Friday, August 17, 2018

T. S. ELIOT این خاک سوخته از تی اس الیوت



هیچ سروده‌سرایی، هیچ هنرمندی در همه از هنرها، به تنهایی  دارای‌ همه‌ی میانا (معنا) نیست . مهینی او و ارج او ارجی است که در پیوند با سروده‌سرایان و هنرمندانی که از این جهان درگذشته‌اند برمی‌آید. شما نمی‌توانید یک هنرمند را به تنهایی ارجمند بگیرید، که می‌باید اورا در رویارویی در میان درگذشتگان به سنجه بگیرید . به این برآیند که این ریشه‌گاری نه‌تنها تاریخی یا خردورزانه است که بل ریشه‌گاری‌ئی در زیباشناسی ست (...) هنگامی که کاری هنری آفریده می‌شود آنچه که روی می‌دهد چیزی ست که هم‌زمان از برای همه‌ی کارهای هنری که پیش از آن بوده‌اند روی می‌دهد. یادمان‌های سترگ هنر، سامانه‌یی آرمانی را در میانای خود پدیداری می‌دهند و با پیدایی یک کار هنری تازه ( به راستی تازه) در میان‌شان بارآورتر می‌شوند.   
-- تی. اس. الیوت

   پیش‌درآمد
"این خاک سوخته" سروده‌یی پیچیده است که با بهره‌گیری از  شماری بسیار  از لایه‌هایی نمادین در هم‌راستایی با یکدیگر در پی دست‌یابی به  راستی یا واقعیتی است  که  در دنیای نووا (مدرن) از میان‌رفته وسوخته است و بنیان فلسفی آنرا  چنان‌که در پی‌نوشت‌ها خواهیم دید در کارهای فلسفی فرانسیس هربرت برادلی Francis Herbert Bradley   فیلسوف فره‌ال‌گرای Idealist پر آوازه‌ی انگلیس  می‌توان یافت، که در پی‌نوشت‌ها تا اندازه‌یی  به آن فلسفه خواهیم پرداخت. و به‌هرروی این سروده را به آوند مهین‌ترین سروده‌ی سده‌ی بیستم و از والاترین کارهای ادبی نووا (مدرن) درمی‌شمرند.  

بهره‌گیری الیوت  از بافتی درهم‌تنیده از نمادها و افسانه‌ها مایه‌ی برانگیزش ویدایش‌های (تفسیرهای) بسیاری از این سروده  شده  که به افسوس می‌باید گفت که بسیاری از آنها از برای تن‌آسانی  ویداگران (مفسرین)، در پی‌گیری ریشه‌ئی آن نمادها،  بسیار نادرست و  گمراه‌کننده  هستند.  بسیاری از ویدایش‌های ویداگران چپ این سروده را سروده‌یی بی‌هوده  سرشار از تاری و تیرگی و نومیدی می‌یابند و  خرده‌گیری الیوت از دنیای نووا و مدرن را در نمی‌گیرند از سوی دیگر بسیاری از ویداگران با دلبستگی‌ها و خواستاری‌های‌ دست‌راستی  در برداشتی نادرست از نمادها  وافسانه‌های  آئین مسیح همچون "جام آشاوان (مقدس)" و  "نمازخانه‌ی بیمناک"  و "پادشاه ماهیگیر" و دیگره‌‌ها این سروده را همه در باره‌ی باور به  رستاخیز روان و رهایی در آئین مسیح می‌یابند. 

چنین است که برگردان این سروده کاری آسان نیست و درگزینش هر واژه می‌باید پیوند نمادین میان افسانه‌های گوناگون را در ریزبافت درهم تنیده‌ی این سروده نگاهداری و برگردان نمود که این دل‌واپسی از همان آغاز در برگردان The Waste Land، که من آنرا "این خاک سوخته" برگردان کرده‌ام، با من بود و خواننده‌ی باریک‌بین پس از بررسی همه‌ی پی‌نوشت‌ها به‌ شناخت‌‌مان (منطق) این برگردان دسترسی خواهد داشت . اما در اینجا به کوتاهی شاید پرخیده‌ئی (اشاره‌یی) باهوده باشد که‌بگویم‌ که دیگر برگردان‌کنندگان به فارسی این سروده  آوند آن را به"زمین بی‌حاصل" و "زمین هرز" و دیگر از این دست برگردان کرده‌اند که به باور من این آوندها به زیربافت نمادین سروده وفادار نیستند . چراکه در این گونه آوندها "بی‌حاصلی" و "هرزی" چگونگی گوهرین "این خاک"  را آشکاری می‌دهند، در روئی‌که خاک تلف‌شده وسوخته یا زمینی که به خود رهاشده، متروک مانده و اینک خشک‌زاری بیش نیست همه از بی‌آبی و بی‌فرهنگی است که در سروده‌ی الیوت پی‌آمد‌ی از بی‌دگرالی (بی‌تفاوتی)  مردمان است در نرساندن آب و آب‌یاری به این کشت‌زار که آنرا به خاکی‌سوخته و بیابانی برهوت دگرگون نموده است. واین داستان جامعه‌ی نووای صنعتی است که دیگر از رودخانه‌ی فرهنگی شناخت‌مان‌گرا آبیاری نمی‌شود.


به هر روی، من آوند این سروده را به " این خاک‌سوخته" برگردان کرده‌ام . گرچه شاید آوند "این خشک‌سار" نیز آوندی در خور بود . زیرا که اندیشاری چون اندیشار الیوت را در ادب فارسی نیز می‌توان یافت، که نظامی می‌گوید "به هر خشک‌ساری که خسرو رسید/ ببارید باران گیا بردمید" و ما در باره ی "پادشاه ماهیگیر" و پارسیفال خواهیم دید که آن پادشاه چشم براه گُردی‌ست که باران را بر خشک‌سار بی‌بار او بازگرداند و یا در ناصر خسرو که می‌گوید: "چون سیرت چرخ را بدیدم / کو کرد نژند و خشک‌سارم ." ما گردش چرخ‌روزگار را در سروده‌ی الیوت نیز خواهیم دید و تپش خشک‌ساری آنرا در زندگی روزمره‌ی چه بسیار از مردمان در جهان نووا و مدرن نود (حس) خواهیم‌نمود.

چراکه همان‌گونه که خواهیم دید سروده‌ی الیوت بر نماد" آب" چگالش (تأکید) دارد که آب می‌تواند "این خاک پژمرده" و یا "این خشک‌سار"، این "زمین سوخته" را، به دیگر بار زندگی بخشد. زیرا که این بی‌آبی نافرهیختگی‌است که زمین را سترون و بی‌بار می‌نماید . و خواننده‌ی آگاه درمی‌یابد که بویه‌ی (منظور) الیوت از نماد آب همان اندیشار جاودانه‌ی هشیاری همه‌دربرگیری‌ ست که اندیشه‌ی ما نیز به‌گفته‌ی الیوت پاره‌یی از آن‌ست . هرازگاه چنین می‌نماید که الیوت پیرو اندیشار نیچه‌ئی "پی‌درپی‌ئی ابدی این همانی " Die Ewige Wiederkunft des Gleichen است، "این‌همانی‌ئی" که بشر ناگزیر به آزمودن پی در پی  آن‌ست و تنها راه گریز از آن پی‌در‌پی‌ئی زیستنی در جهان هنر و اندیشه است .اگرچه الیوت به‌ اندک از نیچه در نوشته‌های‌اَش نام می‌برد . بدون گمان نیچه بر اندیشورانی چون ازرا پاند و و مارسل پروست و جیمز جویس ، که الیوت با کارهای‌شان نزدیکی بسیار داشت، هنایش بسیار نهاده بود. او در نامه‌یی به مادرش در ۱۹۱۵ نوشته بود که نوشته‌هایی از نیچه را خوانده است و سر آن دارد که بیشتر ار کارهای اورا بخواند :
و اما درباره ی کتاب نیچه، به‌پایان رسانده‌ام‌اَش،   و اینک دارم برخی از کارهای نیچه را که پیش‌تر نخوانده  بودم می‌خوانم،‌ که به هر روی می‌باید تا پیش از امتحان‌هایم آنها را بخوانم.  
  سروده‌ی دیونیزوسی الیوت  "کشتن در کاتدرال " Murder in Cathedral     بی‌گمان  از  "زادش تراژدی "  Die Geburt der Tragödie  نیچه هنایش پذیرفته است .و در  " این خاک‌سوخته" پژواک برداشت نیچه‌ی جوان را  از اپرای  تریستان و ایزلده Tristan und Isolde  واگنر    می‌توان شنید.. نیچه پیش از آنکه از واگنر به خاطر اپرای  پارسیفالش بگسلد، به او دل‌بستگی‌ بسیار داشت و تریستان و ایزلده را نمونه‌ی آکنده‌ئی از یگانگی شور "دیوزینوسی" و فرزانگی "آپولویی" می‌دانست . و موزیک واگنر را برآیند بیداری رفته‌رفته‌ی فرهنگ وهنر ناب آلمان  به‌شمار می‌آورد. برآمد این یگانگی آپولویی و دینیزوسی به باور نیچه  اپرای آلمان را از پژمردگی و پلاسیدگی‌ئی که اپرای ایتالیا دچارش بود می‌رهانید و گرچه الیوت نیز در "این خاک سوخته" از پوسیدگی فرهنگ نووا به مویه است . اما به گمان من لایه‌های  هم‌راستای نمادها در الیوت از "پی‌در‌پی‌ئی این‌همانی " نیچه  جدا نیست. 


از سویی دیگر انگاره‌ی "مرگ در آب"، در  همراستائی با پژمردگی فرهنگ، "نمادین" می‌شود، آب به آوند این گوهر زندگی‌بخش، برای الیوت همچنین آگهی‌آور پی‌آمد فرهنگ نووا از گستردگی ستیزه و تنش و جنگ نیز بوده است . که به ويژه با پدیداری "امپراتوری‌های استعماری دریایی" هویدا گشته است، که نمودار تاریخی آن فرهنگ رزم آور سزارهای رم بود که خود را در نبرد دریایی میان رم و کارتاژ نمایان ساخت و به "صلح کارتاژ" انجامید که از سوی رم به کارتاژ بربار شد و کارتاژ را نابود ساخت و مردمان‌اَش را به بردگی کشانید و "پی‌در‌پی‌ئی این‌همانی آن" در ‌"پیمان صلح ورسای" پدیدار‌شد، که پس از جنگ جهانی نخست بر آلمان به بار شد و به‌باور جان مینارد کینز، دوست اقتصاد دان الیوت، همانند پیمان صلح کارتاژ بود که پی‌آمد ویران‌گر آن برای آلمان مایه‌ی به قدرت‌رسیدن ناز‌ی‌ها در آلمان شد. این نشان "مرگ در آب" را از همان آغاز این سروده می‌توان دنبال نمود که با نشانه‌هایی از غرق شدن راز‌آلود لودویک دوم، پادشاه باوریا، که "شاه دیوانه" خوانده می‌شود و کالبدش را سه روز پس از سرنگونی‌اش به تبه‌زد (اتهام) دیوانگی، در دریاچه‌یی در مونیخ یافتند، پادشاهی که شیفته‌ی موزیک واگنر بود و همه انگاره‌هایش با هنر درآمیخته بود. 

و باز در لایه‌ی هم‌راستائی دیگر در این خاک سوخته، در این زمین مرده، در این برهوت که خدای نیچه درآن مرده است. "آنجا نمازخانه‌یی هست تهی ، سرای تنهای باد" . بازرگانان و پیامبران دوران نووا همه نابینایند و درنمی‌یابند که کشتی‌شان شکسته خواهدشد و به ژرفای دریا فرو خواهد نشست. کشتی‌شکستگی به "مرگ بازرگان فنیقی" در نبرد"مایلی" کارتاژ و یا که کشتی‌شکستگی "استتسون" می‌انجامد و دیدگان کالبد غرق‌شده‌ی‌شان در کف دریا به مروارید دگرگون می‌شوند که نمادی از "نابینایی" است. نابینایی همانند بازرگان یک چشم فنیقی و یا نابینایی "تایریسیاس" پیامیر پیش‌گوی یونانی که در داوری خود در باره‌ی پیوند سرد تنانه‌ی هرا و زئوس از زئوس هواداری نمود و الیوت هنوز این گونه پیوندهای پوچ را در دنیای نووا می‌بیند و بارها دیده است . و بار دیگر در لایه‌یی هم‌راستا با این پیوند در ریخت‌هایی دیگر در این سروده پدیدار می‌شو‌ند -- برای نمون در تن‌تازی شهوی به "فیلوملا"ی پاکدامن و یا گستاخی دفتردار جوان  "بنگاه معاملات ملکی"  با چهره‌ی جو‌ش‌زده‌اش در تن‌آمیزئی سرد و بی‌احساس با خانم ماشین‌نویس و دیگر از چنین هم‌راستائی‌ها که می‌باید باره‌‌های‌شان را  در پی‌نوشت‌های این سروده دنبال نمود.


الیوت همانگونه که در گفتاوردی از او در آغاز این نوشته می‌بینیم براین باور است که یک هنرمند و یا سروده‌سرا پاره‌یی از پیکره‌ی همه‌ی هنرمندان و سروده‌سرایان راستین پیشین می‌باشند و کارهای هنری در پیوندی زیوشی با همه کارهای هنری پارینه در رسانه است. و زینرو سروده‌ی او همانگونه که گفتیم، و باز در پی‌نوشت‌ها خواهیم دید، از لایه‌های بسیار در پیوند با سروده‌ها و کارهای پیشین از اُوید و هومر و دانته وشکسپیر تا اوپانیشاد و کارهای همزمان چون نوشته‌های هسه و یا دیگر نویسندگان هم‌زمان و یا نزدیک به هم‌زمان؛ مانند سروده‌های بودلر و ورلن و دو نروال هنایش و تأثیر می گیرد.


"این خاک سوخته" از سوی دیگر گزارشی است در باره ی پژمردگی، پوسیدگی و سترونی اندیشه و روان، به ویژه در دنیای نووای پس از جنگ جهانی نخست، که چه آسیب‌ها و چه ویرانی‌ها که از ستم‌گری‌ها و نابه‌کاری‌ها و خون‌ریزی‌های کشورهای اروپایی در دوران پساروشنوایی کانت و هیوم و روسو و دیگران به‌بار نی‌آمد، چه درخت‌زارها که سوختند و چه دشت‌ها که از آنها تنها خندق‌هایی از گل ولای آمیخته با بازمانده‌های جسدهای پوسیده‌ی کشته‌شدگان به‌جای ماند. به گفته‌ی الیوت سراسر نگاره‌های این سروده فرهنگ برهوتِ سده‌ی بیستم و دنیای نووا (مدرن) را به تماشا می‌نهد که مر آنرا دیگر هیچ راه رستگاری گشوده نیست. در این خاک سترون و سوخته دیگرشدائی برای  هیچگونه رویش و تروتازگی و شادابی به‌جا نمانده است و چنین بی‌باری و پژمردگی نشان از مرگ اندیشه و روان فرهیخته در دنیای نوواست که درآن دیگر هیج امیدی به هیچ باور و آيین و هنر نیست. و نماد آن بازرگان یک چشم "اسمیرنائی" است که تاجر کشمش است ، نه شاخه‌های شاداب رَز نو که در سروده‌ی ژرار دونروال در داربست تاک به هم می‌پیچند و شور زندگی را می‌پراکنند. که در پی‌نوشت‌ها به آن خواهیم پرداخت. چنین چشم‌انداز از همان آغاز سروده پدیدار می‌شود و رفته‌رفته تیره‌تر و تارتر می‌گردد تا سرانجام در بخشِ " آنچه که تندر گفت" به همگی نمایان چنین می‌شود که:
در اینجا آبی نیست و تنها همه‌ سنگ‌لاخ
سنگ‌ست و  نه آبی و گذرگاهی ماسه‌ئی
راهی که به فراز می‌پیچید در میان کوه‌ساران
که کوهستانی از سنگلاخ است و بدون آب
که اگر آبی می‌بود  می‌باید  از رفتن بازایستاد  و  بنوشید 
در میانه‌ی سنگ‌لاخ اما  نمی‌توان ایستاد و اندیشید.
 در پیش در آمد  سروده که بر گرفته از ساتریکن نوشته ی گایوس پترونیوس Gaius Petronius است با  داستان سیبل کومیایی آغاز می‌شود که  چون آپولو شیفته‌اش شد،‌ برای هم‌بستری هرآنچه را که می‌خواست به او پیمان داد و سیبل  که از تن‌دادن به هم‌بستری با او سر باز زده بود  با گذشت سالیان دراز دریافت که گرچه آپولو به او زندگیی بس دراز ارمغان داشته است اما از او جوان‌ماندن به کین‌جوئی  دریغ شده است و چنین است که با گذشت هرسال از زیبایی و توان‌اَش کاسته می‌شود   وینک هنگامی که از او آرزوی‌اَش را میپرسند تنها خواسته‌اش مرگ است. شاید که این نماد  ارمغان دنیای صنعتی باشد که گرچه  بر عمراقتصادی کشور و مردمان می‌افزابد اما باگذشت هر سال با تولید انبوه بیگ‌مک و کوک و باربی و آی‌فن و هم‌تاهای‌شان از زیبایی فرهنگ  وشور زندگی می‌کاهد.

این چشم انداز آلوده وتیره‌ی جهان نووا و مدرن، با دیدایه‌هایی ناخوشایند-- با نگاه انداخت‌هائی  چون دیداندازی در کنار رود ثیمز هنگامی‌که راوی در بند ۱۸۹ به موش کوری که شکم چرکین، لجز و نمناک خود را به‌سوی کناره‌ی آب در خشکی می‌کشد، به نماد گرفته شده است. اما به هر روی دیدگاه گسترده و همیشگی سروده زمین خشکیده و سترونی است که تندبادهای سوزانِ رویدادها برآن می‌توفند و پیاپی درگیر با "تندر خشک و نازای بی‌باران" است. در این چشم انداز پژمرده که در آن از هنر و تازگی و شادابی نشانه‌ئی نیست راوی همچون تایریسیاس Tiresias پیامبر نابینا تنها به پرسه‌یی بی‌هوده و دست‌آزیدنی کورمالانه در جستجو میان آلودگی‌ها و زباله‌های کنار رودخانه، که همه ته‌سیگار‌ها و پش‌مانده‌ها و کاغذهای پامال شده‌ی دور ساندویچ در شهر نووا ست، هرازگاه تکه‌پاره‌هایی شکسته از فرهنگ‌هایی که روزگارانی پر بار و باشکوه بودند؛ از اَست‌آره‌های یونان تا سروده‌های دانته و شکسپیر و یادمان اپراهای واگنر و افسانه‌های سده‌های میانی انگلیس یافته می‌آیند و پژوهنده آنها را به کنجکاوی زیرو رو می‌نماید تا شاید بتواند به میانای راز دشوار سرنوشت شهرگاری آدمی دست یابد اما که به‌راستی هیچ پاره‌یی پاسخ‌گو نیست و تشنگی بی‌تابانه‌ی او برای باززیوی و فره‌وری روان بر روی خاکی که سرنوشت‌اش آن است که خشکیده و مرده بماند از میان رفتنی نیست.

با این همه راوی تنها در میانه‌ی خشکسار و زمین‌خشکیده نیست که پرسه می‌زند . چشم انداز فرسوده و ناگوار این بیابان سترون  دردرون پندار راوی‌ست و  صحنه‌های  این سروده‌گاه در ساختمانی  اشرافی در روستایی در سویس است و یا گاه در میخانه‌یی در لندن و گاه در کناره‌ی رود ثیمز در آن شهر با تصویرهایی ناگوار از زنانی لچرگو و وراج در میخانه و جوان‌هایی با چهره‌ی جوش‌زده در هم‌بستری‌های خالی از عشق با خانم‌های ماشین‌نویس که نمادی از فرهنگ نووای سده‌ی بیستم به این سو را می‌آفرینند و  اندیشه و فرهیختگی را می‌پژمرانند و زیست‌گاه را به سرزمین سترون  و مرگ‌آسا دگرگون می‌نمایند.  موسیقایی که به جای بتهوون و برامس و باخ و واگنر اینک به رِنگ‌های موسیقیی مبتذل  تبدیل شده است و عطرها عطرهای  تندبوی ساختگی .

 در این سروده از همان آغاز نومیدی و بیچارگی فریاد می‌کشند که هیچ روشنایی در پایان این تیره راه نخواهد بود. "فرودین، آه  دلسخت‌ترین ماه ها . که از زمین مرده می‌رویاند  یاس‌های بنفش را ، آرزوها، خواست‌ها و یادها را " و اندکی پس از آن هنگامی که بندهایی از سروده از زبان‌های آلمانی و فرانسه بهره می‌گیرد در برابر خواننده چشم انداز  جبهه‌های جنگ در"جنگ جهانی  نخست"  گشوده می‌شود که سربازان  کشورهای دشمن در سنگرهایی بسیار نزدیک با  یکدگر ماه‌ها  در رویارویی  بودند. آنقدر به هم نزدیک بودند که گاه به هم دشنام و متلک  فریاد می‌کردند  و گاه با دشمن در شادی یک جشن سال‌نو برای چند گاهی سهیم می‌شدند و هدیه ردو بدل می‌کردند.  الیوت در این پیوندهای جهانی‌شدن ابتذال  و پوسیدگی ناگزیر  فرهنگ ‌فرهیخته را می دید ، که امروز  دنباله‌ی آن   با کوچ مردمان از فرهنگ‌های گوناگون به اقتصادهای  مصرفی  ادامه دارد  و با همسان شدن و جهانی شدن رسانه‌ها  بس  پرشتابتر شده است. و برآیند آن از میان رفتن زیبائی‌های فرهنگ‌های کهن با ویژگی‌های‌شان است و فروریزش در سراشیب اندیشه   به سوی ژرفای ابتذال ، ازدحام توده‌ی مردمانی مسخ‌شده ، توده‌ی کارگران همیشه شاگرد، همبرگر‌خور و کوکاکولا نوش در استادیوم‌های فوتبال،  مردمانی که همه باورهای خود را از دست داده‌اند و پیوندهاشان با یادمان‌های مشترک در فرهنگ‌شان گسسته شده است. چشم‌هایی که به مروارید بدل گشته‌اند که گرچه گران‌بها می‌نمایند اما دیگر هیچ چیز را نمی‌توانند بینند.

 همانگونه که گفتیم الیوت سروده‌ی  خود را  با پاره‌یی از ساتریکن Satyricon نوشته‌ی گایوس پترونیوس Gaius Petronius آغاز می‌کند که به زبان‌های لاتین و یونانی است: "سیبل" که همچون نسل‌های آدمی محکوم به زندگیی دراز  شده است، با دیدن پژمردگی  و از دست دادن زیبایی خود تنها آرزوی‌ش اینک مرگ است. با این همه سروده پایانی تیره ندارد و شاید تنها  در   آخرین چهار پاره ی Four Quartets الیوت   آن پایان  آشکارتر  می شود.   
ما از کندو کاش باز نخواهیم ایستاد
و  در انجام همه ی کندو کاش‌هامان
  به آنجا خواهیم رسید که   آغازیده بودیم  
و  برای نخستین بار  آنجا  را در خواهیم یافت
 و سخن آخر در باره ی وزن و آهنگ و دستور زبان این سروده که در بخش‌های نخستین تا اندازه یی از وزن‌های  یامبیک  iambic   در وزن پنج گامی "دا، دام - دا، دام - دا، دام - دا، دام - دا، دام  پیروی می‌کند و سپس وزن‌ها شکسته می‌شوند و گاه در گفتگویی با آهنگ تپش و  هر از گاه با قافیه ادامه می‌یابند. و  این شکستگی  شناختیک (منطق) خود را دارد که  خواننده آگاه با خواندن پانویس‌ها به آن پی خواهد برد و گاه الیوت وندیدادهای (قواعد) زبان را از روی خواسته می‌شکند که در برآیند آن  آشکار نیست که یک صفت  از آن  کدام کنشگر  ست . و این خود از شناختیک سروده سامان می‌گیرد و در این برگردان تلاش شده که  این گونه بازی‌های زبانی بازسازی شوند.  در این بازسازی با بهره گیری از  نگرش اندازایی آفریننده‌ی generative metrics   هیل-کیسر Halle–Keyser  و یافتن واژک‌های  با "بالاترین فشار " stress maximum  و مکث در هر بند سروده,  و بهره‌گیری از وزن‌های "چهارکوبه‌ئی"  four-beat،  واژگونگری inversion  و "پس کوبه یی سه اندازه"  anapaestic tetrameter  و شیوه ی "جاریش" spondee  و    آهنگ‌های گامین "یامبیک"  را به فارسی پدیداری دهم  . والبته در هرکجا که  الیوت   "  ترانگی زنانه"  feminine rhyme را به کار برده است من در برگردان با بهره‌گیری از  قافیه آنرا باز‌سازی نموده‌ام و همچنین به ناچار  از "به پسا اندازی"  enjambment   در پیروی از او بهره گرفته‌ام. همچنین در بخش‌هایی که زبان‌ها دگرگون می‌شوند زبان‌ها را به همانگون نگاه داشته‌ام اما برگردان آنها را نیز آورده‌ام. سر انجام در پایان ویدیوئی از بازخوانی سر الک‌گینس را پیوند کرده‌ام که خواننده را با وزن‌ها و گویش نام‌ها در این سروده آشنایی می‌دهد.


این خاک‌سوخته  در پیوند با نووایی ایرانی

شاید در اینجا پرسشی بجا باشد که این خاک سوخته را به ما چه‌کار؟  من در یک دنباله از یادداشت‌های‌اَم به تاریخ  پدیده‌ی نووایی در ایران از آغاز سده‌ی بیستم پرداخته‌ام و در اینجا جای آن نیست که به آن تاریخ ومنورالفکران ایرانی از آخوندزاده و طالبوف تا تقی زاده و صادق هدایت و‌ آشوری و دیگران بپردازم که به راستی  در میان‌بری تن‌آسانه  ،  بی‌اعتنا به ابتذال و پوسیدگی  فرهنگ استعماری غرب سبک‌سرانه فناوری پیش‌رفته و ثروت اروپا را به نوبر بهار نووایی گرفتند و به آن دلباخته شدند و کورکورانه نوشته‌ها‌ی نژاد پرستانه‌ی ولتر و دیگر "فیلوزوف"های فرانسه و سروده‌سرایان شیفته‌ی نووایی همچون شارل بودلر را دنبال کردند و هرگز این را درنیافتند که این راهزنی استعمار دریایی بود که پایه‌های آن فناوری و ثروت را ریخته بود. ایران در جنگ جهانی نخست بالاترین ‌آسیب‌ها رادید و استعمار انگلیس که قحطی بزرگ ان دوران را موجب شد  و هزاران هزار از شهروندان‌مان را از میان برد . انگلیس . با روسیه‌ی تزاری پیمان تقسیم ایران را بست وسپس از شرکت نمایندگان ایران در کنفرانس ورسای جلوگیری نمود تا که با پیمان پنهانی با وثوق‌الدوله ایران را به زیر سرپرستی انگلیس بکشاند وسپس دولت نوپای مشروطه را از میان برداشت   و پوسیدگی وپژمردگی وگندیدگی  فرهنگ برهوت را به ارمغان‌مان آورد که‌پی‌‌آمد آن شارلاتان‌هائی مانند آشوری و آجودانی و مانند آنها بودند که آزردگی از استعمار را برآمده از گناه خودمان دانستند و به آن برچسب کین‌توزی زدند. واین داستان که سری دراز دارد را می‌باید در  یادداشت‌های من در تاریخ نووایی ایران دنبال کرد.

  پیش از آنکه به بر گردان سروده بپردازیم شاید پر بی‌هوده نباشد که به کوتاهی کلیدهایی را برای دریافت بهتر نماد های  این سروده  فراهم آورم.



سرنویسه‌های کلیدی:


*    پیش درآمد سروده‌ی الیوت به زبان‌های لاتین و یونانی برگرفته از ساتریکن نوشته‌ی گایوس پترونیوس Gaius Petronius است که تنها بخش‌هایی از آن به‌جا مانده است. پرسناژ‌های مهین داستان ساتریکن انکولپیوس Encolpius و آسکیلتوس Ascyltus دو دانشجو (به لاتین scholastici ) هستند که با پسرک بازیچه‌ی‌تنانه‌شان گیتون Giton که شاید برده‌شان باشد و یا وانمود به بردگی می‌نماید در گیر ماجراهایی به طنزند که در آنها رویدادهای تاریخی و باستانی همچون رویدادهایی از تاریخ لیوی و آنئید ویرجیل و ایلیاد و ادیسه‌ی هومر در رفتارهای این سه کیان ( پرسناژ) داستان بازتاب می‌شود. اما این دو دانشجو بس بی بندو بارند و توان آن را ندارند که از آگاهی‌های تاریخی خود برای دریافت شرایط امروزین‌شان بهره گیرند . به‌راستی در آغاز داستان پترونیوس آموزگار خردشناسی بنام آگاممنون لب به شکوه می‌گشاید که دانشکده‌ها تنها ابلهان را می‌پرورانند زیرا که تنها چیزی که به دانشجویان می‌آموزند سخنرانی‌هایی نابخردانه در باره ی"دزدان دریایی که در کناره‌ی دریا ایستاده‌اند" و باره‌هایی از این دست است. ‌که در جهان نو‌وای‌ ما نیز دزدان دریائی اروپائی ‌با رزم‌ناوهای خود در کرانه‌های کشورهای‌ همه‌قاره‌‌ها بایستادند و بسوزاندند و ببردند.

به هر روی الیوت پیش‌درآمد سروده‌ی خود را با داستان سیبل کومیایی آغاز می‌نماید که پیامبره‌ی زیبا رویی بود که به خدمت آپولو ایزد آفتاب گمارده شده بود. و چون آپولو شیفته او شد،‌ برای هم بستری با او پیمان کرد که هرآنچه را که او بخواهد  بر او ارزانی خواهد داشت. چنین بود که سیبل از اوخواست که سال‌های زندگی‌اَش به بسیاریِ شمار گردهای مشتی خاک باشد. و چون آپولو آرزوی او را برآورده نمود سیبل هنوز از تن‌دادن به همبستری با او سر باز زد. شاید ازاین‌روی  بود که  با گذشت سالیان دراز او دریافت که گرچه آپولو به او زندگیی بس دراز روا بداشته است اما از زیبایی و توانش  هر سال کاسته  می‌شود.  . و چنین‌ نیز بوده داستان کشورهای در جستجوی نووایی که در آرزوی ماندگاری و پابرجائی همه جوانی و برنائی خویش را به سال پس از سال از دست دادند و درقفس‌های بلورین خود کوچک و کوچک‌تر شدند.  در داستان ساتریکن هنگامیکه تریمالچیو Trimalchio ابله‌یی توانمند و خودنما در میهمانیی در ویلای خود داستان سیبل را بازمی‌گوید از آن  پری‌روی دل‌ربا به جز پیکره‌یی  نزار و کهن‌سال و کوچک  که در قفسی جای‌اَش داده‌اند چیزی به‌جا نمانده ست . وینک هنگامی که کودکان از او می‌پرسند که چه   آرزو داری؟ پاسخ می‌دهد -آرزوی مرگ.



الیوت در یادداشت‌هایش می‌نویسد که در نخست برای پیش‌درآمد "این خاک سوخته" می‌خواست بندی از داستان "در دل تاریکی" Heart of Darkness نوشته‌ی جوزف کنراد Joseph Conrad را به بهره گیرد، که قهرمان داستان کورتز Kurtz در مویه‌یی مرگ آسا فریاد برمی‌کشد "دهشت! دهشت!" اما ازرا پاند که ویراستار این سروده بود از آن پیش‌درآمد خرسند نبود و از این‌روی داستان سیبلِ ساتریکن جای‌گزین داستان کنراد شد. بااین همه، بی‌بهره نیست که به‌یاد‌داشته‌باشیم که داستان "در دل تاریکی" ماجرای دریانوردیِ ناخدائی بلژیکی، شارل مارلو،  به روزگار پادشاه آزمند و چپاول‌گر بلژیک لئوپُلد دوم ست، که با کشتی"کمپانی داد و ستد عاج"  به رود‌کنگو  در دل آفریقا رهسپار می‌شود و در‌ آنجا با نماینده کمپانی، کورتزCurtz، دیدار می‌کند؛  او فرزند پدری فرانسوی و مادری انگلیسی ست و"همه‌ی اروپا در ساختن او دست داشته‌اند" و اینک  بومیان کنگو همچون خدائی او را می‌پرستند و پیرامون پایگاه‌اش که با سرهای بریده بومیان بر روی تیرهای چوبین آراسته شده -- نشان از هنایش اوست که توانسته انبوهی از دارائی عاج را گردآوری نماید. نمادی همچون غرب‌زدگی‌های منورالفکران ما!

الیوت   سروده ی "این خاک سوخته"  را به ازراپاند پیش‌کش کرده ست و اورا به زبان ایتالیائی " استاد بهتر" il miglior fabbro می‌خواند. این جمله از کتاب ‌"مژده‌ی ایزدی" Divina Commedia دانته گرفته شده است (که در فارسی به کمدی الهی برگردان شده)  که ماجرای سفر دانته را به دوزخ و برزخ و پردیس در بر دارد واز این‌رو شادنامه‌ئی ست که به مژده‌ی پردیس پایان می‌آید. الیوت در پاره‌های گوناگون سروده‌ی "این خاک پژمرده" ازین شادنامه بهره می‌گیرد. " استادکار بهتر" آوندی است که دانته در بیست و ششمین سرود canto برزخ به آرنو دانیل Arnault Daniel سروده سرا می‌دهد و می‌نویسد:
O frate”, disse, “questi ch’io ti cerno
col dito”, e additò un spirto innanzi,
“fu miglior fabbro del parlar materno.
 "اَیا برادر!" او گفت: "کسی را که به تو نشان می‌دهم" / و با انگشت  به روانی که در پیشاپیش بود پرخیده کرد (اشاره‌کرد)، /  "استادی کاراتر در زبان مادری بود" الیوت دربند ۴۲۸ سروده‌ی خود بار دیگر به این سروده‌ی دانته باز می‌گردد.

کلید نمادها
به‌خاک‌سپاری مرده

۱- (بندهای ۱ تا ۴) آهنگ و گام در نخستین چهار بند سروده با اندیشار نوزایی گیتی در باران بهاری آغاز می‌شود اما یادمان‌ها همچون ریشه‌های گیاهی هرز به هرسو دویده می‌شوند. سروده‌ی الیوت در زبان آغازین سروده بسیار استوار و با گام‌های یامبیک iambic در وزن پنج‌گامی "دا، دام -/ دا، دام -/ دا، دام -/ دا، دام - / دا، دام " است که الیوت این استواری را با شگرد به‌پساپیوندی enjambment می شکند . و هر بند به‌جای آن‌که در خود آکنده باشد به بند پساتر از خود وابسته می‌شود وبا به‌کارگیری این شگرد الیوت به ما می‌رساند که استواری و پشت‌گرمی دنیای کهن به بهتری آینده ، که روزگار کنونی‌ست، درهم‌شکسته شده است و تنها  امید  آن‌ست که آینده برآیند رویدادهای  دراینک  را آشکار خواهد ساخت.


۲- (بندهای ۵ تا ۷) الیوت آغاز به شکستن گام‌های یامب می‌نماید اما شگرد "به پسا پیوستگی" را دنبال می‌نماید. او با ناتمام رها کردن هر بند احساس نگرانی  خواننده را بر می‌انگیزاند و  چنین دلواپسی در  زیر برف فراموش‌کار زمستان ماندگار می‌ماند که به زندگی پروا می‌دهد تا در رگ‌های خشکیده گیتی جریان یابد.


۳. (بندهای ۸-۱۲) صحنه اینک دگرگون می‌شود. تابستان فرارسیده گروهی از دوستان در کناره‌ی دریاچه‌ی "اشتاین‌برگرزی" Starnbergersee، در نزدیکی مونیخ، زیر باران درگیر می‌شوند و به ناچار زیر سرپناه‌های ستونی colonnade می‌روند و سپس به باغ "هوفگارتن" Hofgarten مونیخ روی‌ می‌آورند.  در کنار این دریاچه بود که شاه لودویک دوم  باوریا King Ludwig II of Bavaria و پزشک‌اَش سه روز پس از سرنگونی لودویک  از پادشاهی به گونه‌یی راز آمیزبه قتل رسیدند.  بیست سال پیش ازرویداد در  کنار همین دریاچه بود که ریکارد واگنر، که لودویک به موسیقی او شیفته بود، پیش‌ساخت اپرای تریستیان و ایزولده خودرا به پایان رسانده بود. این لودویک بود که اپرای بایروث  Bayreuther Festspielhaus را برای نمایش کارهای واگنر ساخت و  کاخ   شگرف نئوگوتیک خود شلایس نویس واینسشتاین Schloss  Neuschwanstein را  با پرده‌هایی از اپراهای و اگنر به ویژه "جام آشاوان" در اپرای پارسیفال آراسته نمود.   پژواک این قتل و اپراهای پارسیفال و تریستیان و ایزولده را در بندهای دیگر خواهیم شنید که یاد آور بینش نیچه‌ئی "پیاپئی‌ همیشگی این‌همانی" ست.

خواننده دزدانه می‌شنود که یک خانم لیتونیایی به‌پافشاری می‌خواهد تبار آلمانی خود را به  رخ دیگران بکشد و اینکه او به‌راستی  روس نیست. در این هنگام یک آلمانی اهل لیتوانی شهروندی بی‌کشور بود، زیرا که لیتوانی برای سال‌هایی دراز پیش از ۱۹۱۷ دست نشانده‌ی روسیه بود  هرچند آلمان برای گاهی کوتاه در ۱۹۱۷ آن کشور را به‌چنگ گرفت، به گمان برخی‌، شاید الیوت به دختر یک بارون آلمانی‌نژاد با ملیت روسی  در بالتیک  اشاره می‌کند.  هرچند پیداست که اروپای نووا در هم ریخته‌است.


۴-(بندهای ۱۳ تا ۱۸) الیوت در این بندها از  داستان خودکشی شاهزاده‌ی جانشین اتریش  به آوند نماد فساد و درهم ریختن سامان کهن اشرافی اروپا ، برپایی دوران نووا، آشفتگی‌ها و از هم پاشیده‌شدن فرهنگ، بهره می‌گیرد.  او به ماجرای میرلینگ the Mayerling Incident در ۱۸۸۹ اشاره می‌کند که کالبدهای بی‌جان آرشیدوک رودولف Archduke Rudolph شاه‌زاده‌ی جانشین اتریش، تنها پسر امپراتور فرانتز جوزف، همراه با کالبد دلدارش بارونس مری وتسرا Baroness Mary Vetsera در کنارهم پیدا شد. کنتس مری لاریش Countess Marie Larisch دختر خاله‌ی آرشیدوک که از اهالی باوریا و نامش مری لوئیزالیزابت  مندل Marie Louise Elizabeth Mendel بود.نقش پیام‌رسان را میان آرشیدوک و دلدارش بازی می‌نمود. مری لاریش در کتاب یادهای خود از آفتاب و گرمی  زمستان در جنوب به شیفتگی یاد می‌کند  و چنین می‌نماید که الیوت که با او آشنا بوده از نوشته‌ها و یادمان‌های او در سروده خود بهره برده ست.  در جهان نووای سروده‌ی الیوت، چنان‌که خواهیم دید، عشق و دلباختگی پژمرده و پوسیده‌ شده‌است و بهترین فرجام آن مرگ‌ست. 



۵- (بندهای ۱۹ تا ۲۶) نخستین دوبند این بخش از کتاب حزقیال است  و می‌پرسد:" از ریشه‌ی این آسیمگی درهم‌تنیده در اندیشه‌ی تو ای پسر آدمی و روانی که چون ویرانه‌ئی سنگلاخ است چگونه انسانیتی می‌توان به چشم داشت؟" در کتاب حزقیال می‌خوانیم :"۱ او به من گفت: «ای پسرآدم  ، بر پاهای خود بایست تا با تو سخن بگویم.» ۲ هنگامی که او با من سخن می‌گفت، روان خدا بر من آمد و مرا از زمین بلند کرد و به سخن خود این چنین دنباله داد: ۳ «ای پسرآدم، من تو را نزدتبار اسرائیل می‌فرستم، نزد مردمی سرکش که بر من رویارویی کرده‌اند. آنان و نیاکان‌شان تا به امروز بر من شوریده‌اند. ۴ بازماندگان ایشان نیز گستاخ و  بی‌آزرم‌اَند . من، تو را نزد ایشان می‌فرستم و تو به ایشان خواهی‌گفت: خداوند بزرگ چنین می‌فرماید: ۵ این  تیره‌ی  سرکش چه بشنوند و چه نشنوند، خواهند دانست که  فرستاده‌ئی در میان ایشان هست. ۶ «ای پسر آدم، از ایشان هراسان مشو و از سخنان ایشان  بیم مدار؛ گرچه خار و خاربن تو را در برگیرند و در میان کژدم‌ها زندگی کنی، از سخنان ایشان نترس و از چهره‌های ایشان نهراس، زیرا ایشان تباری سرکش‌اَند. ۷ تو  پیام  مرا به ایشان خواهی گفت، خواه بشنوند و خواه نشنوند، زیرا ایشان خاندان سرکشی هستند. ۸ «امّا تو، ای پسر آدم، به من گوش فرا ده. همچون این خاندان سرکش، سرکش مباش! دهان بگشای و آنچه را به تو می‌دهم، ‌می‌بخور.» ۹ آنگاه دستی را دیدم که به سوی من دراز شد و در آن طوماری بود. ۱۰ او طومار را بگشود، در پشت و روی آن سوگ‌نامه، زاری و اندوه نوشته شده بود."

دو بند پسین از کتاب جامعه‌ی انجیل Ecclesiastes است که پاسخی است به پرسش حزقیال که: "براستی تو پسر آدمی! برای آن پاسخی نخواهی یافت زیرا که تو از هستی تنها نگاره‌هایی از هم گسیخته و شکسته  را دیده‌ئی. درختان مرده در این ویرانه‌ی سنگلاخ که خورشید سوزان بر تشنگی تو می‌افزاید هیچ سایه نمی‌توانند داشت و نشانی از آب در این سنگ‌های تفته نیست. تنها سایه زیر صخره‌ئی‌ست سرخ‌فام" در جامعه‌ی انجیل ۴ -۱۲  چنین آمده است   "۴ گوش‌هایت سنگین شوند و نتوانستی آوای کوی و بازار و صدای آسیاب و نغمه‌ی آهنگین  و آواز پرندگان را بشنوی؛ ۵ به  دشواری راه می‌روی و در بیم می‌باشی از هر بلندی ؛ موهایت سپید می‌شوند،  نیروی تو کاستی می‌گیرد و اشتهایت کور می‌شود؛ به خانه‌ی جاودانی می‌شوی و مردم در کوچه‌ها برای تو سوگواری می‌کنند. ۶ آری، آفریننده خویش را به یاد آور، پیش از آنکه رشته‌ی  سیمین زیستن‌اَت پاره شود و جام  زرین بشکند، کوزه  کنار چشمه خرد شود و چرخ بر سر چاه آب  بپوسد، ۷ پیکرت به خاک زمین که از آن برآمده برگردد و روانت به سوی خداوند که آن را عطا کرده، پرواز کند. ۸ «آموزگار» می‌گوید: «بی‌هودگی است! بی‌هودگی است! همه چیز بی‌هودگی است!». و بند پسین که از کتاب اشعیا   ۲-۳۲ Isaiah ست تورا به زیر سایه‌ی این پناهگاه  می‌خواند ." ۱ روزی می‌رسد که پادشاهی امین و درست‌کار و رهبرانی دادور و دادگستر، بر مردم فرمان‌روایی خواهند کرد ۲ هر یک از آنها مانند پناهگاهی در برابر باد، پاس‌گاهی در برابر توفان و مانند رودهای آبی در کویر یا سایه‌ی صخره  سترگی در زمین بی‌آب و علف خواهند بود. (...) ۱۲ با غم و اندوه بر سینه خود بزنید، چون کشت‌زارهای بارآور و تاکستان‌ها از میان رفته‌اند، ۱۳ و بوته‌های خار و خلنگ در زمین تبار من روییده‌اند. برای خانواده‌هایی که شادمان بودند و برای شهری که روزی زنده و پر جنبش بود گریه کنید. ۱۴ حتّی کاخ‌پادشاهی به خود رهاشده و پایتخت از همه مردمان  تهی خواهد شد. ساختمان‌ها و باروهایی که آن را پاس‌داری می‌کرد، برای همیشه ویران شده‌اند. گورخرها در آن پرسه می‌زنند و گوسفندان در آن می‌چرند. ۱۵ امّا خدا یک بار دیگر روان خود را خواهد فرستاد. زمین سترون بارور می‌شود و کشت‌زارها، بار فراوان خواهند داد. ۱۶ راستی و داد در سراسر این سرزمین فرمان‌روا خواهد بود."

این بندها همانند غرق  شدن کشتی  بازرگان یک چشم، اسمیرنایی  از بحران اقتصادی سرمایه‌داری که همیشه  در بیم فروپاشی است زیرا که رهبرانی که تنها با یک چشم به افزایش سود می‌نگرند  و از دادوری و درست‌کاری به‌دورهستند به فرجام ویرانه‌ی سنگلاخی را پدید خواهند آورد  که در آن خورشید سوزان بر تشنگی  مردمان می‌افزاید و همانند کارگرانی که هزینه‌ی دارو و درمان و بیمارستان در توان‌شان نیست،   هیچ پناهگاهی برای سایه نمی‌توانند داشت.  



۶- ( بندهای ۳۴- ۳۰ به آلمانی) این بندها از اپرای تریستان و ایزولد Tristan und Isolde نوشته ی ریچارد واگنر در باره ی عشق ناکام گُردی بنام تریستان و بانو ایزولده است که داستان شیدایی از سده‌های میانی است که به افسانه‌های آرثوری اندرشده است. این نما در آغاز اپرا روی می‌دهد هنگامیکه تریستان ایزولده را برای همسری باعمویش شاه مارکه King Marke به کرنوال همراهی می‌کند. و در اریکه کشتی آواز مویه‌ی ملوانی جوان برمی‌خیزد که از دختری   که دوست داشته جدا شده است و ایزولده در اندوه ست که تریستان گویی از دل‌باختگی پنهان او ناآگاه‌ست. این نمادی‌ست از جدایی فرهنگ جهان نووا و فرهنگ فرهیخته که نماد آن اپرای واگنر ست. زیرساخت‌این جهان نووا هنوز برپایه‌ی زیرساخت نیرومندی‌است که پری‌رویان را به زبردستان توانمند می‌فرستند . و دلباختگان تهی‌دست را جز اندوه دورماندگی در چنته نمی‌ماند. 



۷ -( بندهای ۳۵-۴۲) الیوت در این بندها از شگرد "دور ماندگی" apostrophe بهره می گیرد . گوینده که زنی است در گفتگو با کسی است که در این دم در سروده  درباش نیست (دورمانده است) اما شاید که او با خودِ از خویش دورمانده‌اش در گفتگوست. بند ۴۲ به آلمانی بندی‌ست از اپرای واگنر .



۸ - (بندهای ۴۳-۴۶) خانم سوسوستریس کیانی (پرسناژ) است در داستانی طنزآمیز از فرهنگ فرهیختگان انگلیس بنام کرُم زرد Crome Yellow از آلدوس هاکسلی که در این سروده با ورق‌های تاروت آینده را پیش بینی می‌نماید.

اما در داستان هاکسلی آقای اسکوگان Scogan  مردی بی‌دین شکاک و خردگراست که به ماتریالیسم علمی باوردارد و بازگوی دانشی برگرفته از دانش‌نامه است . در فصل ۲۷ داستان هاکسلی در باره‌اش می‌خوانیم:

‌اقای اسکوگان در میان  چادر کوچکی جا داده شده بود. او با دامنی سیاه،‌ جلیقه زنانه‌یی قرمز و روسری زرد وقرمز که روی کلاه گیس‌اَش با موهای سیاه گره خورده بود ، باریک بین ، قهوه‌یی،‌ و با چین و چروک شبیه به جادوگر بوهمیایی در تابلوی نقاشی "روز مسابقه‌ی" فریث بود . اعلانی سنجاق شده به در چادر او را "سسوستریس Sesostris , جادوگر اکباتان " می‌شناسانید. او نشسته در پس میز با سکوتی راز‌آمیز با اشاره‌ی انگشت مشتریان را به نشستن در برابرش و دراز کردن دستان‌شان بسوی خود فرامی‌خوانید. سپس به ریزبینی با ذره‌بینی به کف دست‌های‌شان از پشت عینکی دسته‌شاخی  خیره می‌شد. و در همان حال که به خط‌های دست می‌نگریست بگونه‌یی هراس‌انگیز  سرخویش را تکان می‌داد ابرو درهم می‌کشید و با زبان خود نچ نچ می‌کرد و به نجوا با خود می‌گفت: "ده
شت‌ناکه ِ دهشت‌ناکه" یا "پناه بر خدا" و در حالی‌که این هارا می‌گفت با دست بروی تنش نشان صلیب می‌کشید.  
الیوت در سروده‌اش ناآشکاری تنانگی اسکوگان را با کیان (پرسناژ) "تایریسیاس" Tiresias کیان  افسانه‌‌ئی که هم مرد بود و هم زن در لایه‌ئی هم‌راستا (موازی) به‌کار می‌گیرد.


هاکسلی همانند دوست بسیار نزدیک‌اَش دی اِچ لارنس که او را "استاد نخست" می‌خواند از روشن‌اندیشانه‌نمایی زندگی intellectualization of life دوران نووا بیزار بود. او مانند هاکسلی و لارنس از کاربران انجمن بلومزبری The Bloomsbury circle که میزبان آن بانو اتولاین مورل Lady Ottoline Morrell بود. این بانو در داستان "کرُم زرد" هاکسلی در نقش پریسلا ویمبوش Priscilla Wimbush پدیدار می‌شود  . الیوت و هاکسلی به یکدگر آزرم فراوان داشتند و الیوت کتاب کرُم زرد هاکسلی را با ریزبینی بسیار خوانده بود. لارنس در "طاووس سپید"، هاکسلی در "کرم زرد" و الیوت در سروده‌های‌اَش، هرسه، ازهم‌گسیختگی و پوسیدگی پیوندها و نارسایی و ناتوانی رسانگی‌ Communication در میان مردمان روزگار نووا به بسیار دل‌واپس بودند.



۹ـ بندهای (۴۷ تا ۵۰) در باره‌ی پیش‌گویی خانم سوسوستریس با ورق‌های تاروت است . که نخستین ورق "مرد به دار آویخته" است که الیوت اورا ملوان غرق شده‌ی فنیقی می‌خواند و او یکی از چهار کیان (پرسناژ) در سروده‌ی الیوت است که با نمایشنامه‌ی توفان The Tempest شکسپیر در پیونداست . در آن نمایشنامه آواز آریل Ariel، برای فردیناندِ کشتی شکسته، درباره‌ی غرق شدن آلونسو Alonso، پدر فردیناند، است.  غرق شدن در آب، برای الیوت، نمادِ گونه‌یی غسل پاکیزگی است، که رنج را به هنر دگرگون می‌نماید. (در این پیوند کیان‌هایی مانند فلباس Phlebas و تاجر اسمیرنا   Smyrna ، آقای یوجنیدس Eugenides، چنانکه خواهیم دید، نمادهائی یک‌سان در پیوند با نمایشنامه توفان ‌می‌باشند). بند "(آنها مرواریدهایی هستند که چشمان‌اَش بودند، بنگر)" از نمایشنامه توفان است، که چشمان کالبد غرق‌شده‌یی در کف دریا را شناسائی می‌نماید. ورق پسین تاروت "بلادونا" ست که به ایتالیایی به میانای  "بانوی زیبا" ست، و از سوی دیگر آوندی ست برای زهری کشنده، به‌نام "سایه‌ی شب". در دسته ورق  تاروت راستین  ورقی بنام بلادونا نیست، و این ورق را الیوت از انگار خود  افزوده ست،  و شاید اشاره‌ی او به پرده‌ی "مادونای صخره‌ها" نگاره‌یی از لئوناردو داوینچی باشد. باید دانست که در آیین مسیح بنیاد زندگی باورمندان‌اَش را بر صخره‌ی کلیسا همانندی داده‌اند. بلادونا همچنین زهری ست که "سایه شب کشنده" deadly nightshade خوانده می‌شود و از اینروست که بلادونا "بانوی روی‌دادهای سرنوشت" است. شایدهم او به ناخودآگاه ورق موبده‌ی فرازمند The High Priestess را در ورق‌های تاروت به یاد آورده است که دریای زندگی‌بخش را در تالشانی  (شنلی) که به‌دوش افکنده می‌توان دید. در این صورت او "خواهر مانفردا"  Sister Manfreda ست .راهبه‌ئی از پیروان فرقه اومیلیاتا Umiliata که در ۱۳۰۰ به آوند نخستین پاپ زن برگزیده شد، تا جهان را برای بازگشت زنی به نام گاگلیلمای بوهم Guglielma of Bohemia که "روان آشاوان" Holy Spirit در پیکر او آمیزه یافته بود، تا او را برای  "روزگار روان" در برابر "روزگار تن"، در این روزگار آماده سازد. اما "خواهر مانفردا" در چرخه‌ی بازپرسی کلیسا Inquisition به آتش سوزانده شد و آن فرقه نابود شد.




۱۰- ( بندهای ۵۱-۵۵) در ورق‌های تاروت "مرد با سه چوبدست " نماد قحطی و خشک‌سالی کشت‌زار است. الیوت در یادداشت‌های‌اَش می‌نویسد که برای او این ورق نشان شاه ماهیگیر the Fisher King در افسانه‌ی آرثور شاه است که از آخرین کسانی است که می‌باید از "جام آشاوان" Holy Grail که عیسی مسیح برای آخرین بار از آن نوشیده است پاس بدارد. اما شاه ماهیگیر که رانش زخمی و آسیب دیده است از توان راه رفتن و فرزند داشتن برخوردار نیست تا که آرثور بتواند پاس‌داری از جام آشاوان را به او بسپارد وناتوانی شاه ماهیگیر  باروری زمین‌اَش را از میان می‌برد و به سترونی می‌کشاندش. او اینک تنها توان ماهیگیری در رود کربنیک Corbenic، که درنزدیکی دژش جاری ست، را دارد. در دسته ورق‌های تاروت مرد با سه چوبدست پشت‌اَش به ببیننده‌ست و به کشت‌زار خشکیده‌ی  خود می‌نگرد.



ورق چهارم "چرخ" است که همان چرخ بازیگر روزگارست که نشان از گردش پیاپی زندگی و مرگ است و از بازی‌های بخت نشان دارد. سپس ورق "بازرگان یک چشم" که باز زاییده‌ی انگار الیوت است و در دسته ورق راستین تاروت نیست. در بخش سوم سروده، چنان که خواهیم دید، الیوت او را در ریخت آقای "اوجنیدس" Eugenides با ریشی نتراشیده به ما می‌شناساند که تاجر کشمش است. ورق پسین ورقی تهی ست و خانم سوسوستریس پیش‌گو از دیدن آن بازداشته شده ست. اما آن ورق از کوله‌باری نشان دارد که بازرگان یک چشم می‌باید بر پشت خود بار نماید.



ورق پایانی "مرد به‌دار آویخته است " که الیوت اورا در یادداشت‌های‌اَش به "خدای به‌دار آویخته" در کتاب شاخه‌ی زرین The Golden Bough نوشته‌ی سر جیمزجرج فریزر Sir James George Frazer پیوند می‌دهد که پژوهشی است در افسانه‌ها و جادوها و آئین‌های مردمی و به ویژه از مراسمی می‌گوید که مردم باستان برای سرسبزی و بارآوری کشتزارهاشان به‌کار می‌گرفتند. برای الیوت در دوران نوایی همه آن باورها و نیایش‌ها و دهنادها از میان رفته است. اینکه زن پیش‌گو نمی‌تواند ورق "مرد به‌دار آویخته" را بیابد که نشان از نومیدی او برای این روزگار است زیرا که این ورق نماد باز‌زیوی و تازه شدن است. و سپس زن پیش‌گو هشدار می‌دهد که "در هراس باش از مرگ در آب" به هر روی الیوت در یادداشت‌اَش می‌نویسد:

من با ساختار باریک‌بینانه و درستِ دسته ورق‌های تاروت آشنا نیستم و آشکارست که از پیروی از آن خودداری کرده‌ام تا بتوانم به آسودگی به انگاره‌ی خود در سروده‌ام بپردازم. انگار "مرد به‌دار آویخته"، که ورقی راستین در دسته ورق تاروت است برای من از دوسو باهوده است : زیرا در پندار من او در پیوند با "خدای به دار آویخته ی فریزر Frazer" است و دودیگر اینکه من دربخش پنجم سروده در باره ی اصحاب امائوس او را با "تالشان به سر کشیده" پیوند می‌دهم. ملوان فنیقی و تاجر سپس پدیدار می‌شوند همچنین "گروه مردمان" و "مرگ با آب" در بخش چهارم پرداخته می‌شوند. "مرد با سه چوب‌دست" را من به گونه‌یی آکنده از خود‌درآوردگی به "شاه ماهیگیر" پیوند داده‌ام .

۱۱. (بندهای ۵۶-۵۹) در این بندها الیوت آهنگ و گام سروده را به کنار می‌نهد. زیرا که خانم سوسوستریس، که فرزانه‌ترین زن اروپا شناخته شده است، به زیرکی و با کنایه پیش‌گویی می‌کند ، و داستان ورق‌های او به داستانی رازآلود اما هراسناک می‌ماند از مردمی که در چرخه‌یی همانند چرخه‌ی دوزخ دانته به دام افتاده‌اند و بدون هیچ آماج به گرد آن راه می‌روند. زن پیش‌گو پیامی رازگونه برای خانم اکویتن Equitone دارد. او می‌خواهد خودش پیش‌گویی سرنوشت خانم اکویتن را به دست او بدهد. زیرا که زمانه زمانه‌ی ناسازگاری‌ست و نمی‌توان از بی‌گدار به آب زد.



اکویتن در انگلیسی به میانای "یک آوایی" یا "یک رنگی" است و خانم اکویتن در برابر " بلادونا،‌ بانوی صخره‌ها" ست که " بانوی چگونگی‌ها" که همان‌گونه که خواهیم دید شاید مایه‌ی کشتی‌شکستگی ملوان فنیقی غرق شده‌ باشد. اکویتن بانویی پخته است که احساساتی پرفراز ونشیب ندارد او در تراز است و مانند ‌"دختر سنبل" ساده انگار و چشم و گوش بسته نیست.



نمادهای ورق تاروت   دو پهلو  با دو میانایی (معنایی) هستند و اگر که ورق وارونه پدیدار آید میانای آن هم به وارون خواهد شد "بانوی صخره" ها می‌تواند یا یکی از سیرن‌ها Siren  باشد که در اَست‌آره‌های یونان Σειρήν پری‌هائی زیباروی‌اَند با آوایی دلکش که به نوشته‌ی لئوناردو داوینچی آواز جادویی آنها ملوانان را چنان شیفته می‌دارد که به سوی کناره‌های کوهستانی جزیره‌شان دریا را در می‌نوردند و چون به آنجا می‌رسند سیرن‌ها به اریکه‌ی کشتی می‌آیند و ملوانان از‌هوش‌رفته را می‌کشند. و از سویی ورق وارون "بانوی صخره"‌ها یا بلادونا می‌تواند مریم دوشیزه ‌آشاوان در آئین مسیح باشد. "تاجر یک چشم" می‌تواند آقای یوجنیدس Eugenides بازرگان کشمش شهر اسمیرنا Smyrna باشد که شهری بود در یونان باستان که بر پایه‌ی نامه‌ی جان، از حواریون مسیح، در کتاب "آشکار شده‌ها" Revelations در انجیل ، کنش ۱۰:۱۹ کلیسای اسمیرنا در مأموریت سوم پال بنا شد. و امروزه آن شهر "ازمیر" ست در ترکیه. پس هم کشمش میوه یی مرده است که "پادشاه ماهیگیر" ناتوان و اخته در کشتزارهای خشکیده خود به بار می‌آورد و هم اسمیرنا شهری مرده است. و ورق "تاجر یک چشم" اگر وارون شود می‌تواند مسیحائی باشد که مردمان فرهنگ‌ها و آئین‌های گوناگون چشم به‌راهش می‌باشند. و "مرد به‌دار آویخته" می‌تواند مرد کهن‌سال خردجو باشد و از این رو مرده یا به‌دار آویخته است و یا می‌تواند به وارون انسانی نو باشد که چون عیسی در باور مسیحیان جان خویش فدا می‌کند تا به زندگی ابدی در نزد خدای پدر برسد. و "مرگ در آب" می تواند مرگی در کالبد باشد و یا به وارون زادشی دیگر با غسل تعمید که در این روی "مرگ در آب" به میانای مرگ "خویشتن کهن" و باززادش در "خویشتنی نو" است.



در آئین هندوان"دنیای گشته شده" به دریای سمسرا Samsara می‌ماند که به گفته‌ی الیوت " رودخانه‌ی در درون ماست،  و همه دریا در پیرامون و در باره ی ماست" در نوردیدن پیروزمندانه‌ی این دریاست که زندگی را به رستاخیز می انجاماند . و وارونه‌ی آن "مرگ در آب است" و این مرگ آنهاست که در تلاش‌شان برای رسیدن به "جام آشاوان" و " شهد زندگی" Lebens-Speise شکست خورده‌اند. نماد "ملوان فنیقی غرق شده " الیوت از نماد کشتی ابلهان Das Narrenschiff نوشته‌ی سباستیان برانت (۱۴۰۹) که کشتی‌ئی است بدون ناخدا و انباشته‌ست از نابخردان و نادانان، گرفته شده است . کره‌ی خاکی ما نیز در گذار راه شیری، در اقیانوس کیهانی بدون ناخدا و با سرنشینانی نابخرد و نادان در نورد ست.  از سوئی دیگرکشتی فنیقی نماد مادی‌گرایی فلیباس است که در پایان سروده پدیدار می‌شود و او در برابر کشتی نجات است که به گمان ویداگران مسیحی‌ نماد کلیساست.



۱۲. ( بندهای ۶۰-۶۸) در این بندها الیوت تا اندازه‌ئی به ساختار آهنگین و گام‌دار سروده باز می‌گردد تا ردپایی از سامانه‌ی دوران پیش از نووایی به جا نهاده باشد. "شهرِ ناواقعی" اشاره‌یی است به سروده‌های بودلر Charles Baudelaire در "گلهای زشتی" Les Fleurs du mal که تن‌بارگی و شیوه‌ی هوس‌رانانه‌ی دلباختگی‌های پوسیده‌ی‌ پاریس را گزارش می‌کرد . "هرگز نمی پنداشتم که مرگ ناکرده می‌کند به‌ این همه " بندی است از دوزخ دانته.

…si lunga tratta
di gente, ch’io non avrei mai creduto
che morte tanta n’avesse disfatta.
(Inferno, III, 55-7)
واژه‌ی disfatta در دانته به میانای "ناکرده" است مانند: Cosa fatta non può essere disfatta آنچه که کرده شده را نمی توان "ناکرده" نمود . الیوت این واژه را از دانته می‌گیرد و با آنکه "مرگ ناکرده می‌کند" در زبان انگلیسی هم ناآشناست واژه‌ی undone را به کار می‌برد تا حالت ماشین‌شدن انسان مدرن را نشان بدهد . و ناقوس کلیسای سنت مری وولنوث مانند ساعت کارخانه با طنینی مرده ساعت نه را آگهداد می نماید.



۱۳. (بندهای ۶۹-۷۶) الیوت از پرده‌ی پنجم نمایشنامه ی ابلیس سپید The White Devil نوشته‌ی جان وبستر John Webster نمایشنامه نویس سده‌ی هفدهم بهره می‌گیرد و دو بند ۷۴ و ۷۵ از آن نمایشنامه گرفته شده‌اند که در آن مارچلو Marcello پسر کورنلا Cornelia که در ستیزه‌یی کشته شده است را نمی‌توانند به شایستگی به‌خاک بسپارند و کورنلا به شِکوِه می‌گوید:

گنجشک سینه سرخ را بخوانید و سهره را
که درسایه‌های درخت‌زاران در پروازند
و با برگ‌ها و گل‌ها می‌پوشانند

پیکره‌ی مردان به خاک نسپرده‌ی بی‌کس را

درسوگ او بخوانید در سپردن‌اَش به گور
مورچگان و موش‌کور را و سمور

برآوریدش پشته‌یی خاک تا گرم بداردش به سزند
و (تا که گور ربایان درآیند) بر او نرسد هیچ گزند

اما گرگ را دور بدار که دشمن است بر انسان
زیرا که به ناخن زمین بکاود و لاشه به بیرون کشد.

الیوت همانگونه که دیده می شود گرگ را که دشمن انسان است به سگ برمی‌گرداند که دوست انسان است و با این همه سگ در دنیای نو رفتاری همانند گرگ دارد.



آخرین بند این بخش از سروده‌ی "به خواننده" Au Lecteur شارل بودلر در گل‌های زشتی Les Fleurs du mal گرفته شده است . باهوده ست که به‌یاد داشت که هنگامی‌که جلد نخست گل‌های زشتی منتشر شد، آنرا به یک رسوایی گرفتند زیرا که بودلر در آن سروده ها همه از هم‌تنی و مرگ و لزبوس‌گری (lesbianism) در فضایی مالیخولیایی در شهری آکنده از فساد و پژمردگی می‌گفت. پس از این‌که بودلر در پی‌گردی به دادگاه کشیده شد و جریمه شد. سروده‌ی "به خواننده"در چاپ پسین گل‌های زشتی به آوند پیش‌درآمد افزوده شد. سروده‌ی بودلر با این بند به‌پایان می‌آمد — Hypocrite lecteur, — mon semblable, — mon frère که در آن بودلر می‌گفت که همه‌ی خوانندگان در گناهان و نابه‌کاری‌های او به پنهان در‌گیرند. او گناه و هوس‌رانی را برآیندی از "بی تابی و ملولی" Ennui در زندگی نووای خسته‌کننده می‌دید. و برآن بود که :
هرروز ما با گامی دیگر بسوی دوزخ پائین‌تر می شویم
Chaque jour vers l'Enfer nous descendons d'un pas

زیرا که اهرمن نخ‌هایی که مارا به جنبش وامی‌دارد را به دست دارد.

C'est le Diable qui tient les fils qui nous remuent


به هر روی بخش نخست سروده الیوت در اینجا با نگرشی معماگونّه از کسی بنام استتسون سخن می‌گوید که شاید او خود الیوت باشد؛ زیرا که چنین می نماید که اگر در نام توماس استرنز الیوت Thomas Stearns Eliot توماس را به کنار نهیم، از به هم ریختن دو واژه ی Stearns و Eliot می توان نام “Ariel Stetson” را ساخت، که این هردو نام را در بخش "به‌خاک‌سپاری مرده" می‌بینم. آریل کیانی در نمایشنامه‌ی توفان شکسپیر است. اما استتسون یک نام آمریکایی است و خود الیوت آمریکائی کوچ کرده‌ئی به کشور انگلیس بود، که بدانسان که از نوشته‌های‌اَش بر می‌آید نمی‌توانست خودرا به‌آکنده انگلیسی ببیند. او از اهالی نیوانگلند در شمال غربی آمریکا بود که در جنوب آمریکا بزرگ شده بود و می‌دید که در جنوب آمریکا اورا شمالی می‌دانند و در شمال، جنوبی. و این احساس بیگانگی با او ماندگار شده بود. و در این سروده از همان آغاز می‌بینیم که زبان‌های گوناگون در شکل‌های گوناگون پدیدار می‌شوند؛ برای نمون در پیش‌درآمد ساتریکن در باره ی سیبل،‌ دو زبان لاتین و یونانی باهم پدیدار می‌شوند. سپس زنی از اهالی لیتوانی به زبان آلمانی چنین داوش می‌کند که ابداُ روس نیست و آلمانی است.و نمونه‌هایی دیگر؛ الیوت بر این باور بود که زبان انگلیسی آمریکایی‌ها از زبان انگلیسی انگلیس‌ها جداگونگی دارد و این مایه‌‌ی آن می‌شود که بسیاری از باریکی‌های زبان از هر سو برای سوی دیگر پوشیده بماند. باید بدانیم که الیوت گویش آمریکایی خود را در انگلیس از دست داد و با آوائی یک‌نواخت سخن می‌گفت و شاید نام خانم "اکویتن" اشاره به همین یک‌نواختی باشد. به هر روی او در باره ی این آمیزه‌کردن نامش در نوشته‌ئی این کلید را داده است که :"این جالب است که بتوان به‌هر از گاه خویشتن را تکه تکه کرد و چشم به راه ماند و دید که آیا آن تکه‌ها جوانه خواهندزد."



همان‌گونه که گفتیم نام استتسون یک نام آمریکایی است که در سده‌های ۱۹ و ۲۰ پدیدار شده است. به هر روی الیوت، به گزارش همسرش والری، در دهکده‌ی استتسون در سنت لويیز به‌دنیا آمده است. در این سروده می‌خوانیم که گوینده به استتسون می‌گوید: "من و تو باهم درناوهای مایلی Mylae بودیم !" نبرد مایلی در سال ۲۶۰ پیش از میلاد میان رم و کارتاژ رخ داد. زیرا ناوگان کارتاژ شهرهای کرانه‌یی رم وسیسیلی را به هراس درآورده بودند. باید به‌یاد آورد که شناسه‌ی "صلح کارتاژی" Carthaginian peace امروزه به میانای پیمانی است که به نابودی کامل دشمن منجر شود و این برآیند پیمان صلح کارتاژ بود که از سوی رم به کارتاژ تحمیل شد این را نیز می‌باید به یاد داشت که کارتاژ را فنیقی‌ها در شمال آفریقا برپا داشته بودند و از اینروی بود که در لاتین این نبردها را نبردهای پونیکوس Punicus یا نبردهای فنیقی می‌خواندند و اینک تا اندازه‌یی پیوند نبرد مایلی را با "ملوان فنیقی غرق شده" در ورق های تاروت درمی‌یابیم. استتسون بنابراین در هزاره‌ئی پیشین نیز می‌زیسته است که این همان "پیاپئی همیشگی این‌همانی" نیچه‌ئی ست.


در ۲۰۱ پیش از میلاد رم با پیمان صلح کارتاژ همه مستعمرات کارتاژ را از او گرفت ، ارتشش را منحل کرد و اورا ناچار به پرداخت باج سالانه نمود. و در پایان سومین نبرد کارتاژ را بسوزانید و مردمان‌اش را برده نمود. اقتصاددان پرآوازه جان مینارد کینز John Maynard Keynes پیمان صلح ورسای را که پس از جنگ جهانی نخست بر آلمان تحمیل شد "صلح کارتاژی" نامیده بود. کینز و ویرجینیا وولف و الیوت در دیدارهای‌شان درباره‌ی جنگ و هنایش دین باهم گفتگو داشتند و اشاره ی الیوت به نبرد مایلی اشاره یی به پیمان صلح ورسای دارد که کینز در نوشته اش "پیآمدهای اقتصادی صلح" The Economic Consequences of the Peace درباره اش‌نوشت:

اگر هدف ما بینوا نمودن اروپای مرکزی باشد، به جرأت می‌توانم بگویم، کینه‌توزی راه به‌جایی نخواهد برد. چراکه هیچ چیز نمی‌تواند برای زمانی بلند نیروهای ارتجاع و آشفتگی انقلابی برانگیخته از نومیدی را به تأخیر اندازد که آن انقلاب موجب نابودی سوی پیروز در جنگ ، تمدن وپیشرفت نسل ما خواهدشد، که در برابر آن هراس از نبرد بعدی با آلمان به هیچ رنگ خواهد باخت .



برآیند این همه این است که سروده ی الیوت که با به‌خاک‌سپاری مرده آغاز می‌شود در باره ی "آئین گذر" از مرحله‌ئی به مرحله‌ئی دیگر یا rites de passage است که در اینجا گذر، از درگذشت دراین جهان آغاز می‌شود وبه بازگشت در زیستنی دیگر می‌انجامد. آوند "به خاک‌سپاری مرده" در بخش نخست "این خاک خشکیده " از آوند مراسم سوگواری در  کتاب نیایش همگانی کلیسای انگلیکن The Anglican Book of Common Prayer برگرفته شده است که در نوشته‌ی نخست این آئین خاک‌سپاری سخن مسیح به مارتا را می‌خوانیم درست پیش از آن‌که دوست مرده‌اش لازاروس را زنده نماید. او می‌گوید : "من رستاخیزم و زندگی "- انجیل یوحنا ۲۵:۱۱ . الیوت این سخنان را در بخشی از یادداشت‌های‌اَش در پیش‌نویس این سروده به کار برده بود. و یادآوری زندگی پیشین را ما در یادآوری "مری" از سنبل زار و "استتسون" از نبرد مایلی و مردمان مرده‌یی که بر روی پل لندن چشم به جای پای خود دوخته‌اند، می‌بینیم که این پرسش را برمی‌انگیزاند که آن همه کشته‌شدگان جنگ جهانی نخست را چه شد که "هرگز نمی پنداشتم که مرگ ناکرده می کند به این همه"


یک بازی شطرنج


** این بخش از سروده پیش از ویراستاری ازرا پاند "درون قفس" نام داشت که به نوشته‌ی استرید انسلین  Astrid Ensslin ناشی از برگردان نادرست واژه‌ی "خم بلورین" است . باید در دیدداشت که قفس برای زندانی کردن است ولی "خم‌ بلورین" برای نگاهداری شراب یا شهد است . به‌یاد بیاوریم که سیبل در دادوستد بی‌دادگرانه‌ی آپولو اینک آنچنان کوچک شده‌ست که در خمی بلورین، همانند زنان پری‌روی روزگار مدرنیته  در روی جلدهای بلورین مجله‌ ها، زندانی ست، تا در روایت پترونیوس به مردان میهمان نشان داده شود . هرچند در روایت اُوید از این داستان در "دگردیسی"  Metamorphoses  پایان سیبل به آوند یک زن قهرمانانه‌ست زیرا او به  آنئاس Aeneas می‌گوید:


longa dies faciet, consumptaque membra senecta

ad minimum redigentur onus: nec amata videbor

nec placuisse deo, Phoebus quoque forsitan ipse                

vel non cognoscet, vel dilexisse negabit:

usque adeo mutata ferar nullique videnda,

voce tamen noscar; vocem mihi fata relinquent.'

  گذشت زندگی در درازای روزگاران/ از پیکرم خواهد کاست تا به اندازه‌ی که هیچ‌اَم نماند /که نه خدای را خشنود ساختم و نه شاید خود فوئبوس (آپولو) را/ که او نیز دیگر مرا نخواهد شناخت ، و یاکه انکار خواهد نمودکه به من دل‌باخته بود/ و من رنج این دگرگونی‌را تا به فرجام که ناپدید شوم خواهم کشید اما هنگامی که من دیگر دیده‌نمی‌شوم/  هنوز با آوایم شناخته‌ می‌شوم/ که این را سرنوشت به من پیمان کرده ست. 

پس با همه این که سیبل آنچنان کوچک و خرد می‌شودکه  دیگر دیده نمی‌‌تواند شد، اما صدا‌ی‌اَش به‌جا می‌ماند. و صدا نمادی از نیرومندی و توانائی‌ خرد و اندیشه است که هستی‌ زن را انوشه می‌دارد.  

به هر روی آوند"یک بازی شطرنج" که به انجام برای بخش دوم سروده برگزیده شد برگرفته از باره‌ی دونمایشنامه از توماس میدلتون Thomas Middleton در نیمه‌ی نخست سده‌ی هفدهم است که همانگونه که خواهیم دید در نمایشنامه "زن‌ها، هشدار، زن‌ها"   Women Beware Women .  برپایه‌ی ماجرای راستین پیوندهای تنانه‌ی  بیانکا کاپلو Bianca Cappello که نخست معشوقه و سپس همسر دوم  گراند دوک توسکانی   فرانچسکوی یکم مدیچی شد، می باشد.  در نمایشنامه‌ی میدلتون بیانکا نخست از زندگی توانمند خود ازبرای لئانتیوی  Leantio  بینوا می‌گریزد، لثانتیو که از بینوائی خود آگاه و نگران ست، از مادرش می‌خواهد که  بیانکا را به هنگامی که او درسفرست در اتاقی زندانی کند. دوک فلورانس بیانکارا در پشت پنجره‌ئی می‌بیند و می‌کوشد تا او را به  یاری لیویای بیوه به‌دست آورد و سپس به تن او در‌می‌تازد، بیانکا که از بینوائی لئانتیو ناخرسند‌است معشوقه‌ی دوک می‌شود.  هرحرکت نمایشنامه همچون جنبش مهره‌ئی در بازی شطرنج ست که نمایشگر مرحله‌یی در فریب برای هم‌بستری است. این بخش از سروده الیوت در برگیر سه پاره است و هر پاره گوینده‌ی ویژه‌ی خود را دارد که در پیرامون، لهجه و زبانی جداگونه درگیر ست اما نودش و احساسی که خواننده از هر پاره دریافت می‌کند هم‌سان است. و این ناسازگار‌ترین بخش در سروده‌ی الیوت است زیرا دو ساختار ناسازگار در این بخش گردِ هم‌ شده‌اند. پیرامونی شکوهمند و شاهانه‌‌ی پاره‌ی نخست در این بخش است که یادداشت‌های الیوت آنرا به آنتونی و کلئوپاترای شکسپیر پیوند می‌دهد . و این صحنه را می‌باید با صحنه‌ی دهشت‌بار و ویران‌زده‌ی مردمان لندن در پایان جنگ جهانی نخست در پاره‌ی دوم در  دید و سنجیدن داشت. ناسازگاری دوم دو زن را در کنارهم می‌نهد یکی از رده‌های بالا و توانمند و دیگری از رده‌های پائین و بی نوا.



۱۴. (بندهای ۷۷-۸۴) پاره‌ی نخست که یادآور پرده‌ی دوم آنتونی و کلئوپاترای شکسپیر در پیوندشان است. گوینده از دنیای نووا و مدرن که از راستینی وگیتیایی به‌دورشده است گلایه دارد و زنی که در کاخی مرمرین و زیر شمعدان‌های هفت‌شاخه تنها مانده ست. همان‌گونه که خواهیم دید خودرا در عطرهایی ساختگی (صنعتی) غرق کرده است و این ناهماهنگی میان آنچه که گیتیایی و طبیعی است و آنچه که ساختگی است بر احساس گسیختگی در زمینی نابارور و سترون می‌افزاید. در آنتونی و کلئوپاترای شکسپیر این احساس گسیختگی را می‌توان پی‌گیری نمود.

من به تو خواهم گفت
قایقی که کلئوپاترا در آن نشسته بودهمانند اورنگ تابنده‌ی پادشاهی بود
تابان بر فراز موج ، اریکه‌ی آن از زر چکش‌زده بود
بادبان‌های بنفش‌اَش چنان عطرآگین بودند
که بادها را به اندوه دل‌دادگی دچار می‌نمودند و پاروهای‌اَش سیمین بودند

که کوبه‌های‌شان با آهنگ نی‌لبک‌ها هم‌گام بود و آب‌هایی را
که زیر کوبه داشتند از شورشیدائی
در پی خود به شتاب وامی‌داشتند



۱۵. (بندهای ۸۵-۹۳) الیوت در یادداشتی کوتاه می‌نویسد لکوئریا، پنج، آنئید، یک و این اشاره به این بند سروده در آنئید ویرجیل است . ‌

dependent lychni laquearibus incensi
aureis, et noctem flammis funalia vincunt
پرتو نور چراغ‌ها بر سقف طاق‌دار زرین افتاده بود و شعله‌ی مشعل‌ها شب را به پایان رسانید.

چنین می‌نماید که الیوت از به‌کارگیری واژه‌ی "لکوئریا" Laquearia که در این بندها زیادی به دید می‌آید خواسته‌یی به‌ویژه دارد. "لکوئریا" به میانای‌ (معنای) سقفی تزئینی در کاخ‌های مهینان است که در بند بعدی سروده آمده است این تزئین هم‌چون چیدمانی ار جعبه‌های وارونه‌‌ی چهارگوش یا سه گوش‌ بر روی سقف‌اَند. و این که الیوت این واژه را بکار می‌برد و به‌شتاب از آن می‌گذرد و در باره‌اش  دیگر‌ سخنی نمی‌گوید و درنگی‌هم در آن نمی‌کند، همانند حرکت مهره‌یی در شطرنج است که از نقشه‌یی پیچیده آگهی می‌دهد. سروده‌ی ویرجیل درباره‌ی ورود تبعیدی‌های ترویایی‌ها به کارتاژ پس از سرنگونی تروی است و نقشه‌ی ونوس برای پدیداری پیوندی عاشقانه میان دیدو Dido، شهبانوی کارتاژ و آئنِیس Aeneas شاهزاده‌ی تروی همانند حرکتی دیگر در بازی شطرنج است . آئنِیس داستان شکست تروی و تبعیدشان را برای دیدو بازمی‌گوید. اما این عشقی بی سرانجام است زیرا آئنِیس می‌باید دیدو را ترک کند و دیدو بدون او نمی‌تواند به‌زندگی ادامه دهد و کارتاژ می‌باید نابود شود.



۱۶- (بندهای ۹۴-۹۶) تخته‌چوب‌های دریایی سقف، همچون کشتی‌های 'کف مسی' Copper-bottomed، با مس پوشانده شده بودند. واز اینرو با شعله‌های سبز و نارنجی می‌سوختند.




۱۷. بندهای ( ۹۷-۱۰۳) به داستان فیلوملا Philomela i خواهر پروکنه Procne در کتاب ششم اوید Ovid اشاره می‌کند. که فیلوملای زیبا را شوهر پروکنه ، شاه تروس King Tereus می‌رباید و به‌زور بر تن او می‌تازد. فیلوملا با دلیری با تروس رویارو می‌شود و به نوشته‌ی اُوید پرخاش‌کنان به او می‌گوید:

si tamen haec superi cernunt, si numina divum
sunt aliquid, si non perierunt omnia mecum,
quandocumque mihi poenas dabis! ipsa pudore
proiecto tua facta loquar: si copia detur,              
in populos veniam; si silvis clausa tenebor,
inplebo silvas et conscia saxa movebo;
audiet haec aether et si deus ullus in illo est!'
 Talibus ira feri postquam commota tyranni

اما اگرخدایان رنج دیدن آنچه که در اینجا رخ‌داد را بر خود روا دهند - اگر خدائی خدایان میانائی داشته‌باشد / اگر همه‌چیز مانند من تباه نشده‌باشد، تو کیفر این تبه‌کاری را خواهی دید/  من آوایم را دارم، و شرم مرا از گفتن باز نخواهد داشت ، در آن گاه که به‌هنگام باشد/  من همه چیز را دربرابر مردم خواهم گفت که چه کرده‌ئی. / حتی اگر که مرا در میان این درخت‌زار زندانی کنی، من در این درخت‌زار با صدایم غوغا خواهم نمود و هر سنگ را با آگاهی‌ام از جا برخواهم کند./ همه‌ی آسمان  این صداخواهد شنید/ اگرکه خدائی باشد، خشمگین از بی‌دادگری و دادستان.
تروس برای انکه اورا از افشای این راز بازدارد زبان او می برد. فیلوملای زندانی و تنها وخاموش شده پرده‌یی می‌بافد و داستان آنچه که بر او به‌دست تروس گذشته است را بروی آن نگاره‌ می‌نماید و آن پرده را به خواهرش پروکنه می‌فرستد. هنر در این پرده صدای  فیلوملا می‌شود. پروکنه آزرده و خشمگین خواهرش را از زندان رها می‌سازد . فیلوملا سپس به کین‌جویی پسر تروس رامی‌کشد و از کالبد او برای تروس خورشت می‌پزد . هنگامی که خواهرها به تروس آشکار می‌کنند که چه کرده‌اند تروس می‌خواهد آن‌دو را به سزائی دهشت آور کیفر دهد . اما پیش از آن‌که بتواند کاری کند، هر سه پرنده می‌شوند؛ فیلوملا هزار دستانی می‌شود، پروکنه پرستوئی و تروس شانه‌به‌سری. پژواک این داستان در سراسر سروده‌ی الیوت به گوش می‌رسد.



۱۸. (بندهای ۱۰۴-۱۱۰) این بندها یاد آور تالار زنی‌ست که بازتاب روشنایی در شیشه " شعله‌های شمعدان هفت‌شاخه را دوچندان کرد " یا مانند "جان بخشیدن به شعله‌های شمع" در کاخ "دیدو" و یا یادآوری سوختن کارتاژ هنگامی که"تخته‌های دریایی بزرگ پوشیده به مس / با شعله‌یی سبز و نارنجی در قابی از سنگ‌های رنگین سوختند." و "کنده‌ی فرسوده‌ی زمان" می‌تواند بازمانده‌ی زبان بریده‌ی فیلوملا باشد که با واژه‌های افروخته داستان‌اَش را به روی پرده‌یی بر بالای پیش بخاریِ آن بانو باز می‌گوید که صدای آن زن ست. داستانی "گفته شده بر دیوارها؛ ریخت‌هایی که خیره می‌نگرند." و به بیرون سرکشیده‌اند تا داستان‌های خودرا بگویند.


۱۹ -بندهای (۱۱۱-۱۱۴) در این بندها ما آن بانو در پاره‌ی نخست "یک بازی شطرنج" را می‌بینیم که همانند "دیدوی" ویرجیل پس از آنکه"آئنِیس" ترکش می‌کند سر آسیمه و آشفته است . الیوت در این بندها ساختار آهنگین آیامبیک iambics را رها می‌کند و به زبان گفتگو می‌سراید. و گام‌های شکسته‌ی بندها آسیمگی آن زن را پدیدارتر می‌نماید.

۲۰. ( بندهای ۱۱۵-۱۱۶)  در این بندها الیوت به شرایط دشوارو کثیف سنگرهای سربازان در دوران جنگ نخست جهانی پرخیده (اشاره) می‌کند . سریازان برای این سنگرها نام‌هایی مانند "راهروی موش‌ها" برگزیده بودند.


۲۱. (بندهای ۱۱۷-۱۲۳) این بندها که گفتگویی آسیمه در ادامه‌ی بندهای ۱۱۱-۱۱۴ هستند در نمایشنامه‌ی "در باره‌ی قانون اهرمن" The Devil's Law Case جان میچل است که در آن رومولیوی Romolio تبه‌کار بر کونتارینو Contarino زخم زده و وهنگامی‌که دو جراح به درمان او پرداخته‌اند رومولیو به دیگر بار به او زخم می‌زند. هنگامی‌که جراح‌ها به اتاق بیمار باز می‌گردند براین انگارند که او مرده است اما صدای ناله‌ی اورا می‌شنوند و یکی از دکترها می‌پرسد"این او نیست که ناله می‌کند؟" و دکتر دیگر می‌گوید: " آیا باد هنوز بر آن دَرست ؟" "Is the wind in that door still .

الیوت در یادادشت‌های‌اَش به بند "آیا باد هنوز بر درست ؟" در کتاب "در باره ی قانون اهرمن" جان وبستر John Webster, اشاره می‌کند و می‌نویسد تردیدی ندارد که بندهای وبستر در پس یادهای او بوده است. اما می‌افزاید که کار وبستر اهمیتی نه‌چندان برای این سروده داشت زیرا که او این بندها را بامیانایی (معنایی) کاملاُ جدا از وبستر به کار برده است. البته بندهای در پیوند با صدای باد نیز گویی از نمایشنامه دوشس مالفی The Duchess of Malfy وبستر که می‌گوید "آن‌چه صدائی است ؟ باد از زیر در ... هیچ ، بازهم هیچ" هنایش گرفته است. به هرروی چنین می‌نماید که باهمه‌ی این که این صداست که می‌ماند، الیوت شنیدن آن صدا را در توانائی هرکس نمی‌بیند.  هرچند این گونه آسیمگی در شنیدن صدا را در نمایشنامه‌های اتللو و هاملت شکسپیر نیز می‌توان دید.
دزدمونا: بشنو، چه کسی به‌در می کوبد
امیلیا : این بادست
و در نمایشنامه‌ی هاملت نیز این  ناتوانی در شنیدن صدا به‌هنگام پریشانی و آشفتگی دیده می‌شود.
هاملت : آیا تو در آنجا هیچ نمی‌بینی ؟
ملکه: به هیچ‌وجه، هیچ‌چیز ؛ اما هرچه که هست را می‌بینم
هاملت : و نه هیچ‌چیز نمی‌شنوی؟
ملکه نه هیچ‌چیز را، مگر گفتگوی‌مان را
برای ازرا پاند ویراستار سروده‌ی الیوت این بندها یادآور "مرگ و کتاب اداهای او" Death's Jest-Book نوشته‌ی  توماس لاول بدوس Thomas Lovell Beddoes است.
این شگفت آورست، نه مگر ، که آقای الیوت
وقت زیادتری را به آقای بدوس نداده است
(تی . ال.) شاهزاده مرده شورها -- پاند آواز ۸۰
بدوس سروده سرایی انگلیسی بود که در سده‌ی نوزدهم می‌زیست و در سروده‌های‌اَش با مرگ و باره‌‌های در پیوند با مرگ در‌گیر بود. به ویژه نمایش‌نامه‌ی  "مرگ و کتاب اداهای او‌" با طنزی تاریک و سیاه به دشواری هراس از مرگ می‌پردازد.



۲۲. (بندهای ۱۲۴-۱۲۶) باز گشتی است به بندهای ۳۷ و ۴۸ در باره ی ملوان غرق شده‌ی فنیقی و دیدگان کالبدی که در زیر آب به مروارید بدل شده است که یاد آور آواز آریل است برای شاهزاده فردیناند، در نمایشنامه ی توفان شکسپیر. هنگامی‌که درباریان ناپل به همراه شاهزاده به کناره‌ی جزیره‌ئی آمده‌اند که مسکن فرمانروای پیشین ناپل پراسپروProspero ست. تاج وتخت پراسپرو را برادرش آنتونیو به دستیاری آلونسو Alonso ، پدر فردیناند،‌ از او ربوده. آریل که روان جادویی جزیره ست و در خدمت پراسپرو، توفانی را بر انگیخته که کشتی آلونسو را درهم شکسته است و فردیناند به سوگواری است که پدرش غرق شده است؛ اما آریل که می داند آلونسو جان سالم به‌در برده در آوازی چنین می‌خواند:
پدر تو در سی‌گام به زیر خفته است.
استخوان‌هاش اینک سنگ‌های مرجانی شده‌اند
و دیدگان‌اَش به مروارید بدل گشته‌اند.
ازاو هیج نمانده
و دریایی از دگرگونی بر او روی‌داده است





۲۳. (بندهای ۱۲۷ -۱۳۴) الیوت این بخش را با "آهنگ شش وهشتی شکسپیر " آغاز می‌کند که در ضمن اشارتی است به آهنگی از ایروین برلین Irving Berlin " به نام "آهنگ رَگ مرموز" That Mysterious Rag که در دهه‌ی نخست سده‌ی بیستم به‌بسیار در گوش‌ها بود. الیوت با بهره‌گیری از این آهنگ برلین به سنجه‌ی دوران کهن و نووا می‌پردازد . او که خرده‌گیری ازرا پاند را درباره‌ی "درشکه‌ی بسته" Closed Carriage به آوند این که با دوران نووا و مدرن سازگاری ندارد به آسانی پذیرفته بود و به جای آن "ماشین سربسته" Closed car را به کار گرفته بود سر آن داشت که با به‌کارگرفتن شیوه‌ی گفتگوی کارگری کاکنی Cockney در میخانه‌ها در باره‌ی سقط جنین و شکایت از صاحب‌خانه و دیگر ازین دست باره‌ها جامعه‌ی نوا را به انتقاد بگیرد . آهنگ برلین از چنین کیفیتی برخوردار بود 

 " ایا شنیده‌یی؟ آیا نردیک‌اَش بودی؟  اگه نبودی تو باس ازش بترسی؟ / وقتی که دیدیش، پشیمون میشی تو/ چون هیچ وقت فراموشش نمی‌کنی تو/ اگر از رویات پاشی / به دغل بازی چشم تیزباشی / اگه یهو جیغ بکشی/ این خودشه رِنگ مرموزه / وقتی بیداری یا که چرت می‌زنی / اون رنگ مرموزه"




 در بندهای بعدی الیوت به آسیمگی وآشفتگی   در بندهای ۱۱۱-۱۱۴ و  ۱۱۷-۱۲۳   باز می‌گردد و  به گونه‌یی  آسیمگی و پریشانی زنی که در پاره‌ی نخست سروده در تالار   بر "اورنگ  پرفروغ   شاهانه" نشسته و ‌"دوچندان" شدن  ‌"شعله های شمعدان هفت شاخه" با پرتو نور و "جان بخشیدن به شعله‌های شمع" یادآور  شعله‌های مشعل بر "سقف  طاق‌طاق  زرین" در کاخ  دیدو، شهبانوی کارتاژ، بود؛ دوران نووا و باستان را با هم مقایسه می‌کند.    ویرجیل در باره‌ی آسیمگی و پریشانی "دیدو"    در کاخ‌اَش در کارتاژ ، هنگامی‌که  به‌دورشدن کشتی "آئنِیس" از کرانه‌ی کارتاژ   را می‌نگرد،‌  می‌نویسد: 
terque quaterque manu pectus percussa decorum 
flaventisque abscissa comas ...
سه چهار بار او با دستهای‌اَش به سینه‌ی زیبای‌اَش کوفت ،  و برکند گیسوان  زرین‌اَش را
و  پریشانی و آسیمگی او  در دوران نووا  در پرسش‌های این پاره از سروده نمایان است. زنی که می‌خواهد با موهای نامرتب برای قدم زدن به خیابان برود . و در باره‌ی آینده می‌پرسد "چی باهاس بکنیم برا همیشه؟ "  به‌راستی هنگامی که "دیدو" برای نخستین بار از  تصمیم "آئنِیس" به ترک کارتاژ آگاه می‌شود،  او نیز در خیابان‌های کارتاژ سرگردان می‌شود و به نوشته‌ی ویرجیل "saevit inops animi totamque incensa per urbem / bacchatur  " او خشمگین، دیوانه، شوریده می‌شتابد  شعله‌ور و خروشان در میانه‌ی همه‌ی شهر"  و این‌گونه پریشانی را در همان آغاز عشق دیدو   می‌بینیم که  uritur infelix Dido totaque vagatur / urbe furens  "دیدوی ناشادان می‌سوزد،  و در میانه شهر  به پریشانی سرگردان‌ست ."


۲۴. (بندهای ۱۳۵-۱۳۸) این آخرین پاره‌ی سروده الیوت آست که در آن اندکی وزن و قافیه به چشم می‌خورد و از این پس ساختار آهنگین کهن در سروده‌ی او به همگی از میان می‌رود .  در این بند اشاره به نمایشنامه‌های  "بازیی  در شطرنج" A Game at Chess و "زنها، هشدار، زنها" Women Beware Women  از  توماس میدلتون  Thomas Middleton  نمایشنامه‌نویس سده‌ی هفدهم است .  داستان "بازیی  در شطرنج"  در باره‌ی تلاش بی‌هوده  برای یکی‌کردن دربارهای انگلیس و اسپانیا با ازدواج شاهزاده چارلز انگلیس با ماریا شاهدخت نوزاد اسپانیایی است که مهره‌های سپید نماد سپاهیان انگلیس و شاه سپید جیمز یکم پادشاه انگلیس و مهره‌های سیاه نماد سپاه اسپانیا وشاه سیاه، فیلیپ چهارم  پادشاه اسپانیاست . نمایشی که بسیار بیننده داشت، اما پس از نه بار اجرا با اعتراض سفیر اسپانیا به دربار جیمز یکم بسته شد. بازی شطرنج در  نمایشنامه‌ی "زنها، هشدار، زنها" باز بگونه‌یی نمادین  در توطئه اصلی نمایشنامه که برپایه‌ی زندگی بیانکا کاپلو  Bianca Cappello معشوقه  و سپس همسر ونیزی فرانچسکو دو مدیچی Francesco de' Medici  دوک بزرگ فلورانس است پدیدار می شود .  همان‌گون که دیده‌ایم بیانکاکه در آغاز از خانه گریخته تا با لینتیو  Leantio   جوان تهی‌دستی که  دستیار یک  بازرگان  است  زناشویی نماید و پس از اینکه دوک مدیچی اور در پنجره یی می‌بیند وشیفته‌اش می‌شود و می‌کوشد به یاری بیوه‌یی بنام لیویا Lyvia او را فریب دهد. دوک در هنگامی که  مادر لینتیو  در یک بازی شطرنج    با لیویا سرگرم است به اتاق خواب بیانکا می‌رود و اورا می‌فربید و بر تن او می‌تازد، و  مادر لینتیو بازی را به لیویا می‌بازد.   از آن پس بیانکا و لینتیو در گنداب  دربار مدیچی غوطه‌ور می‌شوند.  دوک به کمک هیپولیتو Hippolito برادر لیویا   لینتیو را به قتل می‌رساند  و به سرانجام بسیار از کیان‌های نمایشنامه، از جمله بیانکا،  با پیکان‌های زهرآلود یا دودی سمی و شرابی آمیخته زهر  کشته می‌شوند.

الیوت در یادداشت‌های‌اَش در باره‌ی  دری که بسته است و " دیده به درکوفتن خواهیم  دوخت به انتظار. " باز  ما را به دوزخ دانته رهنمون می‌شود که در آن کنت یوگولینو  Count Ugolino  صدای بسته شدن در   را در پائین برج می‌شنود.

۲۴. (بندهای  ۱۳۹-۱۷۲)  از اعلان  "لطفاُ عجله کنید، وقتشه که درا را ببندیم" پیداست که این گفتگو   در میخانه‌یی در انگلیس رخ می‌دهد، زیرا در نزدیکی ساعت بستن میخانه این هشدار به پیاپی  داده می‌شد. در این بخش الیوت با  "لیل" بارآوری زنان دوران نو وا  را بار دیگر دربرابر خواننده به تماشا می‌نهد. بارآوریی که  با قرص‌های "شیمیایی" داروخانه‌چی   برآیندی همانند سترونی دارد و یادآور "بویایی مسخ شده از بوها " از عطرهای ساختگی "سینتتیک" هستند.
در بخش پایانی الیوت با به‌کاربردن  "رون داغ خوک دودزده " که در انگلیسی Gammon است به کنایه  از تنها تفریح آلبرت و لیل میگوید که برآیند آن پنج کودک ناخواسته بوده است. زیرا   Gammon تنها   ران دودی خوک نیست ، که میانای آن همچنین پیروزی کامل در بازی تخته نرداست که یک‌سوی بازی همه‌ی مهره‌های خودرا بیرون می‌آورد پیش از آنکه سوی دیگر بازی هیچ مهره‌یی را بیرون آورده باشد. و این نماد آلبرت است که  هم‌بستری با لیل برای لذت اوست و همه‌ی دردها  وقرص‌ها برای لیل است.  Gammon همچنین به میانای وانمود و فریب است.  و سوء‌ظن لیل به مری چندان بی‌پایه نیست و دعوت به شام مری  برای ران دودی داغ نشان از گونه‌یی بازی خانوادگی در دوران نو واست.
و شب‌خوش‌های پیاپی، که یاد آور افلیا  در نمایشنامه‌ی هملت است، باز لیل دوران نووا را  در کنار افلیای دوران فرهیختگی به سنجه می‌نهد.

خطبه‌ی آتش

*** ‌آوند این بخش از سروده از "خطبه‌ی آتش"  بودا گرفته شده است که در آن او   پیروان خودرا به رها کردن آتش که نماد آزها و نیازهای خاکی ست  می‌خواند تا به رهایی و نیروانا رسند. شماری از تن‌بارگی‌های ناشایست با سرودی مذهبی و آواز- رودخانه به انجام می‌آید.  الیوت در یادداشت‌های‌اَش می‌نویسد:
 متن کامل "خطبه‌ی آتش بودا"( که  با خطبه‌ی بر دامنه‌ی کوه مسیح  the Sermon on the Mount  هم پیوند است، که این بندها از آن گرفته شده  را می‌توان در  "بوداگرایی در برگردان"   Buddhism in Translation نوشته‌ی  هنری کلارک وارن Henry Clarke Warren فقید یافت. آقای وارن  در غرب یکی از پیش‌گامان  پژوهش  در بوداگرایی  بود

"خطبه‌ی آتش" الیوت اما  بیش ار هرچیز  در باره‌ی تلاش برای فریفتن 'پری' ها یا دختران رودخانه‌ی "ثیمز " از سوی   "میراث‌خوارانِ آشغال پراکنِ مدیرانِ شهر" ،  و فریفتن گوینده‌ی ماجرا از سوی  آقای یوجنیدس  و فریفتن  دختر ماشین‌نویس از سوی  جوانی با چهره‌ئی که پر از جوش است و الیوت اورا " جوان  روجوش‌زده" می‌خواند است.  اما تنها "دخترهای ٍثیمز"  هستند که دراین باره می‌اندیشند و داوری می‌کنند.



الیوت  در این بخش برخی از بندهای برگرفته از دانته را از روی نیازهای سروده‌اش دگرگون می‌نماید. برای نمون  سخنان  "پیا دو تولمی" Pia de' Tolomei  در گفته‌های دختران ثیمز به زبانی امروزین دگرگون شده‌اند . چنان‌که  خود "خطبه‌ی آتش"  نیز روایتی  نو از "دختران راین"   Rheintöchter   در  "سرنگونی خدایان" Götterdämmerung  بخش پایانی اپرای Der Ring des Nibelungen ریچارد واگنر است . اپرایی که همه‌ی مردان در آن سست و سبک‌سرند و همه‌ی زنان نیرومند و فرزانه. در این اپرا در ژرفای راین ، سه دختر راین از گنجینه‌یی پر بها پاس‌داری می‌کنند. و آلبریخ Alberich کوتوله‌ی نیبلونگ که شیفته‌ی دختران و گنجینه‌ی آنهاست چنین آشکار می‌کند که هرآن‌کس که بتواند از زر در گنجینه  حلقه‌ئی  بسازد  بر جهان فرمان‌روا خواهدشد .  و مر این کار را جادویی باید که تنها با بدور افکندن عشق  ممکن می‌شود. آلبریخ به عشق نفرین می‌کند و زر را می‌رباید. اما حلقه‌یی که او درست می‌کند به دست "وُتان" خدای‌خدایان می‌افتد که می‌خواهد برای ساختن "والاهالا" کاخ آسمانی خود هزینه‌اش کند.  اما آلبریخ نفرین برآن حلقه می‌نماید که هرآن‌کس آنرا به‌دست آورد به مرگ رسد و چنین نیز می‌شود و درپایان "برون هیلده"  پیکر بی‌جان همسرش سیگفرید قهرمان را بر توده‌ی آتش می‌نهد و خود بااسب به‌سوی آن می‌تازد و حلقه را  به دست  می‌آورد و آنرا به رود راین بازمی‌گرداند، والاهالا  که وتان که ساخته بود در آتش می‌سوزد و خدایان سرنگون می‌شوند و زمین از نفرین آلبریخ جان بدر می‌برد اما وتان وسیگفرید و برون هیلده و همه دیگر خدایان  می‌میرند.

الیوت در یادداشت‌های‌اَش  نخستین "دختر ثیمز" را  با پیا دو تولومی Pia de Tolomei در برزخ دانته  Purgatorio آشنایی می‌دهد که زنی است که  به ناروا به بی‌وفایی به شوهرش تهمت خورده، زندانی و سپس از پنجره‌ی باروی زندان  به بیرون پرتاب شده است.

پیا دو تولومی همچنین  در سروده‌ی سیزدهم  "هیو سلوین موبرلی"  Hugh Selwyn Mauberley  اثر  ازرا پاند باگفتن ” سینا مرا ساخت ؛ مارما مرا ناساخت ”   Siena mi fé, disfecemi Maremma  پدیدار می‌شود.  اگرچه در سروده الیوت هویت گوینده بر ملا نیست. آوای زنانه‌ی گوینده که هم آوا با  پیا دوتولومی و دختران راین است،  گویی  در باره‌ی چگونگی اکنون خویش و پریشانی حواس  پس از  رویدادی ناگوار خبر می‌دهد اما از علت و چه‌گشتگی آن رویداد هیچ نمایانی نیست،  "پاهایم در  مورگیت‌اَند Moorgate ،  و  دلم / زیر پاهایم".  پیا و دختران راین و دخترهای ثیمز همه  می باید چیزی را مانند زر های راین و یا پاکدامنی پیا    پاسدار می‌بودند و اینک پس از   ناتوانی و شکست‌شان در پاسداری به اندوه و پریشانی دچار آمده‌اند.  الیوت نام‌هایی مانند سینا Siena و مارما Maremma را،‌ که در دانته فاخر و پرشکوه به‌گوش می‌آیند ، به نام‌های معمولی محله‌ها وایستگاه‌ها و شهرک‌های کناره  لندن تغییر می‌دهد که احساسی هم‌راستا با سرنگونی از دوران فرهیختگی کهن به دوران ابتذال نووا را پدیداری می‌دهند.

  "دختر رودخانه" ثیمز همانند  "پیا"  در سروده‌ی دانته می‌گوید که او "ناساخته" نشده است که بل "ناکرده"شده است.  "ریچموند و کیو / مرا ناکرده  ساختند"  - که به میانای آنست که فریفته‌شدنش  به تباهی او انجامیده ست.    بالا آوردن زانو‌ها    به هنگامی که او "دراز کشیده  برکف قایق باریک" بود آغاز تن‌درآمیزیی بود که به تباهی او انجامید.  دختر دیگر ثیمز به گونه‌یی رازآلود و درازکشیده  همان تن‌آمیزگی دختر نخست را پی می‌گیرد  و در باره‌اَش "پس از رخداد"صحبت می‌کند. این‌که آیا این تن‌آمیزی جنسی بگونه‌یی  کام‌روا بوده چندان روشن نیست. اما این‌که مرد "تن‌آمیز"  می‌باید "می‌‌گریست" و    پیمان به "آغازی نو"  می‌داد نشان می‌دهد که آن همتنی پیشین به گونه‌یی بی‌کامین  بوده ست. بیکامی‌ئی که آن مرد را به‌بسیار  درهم شکست.  و اما واکنش دختر ثیمز بسیار دگرگونه است  و همانند گوینده‌ی مرد در سنبل‌زار و  همچنین، چنان‌که خواهیم دید، همانند واکنش  مردی‌ست که در کنار زن  پریشان در اطاق خواب است که به بی‌تفاوتی می‌گوید "من  درباره‌اَش نظری ندادم" . به هر روی در این بخش این زن‌ست و نه مرد که در رابطه‌ی همتنی  تماشاگری خاموش است  و در اینجا زن‌ست که ازین رابطه صدمه می‌خورد. و با این همه،  برآیند یکی‌ست. و آن این‌که  دشواری در رابطه‌ی زن و مرد چاره‌پذیر نیست . هنگامی‌که دختر می‌پرسد ؛"از چی  باهاس دلخور باشم؟"  نشان ازسرخوردگی‌ئی ست  که رابطه‌ها هرگز نمی‌توانند کامروا باشند.     به انجام دخترهای ثیمز  آواز می‌خوانند که  خواسته‌شان  گریز از هر چه خواستن است . آواز آنان پاره‌یی از "اعتراف‌ها"ی سینت آگوستین ، به همراه  "خطبه‌ی آتش" بوداست و بنابراین پاسخی زاهدانه و پرهیزگارانه به فریفتگی‌های بخش پیشین است .الیوت در یادداشتهای‌اَش می‌نویسد " گردآوری این دو نماینده‌ی پرهیزگاری شرقی و غربی به آوند برآیند این بخش از سروده  تصادفی نیست " . دریافت اینکه در کانون روابط انسانی "هیچ" نهفته است  به هیچی در پرهیز و زهدگرایی می‌انجامد.

 این پاره از سروده  در نوسانی میان  شوری سوزنده برای کالاهای ساخته شده  و  سوزاندن و نابودکردن خواستن و پالایش آن شور  به‌پایان می‌رسد . الیوت  به مور More اعتراف می‌کند که او خود  "از کسانی ست که احساس تهی‌بودن آنها را یا به پرهیزگاری سوق می دهد و یا به شهوت".

۲۵. (بندهای ۱۸۱- ۱۷۵) پری ها "نایاد" ها Naiads یا نیمف های رودخانه هستند که با رفتنشان دیگر افسونی از رودخانه نمانده است و  درختزاری که همچون چادر  بر کرانه ی رودخانه سایه می افکند اینک آخرین برگهایش را از دست داده. و بر زمین مرده آوای باد ناشنیده می ماند.  "ثیمز  دوست داشتنی، نرم تر بگذر، تاکه من همه آوازم تمام شود." از  سروده ی  "پروثالامیون"  Prothalamion نوشته ی ادموند اسپنسر Edmund Spenser سروده سرای نیمه ی دوم سده ی شانزدهم میلادی گرفته شده است؛ هنگامی که رودثیمز در "لندن شاد" و در  "شکوه انگلیس بزرگ"  در جریان بود.  سروده ی اسپنسر   در کناره ی ثیمز چنین آغاز میشد. 
 آرام روزی بود، و  در هوای  لرزنده
دَم  خوش زفیروسZephyrus  می وزید به نرمی در کرانه ی پَرنگ
 وگرچه د اشت روان ملایمش به  اندکی درنگ
 ز پرتو داغ تایتان Titan،    بازتابی گریزنده 
 در سروده ی اسپنسر  "در امتداد  گذر  ثیمز سیمین"  کرانه ی رودخانه "با گلهای گوناگون رنگ شده بود" و از زباله خبری نبود و پری ها که"دختران دلربای سیل"هستند هنوز نرفته بودند.

۲۶. (بندهای ۱۹۲-۲۰۶) بند نخست این بخش یادآور غزل ۱۳۷ در عهد عتیق است که یهودیان تبعید شده در کناره های رود بابل زانو زدند و بیاد صهیون اورشلیم  گریستند. لمان Leman  نام فرانسوی در یاچه ژنو است  ویاد آور روزگاریست که الیوت از کار خود در للوید بانک لندن  برای درمان روان پریشان خود دست کشید و در کناره ی دریاچه لمان در ژنو بستری شد. باید بخاطر داشت که دوران پس از جنگ جهانی نخست برای بسیار از اروپائیان دشوار بود و یاد آوری یهودیان تبعیدی به همسانی آن روزگاران نمایانی می دهد .

بند های "اما   در پشت سرم   می شنوم هجوم بادسرد/ خش خش استخوانها و پوزخندی گسترده یی تا بنا گوشها" از سروده ی اندرو مارول Andrew Marvel در سده ی ۱۷ میلادی  به نام  "به معشوقه ی پر ناز"  To His Coy Mistress گرفته شده که در آن  مارول دو زمینه ی زمان و شوق  به هم آمیخته است. که  برای رساندن شوق به کامروایی  زمان بس  کوتاه است .  سروده  سرا جاودانگی  مرگ  وتهی بودن از همه چیز آنرا در  نماد بیابانی نازا  نشان می دهد.  و می نویسد:
 اما  از پشت سر همواره می شنوم بس بی تاب 
که ارابه ی بالدار زمان  نزدیک می شود به شتاب
 همه آنجا هرچه هست   پیش روی ما 
  گسترده اند  بیابان های ابدیت 
خش خش استخوانها  نماد مرگ است که در سروده ی مارول در نماد تابوت مرمرین پدیدار می شود . و سروده سرا به معشوقه ی پر نار میگوید او می تواند سده ها به ستایش هر پاره از پیکر او بپردازد اما زمان کوتاه است و درنگ  در رسدن به کام نارواست.

الیوت  در نوشته اش زیر آوند "  بودلر"می نویسد:
این مرزگفته aphorism به ویژه بسیار به دید امده است : la volupte unique et supreme de l'amoure git dans la certitude de faire le mal (شور یکتا و والای لذت عشق از اطمینان به کردن کنشی زشت بر می خیزد گ.ن) من فکر می کنم این بدان معناست که  بودلر  چنین انگار می نماید که آنچه که رابطه ی زن و مرد را از هم تنی جانوران جدا میسازد آکاهی و شناخت آنان از "خوبی" و " بدی"  است (خوبی و بدی "اخلاقی"  که متمایز از خوبی و بدی " طبیعی"  یا درست و نادرست پرهیزگارانه Puritan است.) با داشتن یک اندیشار مبهم و ناکامل  شیدائیک Romantic از "خوب"،  او به کمترین  اندازه  می توانست دریابد که یک کنش همتنی شرورانه  بیش از  یک همتنی  طبیعی ، "زندگی زا" و خودکار شاد  در دنیای مدرن  محترم است و کمتر کسل  کننده تا آنجا که ما انسانیم، انچه که ما انجام می دهیم باید یا "خوب" باشد یا "بد"  و تا به آن اندازه که ما "بد" می کنیم یا  "خوب"،‌ ما انسان هستیم ، و بگونه یی پرسش برانگیز Paradoxical، بهتر اینست که "بد" کرد  تا اینکه "هیچ" نکرد، زیرا به کمترین نشان آنست که ما هستیم. 
 الیوت در این بندها هجوم بادسرد عرابه زمان را در پشت سر در میابد.  که سردی آن نماد عشق سرد   دوشیزه ی پرناز   است و خش خش استخوان ها نشان از پیرمردی است که بر تن او با پوزخندی بازشده تا بناگوش می تازد.

 در سروده ی "این خاک خشکی زده"مردمان"  دیگر توان دریافتن "خوب" و "بد" را ندارن.د آنها این توان را از دست داده اند  و از اینرو هستن خودرا از دست داده اند. به گفته یی دیگر در سرزمین خشکی زده مردمان دیگر نیستند.  این سروده با آوای سیبل آغاز شد که می گفت "می خواهم بمیرم"د ر بخش "سفر مُغ" که پس از این بخش خواهد آمد، گوینده می گوید: " این سفر/ سخت بود و عذابی تلخ برای ما، همچون "مرگ"، مرگ ما / ...من از مرگی دیگر خوشنود خواهم بود.

 الیوت در بندهای " به یادمی اوردم کشتی شکسته ی برادرم را،  پادشاه  را / و مرگ پدرم ،  که پیش از او پادشاه بود. "  از دو  افسانه از شکسپیر و ولفرام فن اشنباخ Wolfram von Eschenbach  بهره می جوید تا در رابطه با داستان "پادشاه ماهیگیر"   که خانم سوسوستریس پیشگو در ورق تاروت "مردی باسه چوب دست"  او را به ما شناسانده بود  معنای این "نیستن" را آشکاری دهد. گوینده در این بخش از سروده به خواننده می گوید در کنار آبهای راکد رودخانه ی ثیمز در حال ماهیگیری بوده است. و  خواننده به یاد می آورد   پادشاه ماهیگیر را که نا باه و سترون است  و در "زمین خشکی زده" و بی بار خود براستی "نیستنی" است که به امید آمدن گُردی ست به بارویش . و آن گرُد  با پرسیدن معناهای نمادهای گوناگون  که  در آن باروی گنار رودخانه  پدیدار خواهد شد پادشاه را از آسیب ها و ناتوانی هایش درمان خواهد داد.  یا به گفته یی دیگر او دیگر بار به دریافت  "خوب" و "بد" توانمند خواهدشد.الیوت دریافتن این نمادها را بر دست یابی به معنای سروده ی خود ضروری می داند. پادشاه ماهیگیر  شاید به کیفر از تن چیرگیی به زور بر دوشیزه یی همچون فیلوملا دچار آن همه آسیب و ناتوانی گشته است .  

 الیوت با نوشتن "به یادمی اوردم کشتی شکسته ی برادرم را،  پادشاه  را"  فردیناد شاهزاده ی  ناپل در نمایشنامه ی توفان شکسپیر را بیاد می آورد که می گوید " به دیگر بارگریانم مر کشتی شکسته ی پدرم پادشاه را". و با این دگر گونی نه تنها افسانه ی "پادشاه ماهیگیر" و"جام آشاوان" با افسانه ی پراسپروس در "توفان" پیوند می خورد که بل همجنین هر دو افسانه  با "جام آشاوان" در داستان  پارزیوال  Parzival  نوشته ی فن اشنباخ (که روایتی دیگر از داستانهای  پرسیوال Percival است)  گره می خورد. و  می باید به یاد آوریم که اپرای پارسیفال واگنر بر پایه ی داستان فن اشنباخ است.  در داستان فن اشنباخ  برادر پادشاه ماهی گیر نامش ترورزنت       Trevrezent  است که راهبی گوشه گیر  است . او به پارزیوال می گوید که نام برادرش انفورتاس Anfortas است: " همه مردمان او را به نام  انفورتاس می شناسند، و من  برای  او به همیشه بیشتر می گریم. " و  پدر انفورتاس و تروززنت  که فیرموتل Frimutel است، همچون "پادشاه پدر" در سروده ی الیوت،  درگذشته است. بنابراین گوینده در این بخش خودرا نه تنها با "پادشاه ماهیگیر" و فردیناند کشتی شکسته یکی می داند که بل با پارزیوال  "جام آشاوان".

 در بندهای پایانی این بخش سووینی و خانم پرتر  از نمایشنامه ی "مجلس زنبورها"  Parliament of Bees نوشته ی جان دی John Day گرفته شده است.  و ارابه ی بالدار زمان اندرو مارول در سروده ی "به معشوقه ی نازگر"   به  صدای بوق و موتور ماشین ها بدل شده است که در نمایشنامه ی دی   "صدای بوق و شکار" ست. داستان نمایشنامه ی دی داستان دیانا Diana ایزده شکار و اکتئون Actaeon  است .  اکتئون دربرابر غاری که دایانا در حال شستشوی خویش است پدیدار می شود .دیانا خشمگین آب به چشمان او می پاشد و می گوید :"اینک، اگر می توانی،  برو و بگو که دیانا رابرهنه دیده یی" ‌اکتئون در دم به گوزنی نر بدل میشود و هیچکس دیگر او را به یاد نمی آورد.     "هنگامیکه گوش میدهی به ناگه میشنوی/  اوای بوق ها و شکار ، که می آورد  بی مهار/  اکتئون را به نزد دیانا در بهار / تا همه بنگرند برهنه تنش".

الیوت در این پاره از سروده دااستان دایانا و آکتئون را به  آقای سوئینی و خانم پرتر در به "در اکنون"  پیوند می زند. شاید این اندیشار در او پس از دیدن باله ی  "پرستش یهار" Le Sacre du printemps  استراوینسکی درلندن پدیدارشد.  او در این باره نوشت: 
 درهنر می باید درهم رخنگی و دگردیسی باشد.  حتی "شاخه ی زرین" را به دو شیوه می توان خواند : یا گرد آورده یی از افسانه های سرگرم کننده  و یا پدیداری  آن اندیش ناپدیدار شده که اندیش ما پاره یی از آنست . در همه چیز   "پرستش یهار" ، مگر در مویسقی اش،  آن حس "در اکنون" بودن  ناپیداست.  این که آیا  موسیقی  استراوینسکی جاودانه  ست  یا زودگذر  را من نمی دانم. ولی به این میماند که او ترانه ی استپ ها را   به جیغ بوقهای موترها  ، تلق تلوق ماشین ها  ، صدای چرخیدن چرخها، کوبه های آهن و وپولاد،  غرش قطارهای زیر زمینی   و دیگر آواهای وحشی زیوش نووا  دگرریخت داده است  و این سروصداهای آسیمه اور را به موسیقی برگردانده است.
 سووینی الیوت همان آکتئون در دنیای نوواست  و خانم پرتر همان دایانا. پاهایی که در اب گاز دار شسته می شوند  یادآور مراسم شستشوی پاها ست  که پیش از آنکه پارزیوال زخمهای پادشاه ماهیگیر را در مان کند انجام می شود و با آواز کودکان در زیر گنبد همراه ست و  الیوت سر انجام با آواز کودکان در زیر گنبد  بکبار دیگر داستان فیلو ملا   در "یک باز ی شطرنج" را به یاد می اورد .  در نمایشنامه ی الکساندرِ   و کمپاسه   Alexander and Campase  نوشته ی جان لیلی John Lyly می خوانیم  "اوه این  هزار دستان دلکش / چیک ،چیک ،چیک ،چیک، تِرو  می خواند" وبدین سان داستان اوید با دیگر داستانها آمیخته می شود.

Et O ces voix d'enfants, chantant dans la coupole (وآه  آوای کودکان که در زیر گنبد آواز می خوانند) بندی از سروده ی  پارسیفال پل ورلین Paul Verlaine  است . 

PARSIFAL a vaincu les Filles, leur gentil

Babil et la luxure amusante — et sa pente

Vers la Chair de garçon vierge que cela tente

D'aimer les seins légers et ce gentil babil;



Il a vaincu la Femme belle, au cœur subtil,

Étalant ses bras frais et sa gorge excitante;

Il a vaincu l'Enfer et rentre sous sa tente

Avec un lourd trophée à son bras puérile,



Avec la lance qui perça le Flanc suprême!

Il a guéri le roi, le voici roi lui-même,

Et prêtre du très saint Trésor essentiel.



En robe d'or il adore, gloire et symbole,

Le vase pur où respendit le Sang réel.

— Et, ô ces voix d'enfants chantant dans la coupole!
 پارسیفال بر دختران پر مهر نجوا گر چیره شد
که او را به نیاز  برمی انگیختند و خواستار
  که می توانستند در تن پسر باکره هوس دهند 
    از شیدایی به پستانهای سبک و  نجواییی  مهر انگیز
 اوچیره شد بر نژاد زن ، با  دل  نازک
      بازوان نرم کشیده بسوی او
 او چیره بر دوزخ  بیروز مند به خیمه اش بازگشت
   پاداشی  گران در دستهایی نوجوان 
با نیزه یی که درید ه بود پهلوی  ناجی را 
او که پادشاه را درمان نمود، هود اینک پادشاست
   پدری آشاوان ، پاسدار  گنج آشاوان 
  در ردای زرینش  او نیایش می کندشکوه و نمادها را
 جامی ناب   که در آن خون اشاوان دم میزند 
و آه آوای کودکان که در زیر گنبد آواز می خوانند
در باره ی پارسیفال که چنانکه خواهیم دید یکی از گرُدان میز گرد آرثور شاه است بر همه هوسها و نیازهای خود چیره شد تا بتواند از "جام آشاوان" بنوشد. و این به باور الیوت همانند پرهیزگاری بوداست   در "خطبه ی آتش".
در آن خطبه  بودا به همراهانش اندرز میدهد که:
 همه چیز در آتش است ... چشم ... در آتش است، ریختها در آتشند،‌ هشیاری دیدگان در آتش است،  انگاره یی که چشم دریافت می کند در آتش است و هرگونه نودش و احساس  خوش آیند،  ناخوشایند  یا بی تفاوت و ابسته به انگاریست که چشم دریافت می کند ، اما آن نیز در آتش است.   و این آتش از چه هست؟  با آتش هوس ، میگویم من ، با آتش کینه ، با آتش شیفتگی 

۲۷. ( بندهای ۲۰۷-۲۱۴) در این بندها بازرگان کشمش  اسمیرنای که همان بندر ازمیر کنونی در  ترکیه است  با صورت نتراشده   به لحنی عامیانه  گوینده ی این بخش  را به محله های همجنس بازان لندن  دعوت میکند . ما هم اکنون ازدحام مردمان را در لندن دیده ایم که "انبوه مردمان بر پل لندن در روند بودند،‌ چه این همه / هرگز نمی پنداشتم که مرگ ناکرده می کند این همه". هتل خیابان  کانون، یکی از  میهمانخانه  ی اصلی برایتونBrighton  در لندن  برای اقامت  مسافران تجاری از کشورهای دیگر بود که با بازرگانان لندن در داد وستد بودند . آقای یوجینیدس   که به زبان عامیانه ی فرانسوی سخن می گوید  در این بخش فروش محموله یی از کشمش را با شرط  " بیمه و باربری رایگان  (C.I.F) " به گوینده پیشنهاد می کند. الیوت در نامه ای می نویسد که او در باره ی معنای (C.I.F) اشتباه کرده بوده است و پس از نامه پراکنی با للویدز بانک در میابد که معنای آن "هزینه، بیمه و باربری" دوید بلاند  David Bland در نامه یی از سوی الیوت  به  بنگاه نشر کتاب  مکلهاوس MacLehouse  نوشته  که پانوشت سروده می باید چنین  بشود که: " بهای محموله ی کشمش در لندن  در بر گیر هزینه، بیمه و باربری تا لندن است".


 ما با آقای یوجنیدس در پیش از این به آوند "تاجر یک چشم" در ورقهای تاروت  آشنا شده ایم که نماد مرگ و زمستان است. او همچنین   به آوند  فلباس Phlebas فنیقی در بخش "مرگ در آب" به دیگر بار پدیدار می شود  ومی دانیم که فنیقی ها و سوریه یی ها  فرقه ی جستجوگران  "جام آشاوان" را  در امپراطوری رم گسترانیده بودند . نام یوجندیس   بازیی با  واژه ی ی یوجنیکس Eugenics گرفته از   یوجنس εὐγενής یونانی است که دربرگیر بکار بردن دانش برای بهتر ساختن نژاد  ست که الیوت آنرا ناپسند در میافت.   در پنجاه بند بعد آقای یوجنیدس باز در بند "این آهنگ در من خزید بر روی آب"  در همین بخش خطبه ی آتش پدیدار میشود .
هتل متروپل  به نام محل دیدار همجنس بازان آوازه داشت و الیوت در سروده اش بارها به روابط جنسی بدون عشق چه به گونه ی همجنس بازی و چه به گونه ی روسپیگری و تن تازی به زور اشاره می کند. 

۲۸. (بندهای  ۲۱۵- ۲۵۶)-در این بندها    الیوت  برای به سخره گرفتن رابطه های مبتذل جهان نووا از وزن و قافیه بهره میگیرد. اما با این همه هر از گاه با بازی با زیر و بم های آوایی cadence به زیبایی شگرف   افسانه ها ی سروده اش را به هم پیوند می زند.  در این بخش افسانه ی  تایریسیاس  پیامبر نابینای باستانی شهر ثب  است که مردوزن androgyne  بود. تایریسیاس را ما در  داستان "افسونگر پلاسیده" L'Enchanteur pourrissant  و   نمایشنامه ی "پستانهای  تایریسیاس" Les Mamelles de Tirésias اثر "گیوم آپولینر"  هم دیده ایم.   الیوت در یاداشتهایش تایریسیاس را "مهمترین کس در سروده که دیگر کسان در سروده را به هم پیوند می زند" آشنایی می دهد.

افسانه های یونان  در باره ی تایریسیاس باهم هماهنگی ندارند. همانگونه که در پیش دیدیم در یکی از این افسانه ها آتنا اورا نابینا نموده بود زیرا که به هنگامی که او پسربچه یی بود آتنا را برهنه به هنگام شستشو دیده بود . پس از این که مادر تایریسیاس از آتنا در خواست بخشایش نمود آتنا دریافت که نفرینش درمان پذیر نیست و برای جبران  این ستم به تایریسیاس توان پیشگویی را هدیه داد . که الیوت در سروده ی خود از پیشگویی او بهره می گیرد.  اما در  روایت اوید Ovid  "زئوس"یا "ژوپیتر" خدای خدایان و همسرش "هرا" یا "جونو" که در رابطه یی دشوار باهمند  برای داوری به نزد تایریسیاس می شوند. داستان این ست که  زئوس همواره درپی هوسرانی و پدر شدن از همسران جوان است  و هرا  از ناوفاداری های پیوسته ی او همواره در رنج و رشگ است  زیرا که او "ایزده ی ازدواج"  است. در گفتگویی که میان هرا و زئوس در می گیرد هرکدام بر این داوشند که در هم تنی  باهم این دیگریست که از لذت بیشتر برخوردار  ست  و از این رو برای داوری این پرسش را به نزد تایریسیاس می آورند. به نوشته ی آوید:

Dumque ea per terras fatali lege geruntur
tutaque bis geniti sunt incunabula Bacchi,
forte Iovem memorant diffusum nectare curas
seposuisse graves vacuaque agitasse remissos
cum Iunone iocos et “maior vestra profecto est,
quam quae contingit maribus” dixisse “voluptas.”
illa negat. placuit quae sit sententia docti
quaerere Tiresiae: Venus huic erat utraque nota. 
و چون این رویدادها بر زمین به دستور سرنوشت  رخ میداد  ، هنگامیکه  به گهواره باکوس ، دوبار زاده شده  در پناه بود و چنین شد که ژوپیتر  (چنانکه در داستان است)  چون سرش گرم شد از مستی شراب،  احتیاط  به یکسو نهاد   و به شوخ  طبعی  به ادا از جونو در گاهیی  از آسودگی گفت: "به باور من  لذت تو از عشق   بسی بیش از سرخوشی من است".جونو  اما  دیدی دیگرداشت  و پس آنگاه  آنها بر آن شدند  تا داوری از تایریسیاس  بخواهند که از هردوسوی عشق آگاهی داشت .  
تایریسیاس که فرزند پریی به نام Chariclo و پدری چوپان به نام اورس Everes بود . در شهرثب بزرگ شده و به هنگام زاده شدن در نخست مرد بوده است. روزی او هنگام گذشتن از گذرگاهی دو مار را به حال جفتگیری می بیند و با چوبدست خود بر آن ها می کوبد و "هرا" ی خشمگین او را برای هفت سال به زن تبدیل می نماید. در هفت سالی که او زنست او به روسبیگری پر آوازه می شود. بر پایه ی روایتی هرا که از نفرین خود پشیمان شده بود به او هنر پیشگویی را هدیه میکند. هفت سال بعد که او در همان گذرگاه همان دومار را به دیگر باردر حال جفتگیری می بیند، بر پایه ی روایتی بر آنها پا می نهد و البته چون نفرین هرا تنها برای هفت سال بوده است به دیگر بار مرد میشود. زئوس و هرا برآنند که چون تایریسیاس هم مرد بوده وهم زن او بهترین داور برای پاسخ دادن به پرسش آنهاست. و هنگامی که آنها این پرسش را به او بر می نهند تایریسیاس پاسخ میدهد که لذت زنان نه برابر مردانست و هرا ی خشمگین اورا نابینا می نماید. تایریسیاس به انجام با نوشیدن آب زهرآلود از چشمه ی تیلفوسا Tilphussa درگذشت. او پس از مرگ در نخستین طبقه ی دنیای زیرین در دشتهای اسفودلTilphussa جای گرفت.

در سراسر سروده ی الیوت گویی این تایریسیاس است که در ریخت زن یا مرد سخن میگوید. اما همانند ابهام در روایتهای تایریسیاس همه ی سروده الیوت نیز به ابهام در آمیخته است. به نوشته ی الیوت:
همانگونه که بازرگان یک چشم، فروشنده ی کشمش، در ریخت ملوان فنیقی ذوب می شود، و آن ملوان تفاوتی با شاهزاده ی ناپل فردیناند ندارد، به همانسان همه ی زنان یک زنند  و زن ومرد در تایریسیاس  به هم میرسند . آنچه تایر یسیاس می بیند ، براستی، عصاره ی سروده است  و از این روست که تایریسیاس میگوید "من تایریسیاس ، اگرچه نابینایم،  در  تپش میان دو زیوشم /  این مرد پیر با سینه ی زنانه یی پر چروک، می تواند ببیند " 
الیوت در بندهای "در ساعتهای بنفش، هنگامیکه چشمها و پشت/  از پشت میز به   برخاسته  ، هنگامیکه نیروی هوس چشم براه است/  مانند تپش موتور تاکسیی به آنتظار"   تپش همبستری سرد میان دفتردار معاملات ملکی با صورت پرجوش و خانم ماشین نویس را با  برخاستن از پشت میز  کار پس از ساعتهای دراز روز های کسالت بار و تپش موتور تاکسی که به انتظار ایستاده است در هم میامیزد .   و تایریسیاس  در میانه ی این ماجرا گویی برای داوری  پدیدار میشود . "من تایریسیاس ، اگرچه نابینایم، در تپش میان دو زیوشم/ این مرد پیر با سینه ی زنانه یی پر چروک/می تواند ببیند در ساعت بنفش ، ساعت شامگاهی را که در تلاش است"

در پایان روزخانم ماشین نویس  به اطاق درهم  ریخته  در آپارتمانش بازمیگردد و ِغذای ازپیش آماده در قوطی فلزی را با دفتردار  معاملات ملکی  با صورت جوش خورده تقسیم می کند  و سپس  هنگامیکه دفتر دار به  نوازشش می پردازد از خود مقاومتی نشان نمی دهد و دفتر دار خودپسند بروی نیمکت با  او به تن  می آمیزد که برواژ با داوری تایریساس  که زنها نه برابر مردها از تن آمیزی لذت می برند برای ماشین نویس  کاری کسل کننده و ملالت آور است. وهنگامیکه دفتر دار خانه ی اورا ترک می کند خانم ماشین نویس با بی تفاوتی صفحه یی بر روی گرامافون می گزارد .

الیوت در باره ی بند ۲۲۱  "به سوی خانه، و ملوان را از دریا به خانه می آورد " در یادداشتش می نویسد: " این ممکن است کاملا مانند بندهای سروده ی سافو Sappho نباشد، اما من در انگار 'ساحل' یا 'قایق'  ماهیگیری را داشتم که در غروب باز می گردند ".  برای الیوت  ساعت بنفش همان  غروب سافوست.  سافو که برخی او را موز Muse دهم می خوانند،  سروده سرای یونانی در ۶۳۰ پیش از میلاد بود. موزها نهُ ایزد هنر و دانش بودند که در هنرها و دانش ها  الهام بخش هنرمندان و دانشمندان بودند.سافو  با همه اینکه شوهر داشت و دختری، رهبر همجنس باز برای دسته یی از زنان جوانی  در جزیره لزبوس Lesbos بود که آن جزیره اینک در ترکیه است. این زن ها زندگی خودرا  وقف موسیقی و شعر  نموده بودند.  بخش هایی  از سروده های سافو که به آواز و به همراه نوای چنگ خوانده میشد هنوز برجا مانده ست.  سروده یی  که الیوت به آن اشاره می کند   این سروده ی سافوست:
 "هسپروس Hesperus همه ی آنچه را ک ایوس  ٍEos درخشان پراکنده کرده بود می آورد،  تو بره ها را می اوری  تو بزهارا می اوری تو کودک را به مادرش باز میگردانی"  
 هسپروس در یونان  نام ستاره ی غروب (ونوس یا ناهید) بود درسروده ی سافو  هر بامداد 'ایوس' که ایزد پگاهان است، بره ها و بزها  و کودکان را به هرسو می فرستد و چون شامگاه فرامی رسد 'هسپروس'  همه را به دیگر بار گردهم می آورد و این تپش و زیر بم ازخانه و بخانه است که هر روز تکرار میشود  ترک خانه ، بازگشت، ترک خانه ، بازگشت.  در سروده ی الیوت  پشت خم شده ی خسته  که در پایان روز  از پشت میز بر میخیزد و راست می شود همچون تپش نبضی است که می  خواهد به خانه بازگزدد و پژواک ستاره ی غروب  در سروده ی سافو پشتهای خم شده در پشت میز کار است که برخاسته می شوند و این تپش در کارهای تکراری هر روزه ی خانم ماشین نویس هم دیده می شود  باز کردن قوطی کنسرو و روشن کردن اجاق گاز و ...

الیوت در اینجاهم مانند برخی دیگر از پاره های سروده از روی قصد با به هم ریختن قواعد دستور زبان گونه یی ابهام را پدید می اورد تا میانایی پنهانی را آشکار کند. در این پاره نخستین برداشت اینست که در  ساعات غروب خانم ماشین نویس به خانه باز میگردد و میز صبحانه را تمیز می کند و اجاق گاز را روشن می کند . اما با نگاهی بدستور زبان می بینیم که این ساعتهای بنفش غروب هستند که اورا بخانه می اورند و میز صبحانه را پاک می کنند و اجاق را روشن می کنند و این همان موتور خودکار روزمره ی زندگی نوواست .

تایریسیاس  که میگوید "من تایریسیاس ، اگرچه نابینایم،  در  تپش میان دو زیوشم"  ودو زیوش او اشاره به دید اوست که هم دیدی مردانه و هم زنانه است ماجرای به همبرآمدن آن دو را برای خوانده بازگومی کند. که در آن از عشق و شور اثری نیست و   اندکی  بعد  جوانک گستاخ که می خواهد ادای میلیونر های  برادفورد در همپستد Hampstead را در آورد ، که با کلاه  رسمی ابریشمی به محل دادو ستد سهام میروند و  از بالارفتن بهای سهام های چنگی اشان میلیونر شده اند،   کورمال کورمال از پلکان تاریک به خانه ی خود باز میگردد .

 تایریسیاس از بازگو کردن صحنه این عشق  چندان خشنود نیست ،  او در هنگامی که زنی روسپی بود از اینگونه همبستری سرد وبدون عشق تجربه داشت (ومن تایریسیاس از پیش همه این رنج ها برده ام/ و بر همین نیمکت عشق ورزیده ام و بر همین بستر/ من که در ثب Thebes به زیر دیوار خفته ام و راه رفته ام در میان پست ترین مردگان درین گستر). اشاره ی او به راه رفتن در میان پست ترین مردگان یا د آور ادیسه هومر و دوزخ دانته است. در افسانه اولیسیس  در کتاب یازدهم ادیسه " اقلیم مرگ" سیرس Circe به اولیسیس اندرز میدهد که به سرزمین مردگان برود و از تایریسیاس در باره ی بازگشت و آینده اش پرس وجو نماید. تایریسیاس به او می گوید که یکی از خدایان بازگشت اورا دشوار خواهد نمود و این خدا پوزیدون Poseidon ایزد دریاهاست  که از اینکه اولیسیس پسر یک چشمش سیکلوپ Cyclope را نابینا کرده است خشمگین است. در اینجا پیوند دیگری با کشتی شکستگی و  تاجر یک چشم می بینیم  . تایریسیاس به او میگوید که بهُش باشد که رمه های خدای آفتاب هلیوسHelios را  دشواری ندهد و این باز پیوندی ست با سروده ی سافو . تایریسیاس میگوید هنگامی که اولیسیس به خانه باز میگردد "مردی درهم شکسته خواهد بود" و همه ی همراهانش را ازدست خواهد داد و"در خانه جهانی از رنج و اندوه" خواهد یافت.
داستان دانته در باره ی تایریسیاس همان داستان اوید در باره ی داوری او میان هرا و زئوس است.  دانته تایریسیاس را در هشتمین حلقه ی دوزخ در گودال چهارم که برای پیشگویان است می یابد که می باید تا به ابد با گردنش که به پس سر پیچ خورده راه برود. 
“perché volle veder troppo davante, / di retro guarda e fa retroso calle”
و چون می خواست او به پیش بنگرد / او به پشت نگاه می کند و به واپس راه میرود.
الیوت بند ۲۵۳ سروده اش  "چون پا برون   نهاد زن دلربا بری زصفا" را  از بند نخست آوازی  در  داستان "کشیش ویکفیلد" The Vicar of Wakefield اثر الیور گلد اسمیت  Oliver Goldsmith نویسنده یی ایرلندی در سده ی هیجدهم گرفته است که در آن توانمندی زنباره بنام اسکوایر ثورن هیل Squire Thornhill الیویا  Olivia دخترجوان کشیشی بنام دکتر چارلز پریمرز Charles Primrose را میفریبد   و سپس اورا رها  می کند. 

When lovely woman stoops to folly,
And finds too late that men betray,
What charm can soothe her melancholy?
What art can wash her tears away?

چون پا برون نهد زن دلربا  زصفا 
 در یابد بس دیرگه  که مرد زبی وفایانست
گرچه جاذبه شان مرهمی ست بر اوکه پریشان است 
کدام چاره برای  اشکهای او بود به کفا 


۲۹. (بندهای ۲۵۷ - ۲۶۵) الیوت به دیگر بار  دانش دقیق خود را از جغرافیای  لندن : خیابان های استراند ،‌ملکه ویکتوریا  و پائین ثیمز و ماگنوس شهید  نمایان می دارد و ناگهان  به یاد گفته ی  فردیناند  در توفان شکسپیر می افتد که "این آهنگ در من خزید بر روی آب"  یاداشتهای الیوت در باره ی کلیسای ماگنوس  شهید ، در پای پل لندن که پس از آتش سوزی لندن باز سازی شده   و کلیسایی برای ماهیگیران بوده است  به ما می گوید   که این کلیسا "  یکی از زیباترین طرح های اندرونی  کریستوفر وارن را دارد. " .  مانند همه ی نا اطمینانی های دیگر در سروده ی الیوت، این   آشکار نیست که" ماگنوس شهید"  یا سنت ماگنوس ذی مارتیر St Magnus the Martyr  که کلیسا به نام اوست  کدام سنت ماگنوس است . در سده ی سیزدهم  میلادی گمان براین بود که او یا سنت ماگنوس  آنانگی St Magnus of Anagni ست  که بدست امپراطور دکیوس Decius در نیمه ی سده ی سوم میلادی شهید شد یا سنت ماگنوس آوینیون St Magnus of Avignon که آشای پشتیبان فروشندگان ماهی است. در نیمه ی نخست سده هیجدهم میلادی دبلیو.  استو Stow, W پیشنهاد نمود که او  می باید سنت ماگنوسی باشد که در سال ۲۷۶ میلادی زیر آزار و شکنجه ی امپراطور آورلین Aurelian قرارگرفت.  در سده ی نوزدهم باستانشناس  پر آوازه ی دانمارکی ینز یاکوب اسموسن ورسائه Jens Jacob Asmussen Worsaae پیشنها د نمود که  او می باید سنت ماگنوس اُرکنی St Magnus of Orkney می باید باشد. وایکینگی که در جزیره ی اگیلسی  Egilsay در یک چالش به دست پسر عمویش هاکن Haakon در سال ۱۱۱۶ میلادی کشته شد .  با پیداشدن تندیس  سنت ماگنوس اُرکنی در ۱۹۱۹  به پیشنهاد بنیان استوارتری داد .  به هرروی داستان سنت ماگنوس ارکنی شیاهت با داستان پروسوروس در توفان دارد.

در پایان بخش  رابطه ی ماشین نویس و دفتردار معاملات  ملکی دیدیم که دخترک صفحه یی را بروی گرامافون می گذارد . و در این بخش گویی آن موسیقی ادامه دارد "شکوه ی دلکش ماندولینی به نوا / و صدای همهمه و ازدحام از درون به هوا" . این صدای همهمه آهنگ دنیای نووا و طبقه متوسط است. برای ادمک های خیمه شب بازی دنیای نووا  که همه آنچه که می گویند و می کنند آنچه می باشد که به آنها تزریق شده ست  الیوت به جستجوی موسیقی تپش مانندی ست که تپش زندگی مردمان طبقه ی متوسط را باز تاب دهد. تا که  "اهنگ نوسان احساس"  را از شادی به اندوه و ملالت به گونه یی که آهنگی طبیعی باشد   بدون آنکه "تقلیدی از موسیقی ادواتی" باشد در برگیرد. هنگامیکه او از "شِکوِه ی دلکش ماندولینی به نوا" می نویسد در میان " صدای همهمه و ازدحام از درون به هوا" تصویری از بی تفاوتی طبقه ی متوسط را به خواننده ارائه میکند. 

الیوت با بهره گیری از حرکت تنه های درخت شناور در آب از آیل آف داگز   Isle of Dogs (جزیره ی سگها)  بسوی گرینویچ، که بسیاری از افراد خاندان پادشاهی تودور در آنجا به خاک سپرده شده ند، سروده را به ماجرای عشق  بی بار ملکه الیزابت و رابرت دادلی Robert Dudley که ارل نخست لیستر  Leicester بود  می کشاند. آیل آف داگز   در زمان الیوت محله یی صنعتی و آلوده  بوده است و بسیاری از جنایت های جک ذ ریپر Jack the Ripper که در ۱۸۸۸ روسپی ها را می کشت در آنجا رخ داده است 


۳۰. (بندهای ۲۲۶-۲۷۸)  دراین پاره الیوت  آوازی از "غروب خدایان" Götterdämmerung در آخرین حلقه  از اپرای حلقه ی نیبلونگن Der Ring des Nibelungen  ریچارد واگنر الیوت و شیوه ی استابریم   Stabreim او را به آهنگ بی تفاوت صدای پارو در رودخانه ثیمز بر میگرداند .  "دوشیزگان راین"  Rhinemaidens واگنر که"ماهی های شرمگین" هستند که آلبریخ می خواهد بگیردشان در سروده ی الیوت موزیک مبتذل سالن های موسیقی دنیای نووا میشود (که همانند آن آهنگهای ایرانی  شش وهشت لس آنجلسی است).  الیوت در پانوشت های خود این آواهای ناپرداخته را  به "غروب خدایان" واگنر  پیوند میدهد که در آن  بازگشتی به تم  Stabreim در بخش آغازین "زر راین"  Rhinegold شنیده می شود که در آن "دوشیزگان راین"  ریخت قورباغه مانند  Krötengestalt و "آوای خورخور مانند" Stimme Gekrächz آلبریخ  کوتوله را به سخره میگیرند.  این  به همان آهنگهای مبتذل دوران نووا میماند که گویی دوشیزگان راین  آن "دیو شهوتی"  lüsterne Kauz را تحریک می کنند و در همان حال او را از خود دور نگاه میدارند. در پایان آوای"ویاللا لیا / والالا لیاللا " اوای دوشیزگان راین است که مویه می کنند که زری را که می باید پاسداری میکردند آلبریخ ربوده است. در سروده ی الیوت     این شاید صدای مویه رودخانه  ثیمز است از آلودگی به " روغن و قیر". 


۳۱. (بندهای ۲۷۹-۲۹۱) در این بندها  الیوت صحنه یی از زندگی ملکه الیزابت یکم  و معشوقش لردرابرت دادلی را تصویر می کند. این رابطه نمی توانست به هیچ کجا بیانجامد. الیوت این صحنه را از تاریخ  پادشاهی الیزابت در کتاب "تاریخ انگلستان از سرنگونی ولسی تا شکست ناوگان اسپانیا"  The History of England from the fall of Wolsey to the defeat of the Spanish armada" نوشته ی جیمز آنتونی فرود  James Anthony Froude گرفته است . لرد رابرت و الیزابت بروی عرشه کشتی با یکدگر  در باره ازدواجشان گفتگو میکردند و این جریان را   سفیر اسپانیا آلوارز دو کوادرا  Alvarez de Quadra به فیلیپ دوم پادشاه اسپانیا گزارش داد:
در بعدازظهر مادر کشتی بودیم و مسابقه را بر روی رودخانه تماشا می کردیم. ملکه تنها با لرد رابرت و من در عرشه تماشا بود،  که به گفتگویی یاوه پرداختند و تا به آنجا پیش رفتند که سرانجام لرد رابرت گفت، از انجا که من در آنجا هستم (ومی توانم مراسم ازدواج را انجام دهم) هیچ دلیلی نیست که  با یکدگر ازدواج نکنند اگر که این مورد خوشایند ملکه باشد. 
  فیلیپ دوم پادشاه اسپانیادر نامه یی  در ۱۵۶۱ به الیزابت  از او تقاضای ازدواج کرده بود.  باید بیاد آورد که بخش بازی شطرنج چگونه آغاز شده بود "اورنگ پرفروغ شاهانه که برآن نشسته بود/ آن زن میدرخشید بروی مرمرها و شیشه ی که بر فراز ستونها بود"  و همانگونه که دیدیم این بخش از آنتونی و کلئوپاترای شکسپیر گرفته شده بود که "قایقی که کلئوپاترا در آن نشسته بودهمانند اورنگ تابان پادشاهی بود تابنده بر فراز موج ، اریکه ی آن از زر چکش زده بود" . پیوند این بخشها بهم اکنون آشکارترند..

"صدای ناقوس ها" از نیایش هیجدهم جان دن  John Donne  پارسایی  به هنگام پدیداری باره ها Devotions Upon Emergent Occasions که دران  صدای زنگ ناقوس به نجوا به من میگوید: تو می باید بمیری Nunc lento sonitu dicunt, morieris .



باروی  سپید برج لندن است به هنگامیکه که هنوز آلودگی دود ذغال سنگ  تیره اش نکرده بود وسپید بود . و در ورق های تاروت برج که به همراه تندر و آذرخش است نشان از دگرگونیی بزرگ و بنیادین در زندگی دارد.  و در سفر پیدایش در عهد عتیق می خوانیم :
۴. و مردمان گفتند ; "بیائید، تا باهم برای خود شهری بسازیم، و برجی که فرازش به آسمان در رسد و تاکه برای خود نامی برگزینیم و تا که گسترده شویم بر پهنه ی خاک " ۵. و پروردگار  به پائین آمد تا آن شهر  و برج که پسران آدمی ساخته بودند ببیند ۶. و پروردگار گفت: " بهش، انها مردمانی یگانه اند و همه به یک زبان سخن میگویند و این آنچه است که به انجام دادنش آغاز کرده اند وینک هیچ چیز  که بر سر آن باشند برایشان ناشدنی نیست ۷. باشد، که به پائین برویم و زبانشان آشفته کنیم  تا نتوانند سخن یکدگر را دریابند ۸.  پس پروردگار آنها را به پراکنده  بر روی همه ی خاک ساخت و انان از ساختن شهر دست کشیدند  
و  بنابراین برج  داستان از نبودن امکان رابطه می گوید و به دیگر بار آوای دختران راین بگوش میرسد که ویالالا لیا واللا لیالالا    

۳۲. ( بندهای ۲۹۲-۳۱۱) در این بندها که همانگونه که در پبش گفته شد از ماجرای پیا دوتولمه Pia Tolomei در برزخ دانته که بیگناه به فرمان شوهرش کشته شد هنایش گرفته است.  در سروده الیوت  گوینده که در گردشگری از برج لندن به هم تنی سرد  و تهی از عشق در قایق پرداخته شناسانده نمی شود اما او نخستین دختر رودخانه ثیمز است.
   


همانگونه که در پیش گفته شد کلیسای ماگنوس شهید  در تقاطع پل لندن  و رودخانه ٍثیمز در پیوند خیابانهای بالایی و پائینی ثیمز فراردارد . از سوی خیابان های"برو" به شمال پس از گذشتن از پل لندن بسوی    مورگیت  یکی از دروازه های قدیمی مرکز تجاری  لندن  و اندکی بالاتر  به "های بوری" می رسیم . ریچموند که ویرجینیا  وولف نویسنده ی پر آوازه ی مدرنیست و دوست الیوت که بعدها در آنجا خودکشی کرد و "کیو" که یاد آور "باغهای کیو" داستان کوتاه  ویرجیانا وولف است در غرب پل لندن هستند و وولف در آن داستان نوشته بود که: "اگر می باید میان ریچموند و مرگ یکی را برگزینم مرگ را  خواهم گزید"  که یادآور آرزوی سیبل است . ویرجینا از تن تازی های بزور نابرادریش افسرده و روانپریش  بود.  نخستین چاپ "خاک پژمرده" ی الیوت  در کمپانی هوگارث Hogarth ویرجینیا وولف به چاپ رسید. کمپانیی که برپاشده بود تا ویرجینیا را از افسردگی و آشفتگی های روانیش بدوردارد ویرجینیا خودش حروف چینی کتاب الیوت را انجام داده بود. به هر روی مارگت ساندز در شرق پل لندن است. 

این محور مختصات دکارتی  ریخت گرفته از محورهای زمان و مکان  که گویی بر لندن وبر همه ی شهرها تحمیل شده است  همان  संसार سمسرا  samsara یا جهان بودایی است که چرخشی تپش وار از رفتن و بازگشت و تکرار را درخود دارد. رود خانه ثیمز نماد محور زمانست همانگون که حافظ می گوید:"برلب جوی نشین و گذر عمر ببین". الیوت در بندهای پیشین گفته بود که "تنه درختهای شناور به پائین تا نزدیکی گرینویچ / رد شده از آیلز آف داگز"  الیوت نیز غالباُ زمان را به نماد رودخانه نمایان میکند. برای نمون "مردمان دگرگون میشوند، ولبخند میزنند؛ / اما رنج برجاست.  / زمان نابودگر زمان نگه دارنده ست / همانند رودخانه ..."  در سروده های او دهکده ی گرینویچ و رصدخانه  ی آن  که معیار زمان جهان را در دنیای نووا فراهم  می کند هم نماد زمان است . رودخانه زمان بسوی اقیانوس ابدی گناه در جریانست. مارلوی   Marlow  در "دل تاریکی" Heart of Darkness نوشتهی کنراد Conrad    می گوید: "هیچ چیز برای مردیکه با دل وجان 'دریا را دنبال کرده' ... آسانتر از فراخواندن ارواح گذشته در  پائین سرازیر های  ثیمز نیست."  واز اینروست که بر رودخانه ی ثیمز ما ملکه الیزابث و لرد رابرت را می بینیم . ویا شاید خانم ماشین نویس و معشوقش را 

در ۱۹۲۱ الیوت که به بیماری عصبی دچار شده بود در آسایشگاهی در مارگیت در کنت "خطبه آتش"  را نوشت که پیش از ویراست  "خطبه آتش: درمارگیت سندز" بود و پاره ی مربوط به مارگیت چنین خوانده می شد : " می باید سپاسگزار باشم ، در مارگیت سندز / بسی دیگر هم بود. من هیچ چیز را به هیچ  ربط نمی توانم داد . او داشته بود /  من هنوز  فشار دستهای کثیف را احساس می کنم ". پس از ویراست   بخش بزرگی از این نوشته  حذف شد:  " در مارگیت سندز / من هیچ چیز را به هیچ / ربط نمی توانم داد ....."  که تأکید بیشتری بر تنهایی و ناشدایی رابطه دارد. 
  
 الیوت سپس باز به "اعترافات"  سنت اگوستین باز میگردد و بندی از آن را به وام میگیرد " سپس من به کارتاژ آمدم ". هنگامی که اگوستین در شانزده سالگی  از زادگاه خود "ثاگاسته" Thagaste به کارتاژشهر بزرگ و پرشکوه اندر آمد شهری همه از شادی و شور دید ‌"در همه پیرامون من جوشش دیگ عشق های ناشایست هیس به آوا بود." در این هنگام بود که او با دختری از طبقه ی پائین آشنا شد و نزدیک دوازده سال بااو به سر برد و این بدان میانا بود که فرزندان آنها از رده ی پائین میشدند و این بر خانواده ی آگوستین گران میامد. به نوشته ی اگوستین دختر بینوا به آفریقا بازگشت و بخود پیمان بست  که هرگز با مردی دیگر رابطه برقرار نکند. به هرروی   کتاب سوم اعترافات او با  خرده گیری بسیار از خود  آغاز می شود، و به یاد می اورد  ماندگاری به "اشتباه و غیراخلاقی" اش را  در کارتاژ و انرا به گونه یی "بندگی"  و  "شادی به زنجیر بودن" مانند می کند. و این به همان ماندگاری انسان دوران نووا می ماند. آگوستین می نویسد "من هنوز گرفتار عشق نشده بودم  اما من عاشق اندیشار عشق بودم  و احساس اینکه   زندگیم از چیزی تهی است مرا از خود به کینه وامیداشت که چرا هیچ آسیمه به براورد نیاز خود نیستم." پس تن بارگی های  در "دوزخ شهوت" به پیاپی ناگسسته بود او همچنین مانند نوجوان های مدرسه به "گناه" خواندن داستان ها ادامه میداد و از پیچیدگی فرهنگی کارتاژ بهره میگرفت که به تماشای "تئاتر" برود وافسوس از آن دارد که دیدن بازیهای تراژدی غوطه ور شدن در رنجهای ساختگی داستانی است که پروا نمی دهد تا از رنجهای خود  از گناه آگاهی یابیم.  تراژدی همچنین در ما "عشق به رنج بردن" را بر می انگیزد  که این نادرست و بی میانا ست :
 آما این چگونه همدردی براستی است که ما ازدیدن  افسانه یی خیالی در صحنه احساس می کنیم ؟ تماشاگران برای دادن یاری فرا خوانده نمی شوند که تنها آنها می باید احساس اندوه کنند. و هرچه بیشتر آنان احساس درد کنند برای نویسنده بیشتر کف می زنند. فارغ از اینکه این زجر انسانی برپایه ی داستانی واقعی  است یا خیالی ساختگی ، اگر نمایش بد بازی شده باشد  آنها با آزردگی و سرسنگینی از تماشاخانه بدر می شوند  
الیوت کارتاژ را بر روی رودخانه تایمز تماشا می کند. و سپس به "خطبه ی آتش" بودا می رسد که سوزشی است از آتش بستگی  و نیاز و رنج  و به دیگر بار به سنت آگوستین باز می گردد که "اُ پروردگارا مرا از اینجا بکن / اُ پروردگارا مرا بکن." به نوشته ی الیوت:
گردآوری این دو  نماینده ی پرهیزگاری غرب و شرق، در برآیندگیری  این بخش از سروده تصادفی نیست

پنج - آنچه که تندر گفت


پایان "این خاک پژمرده" سراسر همه تصویر و رویدادهای پر اندوه است.  در بخش نخست مردمان زجردیده "پوشیده در ردا  انبوه میشوند" وشهر های ناراستین اورشلیم، آتن، اسکندریه، وین و لندن نابود می شوند  بازسازی میشوند و به دیگر بار نابود می شوند. خروسی بر فراز معبدی  فرسوده که جایگاه نگاهداری"جام آشاوان" ست آوا سر میدهد و رگبار باران میگیرد وخاک خشکی زده را دوباره زنده می کند. الیوت آنگاه  به  آوای تندر  از اوپانیشاد   بر فراز رود  گانگا می پردازد.


۳۳.(  بندهای ۳۲۲- ۳۳۰) الیوت درباره این پاره در یاداشتهایش می نویسد:
 در نخستین پاره ی بخش پنج سه آهنگ بکار برده شده است: سفر به"امائوس"  Emmaus ،‌ رسیدن به " نمازخانه" the Chapel Perilous (نگاه کنید به کتاب خانم وستون Weston) و فساد کنونی اروپای شرقی
باید به یاد آورد که "امائوس" شهری بود که به باور مسیحیان عیسی مسیح پس از مصلوب شدن و رستاخیزش بر  پیروانش پدیدار شد. اگرچه بند "او انکه همینک زندگی می کرد  نک مرده است"  نشان میدهد که مسیح هنوز در این بخش به رستاخیز و زندگی دوباره بازنگشته است.  در  انجیل لوقا کسای راز آلود که در  بند ۳۶۴ سروده  چنین ‌اشنایی داده شده است "پوشیده در ردایی قهوه یی،  افکنده به سر تالشان "  عیسی مسیح است که  بردوتن از شاگردانش  در "گذرگاه سپید" بسوی امائوس پدیدار می شود اما آنها در نخست باور نمی دارند که آن پدیداری راستین است.  سفر به ایمائوس نشان از سستی  باور دارد زیرا که شاگردان  گزارش های یکدگر را که  که پیامبرشان را  در آن مسیر زنده دیده اند باور ندارند , و آن پدیداری  را تنها به انگاره یی میگیرند.  بندهای این بخش از نگرانی و دلواپسی پیروان از محاکمه ی مسیح در کاخ پونتیوس پیلات فرماندار جودا گزارش می دهد . پونتیوس که درمیابد عیسی از شهروندان گالیل (جلیل) است او را برای محاکمه  به نزد هرود  در کاخش در اورشلیم  می فرستد که گالیل در حوزه ی فرمانروایی اوست ، بند "پس از عذاب در آستانهای سنگی"  از رنج و شکنجه ی  مسیح در کشیدن صلیب بر دوش آگاهی میدهد . 

 اشاره ی الیوت به"نمازخانه بیمناک" نیاز به کندوکاوی باریک بینانه دارد. پژوهش دانشگاهی   خانم جسی اِل.  وستون  Jessie L. Weston  درکتابش "از نمازش تا شیفتگی" From Ritual to Romance f در ۱۹۲۰ یکی از منابع مهم الیوت در ساختن و بهره گیری از نمادها در سروده ی "در خشکسار" بوده است .  جسی وستون  در  بررسی  هنایش های آئین ها ی بغانی Pagan و مسیحیت بر افسانه های شاه آرثور نماد جستجو برای "جام آشاوان" را بر می شکافد و در بخش "نمازخانه بیمناک" کتابش می نویسد:
پژوهشگران افسانه های "جام"  بیاد می اورند که بسیاری از روایتهای‌آن قهرمان داستان -- و گاه قهرمان زن داستان --  با ماجرایی دهشتزا و غریب در نیایشگاهی رازآلود روبرو میآید، ماجرایی که به ما میخواهد نشان دهد که  بیمی بی اندازه بزرگ را برای جان قهرمان به همراه دارد. جزئیات روایتها متفاوتند ، گاه جنازه یی بر مهراب  نمازخانه افتاده است.  گاه دستی سیاه  شمعدانها را خاموش می کند؛ آواها یی شگفت و تهدید‌آمیز به گوش می اید و برداشت کلی اینست که نیروهای فراگیتی  و اهریمنی در گیرند.  
خانم وستون پس از آوردن نمونه ایی از ماجراهای گاوین به ماجرای همانند پرسوال Perceval می پردازد  که او همان پارزیوال فن اشنباخ و واگنر است  بی اف وستون می نویسد:
پرسوال، د رجستجوی باروی جام آشاوان the Grail Castle همه ی روز در توفانی سنگین  سواره می تازد که توفان به شب پایان میگیرد   و هوا  را آرام و صاف میدارد. او به مهتاب در درختزار پیش میرود تا که در برابر خویش درخت بلوط تنومندی را می بیند که بر شاخه های آن شمعهایی روشنند ،‌ده، پانزده ، بیست ، یا بیست وپنج.  گرُد به شتاب بسوی آن می تازد  اما چون نزدیک می شود روشنی ناپدید میشودو او در برابر خویش  نمازخانه کوچک و زیبایی را می بیند با پرتو شمعی  که از در گشوده به چشم می آید.  او به  نمازخانه اندر میشود  و در مهراب چنازه یی را میابد که پرنیان گرانبهایی پوشیده شده  و شمهی در زیر پای او روشن است.  پرسوال برای چندگاهی میماند و هیچ رویدادی رخ نمی دهد . در نیم شب  او آنجارا ترک می کند و هنوز از نمازخانه دور نشده با شگفتی  بسیار می بیند که روشنایی خاموش می شود.  روز بعد او به باروی "پادشاه ماهیگیر" در میرسد . که او می پرسد در شب پیشین  از کجا گذشته  است . پر سیوال در باره ی نمازخانه  به او میگوید و پادشاه آهی ژرف می کشد اما چیزی نمی گوید.
سپس خانم وستون  دنباله ی داستان را از روایتی دیگر باز میگوید که با روایت پیشین هماهنگی ندارد . در این روایت هنگامیکه  پرسوال درباره ی نمازخانه  می پرسد به او در باره ی کشته های بسیاری که هیچ کس نمی داند به دست چه کسی مگر  دستی سیاه که پدیدار می شود و روشنایی را خاموش می کند . و این جادو در صورتی  به فرجام می رسد  که گردی دلیر به رزم با دست سیاه برود و پرده یی را که در  نمازخانه ست بردارد و آن را در آب آشاوان فروبرد  و بر دیوارها بپاشد که پس از آن جادو شکسته خواهدشد. سپس خانم وستون داستان رزم پرسیوال را با دست سیاه باز میگوید که پس از پیروزی پرده از روی بر میدارد و او اهرمن است . پرسوال با نشان صلیب اورا دور می کند و پس از اینکه او بر دیوارها  آب آشاوان را می پاشد. روز بعد زنگی را می بیند و بازدن آن زنگ   کشیش پیری با دوهمراه پدیدار می شو د .  و به او در باره ی سه هزار کشته به دست "دست سیاه" خبر می دهد. در "گورستان بیمناک"   ارواح گردان کشته شده همچون  ازدحام مردکان بر روی پل لندن یرگردانند. خانم وستون این داستان را نمادی از آئین آغازگری در پیوستن به انجمنی میدانند   که آزمایش  برای آغازگری   انست که در خاستگاه زندگی کالبدی  پیوندی با دهشت مرگ کالبدی  می باید روی دهد. بباور او  شواهد بسیار وجود دارد که  سفر به دنیای ماورا ممکن است و بسی جرأت آن را داشته اند که برای  آگاهی از زندگی آینده  خطر کردن چنین سفر  به دنیای دیگر ارزشش رادارد .

وستون از  بوست Bousset گواه می اورد که سفر سینت پال  به آسمان سوم  و همچنین در میان یهودیان  سائول  از اهالی تارسوس  . بود   که بباور یهودیان تنها او  از این آزمایش  پیروز بدر آمد و دیگران  یا در نخستین مراحل سفر شکست می خوردند و یا اگر پایداری میکردند همه ی حسهای خود را ازدست می دادند .

افسانه های  "جام"  به فرجام  نه از نیروی انگار سروده سرا که بل از خرابه های  نمازشی سترگ و باستانی ، نمازشی که زمانی به آوند پاسدارنده ی ژرفترین  رازهای زیستن شمرده می شد.    
الیوت این همه را همچون فروریزی و پوسیدگی فرهنگی در اروپای شرقی در آغاز سده ی بیستم  پس از جنگ جهانی نخست میبیند. که مردمان را دیگر باوری به ارزش ها نمانده بود. 



۳۴. ( بندهای ۳۳۱-۳۷۷) الیوت در باره ی باسترک-گوشه گیر  the hermit-thrush در یادداشتهایش می نویسد: که   این پرنده  که دوست دارد در درختزارهای پرپشت و دورافتاده بزیود آوایی شگفت انگیز چون چک چک آب  دارد که در آهنگینی و صافی صدا بی همتاست.  الیوت می نویسد که  داستان همراه سوم که در کنار رهرو راه می رود  را از گزارش یک سفر اکتشافی به قطب شمال شنیده که اکتشاف کننده ها در هوای یخزده ی  دچار توهم و انگار می شوند که کسی دیگر همراهشان است. و این داستان همانند داستان شاگردان مسیح د رگذر به ایمائوس است که چون عیسی را می بیندد گمان می برند که دچار انگار شده اند.

 الیوت در باره ی بندهای ۳۷۷-۳۶۷ که با "آن آوا  بر فراز هوا چه صدایی است " آغاز می شود    به کتاب  هرمن هسه  Hermann Hesse  "نگاهی به  آشفتگی: سه نوشته"  Blick ins Chaos drei Aufsätze     اشاره می کند و می نویسد:
Schon ist halb Europa, schon ist zumindest der halbe Osten Europas auf dem Wege zum Chaos, fährt betrunken im heiligen Wahn am Abgrund entlang und singt dazu, singt betrunken und hymnisch wie Dmitri Karamasoff sang. Ueber diese Lieder lacht der Bürger beleidigt, der Heilige und Seher hört sie mit Tränen. 
 هم اکنون نیمی از اروپا، و به هر روی نیمی از اروپای شرقی، در گذار بسوی آشفتگی ست. او در فریب خوردگی ئی مستانه بسوی قهقرا چرخ میزند.  آوازی از نیایشی مستانه می خواند همانند آوازی که دیمیتری کارامازوف خواند . شهروند به ناسزا گرفته شده به سخره بر آن آواز می خندد. بیناینده وفرزانه ی آشاوان برآن اشک میریزد.
شاید میانای این نوشته ی هسه برای سروده چندان روشن نباشد. اما این میانا با خواندن همه ی متن هس روشنتر می شود. این بخش   از نوشته ی  "برادران کارامازوف یا سقوط اروپا"ی  Die Brüder Karamasow oder Der Untergang Europas هرمن هسه ست که دو پاراگراف آخر آن در "نگاهی به آشفتگی" او بازنوشت شده است. بخش بالا در پایان آن دو پاراگراف آمده که در برگردان من پر رنگ تر شده است. 
من گفتم که داستایفسکی شاعر نیست و اگر هم که شاعر بود در معنایی دیگر بود . من اورا یک پیامبر خوانده ام.  این دشوارست که بگوئیم دقیقاٌ معنای یک پیامبر چیست . هر از گاه بر من چنین می نماید که پیامبر مردی بیمار مانند داستایفسکی است  که بیماری غش داشت.   پیامبر مرد بیماریست که احساس درست  نگاهداری از خود را از دست داده است ، آن   احساسی که یک شهروند برازنده را نگهداری مینماید .  این شدنی نمی بود اگر که همچون آنان بسیار بودند  زیرا جهان به ویرانی می کشید.   این گونه بیماران چه داستایفسکی  خوانده شوند و یا کارامازوف دارای آن استعداد غریب، فرقه یی، و خدامانند هستند که شدایی آنرا هر آسیایی در هر دیوانه ایی ستایش می نماید.  او یک بیننده ی طالع هاست .  هر مردم، هر دوره، هرکشور، هر قاره  از کالبدش پاره یی از پیکرش را آفریده که مانند  ابزاری حسی با حساسیت  بی نهایت  است پاره پیکره یی بسیار کمیاب و شکننده.  مردمان دیگر،  از روی دغدغه خود برای شادکامی و تندرستی هرگز خود را درگیر چنین توانش نمی کنند. 
این ابزار حسی . این استعداد شیوه دار مانند دورحسی telepathy   یا جادو  به  سادگی در خور دریافت نیست. اگرچه آن استعداد میتواند خودرا در این ریختهای گمراه کننده نیز نشان بدهد. که بل مردی بیمار از این سان جنبش روح خویشتن را  در شناسه یی یگانگشت ( universal) و بشری تفسیر می نماید.   هر انسانی دارای نگرپدیدهایی visions  است، هرانسانی خواسته های آرزو وار دارد  هرانسانی رویاهایی دارد  و هر نگرپدید، هر رویا ، هر اندیشار  و هر اندیشه ی یک انسان ، در گذار از ناخودآگاه به هشیاری  می تواند هزاران معنای گوناگون داشته باشد که هر کس در باره اش می تواند محق باشد. اما پدیداری های نگرپدیدهای   بیناینده  و پیامبر   از آن خودشان نیست. کابوس نگر پدیدها که براو چیره می شوند  به او از بیماری خودش، مرگ خودش  هشدار نمی دهند که بل از   بیماری و مرگ کالبدی  هشدار می دهند که او پاره پیکرِ حسی آنست . این کالبد می تواند خانواده یی باشد  یا تیره یی،  مردمانی  و یا که همه ی بشریت.  در روان داستایفسکی  گونه ایی بیماری و حساسیت به رنج آشکار درسینه ی بشر پدیدار است که  در موارد دیگر سرآسیمگی hysteria خوانده می شود که هم وسیله ی توصیف و هم اندازه گیر آنست. بشریت اینک در نقطه ایست  که این را درک می کند.  هم اکنون نیمی از اروپا، و به هر روی نیمی از اروپای شرقی،  در گذار بسوی آشفتگی ست. او در  فریبخوردگیئی مستانه  بسوی قهقرا چرخ میخورد. او آوازی از نیایشی مستانه  می خواند همانند آوازی که دیمیتری کارامازوف خواند . شهروند  به ناسزا گرفته شده  به سخره بر آن آواز می خندد. بیناینده وفرزانه ی آشاوان برآن اشک میریزد.

 الیوت در نامه یی می نویسد که سیدنی اسکیف Sydney Schiff,  مترجم "نگاهی به آشفتگی"  هسه را به او شناسانیده بود  . الیوت در ۱۹۲۱ در سفری به لوگانو   به دیدار  هسه  در خانه ی کوهستانی  او رفت  و بسیار از او هنایش گرفت . 


۳۵- ( بندهای ۳۷۸ -۳۹۵) در این بخش از سروده الیوت  نمادهایی از پوسیدگی  و پلاسیدگی  اروپا  در دوران نووا را نشان میدهد  که پس از ویراستاری ازرا پاند تا اندازه یی  به پس پرده ی  ابهام پنهان شده است. هرچند نگرشی به پیشنویس های این بخش که به نوشته ی والری الیوت همسر او در ۱۹۱۴ سروده شده اند بر میانای  این بخش پرتو می افکند. 

زنی گیسوی بلند سیاهش را    برفرازید همچو درفش
و با کمانچه برآن   تارها به  نوازید به زمزمهخفاشها جیغ کشان لرزیدند درهوای  بنفش
مویه کنان بالهایشان کشیدند به همهمه
 مردی به خود پیچیده از سرآشفتگی
 با این همه با نیرویی شگرف
 دیدمش که  خزید سر بزیر  به پائین یک دیوار
 و واژگون در هوا  بودند برجها به هر طرف
 ناقوس ها به یاد می آوردند با صدای زنگ
 و آواز خوانها  در برون از آب انبار وچاه ها به آهنگ  

آن کس که  "دیدمش که  خزید سر بزیر  به پائین یک دیوار "  یاد آور الگاره ی دراکولا ست  در داستان نویسنده ی ایرلندی  برام استوکر Bram Stoker، در۱۸۹۰. در این داستان نخستین بار که جوناتان هارکر Jonathan Harker  راوی  داستان در سفرش به ترانسیلوانیا با دراکولا  روبرو می شود هنگامی است که او در حال خزیدن به پائین دیوارست.  
اما همه ی آنچه که احساس میکردم به  دگرگون شد  به بیزاری  و دهشت  هنگامیکه دیدم مردی به آهستگی  از پنجره پدیدار شد و  از دیوار بارو  آغاز به خزیدن کرد بسوی  پائین بر فراز آن ژرفنای هراسناک ، چهره به پائین،  با تالشانی (شنلی)  که همچون بالها در گرد او گشترده شده بود . 
 برام استوکر که  نوشته ایی در روزنامه یی در نیویورک در باره ی خفاشهای خون‌اشام خوانده بود از زبان  کوئینسی موریس  Quincey Morris در دراکولا می گوید:
من هرگز ندیده بودم که چیزی به این سرعت بالا کشیده شود مگر هنگامی که در پامپاس بودم و مادیانی داشتم ... یکی از آن خفاشهای بزرگ که "خون آشام" می خوانندشان در شب به چسبید ... و در او  آنقدر خون نماند که  بتواند بایستد"
 و دراکولا بارها خود را به ریخت خفاش در میاید تا از پنجره به اتاق لوسی اندر شود. الیوت در پرداختن به فساد و انحطاط اروپای شرقی از پیوند نماد "خون آشام" vampire که ریشه در داستانهای مردمی سرب و بلغارستان، و چک دارد از این انگار بهره می برد.  به باور  بوگمیل های Bogomils بلغارستان که از پاولیس ها  Paulicians  مردمی از آسیای صغیر که  به  بلغارستان کوچ کرده بودند و  به آئین مانوی  بودند  گرفته شده بود   جهان را اهرمن پسر مطرود اهورا آفریده ست  و گرچه کالبد آدمی را آهرمن آفریده است روان او اهورایی است.  به باور جان ال. پرکوسکی Jan L. Perkowski از هنایش مسیحیت بر باورهای بوگمیل ها اندیشار رسیده ی "خون آشام" پرداخته شده است.  واژه ی " خون آشام" در زبان بلغار  از واژه ی اسلاو   Opirb  گرفته شده که در ریخت نووای آن  بگونه های Vipir یا Vapir یا Vepir نوشته می شود و غالباٌ در ریخت  واژه ی  روسی    Vampir  به زبان انگلیسی واردشده است.  در باور بلغاری  که با اندیشار مرگ پیوند دارد   روان بیدرنگ پس از مرگ  به همه آنجا ها سفر می کند  که کالبد در هنگام زندگی  به آنجا رفته بوده است . اما اگر که نمازش به خاکسپاری درست انجام نشده باشد گذر مرده به جهان دیگر بسته می شود. آنچه که می تواند به نمازش آسیب رساند  پریدن سگ یا گربه یی از روی جنازه ست  و یا اگر سایه یی بروی جنازه بیفتد. جنازه می باید به خوبی شسته شود.  اما کسیکه به مرگی خشونت بار دچار سده باشد  حتی با شستشوی شوی درست جنازه می تواند به گونه ی  " خون آشام" به جهان زندگان بازگردد. 
  
الیوت  از نمادهای این باور در سروده ی خود بهره میگیرد و به ویژه   دهشتی را  که  خیزش دراکولا با   "چهره به پائین "  دارد به همراه نماد تالشان را که همچون بالهایی بودند در انگاره ی "و خفاشها با چهره نوزادان به نور بنفش"   سروده اش باز می آفریند.  
   

۳۶.  بندهای (۳۸۶ -۳۹۹) گانگا" Ganga  رودی در کوهستان هیمالیا در هندوستان است.    هیماونت  Himavant کوه هیمالیا. الیوت به آوای تندر برفراز گانگا باز میگردد . 


۳۷. (بندهای ۴۰۰-۴۲۳) الیوت چنانکه خواهیم دید  در مانده ی سروده به کنکاش در  باره ی سه دریافت از سخن تندر می پردازد که تنها می گوید: "دا" .  در اوپانیشاد  می خوانیم:
۱. پراجاپاتی سه گونه فرزند داشت: ایزدان- دواتا  देवता ، آدمیان- منوسیاکا मनुष्य ، و ددان- اسوراها  असुर یا دَدها. آنها با پراجاپاتی प्रजापति میزیستند و به  سوگند پرهیزگاری- برهماکارین ब्रह्मचारिन् ها می پرداختند.  پس از آنکه آن آئین سوگند را به پایان رسانیدند،  ایزدان به او گفتند "از تو خواستاریم  پروردگارا که به ما بیاموزانی" او به آنان وآژک "دا"  द  را گفت  و پرسید: "آیا دریافتید؟"  آنها پاسخ دادند "آری . تو به ما گفتی 'خویشتن را نگاه دار (پرهیزگارباش)   दाम्यत  ' دامایاتا " او گفت "آری ، شما دریافته اید". 
۲. آنگاه مردمان به گفتند:"از تو خواستاریم  پروردگارا که به ما بیاموزانی" او به آنان همان واژک "دا"  द را گفت و پرسید: "آیا دریافتید؟" مردمان پاسخ دادند  "آری، تو به ما گفتی بده - داتا दत्त" .  او گفت "آری ، شما دریافته اید". 
۳.‌انگاه ددان به او گفتند "از تو خواستاریم  پروردگارا که به ما بیاموزانی" او به آنان  همان وآژک "دا"  द  را گفت  و پرسید: "آیا دریافتید؟"ددان پاسخ دادند  "آری، تو به ما گفتی  همدردی کن -دایدهوام  दयध्वम्" .  او گفت "آری ، شما دریافته اید".  همان چیز تا به امروز  از آن آوای آسمانی ، در ریخت تندر ، تکرار می شود، که "دا"، "دا"، "دا" که میانای آن اینست که "خویشتن را نگاهدار"، " بده"، "همدردی کن"....
 الیوت در بند "و یا که در یادهای تارتنک مهربان" به نمایشنامه ی "اهرمن سفید"  The White Devil نوشته ی جان وبستر باز میگردد که پیش از این از و بندی را  در باغ استسون گرفته بود  که در آن گوینده از استسون می خواست که   از لاشه یی که در باغش دفن شده "سگ را دور نگاهدار، او دوست انسان است،". در اینجا    فلامینئو Flamineo   کسایی در نمایشنامه ی اهرمن سپید در گفتاری دلسوزانه در باره ی دو زنی که کوشیده بودند تا اورا بکشند  زنان  را نکوهش می کند.  گفتار او در باره ی همه مردمی ست که در حال مرگند ، اگرچه تنها کسانی که در آن گاه  با اوهستند تنها خواهرش  و یتوریا Vittoria  و معشوقه اش زانچه Zanche  می باشند

الیوت در یادداشتهایش در باره این بند به کوتاهی و شتاب  بندهایی از نمایش نامه وبستر  را باز نویسی می کند:
... آنها  باز ازدواج می کنند /  پیش از آنکه ، کرم   کفن پیچیده ات را  سوراخ   کند/ پیش از آنکه  کارتنک /  پرده ای نازک ببافد از برای  گور نبشته ها بر سنگت / 
 الیوت در باره ی همسران سرد در اینجا اشاره یی ندارد. آما نوشته ی وبستر در باره ی بیوه هایی که پیش از آنکه جنازه ی همسرشان در گور سردشود همسری دیگر می یابند  آشکارست.   ما چنین رابطه ها یی را در پاره ی "یک بازی شطرنج" دیده ایم  "و چشمهای بی پلک را بهم خواهیم فشرد و دیده به در کوفتن خواهیم دوخت به انتظار"  و اینک لایه ی دیگری در برابرمان گسترده می شود"من کلید را شنیده ام / در درون در یکبار بچرخان و تنها یکبار بچرخان / ما به کلید می اندیشیم،‌ هر کدام در زندانش / در اندیشه ی کلید ،‌ هر کدام برپا می دارد زندانی را".  در این تنهایی مرگ آسا که یاد آور "اوگولینو" Ugolino  در دوزخ دانته است که میگوید چگونه خودش و پسرانش  در بارویی زندانی شدند  و بخود واگذاشته شدند تا از گرسنگی جان بسپارند.  "ed io sentii chiavar l'uscio di sotto / all'orribile torre"  و من  شنیدم که در باروی دهشتناک  در پائین قفل شد. الیوت در این دزدی خویش از دانته احساس مردم دنیای نوووا را باز سازی می نماید. در اینجا باهوده است که این نوشته ی  الیوت را به خاطر بیاوریم که :
 که  سروده سرایان نارس  پیروی می کنند ؛ اما سروده سرایان پخته  می دزدند ... سروده سرای خوب دزدی خود را  به  احساسی  همه در بر گیر  باز میسازد که یگانه است و کاملاُ‌  با سروده یی که از آن  پاره شده است تفاوت دارد؛ سروده سرای بد  آنرا بدرون چیزی پرتاب می نماید که  با آن هیچ هماهنگی ندارد .
 الیوت در پانوشتهای سروده اش در این بخش  به نوشته ی "پدیداری و واقعیت Appearance and Reality" فرانسیس هربرت برادلی Francis Herbert Bradley   فیلسوف فره اندیش گرای Idealist پر آوازه ی انگلیس اشاره می کند و می نویسد:
احساس های برونی من کمتر از اندیشه ها و احساسهای شخصی من پنهان نیستند. ‌ در هردو مورد   آزمونهای من درون گرده ی خودم می افتد، گردده ئی که به بیرون ناگشوده  ست؛ و با همانندی همه اجزایش ،‌ هر گویِ  sphere    احساسهای برونی  برای دیگران که در پیرامون آن هستند مبهم می ماند... به کوتاه سخن ، همه ی جهان که به آوند هستن برای روان پدیدار می شود، برای هرکس ویژه است  و برای روان او شخصی است. 
  به سخنی دیگر اندیشار  برادلی از جهان که  واقعیت تنها ساخته و پرداخته ی  اندیشه ها  و یا آزمون هاست بر الیوت هنایش بسیار  نهاده بود . با هوده است که بیاد داشته باشیم که الیوت در هاروارد فلسفه خوانده بود  بود و پایان نامه ی دکترایش را در باره ی فلسفه ی برادلی نوشته بود.  برادلی نه تنها یک فراندیش گرا بود که بل "فراندیش گرایی  "بری -از- هر-کم - داشت" Absolute Idealist  بود ، زیرا  او به همه در برگیری   ‌"بری -از- هر-کم - داشت" باورداشت .  نکته ی بنیانی در باره ی   "بری -از- هر-کم - داشت" برادلی اینست   که  "بری -از- هر-کم - داشت" چیزی اندیشمندانه و بخردانه  نیست که بل   چیزیست آزمون شده. به سخنی دیگر  گوهر آن در آزمون است و نه در اندیشه.

"بری -از- هر-کم - داشت"  برادلی واکنش بود   بر علیه هگل . هگل به " خردگرا" Rationalism باورداشت و به باور او "واقعیت" Reality  "گشته شدن"Actualization  " پندار" Mind است.  به باور هگل وأقعیت هم دانستنی و هم بخردانه  ست .   برادلی از سوی دیگر گمان گر ی ریشه ئی Radical Skeptic  بود   و باور نداشت که واقعیت  به خرد یا فرزانگی پیوند دارد .
اندیشار اینکه  "هستن" همان "دریافتن" است   ضربه ایست سرد و شبح-سا  همانند جادوئی ترین ماده گرایی materialism ... اصول ما شاید درست باشند اما واقعیت نیستند. 
"بری -از- هر-کم - داشت" برادلی پس یخردانه و اندیشه یی نیست که بل آزمونی است او می نویسد:"‌همه چیز آزمونست و آزمون تنها یکی ست ... تنها "یک"  واقعیت هست  و بودن آن  در برگیر  "آزمون" است  و در این یگانگی  همه ی پدیداری ها گرد هم می ایند" .  الیوت در تز دکترایش "آزمون" را تعریف می نماید   و می گوید مهین این است که د ربرابر " اینکه آزمون را  به آوند چگونگی  یک کنشگر  در دید بگیریم" ایستادگی نمائیم .  یا به زبانی دیگر باید  از اینکه  به  آزمون به گونه ی آزمونِ "من"  یا آزمون هرکس دیگر بی اندیشیم دوری گزینیم  . برادلی به آزمون به گونه ی چیزی آزمون شده از سوی یک آزمونگر  نگاه نمی کند  که بل   آزمون چیزی پیچیده است   که در بر گیر هم آزمونگر  و هم آزمون است .  "بری -از- هر-کم - داشت" برادلی آزمونی ناب است که در برگیر همه پدیده هائی است که واقعی هستند.
 "بری -از- هر-کم - داشت" همان پدیداریش است. آن همه ی آن پدیداری ها و هر کدام از آنهاست .    
در  اوپانیشادِ    بری بادارانیاکا बृहदारण्यक  هنگامیکه ایزدی "دا" را به میانای "خودرا زیر فرمان بدار" می گیرد به این میاناست که آن ایزد دریافته است که در رابطه اش با انسان  می باید مراقب و محتاط  باشد. الیوت برای رساندن این میانا از نماد کشتی بهره میگیرد . همانگونه  که ملوانی ورزیده سکان کشتی را  زیر فرمان خود دارد .می توان  رهبری انسانی دیگر را به دست  گرفت اگر که  او به اندازه یی بسا  فرمانبردار باشد : "کشتی پاسخ داد / به شادمانی، به دست شناسنده ی بادبان و پارو / دریا آرام بود، دل تو پاسخ می داده بود/ به شادمانی، هنگامیکه دعوت شده بود،‌ در فرمانبرداری به طاعت/ از دستهای فرماندار"  هنگامیکه جوانک دفتردار معاملات ملکی به خانه ی خانم جوان ماشن نویس میرود, و بر او می تازد،  اینگونه زیر فرمان گرفتن " فرمانبرداری به طاعت" در رابطه ها ی جهان نووا  را می توانیم ببینیم : "با دستهاش به کاوش   بر تن او ،در ستیز با هیچ عداوتی"

 در پیشینه ی مسیحیت فرمانبرداری روان از مسیح به سان  " فرمانبرداری به طاعت"  به آوند " عروس مسیح" شناسانده می شود. الیوت در شناسایی  दाम्यत  ' دامایاتا "  از میانای اصلی آن در بری بادارانیاکا  اوپانیشاد  جدا می شود و آنرا از "خویشتن را بزیر فرمان" گیر به پیشینه ی  "طاعت" در مسیحیت می کشد. الیوت زیرکانه اندیشار خود را از خواننده نهان می دارد و او را در زندان خویش رها می کند تا که پیدا نباشد که آیا او براستی میانای متن اوپانیشاد را به نادرست دریافت نموده است و یاکه سر آن داشته که با این "دزدی" اندیشاری نو ارائه دهد  و پانوشته ها و یاداشتهای او شاید از سر قصد نه از برای راهنمایی خواننده که بل برای گمراه نمودن او بوده است .

اگرچه یادداشتهای الیوت در باره ی این سروده بخش جدایی ناپذیر آن می باشند اما در بهره گیری از آنها می باید هشیار بود و پروا نداد که  بر میانای سروده چیره شوند.  نگرش خود الیوت به پانوشت های سروده مبهم است . هنگامی او برای نخستین بار در ۱۹۲۲ سروده اش را در کرایتریون Criterion  لندن و  دایال Dial در نیو یورک به چاپ رسانید پانوشتها حذف شده بودند. او در "مرزهای انتقادش"  در ۱۹۵۶ نوشت  که هنگامیکه متن را  nv 1922 برای نخستین چاپ  به صورت کتاب در انتشارات  بانی و لایورایت Bony and Liveright  فرستاد یادداشتها را افزود زیر که سروده به گونه یی "ناآسوده کوتاه"  بود  و برایند آن:  "نمایشگاهی در خور توجه  از پژوهشی ساختگی بود که امروزه می بینیم" به گزارش آرنولد بنت  Arnold Bennett  هنگامی که او از الیوت پرسید  که آیا  پانوشت ها " به شوخی هستند یا جدی"  الیوت پاسخ داد که "آنها جدی اند، اما نه بیشتر از برخی چیزها که  نمایشی شوخ  در خود سروده  هستند ." که بیگمان این توضیح جیزی از ابهام سروده نمی کاهد. و براستی هم  که نمی توان از الیوت چشمداشت داشت که سروده اش را با توضیحی بیشتر  آشکاری دهد.      به هر روی باید بیاد داشت که  الیوت خود اعتراف نموده است  که از نوشتن پانوشت ها  "پشیمان" است  زیرا که موجب برانگیختن "'گونه ی دلبستگی نادرست" شدند . او از اشاره اش به کتاب خانم جسی وستون متآسف نبود اما افزود که "من متأسفم که بسیاری  از پژوهش ها را  پس از  ورق های تاروت و "جام اشاوان"  به دنبال نخود سیاه فرستادم  "   
.
 در ۱۹۱۹ الیوت در  "هاملت و دشواریش"  Hamlet and His Problems نوشته  بود    که  بر ترین نمایشنامه شکسپیر هاملت نیست   که بل برترین تراژدی او کوریولانوس است     نمایشنامه یی که کمتر کسی به آن توجه کرده است . به باور او کورنلیوس  شاید به دلپذیری  هاملت  نباشد اما  هم سنگ با آنتونی و کلئوپاترا از بزرگترین و مطمئنترین موفقیتهای شکسپیر است  و شاید  بیشتر مردم که  هاملت را  یک اثر هنری می  یابند  از اینروست که آنرا دلپذیر می یابند   و نه آنکه  آنرا دلپذیر  می یابند زیرا که اثری هنریست . الیوت از اینرو کوریولانوس را برتر می داند زیرا خواسته ها و رفتار  او هماهنگ با آزمون همه در بر گیر بشریست و رفتار هاملت  رفتاری ویژه ی اوست .

 کوریولانوس از اوان کودکی در زیر هنایش مادرش  بوده است و تنها دلیل او برای جانبازی به خاطر رم   بدان سان که یکی از شهروندان  می گوید نه برای سربلندی رم که بل برای خشنودی مادرش  والومنیا Volumnia  بود ،‌ زنی بلندپرواز که  خشنود بود که پسرش گام به خطر نهد تا پرآوازه گردد. جنان که هنگامی که پسر را در بازگشت از نبردی زخمی  می دید  ایزدان را سپاس می گفت. زیرا که نشان دادن آن زخمها به مردم  پسر را در تکاپو برای دستیابی  به مهتری در چالش های سیاسی  یاری میداد و از سویی دیگر، کوریولانوس از گیر دربند بودن به خواسته های مادر  ناآسوده بود و از آفرین گویی های او دلتنگ. 

 کایوس مارتیوس  پس از پیروزی در نبرد و چیره شدن بر شهر کوریولس Corioles بسیار در نزد مردم  رم محبوب می شود و به او لقب به خاطر آن پیروزی لقب کوریولانوس داده میشود .  پس از  پیروزی های کوریولانوس  هنگامیکه او در مبارزه انتخاباتی برای رسیدن به مقام کنسول رم در گیر می شود .او خویشتن را ناخوشنود و آزرده می یابد.زیرا که خود را مرد رزم آور می بیند و نه سخنگو.  او از دو رویی سیاست بازان آزرده است و در گفتگوهایش بی پرده ورک آن ها را به همان گونه که هستند خطاب می کند.     نمایندگان مردم با تریبون ها که  از ناسزا ها ی او ناخشنودند  شهروندان را به مخالفت با کنسولی او بر می انگیزانند. والومنیا  که می بیند او در آستانه باختن است به او التماس می کند که اوهم مانند دیگر سیاستمداران مردم پسندانه  سخن بگوید: "با واژه هایی که   گندیده  می شوند بر روی زبانت  ، که زنا زاده اند  و آوا هایی  که به راستیی که دردرون سینه داری  بیگانه اند". اما او می پرسد "چرا من می باید کنسول بشوم؟ " زیرا که او شهر وندان را همچون رمه ای می بیند که"در کنار آتش می نشینند و می پندارند که می دانند که در کاخ سنا چه می گذرد" آنها از اندیشه تهی هستند. رقبای انتخاباتی او بروتوس Brutus و سیسینیوس Sicinius به تزویر به مردم می گویند که اگر او به قدرت  برسد: "آنها راچون قاطر خواهدگرفت، صدای درخواست کنندگان را خاموش خواهد نمود و آزادیشان را از آنها خواهد گرفت  و روان و ارزش  آنها را  از برای جهان چه در رفتار و چه در گنجایش انسانی شان بیش از اشتران جنگ نخواهد شمرد. " اما به گفته ی منه نیوس اگریپا Menenius  Agrippa    یکی از مهینان رم : 
طبع  او برای  این جهان بس شریف است:  او به نپتون  از برای نیزه ی سه شاخش چاپلوسی نمی دارد ، یا  که به ژوپیتر  از برای توان تندر آفرینی اش،  زبان او  زبان دل اوست، آنچه سینه اش می پردازد  زبانش آشکار می دارد ، و چون خشمگین می شود  از یاد می برد که هرگز  نام مرگ را شنیده باشد.    

  .  به فرجام کوریولانوس به تبعید فرستاده می شود .  اما اودر تبعید با اوفیدیوس Aufidius ژنرالی که بر علیه رم به شورش برخاسته ودر پیشتر از کورولیانوس شکست خورده بود همدست می شود . آنها با سپاهیان خود بسوی رم می ایند و این بار والومنیا برای پاسداری از رم به نزد او می رود و از او می خواهد که از نبرد با رم دست بکشد و سرآشتی بگیرد .کوریولانوس سخن مادر می پذیرد اما برای ناوفاداریش به دست آوفیدیوس  کشته می شود. کوریولانوس کشته می شود بدون آنکه به راستی گناهی مرتکب شده باشد. تنها کوتاهی او ناتوانی اودر مدارا کردن است.  به باور او مردم حق آن نداشتند که در باره ی او داوری کنند زیرا که مانند او هرگز در گیر نبردی نبوده اند. 


۳۸. (بندهای ۴۲۴-۴۳۲) "پل لندن داره می افته  می افته  می افته" سرودی کودکستانی است . (او خود را در آتش نهان می دارد تا بپالاید شان)  سروده ایی از برزخ دانته است .   گوئیدو گوئینزلی Guido Guinzelli   سروده سرای بزرگ توسکانی که پاره یی از  گفته ی او  در باره ی آرنو دانیل Arnaut Daniel  را الیوت در پیشکش   سروده اش به ازرا پاند به کارگرفته ست  در  این بخش  باز پدیدار می شود .   دانته با  روانهای  گوئینزلی و دانیل   در بالاترین طبقه ی برزخ روبرو می شود . همه ی آنهایی که در آنجایند می باید  با آتش پالاینده  از گناهان شهوت  پالوده   شوند . دانته به گوئینزلی آذرم بسیار دارد و او را "پدرمن ، پدرهمه ی از من بهترها ، که  در باره  ی عشق به دلنشینی و  همه فرهی سروده اند"  می خواند. گوئینزلی به  دانیل اشاره می کند سروده سرایی  که سروده های تن بارگی او بسیار آشکار است  و او را  " استادکاری بهتر  در زبان مادری "   به دانته می شناساند.   دانیل از گناهان خود به دانته ابراز پشیمانی می کند و می گوید:"به کی خواهم شد همچو پرستو " Quando fiam uti chelidon   که بندی است از سروده سرایی گمنام به زبان لاتین در ستایش ونوس  Pervigilium Veneris .که در‌آن درباره فیلوملا ی زندانی شده می سراید که پس از رهایی پرستو شد و آوای شکوه اش اینک آهنگی شادی بخش است . و این لایه ی دیگریست در این سروده ی پیچیده در لایه ها.  

دانته دوصف از گناهکاران  را می بیند که  به نوشته ی کیاواچی لئوناردی Chiavacci Leonardi  
La seconda schiera è dunque composta da sodomiti, che a differenza dell’Inferno, dove stanno tra i violenti contro natura, sono qui posti tra i lussuriosi, data la diversa suddivisione delle colpe (i vizi capitali) propria del secondo regno
 دومین صف بنابراین از  روانهای  همجنس بازانست: که ناهمانند باهمجنس بازان در دوزخ  که بر دشمنی با طبیعت بودند،  با توجه به بخش های  زیرین رده ی گناه  ( دراینجا با توجه به  تبه کاری  های بزرگ) که به اقلیم دوم  مربوط است   در اینجا آنها. در میان شهوت رانانند. 
صف روان های همجنس بازان  در گذار  خود چون به  صف دیگر روبرو  می شوند  فریاد بر می دارند "سودوم ،‌ گمورا"   دوشهری که در داستان عهد عتیق  یهود به خاطر همجنس بازان نابود شدند و صف نخست که  درگیر شهوتهایی  چون پاسیفائه  Pasiphaë بودند که با گاوی تناویز شده بود    فریاد می زنند  "پاسیفائه  گاو به اندر می آید /  تا که ورزا شاید سوار شود به شهوت " پاسیفائه  همسر مینوس Minos  پاد شاه کرت Crete  بود که شیفته ی گاو سپیدی می شود که پوزئیدون Poseidon  به شوهرش  هدیه داده بود تا مر اورا قربانی نماید . مینوس برآن می شود که آن گاو بالنده را از برای خود نگاهدارد و بجای آن گاو دیگری را بر پوزئیدون قربانی نماید. و پوزئیدون خشمگین به کینه توزی  پاسیفائه  را  شیفته ی هم تنی بان گاو می نماید.   او از دائدالوس Daedalus  می خوهد که برایش گاو چوبی ماده یی  بسازد و خود داخل آن  می شود تا با گاونر همتنی نماید.  و از این همتنی  مینوتاور Minotaur زائده می شود. به هر روی رابطه ی    پاسیفائه  با گاو بی شباهت با رابطه ی خانم ماشین نویس و جوان پوست جوشی دفتردار  معاملات ملکی نیست .

بند ۴۳۰  به فرانسه "شاهزاده ی اکویتین  در باروی ویران شده"   از سروده ی   ژرار دو نروال Gérard de Nerval  سروده سرای فرانسوی  در آوندی به زبان اسپانیائی  El Desdichado یا "محروم از ارث" در ۱۸۵۴ میلادی  است که از کتاب آیوانهو Ivanhoe والتر اسکات هنایش گرفته. که  در آن ویلفرد آیوانهو برای سوگیری از ریچارد شیردل پادشاه نورمن Richard Coeur de Lion وعشقش به لیدی راونا  Lady Rowena  از سوی پدرش سدریک  راثروود Cedric of Rotherwood    . هنگامیکه ریشار شیر دل  در جنگهای صلیبی با صلاح الدین ایوبی درگیر بود   ایوانهو  در ریخت گردی مرموز ی در نخستین روز  بازیی  به رقابت در میان گردها پدیدا ر می شود وخویشتن  را الدزیکادو  "محروم از ارث"  می نامد. و بسیاری از گردان را شکست میدهد. و لیدی راونا را به آوند ملکه ی بازی تعیین می کند ولی روز دوم بسختی  زخمی و شناسایی می شود و لیدی راونا به پرستاری از او می پردازد.  

نروال در نخستین چهارپاره ی  سروده  آوندهایی برای خود بر میگزیند  تا به سپهر افسانه ها  اندر شود و این کاملاُ اشکارست زیرا او این آوندها را با حرف بزرگ آغاز می کند و شاهزاده ی آکوئینتین Le Prince d’Aquitaine  یکی از این آوندهاست  آوندهای دیگر Le Ténébreux: Le Veuf, l’Inconsolé  ست . او تنها سایه يی مرموز نیست  او  Le Ténébreux   سایه ی زیبا ست ( Le beau ténébreux). که در داستانها   جوان تنهای آشفته ی زیبا و تیره ایست که زنها را فریفته خویش می نماید  و  او تنها یک مرد بیوه un veuf نیست. او Le Veuf است بیوه ترین مردان ، مردی که ژرفای اندوهش را  پایانی نیست.  و سرانجام او "شاهزاده  آکوئینتینِ باروی ویران " است  که همان ریشارد شیردل است که دوک  آکوئینتینِ بود و مادرش  ملکه الئنور  آکوئینتینِ  بود. ریشارد شیر دل در بازگشت از جنگهای صلیبی  در باروی دورشتاین Durnstein Castle در نزدیک وین زندانی  دوک لئوپولد اتریش شد که برای آزادیش گروگان می خواست.  

در افسانه ها آمده است که بلوندل در جستجوی پادشاه  عود خودرا در زیر دیوارهای بارو می نواخت تا هنگامیکه ریشارد آهنگی را که باهم در پیشتر ها ساخته بودند  به آواز خواند. . نروال " باروی ویران" را به نماد زندگی  تباه شده  و  در پیوند با ورق بارو در ورقهای تاروت به کار می گیرد که  خانم سوسوستریس  در سروده ی الیوت آن را برگزیده بود  و همیشه  مردی را نشان میدهد که از فراز بارو سرنگون شده است  . بارو همواره آتش گرفته زیرا که  زیر آذرخش و تندر بوده است. 

در چهار پاره ی دوم سروده ی دونروال "شب گور" La nuit du tombeau باید در دید داشت که tombeau گوریست تاریک که در زیر زمین است و نه همچون sépulcre که گوری بر روی زمین است و نور آفتاب بر آن می تابد. نروال این گور تاریک و نمناک که نماد روزهای افسردگی را به غاری که در آن سیرن ها شنا میکردند تشبیه می کند la Grotte où nage la sirène و آوای سیرن ها از درون گور نماد اندیشه های خودکشی اوست. و جنی کولون Jenny Colon زنی که نروال دوستش می داشت   بادادن زیبايی ها به او آرامش می آورد. زیبائی هایی مانند پوسیلیپو le Pausilippe در کرانه ی ایتالیا، دریای ایتالیا la mer d’Italie و گلی که به دل اندوهگین او این همه دلنشین بود la fleur qui plaisait tant à mon coeur désolé وداربست و تاکستانهایی که شاخه های رَز و گل سرخ در هم می پیچیدند la treille où le Pampre à la Rose s’allie شاخه های درخت انگور در زبان فرانسه le Pampre مردانه اند و شاخه های گلسرخ la Rose  زنانه اند و نمادی از عشق او و جنی . لایه ی دیگر پوسیلیپو le Pausilippe ست که به باور هومر شناس فرانسوی ویکتور برارد Victor Bérard سرزمین سایکلوپ های هومر بوده است. در متن های باستانی یونان و رم  پوسیلیپون  Pausílypon واقع  در دماغه ی ناپل به میانای "رهایی از دلواپسی" بوده است. همچنین گفته می شود که ویرجیل در آنجا خانه داشته است.
   

۳۹ .( بندهای  ۴۳۲- ۴۳۴)    بند ۴۳۲ از نمایشنامه ی "تراژدی اسپانیایی" نوشته ی توماس کید گرفته شده است. که زیرآوند subtitle  آن  "هیرونیمو  باز دیوانه شد" می باشد. " من  به اندازه ات می کنم" از خطی در نمایشنامه گرفته شده است که هنگامی که از  هیرونیمو  می خواهند که نمایشنامه یی برای دربار بنویسد پاسخ  او چیزیست شبیه "باشه  یه نمایشی بهتون میدم که حض کنین!".
چرا که نه،  برایتان می سازم:  گفتگو بس است
هنگامی که جوان بودم، عقل از دست دادم
وخود را گرفتار سروده سرایی ئی بیهوده کردم
 که گرچه مر استاد را از آن بهره یی نیست
از برای  جهان خشنودی ببار می آورد. 
هیرونیمو نمایشنامه یی می نویسد که در آن  کسانی که موجب کشته شدن پسرش شده اند همه کشته می شوند. الیوت  شاید به خواننده ی دنیای نووا  می گوید: " گرچه سروده ی من همه از تیرگی و سترونی است، اما به اوند یک آفرینش هنری خشنود کننده است!"

الیوت  درپایان سروده  سه  اندرز  تندر    " بده ، همدردی کن،  و خودت را نگاهدار "  را تکرار می کند و سرانجام با سه بار تکرار شانتیه که  هر واژه ی پایانی  هر اوپانیشاد است  و به میانای "آرامش و آشتیی  که در فرای هر گونه در یافتن است" می باشد پایان می دهد.



این خاک سوخته


"Nam Sibyllam quidem Cumis ego ipse oculis meis vidi in ampulla pendere, et cum illi pueri dicerent: Σιβυλλατι θελεις; respondebat illa: αποθανειν θελω."

[من در کومی Cumis با دیدگان خود سیبل Sibyl را آویخته در قفسی  دیدم. و در آنگاه که کودکان از او می‌پرسیدند که "سیبل، چه می‌خواهی؟" پاسخ می‌داد: "می‌خواهم بمیرم".]

برای اذرا پاند
il miglior fabbro.
( استادکار بهتر ) *

یک: به خاک‌سپاری مرده



فرودین، آه دل‌سنگ‌ترین ماه‌ها

که از زمینِ مرده می‌رویاند یاس‌های بنفش را،

آرزوها و خواسته‌ها و یادها را

ریشه‌های هرز و باران بهاری (۱)



زمستان گرم‌مان می‌داشت و می‌پوشانید

زمین را در برف فراموش‌کار و می‌فشانید

اندک از زندگی را در رگه‌های خشک(۲)



تابستان، با پدیداری‌اَش از "اشتاین‌برگرزی" Starnbergersee درشگفت‌مان داشت،‌

در رگ‌باری از باران، ما زیر سرپناه ستون‌ها ایستادیم

ودر "هوفگارتن" Hofgarten به‌سوی آفتاب شتافتیم

در آنجا قهوه نوشیدیم و گذراندیم ساعتی را به گفتگو

Bing gar keine Russin, stamm' aus Litauen, echt deutsch

(من به هیچ‌روی روس نیستم ، یک آلمانی راستین‌اَم در لیتونیا) ( ۳)



هنگامی‌که ما کودکانی بودیم، نزد آرشیدوک به‌سرمی‌بردیم

پسرعموی‌اَم مرا به سورتمه‌سواری می‌برد

ومن می‌ترسیدم و او می‌گفت "مِری"

"مِری"، دستگیره را محکم بگیر و ما به سرازیر سر می‌خوردیم

درکوهستان‌ها ، احساس آزادی می‌کنی

من بیشتر شب را به کتاب خواندن می‌گذراندم و زمستان‌ها به جنوب می‌رفتم (۴)





آن ریشه‌های درهم‌تنیده چه هستند، کدامین شاخه‌یی سرخواهد زد

از این خرابه‌ی سنگلاخ ؟ هان ای  پسر آدمی،

تو نمی‌توانی بگوئی ، یا گمانه‌زنی ، چراکه تنها آنچه را که می‌دانی

انبوهه‌یی از نگاره‌های شکسته‌اند ، از جایی که خورشید می‌سوزاند

و درخت مرده را سایه‌یی نیست و آوای زنجره خاموش ست

و در سنگ‌های داغ صدای زمزمه‌یی از آب نمی‌آید .تنها

سایه‌بان این صخره‌ی سرخ‌فام است

( بیا به سایه‌ی این صخره‌ی سرخ) (۵)



ومن به‌تو چیزی دگرگون‌تر از سایه‌ات

که به بامداد با گام‌هایی بلند به‌دنبال تو می‌آیند و پیش از شامگاهان

برمی‌خیزند تا دیدارت بی‌آیند، نشان خواهم داد

من دهشت را بتو در مشته‌ئی از گرد و غبار نشان خواهم داد


Frisch weht der Wind
Der Heimat zu
Mein Irisch Kind
Wo weilest du

?

( هوایی تازه ست  این در نسیمی که 

 به‌سوی کاشانه‌ام درمی‌وزد ،

کودک ایرلندی من،

سر کجا داری؟ ) (۶)

"تو نخستین بار سال پیش شاخه‌ی سنبلی به من‌ دادی؛

آنها مرا دختر سنبل می‌خوانند."

- گرچه ما از سنبل‌زار به دیرگاه بازگشتیم،

تو بغلی پر از گل داشتی و گیسوانت تر بود و من نمی‌توانستم

چیزی بگویم، و چشمانم نمی‌دیدند ، که نه زنده بودم

و نه مرده و هیچ دیگر  نمی‌دانستم،

به ژرفای روشنایی خیره مانده بودم ، خاموش

Oed' und leer das Meer

(سرشار از تنهایی و دریایی که تهی است) (۷)


خانم سوسوستریس Sosostris ، پیش‌گوی پر آوازه

سرمای بدی خورده بود ، با این همه

در همه‌ی اروپا  اورا فرزانه‌ترین زن می‌شناسندش

با دسته  ورق  نفرینی‌اَش، گفت: اینِه‌هاش (۸)



این ورق توست، ملوان فنیقی غرق‌شده ،

(آنها مرواریدهایی هستند که چشمان‌اَش بودند، نگاه‌کن)

این ورق بلادونا ست Belladonna، بانوی صخره‌ها

بانوی چگونگی‌ها. (۹)



این مردِِ سه‌چوب‌‌-به‌دست است ، و این چرخ است،

واین بازرگان یک‌چشم است ، و خالی‌ئی این ورق

که سپید است ، چیزی ست که او بر پشت خود به بار می‌کند،

 پروایی به من داده نشده که  بتوانم نگاهش کنم . من مرد بدار آویخته را

پیدا نمی‌کنم، بترس از مرگ در آب (۱۰)


من توده‌های مردم را می‌بینم، که در دایره‌یی راه می‌روند

سپاس‌گذارم. اگر که خانم اکویتُنِ Equitone نازنین را دیدید

به او بگوئيد که من پیش‌گوئی طالع‌اَش را با خودم به همراه می‌آورم

این روزها می‌باید هشیار بود و به بی‌گدار به آب نزد (۱۱)



شهرِ ناراستین

زیر قهوه‌یی مِه در سپیده‌دمی زمستانی

انبوه مردمان بر پل لندن به ره گذار

من در شگرف که مرگ ناکرده این همه هزار

با آه‌های‌شان ، کوتاه و به گهگاه، بازدمیده .

و هر یک ازرهروان چشم‌دوخته تنها به پیش‌پای خویش

سرازیر به‌سوی خیابان کینگ ویلیام ازپسِ گذر به بالای تپه درگذار خویش

تا به سینت مری وولنوث Saint Mary Woolnoth که ساعت را نشان می‌داد

و آخرین کوبه‌، طنین مرده‌ی ساعت نه بود. (۱۲)



آنجا کسی را دیدم که می‌شناختم‌اَش و صدایش زدم: " استتسون!، Stetson و او ایستاد

من و تو در ناوهای مایلی Mylae باهم بودیم !

لاشه‌ئی را که سال گذشته در باغچه‌ات کاشته بودی،

آیا دارد جوانه می‌زند؟ آیا امسال شکوفه خواهد زد؟

یا که به‌ناگهانِ یخ‌زدگی بسترش را پریشان کرده؟

اوه ، پس سگ را دور نگاهدار، که دوست انسان است،

زیرا که ناخن به زمین می‌کشد و لاشه را به بیرون خواهد کشید.

تو!، hypocrite lecteur!—mon semblable,—mon frère

(خواننده‌ی دو رو، — همسان من — برادر من ) {۱۳}

 دو : یک بازی شطرنج **


اورنگ پرفروغ شاهانه که برآن نشسته بود آن زن

می‌درخشید به‌روی مرمرها و شیشه‌ئی که بر فراز ستون‌ها بود

و با تاک‌های پرمیوه آزین گشته بود

کز پشت آن "کوپیدونی" Cupidon زرین دزدانه دید می‌زد.

(وان‌دیگری چشم‌های‌اَش را درپس بال خویش پنهان داشته بود )

شعله‌های شمعدان هفت‌شاخه را دوچندان کرد

وروشنایی‌اش را به روی میز بازمی‌تابانید

و پرتو از جواهرات‌اَش برمی‌خاست تا به آن رسد. (۱۴)



از روکش‌های پرنیان آکنده ازشکوه

عطرهای ناآشنای ساختگی آن بانو

از سرهای باز بطری‌های عاج و شیشه‌های رنگی به هوا می‌تراویدند

روغنی، گَرده‌یی یا مایعی-- گرفتار ، گیج

و پراکنده در هوایی که تازه می‌شد از پنجره،

بویایی مسخ شده از بوی‌ها، بر می‌خاست



به جان بخشیدنِ شعله‌های شمع فرامی‌راندند

دودهای‌ِشان را به لَکوئریا laquearia

و طرحی را بر سقف‌های طاق‌دار به جنبش می‌آوردند. (۱۵)



تخته‌های دریایی بزرگ پوشیده در مس

با شعله‌هایی سبز و نارنجی در قابی از سنگ‌های رنگین سوختند.

که در آن روشنایی غمگین دلفینی کنده‌کاری‌شده شنا می‌کرد. (۱۶)



پرده‌ی آویخته بر فراز یک پیش‌بخاری کهن

همچون پنجره‌ئی بود به‌سوی چشم‌اندازی از درخت‌زار

آنچه بر فیلومل Philomel گذشت، از پادشاه دیو‌خوی

با بی‌آزرمی و به‌زور آنچنان، و با این همه به آنجا هزاردستان

آکنده کرد بیابان را با آوایی خاموش‌ناکردنی،

هنوز او به فغان مویه می‌کرد و هنوز جهان به گوش‌های پلید

می‌شنود"چهَ چَه" (۱۷)



ودیگر کُنده‌های فرسوده‌ی زمان

گفته‌شده بر دیوارها؛ ریخت‌هایی که به خیره می‌نگرند.

خم شده به‌سوی بیرون، لم‌داده، می‌پوشانند اتاق کناری را با هیس‌شان

گام‌ها بروی پله‌ها کشیده می‌شدند.

در زیر پرتو آتش، زیر بُرُس ،‌گیسوان‌اَش

پخش می‌شوند در سوسوهای آتشین

افروخته تا به اندرون واژه‌ها، سپس توسنانه مانده بی‌جنبش.(۱۸)



"اعصاب من امشب خرابه. آره، خراب. پیش من بمون.

بامن حرف بزن، چرا هیچ وَخ حرف نمی‌زنی. حرف بزن

به چی فکر می‌کنی؟ چه فکری تو کَلٌته ؟ چی؟

من هیچ‌وَخ نمی‌دونم به چی فکر می‌کنی. فکرکن." (۱۹)



من فکر می‌کنم که ما توی راهروی موشائیم

جائیکه سربازای مرده استخوناشونو گم‌کردن (۲۰)



"اون چه صدائیه ؟"

                      زوزه‌ی باده از زیر در

"حالا صدای چیه؟ باد داره چیکار می‌کنه؟"

                      هیچی ، بازم هیچی.

                                                  "داره

تو هیچی نمی‌دونی؟ تو هیچی نمی‌بینی؟ تو یادت نمی‌یاد

هیچی؟ " (۲۱)



من یادم میاد

اون مرواریدایی را که چشاش بودن .

"آخه تو زنده‌یی، یانه؟ آخه تو مخ تو هیچ‌چی نیس ؟" (۲۲)



                    اما، اُو ، اُو ، اُو ، آُو آن آهنگ شش و‌‌ هشت شکسپیری

چقد قشنگ

چه باهوشانه

"حالا چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟

همین‌جور که هسم می‌زنم به چاک و تو خیابون قدم می‌زنم

با موام که نامرتبه، خب، برناممون برا فردا چیه ؟

چی باهاس بکنیم برا همیشه؟"(۲۳)



                   حمام آب داغ در ساعت ده

و اگه بارونی بشه، یک ماشین سرپوشیده برای ساعت چهار

و بازی شطرنجی خواهیم زد.

و چشمهای بی‌پلک را به‌هم خواهیم فشرد و دیده به در کوفتن خواهیم دوخت به انتظار. (۲۴)





وقتی که شوهر لیل مرخص شد، بش گفتم -

هیچ جلو دهنمو نگرفتم ، خودم بش گفتم،

لطفاُ عجله کنید، وقتشه که درا را ببندیم

آلبرت داره برمی‌گرده، پاشو خودتو خوشگل کن

اون می‌خواد بدونه که باپولی که بهت داد که دندوناتو درس کنی

چی‌کار کردی، اون اینو می‌خواس. من خودم اونجا بودم

بزار همه دندوناتو بِکِشَن، لیل ، یه دست دندون قشنگ بگیر

اون گفت، به‌خدا قسم، من دلم نمی‌گیره تو روت نیگا کنم

گفتم، برا منم راسِشو بخوای همین‌جوره، یه کمم به آلبرت بیچاره فکرکن

اون چهار سال تو جبهه بوده ، حالا می‌خواد خوش باشه

گفتم؛ اگه تو راضیش نکنی، کسایی هستن که بخوان راضیش بکنن،

گفتش ، که اینطور، گفتم، پس چی‌فکرکردی

چپ چپ نیگام کرد و گفت پس حالا معلومه قضیه از کجا آب می‌خوره .

لطفاُ عجله کنید، وقتشه که درا را ببندیم

گفتم ؛ خب اگه اینجوری راضی هسی، باشه ادامه بده

اگه تو نمیتونی، بقیه مث تو نیستن، می‌تونن از آب کره بگیرن

ولی اگه آلبرت گذاشت و رفت، واسه این نیس که کسی بهت چیزی نگفته باشه

گفتم تو بهتره خجالت بکشی، که اینقده درب و داغون شدی

( و اون فقط سی و یک‌سالشه)

صورتش از غصه تو هم رفت و گفت چاره‌یی ندارم

گفت تقصیر این قرصاست که می‌خورم، که بشه نطفه را انداخ

(تا حالا پنج تا را انداخته ، تازه سر زای جرج کوچیکه نزدیک بود خودشم تلف شه )

داروخونه‌چی گفت اشکالی نداره و لی من دیگه اونی که بودم نیسم.

بش گفتم؛ تو والا خلی

بش گفتم؛ خب، اگه آلبرت یه‌ریز بهت بند کنه، نتیجش این می‌شه

اگه تو نمی‌خواسی بچه داربشی چرا شوهرکردی؟

لطفاُ عجله کنید، وقتشه که درا را ببندیم

خب، اون یکشنبه آلبرت خونه بود، اونا رون خوک دودی داغ درس کرده بودن،

منم به شام دعوت کردن که از داغیش لذت ببرم

لطفاُ عجله کنید، وقتشه که درا را ببندیم

لطفاُ عجله کنید، وقتشه که درا را ببندیم

شب خوش"بیل" ، شب خوش"لو" ، شب خوش"می" ، شب خوش

بای بای ، شب خوش ، شب خوش

شب خوش خانوما ، شب خوش خانومای محترم، شب خوش ، شب خوش (۲۴)


سه : خطبه آتش***



خیمه رودخانه شکسته است:  و آخرین انگشت‌های برگ

چنگ‌زده و فرومی‌افتد بر کرانه‌ی نمناک . بر  خاک سوخته

  باد ،  ناشنوده، می‌وزد، پری‌ها همه رفته‌اند.



ثیمز دلنشین، نرم‌تر بگذر، تاکه من همه آوازم تمام شود.

رودخانه دیگر  نمی‌آورد هیچ بطری تهی ، کاغذ دورِ ساندویج

دستمال ابریشمی، جعبه‌های مقوایی، ته‌سیگار

و یا دیگر نشانه‌ئی از شب‌های تابستان را . پری‌ها همه  رفته‌اند.

و دوستان‌شان، وارثانِ زباله پَراکنِ مدیرانِ شهر

رفته‌اند، و هیچ نشانی‌ئی  از خود به جا نگذاشته‌اند (۲۵)





 ثیمز دلنشین، نرم‌تر بگذر، تاکه من همه آوازم تمام شود.

ثیمز دلنشین، نرم‌تر بگذر، تاکه  سخن من نه به درازا و نه بلند در گام شود

اما   در پشت‌سرم   می‌شنوم هجوم بادسرد را

خش‌خش استخوان‌ها را و پوزخندی گسترده تا بیخ بناگوش‌ها را



در کناره‌ی آب‌های "لمان"  Leman   زانو زدم و گریستم.ٍ.

موش‌کوری  از پس کارخانه‌ی گاز  میان علف‌ها به نرمی خزید

و شکم لیز و ترناک   خود را مالان‌مالان به کناره  کشید.

در شبی زمستانی هنگامی  که  از آب راکد به  ماهیگیری بودم

 به یادمی‌آوردم کشتی شکسته‌ی برادرم را،  پادشاه  را

و مرگ پدرم را ،  که پیش از او پادشاه بود.



پیکرهای برهنه‌ی سپید در زمین‌های پست نمناک

 استخوان‌های  پخش‌شده در اتاقک خشک زیر شیروانی

تنها سال به سال زیر پای موش‌کورها خش‌خش می‌کنند



 اما از پشت‌سرم گاه‌به‌گاه می‌شنوم

صدای بوق و موتور ماشین‌ها را که  می‌آورند

 در بهار "سووینی" Sweeney و خانم "پرتر" Porter را

آه ماه درخشان بربتابید به خانم 

و دخترش

آنها پاهاشان را با آب  گازدار شستند

Et O ces voix d'enfants, chantant dans la coupole 

(و آه آوای کودکان  که در زیر گنبد آواز می‌خوانند) 



چوک چوک چوک

جیک جیک جیک جیک  جیک جیک

چه بی آزرمانه به‌زورشد 

ترو(۲۶)



         شهرِ ناراستین

در زیر  قهوه‌یی مِه نیمروزی زمستانی

آقای یوجنِیدیس Eugenides بازرگان اسمیرنایی Smyrna 

با ریشی نتراشیده و جیبی پر از کشمش

  هزینه، بیمه و باربری  (C.I.F)  . رسید به هنگام تحویل 

او از من به  فرانسه با زبان کوچه  پرسید

برای ناهار در هتل خیابان کانون Cannon 

و در پی آن به سر بردن تعطیل آخر هفته در متروپل(۲۷)



در ساعت‌های بنفش، هنگامی‌که چشم‌ها و پشتِ خم‌شده

 از پشت میز  به بالا می‌شوند  ، هنگامیکه موتور زندگی چشم‌به‌راه است

  چون تپش موتور تاکسی‌ئی به انتظار



من تایریسیاس ، اگرچه نابینایم،  در  تپش میان دو زیوشم

این مرد پیر با سینه‌ی زنانه‌یی پر چروک، می‌تواند ببیند

در ساعت بنفش ،  در  تلاش ساعت شامگاهی که

به‌سوی خانه می‌آورد  ملوان را  از دریا  

 خانه ماشین‌نویس به هنگام چای عصرانه، تمیز می‌کند میز‌صبحانه‌اش را،  روشن می‌کند

اجاق‌اَش  را، و  باز می‌کند، در قوطی فلزی، غذای آماده را

و در بیرون از پنجره جامه‌هایش روی بند پهن شده‌اند 

درآمیختنی بیمناک   برای خشک‌شدن  در زیر آخرین پرتوهای آفتاب

 روی نیمکت انباشته‌اند ( بسترش درشب)

جوراب‌ها، دمپایی‌ها، زیرپیراهن‌ها و گیره‌های‌سر



من تایریسیاس، مرد پیر با پستان‌های چروکیده

آن چشم‌انداز را انگار کردم وپیش‌گویی نمودم به‌جامانده را 

من نیز  چشم به‌راه ماندم میهمان به خانه خوانده را

آن مرد جوان، دفتردار معاملات ملکی خانه‌های کوچک می‌آید

 با چهره‌اَش پر ازجوش، با نگاه گستاخ خیره  

  دون‌پایه‌یی  مورد اعتماد

همچون  میلیونر برادفورد  Bradford با کلاه ابریشمی تیره



  مصمم و برافروخته،  می‌تازد بر دخترک به یک‌باره 

با دست‌هاش به کاوش   بر تن او ، در ستیز با هیچ عداوتی

خیره‌سری‌اَش را  نبوده هیچ چاره

و پذیرایی می‌شود  از روی  بی تفاوتی



وقت اینک فرخنده است او می‌زند گمان

شام به آخر رسیده، دخترک آذرده است و خسته

می‌کوشد تا با نوازش شود اورا جانان

گرچه او ایستادگی نمی‌کند اما شوری هم به دل نبسته

(ومن، تایریسیاس،  از پیش همه این رنج‌ها را برده‌ام

و بر همین نیمکت عشق ورزیده‌ام و بر همین بستر

من که در ثب Thebes به زیر دیوار خفته‌ام

و راه رفته‌ام در میان پست‌ترین مردگان درین گستر)

می‌دهد او آخرین بوسه را چو  مشتری

 و کورمالان از  پلکان تاریک به‌در می‌شود ....



زن جوان می‌چرخد و برای دمی می‌نگرد  در آینه

ناهشیار به این  که معشوق رفته است 

پندار او نیم‌اندیشه‌ئی را پروا دهد برای معاینه

"این نیز به سررسید و چه خوش کین دفتر اینک بسته است" 



چون پا برون   نهد زن دلربا  زصفا

باز در اتاق  قدم می‌زند تک و  تنها 

 به دست  پس می‌زند گیسو به قفا

و  می‌نهد به گرمافون  ترانه‌یی ز رفتن‌ها(۲۸)

 "این آهنگ در من خزید به‌روی آب‌ها"

و در درازای استرند Strand, تا خیابان ملکه ویکتوریا  به بالا

اُوه،  "شهر" شهر هرازگاه می‌توانم که بشنوم

در کنار میکده‌یی  در خیابان ثیمز پائین  به نالا

شکوه‌ی دلکش ماندولینی به نوا

و صدای همهمه و ازدحام از درون به هوا

آنجا که ماهیگیرها ناهار می‌خورند به ظهر، آنجا که دیوارهای  

ماگنوس Magnus  شهید برپا 

 وصف‌ناپذیر شکوه زرین  و سپید یونانی برجا (۲۹)





        رودخانه عرق می‌ریزد

روغن و قیر

قایق‌ها کشیده می‌شوند

با بازگشت موج‌ها

بادبان‌های سرخ 

گسترده

بسوی بادگیرها ِ زیر چالشی سنگین تاب می‌خورند

قایق‌ها شسته می‌شوند 

تنه‌درخت‌های  شناور

به پائین  تا  نزدیکی گرینویچ Greenwich 

رد شده از آیلز آف داگز Isle of Dogs  

ویاللا لیا 

والالا لیاللا  (۳۰) 

[ Weialala leia / Wallala leialala]



          الیرابث  و لیستر Leicester

 ضربه‌ی پاروها

پس کشتی شد پیدا

ناو زرین

سرخ و زرفام

هجوم هوای تازه دریا

آب‌چین‌های گسترده تا هر دو کرانه‌ها

بادهای شمال باختری 

با خود اوردند در روند آب

صدای ناقوس‌ها

برج‌های سپید

           ویالالا لیا 

          واللا لیالالا (۳۱)

(Weialala leia Wallala leialala)





"ترام‌ها و  درختای خاک آلود

هایبری   Highbury کسلم می‌کنه، ریچموند  Richmond و کیو Kew

منو  ناکرد می‌کنن.  تا ریچموند زانواما بالا آوردم

درازکشیده در کف قایق باریکم"



"پاهام تو مورگیت Moorgate و دلم 

زیر پاهامه. بعد از جریان

او گریه کرد. بَهِم 'یه شروع تازه' را قول داد.

من جوابشو ندادم،  از چی باهاس دلخورباشم"  



" در مارگیت سندز  Margate Sands

     من هیچ‌چیز را به‌هیچ

     ربط نمی‌توانم داد.

     ناخن‌های شکسته‌ی دست‌هایی کثیف

     مَردم من  مَردم افتاده‌اند که انتظار

                               هیچ ندارند"

                   لا    لا

              سپس  به کارتاژ آمدم 



          سوختن سوختن   سوختن سوختن

آه پروردگارا  مرا از اینجا بکن

آه پروردگارا مرا بکن.



سوختن (۳۲)


چهار: مرگ درآب


فلباس فنیقی، دوهفته ست که مرده،

شیون مرغ‌های دریایی را فراموش کرد و دریای پرشکوه ژرف

و سود وزیان



جریان آب زیر دریا

گردهم نمود استخوان‌هاش به نجوا ، او افتان و خیزان درآن شگرف

دور جوانی‌اَش گذشت در چرخ زندگی

چون اندر آمد به آن گرداب



یهودی یا که نایهود

اَیا تو که چرخ را می‌چرخانی و می‌نگری به‌سوی باد

یادآر فلباس را که روزی چون تو رعنا و زیبا بود. (۳۳)



پنج : آنچه که تندر گفت

پس از چهره‌های عرق کرده زیر پرتو مشعل سرخ‌رنگ

پس از سکوتی یخ‌زده در باغ

پس از عذاب در آستان‌های سنگی

فریادها و گریستن‌ها

ارتعاش و کاخ و زندانی بی‌نور

در تندر بهاران بر فراز کوهستان دور

او آنکه همینک زندگی می‌کرد نک مرده است

ما که زندگی می‌کردیم اینک می‌میریم

با اندک شکیبائی



در اینجا آبی نیست و تنها همه سنگ‌سار

سنگ و نه آبی و گذرگاهی شنی

راهی که به فراز می‌پیچید در میان کوه‌ساران

که کوهستانی از سنگ است و بدون آب

اگر که آبی می‌بود می‌باید از رفتن بازایستاد و بنوشید

در میان سنگ‌ساران اما نمی‌توان ایستاد و اندیشید

عرق خشکیده و پاها در شن کشیده می‌شوند

اگر که فقط آبی بود در میانه‌ی سنگ

نمی‌تواند تف کند دندان‌های سیاه در دهان مرده‌ی کوه‌سارِ فراز

اینجا نه می‌توان نشست و نه ایستاد و نه می‌توان‌کشید دراز



در کوه‌سار حتی سکوتی نیست

اما تندر خشک سترون بی‌باران

در کوهسار حتی تنهایی نیست.

مگرچهره‌های سرخ بدخو که پوزخند می‌زنند و زوزه می‌کشند

از درهای کلبه‌های گلی ترک‌خورده



اگر که آب می‌بود

ونه هیچ سنگ اگر سنگ می‌بود و هم‌چنین آب

و آب

یک چشمه

یک برکه در میان سنگ‌ها اگرکه صدای آب می‌بود تنها نه صدای سیرسیرکها

و علف‌ها خشکیده می‌خواندند اما صدای آب روی صخره‌ها جائی‌که باسترک گوشه‌گیر می‌خواند به‌روی شاخه‌ها

درخت‌ها می‌چکند چک چک چک چک چک چک

اما آبی نیست.



آن سوٌمی کیست که همیشه در کنار تو راه می‌رود؟

وقتی که می‌شمرم، تنها من و تو باهمیم

اما هنگامی‌که به پیش رو می‌نگرم بسوی بالای گذرگاه سپید

همیشه کسی دیگر هست که در کنار تو راه می‌رود.

همراه تو شناورست در هوا، پوشیده در ردایی قهوه‌یی، به‌سرفکنده تالشان‌اَش را

نمی‌دانم که اومردست یا زن‌ست - اما کیست او که در سوی دیگر تو ست؟



آن آوا بر فراز سپهر چه صدایی است

زمزمه‌ی مادری به سوگ

آن توده‌ی پوشیده در تالشان‌ها کی‌اند که انبوه می‌شوند

در دشت‌های بی‌کران، در زمین خشک ترک‌خورده پاگیر می‌شوند.

در هموار افق ، در حلقه‌اند تنها

چه شهری‌ست آن برفراز کوه‌ها

تَرَک می‌خورند و دگرریخت می‌شوند و می‌ترکند در هوای بنفش



برج‌های سرنگون اورشلیم، آتن، اسکندریه

وین، لندن

ناراستین. (۳۴)



زنی گیسوی بلند سیاهش را برفرازید همچو درفش

و با کمانچه برآن تارها به نواخت به زمزمه

و خفاش‌ها با چهره نوزادان به نور بنفش

سوت‌زنان بال‌هاشان به‌هم زدند در همهمه

و به سینه‌خیز خزیدند سربه‌زیر ، پائین به دیواری سیاه شده

و واژگون در هوا بودند به‌سوی صدای

زنگ در یاد ناقوس‌ها، که ساعت‌ها را می‌گفتند





و صداهایی که که آواز می‌خواندند از آب‌انبارهای تهی و چاه‌های به ته کشیده تهی (۳۵)



در این گودال ویران در میان کوه‌سار

در زیر نور بی‌رنگ مهتاب ، سبزه‌زار به آوازست

بر فراز گورهای فروریخته ، در کنار نمازخانه

آنجا نمازخانه‌یی هست خالی ، تنها خانه‌ی باد

نمازخانه‌یی بی‌پنجره ، و دری که باز و بسته می‌شود

استخوان‌های خشک به هیچ‌کس آسیب نمی‌توانند داد

تنها خروسی برفراز تیر بام ایستاده بود

قوقولی قو قو قوقولی

در روشنایی آذرخش ، و بادی نمناک

باران می‌آورد.



"گانگا" Ganga آبش پائین رفته است و برگ‌های چلاق

در شکیب‌مانده برای باران، در آنگاه که ابرهای سیاه

در دوردست انبوه می‌شوند ، بر فراز هیماونت Himavant

جنگل خوش‌آمد گویان، پشت خم‌کرده به خاموشی(۳۶)





سپس تندر سخن گفت

" دا"

" داتا" Datta: ما چه داده‌ایم؟

دوست من، خون‌ست که دل من می‌لرزاند

گستاخیِ زشتِ دمِ پذیرشِ شکست و سر فروآوردن

که در عصر احتیاط هرگز نمی‌تواند پس گرفته‌آید

چنین است و تنها چنین که ما در هستن بوده‌ایم

که در آگهی‌نامه‌های مرگ ما یافتنی نیست

و یا که در یادهای تارتنک مهربان

و یا در زیر مُهری که وکیل لاغر اندام می‌شکند

در اتاق‌های خالی ما



"دا"

"دیادوام"Dayadhvam: من کلید را شنیده‌ام

در درون در یک‌بار بچرخان و تنها یک‌بار بچرخان

ما به کلید می‌اندیشیم،‌ هر کدام در زندان‌اَش

در اندیشه‌ی کلید ،‌ هر کدام برپا می‌دارد زندانی را

تنها درشامگاه،‌ های‌و‌هویی مینویی

باز زنده می‌کند برای دمی کوریولانوسی Coriolanus خردشده را


"دا"

"دامیاتا"Damyata: کشتی پاسخ داد

به شادمانی، به دست شناسنده‌ی بادبان و پارو

دریا آرام بود، دل تو پاسخ می‌داده بود

به شادمانی،، هنگامیکه دعوت شده بود،‌ در فرمانبرداری به طاعت

از دست‌های فرمانده (۳۷)



من در کناره‌ی آب به ماهیگیری

نشستم و دشت سترون در پس سرم

آیا که به کمترین می‌باید زمین‌هایم را سامان دهم؟



پل لندن داره می‌افته می‌افته می‌افته

Poi s'acose nel foco che gli affina

(او خود را در آتش نهان می‌دارد تا بپالاید‌شان)

Quando fiam uti chelidon (به کی خواهم شد همچو پرستو) -- آه پرستو پرستو



Le Prince d'Aquitaine a la tour abolie

(شاهزاده‌ی اکویتین در باروی ویران‌شده)

این تکه‌ها را در برابر خرابه‌هایم به کرانه آوردم (۳۸)



خب پس من اندازت می‌کنم، هیرونیمو Hieronymo' باز دیوانه شد

داتا ، دیادوام ، دامیاتا

شانتیه شانتیه شانتیه (۳۹)










 





----------------------------------

The Waste Land

BY T. S. ELIOT

"Nam Sibyllam quidem Cumis ego ipse oculis meis vidi
in ampulla pendere, et cum illi pueri dicerent: Σιβυλλα
τι θελεις; respondebat illa: αποθανειν θελω."

For Ezra Pound
 il miglior fabbro.



              I. The Burial of the Dead

  April is the cruellest month, breeding
Lilacs out of the dead land, mixing
Memory and desire, stirring
Dull roots with spring rain.
Winter kept us warm, covering
Earth in forgetful snow, feeding
A little life with dried tubers.
Summer surprised us, coming over the Starnbergersee
With a shower of rain; we stopped in the colonnade,
And went on in sunlight, into the Hofgarten,
And drank coffee, and talked for an hour.
Bin gar keine Russin, stamm’ aus Litauen, echt deutsch.
And when we were children, staying at the arch-duke’s,
My cousin’s, he took me out on a sled,
And I was frightened. He said, Marie,
Marie, hold on tight. And down we went.
In the mountains, there you feel free.
I read, much of the night, and go south in the winter.

  What are the roots that clutch, what branches grow
Out of this stony rubbish? Son of man,
You cannot say, or guess, for you know only
A heap of broken images, where the sun beats,
And the dead tree gives no shelter, the cricket no relief,
And the dry stone no sound of water. Only
There is shadow under this red rock,
(Come in under the shadow of this red rock),
And I will show you something different from either
Your shadow at morning striding behind you
Or your shadow at evening rising to meet you;
I will show you fear in a handful of dust.
                      Frisch weht der Wind
                      Der Heimat zu
                      Mein Irisch Kind,
                      Wo weilest du?
“You gave me hyacinths first a year ago;
“They called me the hyacinth girl.”
—Yet when we came back, late, from the Hyacinth garden,
Your arms full, and your hair wet, I could not
Speak, and my eyes failed, I was neither
Living nor dead, and I knew nothing,
Looking into the heart of light, the silence.
Oed’ und leer das Meer.

  Madame Sosostris, famous clairvoyante,
Had a bad cold, nevertheless
Is known to be the wisest woman in Europe,
With a wicked pack of cards. Here, said she,
Is your card, the drowned Phoenician Sailor,
(Those are pearls that were his eyes. Look!)
Here is Belladonna, the Lady of the Rocks,
The lady of situations.
Here is the man with three staves, and here the Wheel,
And here is the one-eyed merchant, and this card,
Which is blank, is something he carries on his back,
Which I am forbidden to see. I do not find
The Hanged Man. Fear death by water.
I see crowds of people, walking round in a ring.
Thank you. If you see dear Mrs. Equitone,
Tell her I bring the horoscope myself:
One must be so careful these days.

  Unreal City,
Under the brown fog of a winter dawn,
A crowd flowed over London Bridge, so many,
I had not thought death had undone so many.
Sighs, short and infrequent, were exhaled,
And each man fixed his eyes before his feet.
Flowed up the hill and down King William Street,
To where Saint Mary Woolnoth kept the hours
With a dead sound on the final stroke of nine.
There I saw one I knew, and stopped him, crying: “Stetson!
“You who were with me in the ships at Mylae!
“That corpse you planted last year in your garden,
“Has it begun to sprout? Will it bloom this year?
“Or has the sudden frost disturbed its bed?
“Oh keep the Dog far hence, that’s friend to men,
“Or with his nails he’ll dig it up again!
“You! hypocrite lecteur!—mon semblable,—mon frère!”


              II. A Game of Chess

The Chair she sat in, like a burnished throne,
Glowed on the marble, where the glass
Held up by standards wrought with fruited vines
From which a golden Cupidon peeped out
(Another hid his eyes behind his wing)
Doubled the flames of sevenbranched candelabra
Reflecting light upon the table as
The glitter of her jewels rose to meet it,
From satin cases poured in rich profusion;
In vials of ivory and coloured glass
Unstoppered, lurked her strange synthetic perfumes,
Unguent, powdered, or liquid—troubled, confused
And drowned the sense in odours; stirred by the air
That freshened from the window, these ascended
In fattening the prolonged candle-flames,
Flung their smoke into the laquearia,
Stirring the pattern on the coffered ceiling.
Huge sea-wood fed with copper
Burned green and orange, framed by the coloured stone,
In which sad light a carvéd dolphin swam.
Above the antique mantel was displayed
As though a window gave upon the sylvan scene
The change of Philomel, by the barbarous king
So rudely forced; yet there the nightingale
Filled all the desert with inviolable voice
And still she cried, and still the world pursues,
“Jug Jug” to dirty ears.
And other withered stumps of time
Were told upon the walls; staring forms
Leaned out, leaning, hushing the room enclosed.
Footsteps shuffled on the stair.
Under the firelight, under the brush, her hair
Spread out in fiery points
Glowed into words, then would be savagely still.

  “My nerves are bad tonight. Yes, bad. Stay with me.
“Speak to me. Why do you never speak. Speak.
  “What are you thinking of? What thinking? What?
“I never know what you are thinking. Think.”

  I think we are in rats’ alley
Where the dead men lost their bones.

  “What is that noise?”
                          The wind under the door.
“What is that noise now? What is the wind doing?”
                           Nothing again nothing.
                                                        “Do
“You know nothing? Do you see nothing? Do you remember
“Nothing?”

       I remember
Those are pearls that were his eyes.
“Are you alive, or not? Is there nothing in your head?”   
          
                                                                           But
O O O O that Shakespeherian Rag—
It’s so elegant
So intelligent
“What shall I do now? What shall I do?”
“I shall rush out as I am, and walk the street
“With my hair down, so. What shall we do tomorrow?
“What shall we ever do?”
                                               The hot water at ten.
And if it rains, a closed car at four.
And we shall play a game of chess,
Pressing lidless eyes and waiting for a knock upon the door.

  When Lil’s husband got demobbed, I said—
I didn’t mince my words, I said to her myself,
HURRY UP PLEASE ITS TIME
Now Albert’s coming back, make yourself a bit smart.
He’ll want to know what you done with that money he gave you
To get yourself some teeth. He did, I was there.
You have them all out, Lil, and get a nice set,
He said, I swear, I can’t bear to look at you.
And no more can’t I, I said, and think of poor Albert,
He’s been in the army four years, he wants a good time,
And if you don’t give it him, there’s others will, I said.
Oh is there, she said. Something o’ that, I said.
Then I’ll know who to thank, she said, and give me a straight look.
HURRY UP PLEASE ITS TIME
If you don’t like it you can get on with it, I said.
Others can pick and choose if you can’t.
But if Albert makes off, it won’t be for lack of telling.
You ought to be ashamed, I said, to look so antique.
(And her only thirty-one.)
I can’t help it, she said, pulling a long face,
It’s them pills I took, to bring it off, she said.
(She’s had five already, and nearly died of young George.)
The chemist said it would be all right, but I’ve never been the same.
You are a proper fool, I said.
Well, if Albert won’t leave you alone, there it is, I said,
What you get married for if you don’t want children?
HURRY UP PLEASE ITS TIME
Well, that Sunday Albert was home, they had a hot gammon,
And they asked me in to dinner, to get the beauty of it hot—
HURRY UP PLEASE ITS TIME
HURRY UP PLEASE ITS TIME
Goonight Bill. Goonight Lou. Goonight May. Goonight.
Ta ta. Goonight. Goonight.
Good night, ladies, good night, sweet ladies, good night, good night.


              III. The Fire Sermon

  The river’s tent is broken: the last fingers of leaf
Clutch and sink into the wet bank. The wind
Crosses the brown land, unheard. The nymphs are departed.
Sweet Thames, run softly, till I end my song.
The river bears no empty bottles, sandwich papers,
Silk handkerchiefs, cardboard boxes, cigarette ends
Or other testimony of summer nights. The nymphs are departed.
And their friends, the loitering heirs of city directors;
Departed, have left no addresses.
By the waters of Leman I sat down and wept . . .
Sweet Thames, run softly till I end my song,
Sweet Thames, run softly, for I speak not loud or long.
But at my back in a cold blast I hear
The rattle of the bones, and chuckle spread from ear to ear.

A rat crept softly through the vegetation
Dragging its slimy belly on the bank
While I was fishing in the dull canal
On a winter evening round behind the gashouse
Musing upon the king my brother’s wreck
And on the king my father’s death before him.
White bodies naked on the low damp ground
And bones cast in a little low dry garret,
Rattled by the rat’s foot only, year to year.
But at my back from time to time I hear
The sound of horns and motors, which shall bring
Sweeney to Mrs. Porter in the spring.
O the moon shone bright on Mrs. Porter
And on her daughter
They wash their feet in soda water
Et O ces voix d’enfants, chantant dans la coupole! 

Twit twit twit
Jug jug jug jug jug jug
So rudely forc’d.
Tereu

Unreal City
Under the brown fog of a winter noon
Mr. Eugenides, the Smyrna merchant
Unshaven, with a pocket full of currants
C.i.f. London: documents at sight,
Asked me in demotic French
To luncheon at the Cannon Street Hotel
Followed by a weekend at the Metropole.

At the violet hour, when the eyes and back
Turn upward from the desk, when the human engine waits
Like a taxi throbbing waiting,
I Tiresias, though blind, throbbing between two lives,
Old man with wrinkled female breasts, can see
At the violet hour, the evening hour that strives
Homeward, and brings the sailor home from sea,
The typist home at teatime, clears her breakfast, lights
Her stove, and lays out food in tins.
Out of the window perilously spread
Her drying combinations touched by the sun’s last rays,
On the divan are piled (at night her bed)
Stockings, slippers, camisoles, and stays.
I Tiresias, old man with wrinkled dugs
Perceived the scene, and foretold the rest—
I too awaited the expected guest.
He, the young man carbuncular, arrives,
A small house agent’s clerk, with one bold stare,
One of the low on whom assurance sits
As a silk hat on a Bradford millionaire.
The time is now propitious, as he guesses,
The meal is ended, she is bored and tired,
Endeavours to engage her in caresses
Which still are unreproved, if undesired.
Flushed and decided, he assaults at once;
Exploring hands encounter no defence;
His vanity requires no response,
And makes a welcome of indifference.
(And I Tiresias have foresuffered all
Enacted on this same divan or bed;
I who have sat by Thebes below the wall
And walked among the lowest of the dead.)
Bestows one final patronising kiss,
And gropes his way, finding the stairs unlit . . .

She turns and looks a moment in the glass,
Hardly aware of her departed lover;
Her brain allows one half-formed thought to pass:
“Well now that’s done: and I’m glad it’s over.”
When lovely woman stoops to folly and
Paces about her room again, alone,
She smoothes her hair with automatic hand,
And puts a record on the gramophone.

“This music crept by me upon the waters”
And along the Strand, up Queen Victoria Street.
O City city, I can sometimes hear
Beside a public bar in Lower Thames Street,
The pleasant whining of a mandoline
And a clatter and a chatter from within
Where fishmen lounge at noon: where the walls
Of Magnus Martyr hold
Inexplicable splendour of Ionian white and gold.

               The river sweats
               Oil and tar
               The barges drift
               With the turning tide
               Red sails
               Wide
               To leeward, swing on the heavy spar.
               The barges wash
               Drifting logs
               Down Greenwich reach
               Past the Isle of Dogs.
                                 Weialala leia
                                 Wallala leialala

               Elizabeth and Leicester
               Beating oars
               The stern was formed
               A gilded shell
               Red and gold
               The brisk swell
               Rippled both shores
               Southwest wind
               Carried down stream
               The peal of bells
               White towers
                                Weialala leia
                                Wallala leialala

“Trams and dusty trees.
Highbury bore me. Richmond and Kew
Undid me. By Richmond I raised my knees
Supine on the floor of a narrow canoe.”

“My feet are at Moorgate, and my heart
Under my feet. After the event
He wept. He promised a ‘new start.’
I made no comment. What should I resent?”

“On Margate Sands.
I can connect
Nothing with nothing.
The broken fingernails of dirty hands.
My people humble people who expect
Nothing.”
                       la la

To Carthage then I came

Burning burning burning burning
O Lord Thou pluckest me out
O Lord Thou pluckest

burning


              IV. Death by Water

Phlebas the Phoenician, a fortnight dead,
Forgot the cry of gulls, and the deep sea swell
And the profit and loss.
                                   A current under sea
Picked his bones in whispers. As he rose and fell
He passed the stages of his age and youth
Entering the whirlpool.
                                   Gentile or Jew
O you who turn the wheel and look to windward,
Consider Phlebas, who was once handsome and tall as you.


              V. What the Thunder Said

  After the torchlight red on sweaty faces
After the frosty silence in the gardens
After the agony in stony places
The shouting and the crying
Prison and palace and reverberation
Of thunder of spring over distant mountains
He who was living is now dead
We who were living are now dying
With a little patience

Here is no water but only rock
Rock and no water and the sandy road
The road winding above among the mountains
Which are mountains of rock without water
If there were water we should stop and drink
Amongst the rock one cannot stop or think
Sweat is dry and feet are in the sand
If there were only water amongst the rock
Dead mountain mouth of carious teeth that cannot spit
Here one can neither stand nor lie nor sit
There is not even silence in the mountains
But dry sterile thunder without rain
There is not even solitude in the mountains
But red sullen faces sneer and snarl
From doors of mudcracked houses
                                      If there were water
   And no rock
   If there were rock
   And also water
   And water
   A spring
   A pool among the rock
   If there were the sound of water only
   Not the cicada
   And dry grass singing
   But sound of water over a rock
   Where the hermit-thrush sings in the pine trees
   Drip drop drip drop drop drop drop
   But there is no water

Who is the third who walks always beside you?
When I count, there are only you and I together
But when I look ahead up the white road
There is always another one walking beside you
Gliding wrapt in a brown mantle, hooded
I do not know whether a man or a woman
—But who is that on the other side of you?

What is that sound high in the air
Murmur of maternal lamentation
Who are those hooded hordes swarming
Over endless plains, stumbling in cracked earth
Ringed by the flat horizon only
What is the city over the mountains
Cracks and reforms and bursts in the violet air
Falling towers
Jerusalem Athens Alexandria
Vienna London
Unreal

A woman drew her long black hair out tight
And fiddled whisper music on those strings
And bats with baby faces in the violet light
Whistled, and beat their wings
And crawled head downward down a blackened wall
And upside down in air were towers
Tolling reminiscent bells, that kept the hours
And voices singing out of empty cisterns and exhausted wells.

In this decayed hole among the mountains
In the faint moonlight, the grass is singing
Over the tumbled graves, about the chapel
There is the empty chapel, only the wind’s home.
It has no windows, and the door swings,
Dry bones can harm no one.
Only a cock stood on the rooftree
Co co rico co co rico
In a flash of lightning. Then a damp gust
Bringing rain

Ganga was sunken, and the limp leaves
Waited for rain, while the black clouds
Gathered far distant, over Himavant.
The jungle crouched, humped in silence.
Then spoke the thunder
DA
Datta: what have we given?
My friend, blood shaking my heart
The awful daring of a moment’s surrender
Which an age of prudence can never retract
By this, and this only, we have existed
Which is not to be found in our obituaries
Or in memories draped by the beneficent spider
Or under seals broken by the lean solicitor
In our empty rooms
DA
Dayadhvam: I have heard the key
Turn in the door once and turn once only
We think of the key, each in his prison
Thinking of the key, each confirms a prison
Only at nightfall, aethereal rumours
Revive for a moment a broken Coriolanus
DA
Damyata: The boat responded
Gaily, to the hand expert with sail and oar
The sea was calm, your heart would have responded
Gaily, when invited, beating obedient
To controlling hands

                                    I sat upon the shore
Fishing, with the arid plain behind me
Shall I at least set my lands in order?
London Bridge is falling down falling down falling down
Poi s’ascose nel foco che gli affina
Quando fiam uti chelidon—O swallow swallow
Le Prince d’Aquitaine à la tour abolie
These fragments I have shored against my ruins
Why then Ile fit you. Hieronymo’s mad againe.
Datta. Dayadhvam. Damyata

No comments:

Post a Comment