الیوت که باهمه نوآوریهایش در نووایی به پیشینه و سنت آذرم مینهاد و به ارزش تاریخی هنر باورمند بود در نوشتهاش "سنت و استعداد فردی" Tradition and the Individual Talent به این برآورد رسیده بود که " سرودهسرا میباید آگاهی گذشته را، به ویژه دستاوردهای گذشتهی ادبی را، گسترش داده یا به دست آورد. نووایی الیوت بر بنیاد پیشینهئی استوارست که در آن هومر و اوید و دانته و شکسپیر هرگز از دیده پنهان نمیمانند . او در آن نوشته مینویسد:
(سنت) در نخست، دربرگیر دریافتی تاریخی ست، که میتوانیم آنرا برای هرکس که پس از بیست و پنج سالگی به سرودهسرایی ادامه میدهد ناممکن از به دورانداختناش بدانیم؛ و دریافتی تاریخی دربرگیر یک بینش است، که نه در بارهی گذشتگی گذشته است، که بل در بارهی هستن آن در اکنون است؛ دریافت تاریخی یک نویسنده را وادار مینماید که نه تنها به هنگام سرودن نسل خود را در مغز استخوان خود داشتهباشد که بل میباید با احساسی در بارهی همهی ادبیات اروپا از هومر و همهی ادبیات کشور خود هستنی بههمزمان را داشته باشد و در سامانهئی بههمزمان سروده شود.
در "آوازهای عاشقی ج. آلفرد پروفراک" ایلیوت به خوانندهاش هشدار میدهد که این سروده دربارهی عشقی سنتی نیست. نخستین کلید دریافت، خود همین آوند سروده است که در آن "J. Alfred Prufrock" یک نام خیالی طنزآلود است، زیرا الیوت خواستار آنست که میان "prude"، که به میانای زاهدنمایی و دوریگزینی از هوسهای تن است، با پوشیدن " frock"، که لباسی زنانه است، پیوندی ناخودآگاهانه را برپا سازد. (نام نخستین این سروده "پروفراک در میان زنان" Prufrock Among the Women بود.) در این سروده الیوت شماری از بارههای سرودههای خود در باره قهرمانسازی و اَختگی مردان در دنیای مدرن را بر ملا میکند. وی این سروده را در سال ۱۹۰۹ در حالی که دانشجوی دورهی والایی در دانشگاه هاروارد بود نوشت (هرچند او در چند سال آینده آن را بازسازی نمود و، به فرجام، این به پافشاری اَذرا پاند بود که هریت مونرو ویراستار مجلهی شعر این سروده را در ۱۹۱۵ به چاپ رسانید)، در آن هنگام او نامش را "T. Stearns Eliot " امضا مینمود و "استرنز" در املاهای گوناگون به میانای سختگیر و خشکخو است.
سرودهی آوازهای عاشقی جی. آلفرد پروفراک با پیشدرآمدی از گفتهی "گوئیدو دا مونتهفلترو " Guido da Montefeltro در بخشی ازسرودهی دوزخ Inferno دانته (۶۶ -۲۷.۶۱) آغاز میشود که: "اگر چنان میاندیشیدم که پاسخ من به کسی است که در هیچ هرگزی به جهان باز خواهد گشت، این شعله را دیگر پرتوی نمیمانید..." مونتِهفلترو که در آتش سوزان دوزخ برای همیشه گرفتارست داستان زندگی ننگین و شرمآور خود را به دانته از این روی بازگو مینماید که به این گمانست که او هرگز به جهان زندگان بر روی زمین باز نخواهد گشت.
جی. آلفرد پروفراک، شاید مردی ست میانه سال، که رفتهرفته سرش رو به طاسی است . او شاید از روشنفکرانی ست که در بند تردید و بیاطمینانی گرفتار آمده و خوانندهی سروده را که شاید خود اوست به گردش و پرسه در دوزخ شهری مدرن دعوت میکند. او فلانور Flâneur شارل بودلر را به یاد میآورد که در بلوارهای تازه ساز پاریس در روزگار امپراتوری ناپلئون سوم پرسه میزد و با شیفتگی نظارهگر بپاخاستن شهری مدرن بود. اما پروفراک صحنه خیابانی را توصیف میکند که در ته شهرست با میهمانخانههای ارزان یکشبه و مردانی که به اغذیهفروشیهایی ارزان آنچنانی میروند تا با خوردن حلزون به توانایی خود برای همخوابگی با زنان خودفروش بیفزایند. و مدرنیته در گردهمایی زنانی با اداهای هنرشناسی و روشنفکری که دربارهی میکل آنژ هنرمند دوران رنسانس حرافی میکنند رخنه کرده ست. الیوت در سرودهی خود این بند را در بارهی زنانی که در بارهی میکل آنژ حرف میزنند چندین بار تکرار میکند. این بندها را به راستی از سرودهسرای سدهی نوزدهم فرانسه ژول لافورگ Jules Laforgue به وام گرفته است.
Dans la pièce les femmes vont et viennentکه گویی صحنهئیست در دوزخ مدرن که تا به ابد تکرار میشود. او دود زردفام و مه را که همانند گربهیی به جستجو در شب در بیرون از خانههای محلهیی، که یادآور لندن است، توصیف میکند. و به خود دلداری میدهد که اینک هنگام کشتن وقت است. زیرا که چه بسیار از عمر او صرف پاسخگویی به پرسشهای بالادستهایش شده است . در سرودهی الیوت وزن و گام و آهنگ از مهینائی ویژهئی بر خوردارست که برای نمون در برگردان سرودهی لافورگ دیده میشود که برای داشتن قافیه در برگردان آنگلیسی Michelangelo را جانشین maîtres de Sienne یا به انگلیسی Masters of Siena مینماید تا با Come and go همقافیه شود. (استادان نقاشی در سینا در هنگام رنسانس کسانی بودند مانند Sassetta, Giovanni di Paolo, Matteo di Giovanni, Benvenuto di Giovanni ) به هر روی میانا یا معنای سرودهی پروفراک را میباید از کنارهم نهادن شمار زیادی تصویرهای به ظاهر نامربوط بازسازی نمود. زیرا که در جهان نووا و مدرن پیوندهای منطقی ازهمگسیختهاند و به آنها دیگر باور نمیتوان داشت.
En parlant des maîtres de Sienne
با هوده است که در دید خود داشته باشیم که سروده سرایی الیوت با روبرو شدن او با کتاب آرتور سیمونز Arthur Symons زیر آوند "جنبش نمادگرایی در ادبیات " The Symbolist Movement in Litrature و با آشنایی با سرودهسرایان نمادگرای فرانسوی همچون آرتور رمبو، پال ولرَن ، تریستان کوربیه و به ویژه ژول لافورگ به ژرفایی رسید. برای الیوت سرودههای لافورگ گونهیی رستاخیز بود که گذار سرودهسرایی او را جهت داد زیرا که لافورگ شیوهی شیفتهگرایی رمی Romantic style را به کنار گذاشته بود و به جای زبانی شیفته و شوریده با بکاربردن زبان کوچه و متلک، با هوشمندیِ زبانی کنایه آمیز را برای آفرینش صحنههایی تصویری درسرودههایش به کار میبرد . تا آنجا که الیوت در نوشتهاش زیر آوند"بازتابی در سرودهسرایی همزمان" Reflections on Contemporary Poetry در ۱۹۱۹ نوشت که: لافروگ به او "شداییهای شاعرانهی ابزارهای سخن خودم را" آموخت و آنها را "از بستهیی از احساسهای دست دوم به هستن یک آدمی" دگرگون نمود.
برای خواندن و دریافتن سرودههای الیوت نیاز به آن نیست که خواننده به فرهنگ گستردهی الیوت دسترسی داشته باشد اما آگاهی از این فرهنگ دریافت خواننده را از سرودهی او ژرفتر مینماید. برای نمون پس از آنکه او مه زردفام لندن را توصیف مینماید مینویسد:"و راستی را که هنگامی خواهد رسید/ برای دود زرد که در درازای خیابان سُر میخورد / تا پشت خویش را بر شیشههای پنجره بساید" در این پاره او سرودهی از اندرو مارول Andrew Marvell بنام "به دلدار نیرنگ بازش" To His Coy Mistress را به یاد خواننده میآورد، که دلدار شاعر به ادا، ناز مینماید و با وانمود به بیمیلی، وقتگذرانی مینماید و سرودهسرا میگوید: "اگر که سهم ما از جهان و هنگام به یک اندازه بود/ این همه ادا، نازنین، گناهی نمی بود". اما برای پروفراک در دنیای مدرن چگونگیِ "هنگام" واژگونه شده است . در دنیای نااطمینانیها و تردیدها که همچون دود زرد در خیابانهای شهر گسترده میشود این دلدارِ پروفراک نیست که ناز میکند، که بل این خود اوست که درنگ میکند و در گمانست و بیتصمیم. زیرا که این بهای اندیشیدن است که میباید پرداخت شود.
بیتصمیمی پروفراک بیتصمیمی انسان جهان مدرن است که همهی معیارهای راستی را با دسترسی به دانش از دست داده است. الیوت مینویسد: "و هنگامی برای همهی کارها و روزهایی که دستهایی / بالا میروند و پرسشی را در برابرت مینهند ." او به سرودهی "کارها و روزها" Ἔργα καὶ Ἡμέρα از هزیود سرودهسرای یونانی نگاه مینماید که میسراید:
زیرا خدایان ابزارهای زیوش را از مردم پنهان داشتهاند. وگرنه به آسانی میتوانستید در یک روز کار کنید تا بتوانید به اندازهیی بس برای همهی سال داشته باشید؛ . به زودی سکان کشتی خود را بر روی دود خواهی نهاد ، وکشتزاری را که با گاو و قاطر نیرومند آماده ساخته بودید به هدر خواهد شد.براستی پیداست که سکان کشتی پروفراک اینک بروی آن دود زردفام است که گسترده شده. و بیتصمیمی او که بر واژ با ناز دلدار مارول است ناشی از اندیشهی اوست زیرا در آن سرودهی هزیود میخوانیم که زئوس از اینکه پرومته آتش دانش را از نزد خدایان ربوده و به آدمیان ارزانی داشته است خشمگین است.
پسر ایپه توس، از همه نیرنگ بازترها نیرنگ بازتر، تو خشنودی که مرا فریب دادی و آتش را از نزد من ربودی، نفرین بزرگ بر تو و آدمیان خواهد بود، اما من بر آدمی بهای آتش را خواهم نهاد که پتیارهیی خواهد بود که دلهاشان را شادی خواهد بخشید در همان دم که به نابودی خود پرداختهاند.هر چند چنین مینماید که الیوت میخواهد از ج آلفرد پروفراک به آوند "منِ دیگر" خود بهره بگیرد تا به کاوش در بارهی نودشها و خواستههای خود بپردازد اما چنین برداشت شاید شتابزده باشد. گذشته از تفاوتهای سطحی مانند اینکه الیوت در ۱۹۰۹ مردی جوان بوده است و حال انکه پروفراک مردی ست میانه سال وهمانگونه که گفتیم با سری که دارد موهایش را از دست میدهد و در حال طاسی است (که در دنیای مدرن خود مسئلهی است!) - برای برداشتی ژرفتر باید در دید داشته باشیم که الیوت اصولاٌ از سرودههایی که بر هویت و رفتار خود سروده سرا تمرکز داشته باشد بیزار بود. او در نوشتهاَش زیر آوند "سنت و استعدادهای فردی" مینویسد که "پیشرفت یک هنرمند یک خود-فنایی همیشگی است، زدودن دائمی شخصیت خویش. " او همچنین در نوشتهئی دیگر زیر آوند "هاملت و دشواریهای او" این اندیشار "زدودن شخصیت خویش" را آشکارتر مینماید و مینویسد:
تنها راه بیان نودش و احساسات در ریخت هنر پیدا نمودن "هم پیوندی ناسوگیرانه و پدیدار" objective correlative است، به سخنی دیگر، گردآوردهیی از چیزها، چگونگیِ پیرامون، و زنجیرهیی از رویدادها که ریختارهی آن احساس ویژه باشدبه گفتهیی سادهتر الیوت تا اندازهی زیادی نودشها و گینشهایِ ازهمگسیخته (احساسات و عواطف انتزاعی) را به کنار مینهد و هم پیوندیی ناسوگیر و پدیدار - که در خور لمس و به کالبد شده است- را جایگزین دلبستگی مهینا به یک کار هنری مینماید .
الیوت با وام گرفتن از رابرت براونینگ، از شگرد استادانهی" تکگویی بازیگرانهی dramatic monologue براونینگ بهره میگیرد تا بگونئی غیرمستقیم در بارهی شخصیت و روانشناسی پروفراک به خواننده آگاهی دهد. برای نمون براونینگ در "آخرین دوشس من" شخصیت پنهانی دوک را با گفتار او دربارهی خودش روشنایی میبخشد. بدون آنکه دوک خود قصد افشای آنها را داشته باشد، الیوت نیز با به کارگیری "تک گفتار" آقای پروفراک شخصیت خودرا میزداید و بر شخصیت پروفراک پرتو میافکند. در این شیوه گویندهی گفتار با شخصی دیگر در گفتگو ست و خوانندهی سروده در خاموشی به شنفتن نشسته است؛ بیشتر این "تک گفتار بازیگرانه" کنایه آمیز است ، و گوینده خود نیز از آنچه که افشا میکند تا به اندازهیی آگاه نیست.
سرودهی پروفراک درجهان نووای ناخوشایند آغاز میشود و "پروفراک" همانند "مونتِفلترو"ی دانته زندانی دوزخ است؛ اگرچه او بروی زمین است اما درشهری به سر میبرد که در آن بیگانه و تنهاست. انگارههای شهر همه سترون و مرگ زایند؛ و آسمان شب "مانند یک بیماری بیهوش شده بر روی یک بستر" میماند (بند ۳)، در حالی که در پائین "خیابانهای نیمه خلوت" خشک (بند ۴) "مهمانخانههای یکشبه ارزان" و "رستورانهایی با کف پوشیده از خاک اره" را نشان میدهد (۶-۷). الیوت با بهرهگیری از به هم پیوستگی بندهای سروده enjambment فضای پر پیج وخم شهر را انگار میکند. کاری که او درسرودهی زمینسوخته Wasteland با ژرفا و باریکبینی بیشتری انگار نموده است . خواننده خود میتواند اینک این سروده را دنبال نماید. آیا در دنیای مدرن بیشتر مردمان دریاریان هملت نیستند که میباید در برابر بالادستان سخنهای ابلهانه بگویند؟ آیا بارها و بارها سر بریدهی خودرا بر روی طبقی ندیدهاند ؟ و اگر که هنوز زنده ماندهاند از اینروی نبوده است که آنان پیامبری بودهاند و یا که همچون العازار نبودهاند که دم مسیحایی به آنان جان دوباره داده باشد. که انسان مدرن هر روز میمیرد و صبحی دیگر باز بر میخیزد.
اگر چنان میاندیشیدم که پاسخ من به کسی است
پس بیا باهم برویم به پرسه
هنگامی که غروب برآسمان گسترده
همچون بیماری مدهوش افتاده به بستر
بیا که پرسه زنیم درخیابانهای نیمهخلوت و دورتر
در پچپچهای هوسرانی
در شبهای کلافگی میهمانخانههای ارزان یکشبه
در اغذیهفروشیهایی که کفشان پوشیده است از خاکارّه* و صدفهای حلزون **
و خیابانهایی همچون یک بگومگو انباشته از خستگی
از خواستهایی پنهان و بستگی
که تو را به پرسشی همه دربرگیر میکشد
آه، مپرس، که آن چیست؟
بیا تا برسر قرارمان برویم تا که وقت باقیست
زنها میآیند به تالار و میروند
و دربارهی میکلآنژ حرف میزنند
مهِ زردی که پشتش را به شیشهی پنجره میساید
دود زردی که پوزهاش را به شیشهی پنجره میخاید
گوشهکنارهای شب را با زبان لیسید
وانگاه درنگ نمود درچالهچولهها
و بر پشت گرفت دودهیی را که از دودکش افتاد
سپس لغزید از سر مهتابی و ناگهان جهید
تا دید که این شبی به مهر ماه و آرام ست
پس گشتی به گرد خانه زد و به خواب خزید
و راستی را که هنگامی خواهد رسید
برای دود زرد که در درازای خیابان سُر میخورد
تا پشت خویش را بر شیشههای پنجره بساید
هنگامی خواهد رسید ، هنگامی خواهد رسید
تا چهرهیی برای دیدن چهرههایی که میبینی آماده کنی
هنگامی خواهد رسید برای کشتن و آفریدن
و هنگامی برای همهی کارها و روزهایی که دستهایی
بالا میروند و پرسشی را در برابرت مینهند .
هنگامی برای تو و هنگامی برای من
و هنوز هنگامی برای صد بیتصمیمی
و برای صد بینش و بازبینی
پیش از صرف ناشتایی و چای
زنها میآیند به تالار و میروند
و دربارهی میکل آنژ حرف میزنند
و براستی هنگامی خواهد رسید
که درشگفت بمانم که " دلش را دارم و تاب؟" که "دلش را دارم و تاب؟
هنگامش ست که میباید از پلهها پائین شد و بازگشت به شتاب
- با لکهی طاسی درست در فرق سر
آنها خواهندگفت: ("چقدر موهایش ریخته")
کت صبحم، با یقهی پیراهن که سفت و سخت به گردنم آویخته
-با کراواتی شیک و ارزان با سنجاقی ساده ، نشان از آدمی فرهیخته
( آنها خواهند گفت :"اما دست و پایی لاغر گویی که از تن گسیخته!"
آیا جرأت آن را دارم
تا جهان را به آشوب رسانم ؟
دمی بیش نمانده به آن هنگام
برای تصمیمها و پشیمانیها تا در دمی آنها را به غروب رسانم
:زیرا که هماینک آن همه را میدانستهام، همه را میدانستهام
می دانستهام عصرها و صبحها و نیمروزها را
من با قاشقهای قهوه اندازه گرفتهام همهی عمر و همهی سوزها را
من میشناسم آواهایی را که به مرگ میافتند و میمیرند***
در زمینهی آهنگی که برمیخیزد از آن اتاق دور
چگونه انگار کنم آوایی را بر لب گور؟
- و من هم اینک میشناختهام آن چشمها را، همه را میشناختهام
وهنگامی که قالبم گرفته شد، آویخته میشوم به سوزنی
هنگامیکه باسوزنِ بهدیوار آویختهام با پیچ و تاب ساختهام
پس چگونه آغاز کنم ز روزنی
تاکه تف کنم ته سیگار روزهایم را و رفتارم را؟
وچگونه میباید انگار کنم؟
و من هماینک با همهشان آشنایم و میشناسم آن بازوها را
بازوهای سپید و برهنهشان در دستبندهای پر زرق
( اما موهای قهوهیی بازوهاشان میدرخشد زیر چراغ برق)
آیا این عطر پیراهنشان ست که پراکنده میشود
و در سرم خیالی به اینسان آکنده میشود؟
بازوانی که روی میز دراز میشوند یا شالی که آن بازوها را میپوشاند
و آیا سپس میتوانم انگار کنم؟
و چگونه میباید آغاز کنم؟
آیا بگویم که در غروب به خیابانهای باریک رفتهام
و دیدهام دودی را که برخاسته از پیپها
مردانی تنها با آستینهایی دراز که لم دادهاند از پنجره به بیرون؟
...
میباید که چنگالهایی آهنین بودم
که در مینوردیدم بر کف دریاهای خاموش .
و در بعدازظهر و عصر میخوابیدم به آرامی
نوازش شده با انگشتانی باریک
خوابیده ... خسته یا خود را به بیماریزده در اتاقی نیمهتاریک
اینجا دراز کشیده بر کف اتاق کنار تو و من
آیا پس از صرف شربت و شیرینی و چای
هنوز برای درگیری و چالش برایم مانده توان و نای؟
اگرچه هم گریستهام و روزه گرفتهام، گریستهام و به نیایش نشستهام
اگرچه دیده ام که آوردهاند سر بریدهام را (که اندکی طاس شده بود) به روی یک سینی
اگر چنان میاندیشیدم که پاسخ من به کسی است
که در هیچ هرگز به جهان باز خواهد گشت،
از این شعله ا دیگر پرتوی نمی ماند؛
اما از آنجا که هیچ کس هرگز زنده از این ژرفا بدر نشده
اگر آنچه که شنیدهام درست باشد،
بدون هراس از پلشتی به تو پاسخ میدهم
دانته الیگیری - دوزخ
پس بیا باهم برویم به پرسه
هنگامی که غروب برآسمان گسترده
همچون بیماری مدهوش افتاده به بستر
بیا که پرسه زنیم درخیابانهای نیمهخلوت و دورتر
در پچپچهای هوسرانی
در شبهای کلافگی میهمانخانههای ارزان یکشبه
در اغذیهفروشیهایی که کفشان پوشیده است از خاکارّه* و صدفهای حلزون **
و خیابانهایی همچون یک بگومگو انباشته از خستگی
از خواستهایی پنهان و بستگی
که تو را به پرسشی همه دربرگیر میکشد
آه، مپرس، که آن چیست؟
بیا تا برسر قرارمان برویم تا که وقت باقیست
زنها میآیند به تالار و میروند
و دربارهی میکلآنژ حرف میزنند
مهِ زردی که پشتش را به شیشهی پنجره میساید
دود زردی که پوزهاش را به شیشهی پنجره میخاید
گوشهکنارهای شب را با زبان لیسید
وانگاه درنگ نمود درچالهچولهها
و بر پشت گرفت دودهیی را که از دودکش افتاد
سپس لغزید از سر مهتابی و ناگهان جهید
تا دید که این شبی به مهر ماه و آرام ست
پس گشتی به گرد خانه زد و به خواب خزید
و راستی را که هنگامی خواهد رسید
برای دود زرد که در درازای خیابان سُر میخورد
تا پشت خویش را بر شیشههای پنجره بساید
هنگامی خواهد رسید ، هنگامی خواهد رسید
تا چهرهیی برای دیدن چهرههایی که میبینی آماده کنی
هنگامی خواهد رسید برای کشتن و آفریدن
و هنگامی برای همهی کارها و روزهایی که دستهایی
بالا میروند و پرسشی را در برابرت مینهند .
هنگامی برای تو و هنگامی برای من
و هنوز هنگامی برای صد بیتصمیمی
و برای صد بینش و بازبینی
پیش از صرف ناشتایی و چای
زنها میآیند به تالار و میروند
و دربارهی میکل آنژ حرف میزنند
و براستی هنگامی خواهد رسید
که درشگفت بمانم که " دلش را دارم و تاب؟" که "دلش را دارم و تاب؟
هنگامش ست که میباید از پلهها پائین شد و بازگشت به شتاب
- با لکهی طاسی درست در فرق سر
آنها خواهندگفت: ("چقدر موهایش ریخته")
کت صبحم، با یقهی پیراهن که سفت و سخت به گردنم آویخته
-با کراواتی شیک و ارزان با سنجاقی ساده ، نشان از آدمی فرهیخته
( آنها خواهند گفت :"اما دست و پایی لاغر گویی که از تن گسیخته!"
آیا جرأت آن را دارم
تا جهان را به آشوب رسانم ؟
دمی بیش نمانده به آن هنگام
برای تصمیمها و پشیمانیها تا در دمی آنها را به غروب رسانم
:زیرا که هماینک آن همه را میدانستهام، همه را میدانستهام
می دانستهام عصرها و صبحها و نیمروزها را
من با قاشقهای قهوه اندازه گرفتهام همهی عمر و همهی سوزها را
من میشناسم آواهایی را که به مرگ میافتند و میمیرند***
در زمینهی آهنگی که برمیخیزد از آن اتاق دور
چگونه انگار کنم آوایی را بر لب گور؟
- و من هم اینک میشناختهام آن چشمها را، همه را میشناختهام
چشمهایی که تو را با ریختن در عبارتی قالب میزنند
وهنگامی که قالبم گرفته شد، آویخته میشوم به سوزنی
هنگامیکه باسوزنِ بهدیوار آویختهام با پیچ و تاب ساختهام
پس چگونه آغاز کنم ز روزنی
تاکه تف کنم ته سیگار روزهایم را و رفتارم را؟
وچگونه میباید انگار کنم؟
و من هماینک با همهشان آشنایم و میشناسم آن بازوها را
بازوهای سپید و برهنهشان در دستبندهای پر زرق
( اما موهای قهوهیی بازوهاشان میدرخشد زیر چراغ برق)
آیا این عطر پیراهنشان ست که پراکنده میشود
و در سرم خیالی به اینسان آکنده میشود؟
بازوانی که روی میز دراز میشوند یا شالی که آن بازوها را میپوشاند
و آیا سپس میتوانم انگار کنم؟
و چگونه میباید آغاز کنم؟
آیا بگویم که در غروب به خیابانهای باریک رفتهام
و دیدهام دودی را که برخاسته از پیپها
مردانی تنها با آستینهایی دراز که لم دادهاند از پنجره به بیرون؟
...
میباید که چنگالهایی آهنین بودم
که در مینوردیدم بر کف دریاهای خاموش .
و در بعدازظهر و عصر میخوابیدم به آرامی
نوازش شده با انگشتانی باریک
خوابیده ... خسته یا خود را به بیماریزده در اتاقی نیمهتاریک
اینجا دراز کشیده بر کف اتاق کنار تو و من
آیا پس از صرف شربت و شیرینی و چای
هنوز برای درگیری و چالش برایم مانده توان و نای؟
اگرچه هم گریستهام و روزه گرفتهام، گریستهام و به نیایش نشستهام
اگرچه دیده ام که آوردهاند سر بریدهام را (که اندکی طاس شده بود) به روی یک سینی
من پیامبری نبودهام - و رسالتی نداشتهام از دینی
من دیدهام که دارد دَم مهتریام خاموش میشود
و دیدهام که خدمتگذار ابدی با پوزخند کُتم را آورده و بودنم بزودی فراموش میشود
کوتاه سخن اینکه در هراس بودهام
آیا که این به فرجام ارزش داشت
پس از چای و مربا و شیرینی
اندر میان ظروف چینی و گفتگوهای پارینی
آیا که هیچ این ارزش داشت
که با لبخندی زیادهگویی کرد در این باره
و همه گیتی را کاهش داد به گویی واره
و پرتابش نمود بسوی پرسشی دربرگیر
و گفت که "من العازار هستم از مرگ بازگشته
بازگشته تا آگهی دهم دامن گیر ، تا آگهی دهم دامن گیر"-
اگر کسی کنار زنی سر به بالین هشته
تا او بگوید : "اصلاُ منظورم این نبود
هیچ اصلاُ این نبود"
و هیچ آیا به فرجام ارزشش را داشت
هیچ آن همه هنگام ارزشش را داشت
پس از غروبها و درهای حیاط و خیابانهای خیس شده
پس از داستانهای پاورقی، پس از فنجانهای چای پس از دامنهایی که به کف اتاق کشیده میشوند
همه اینها و چه بسیار دیگر که شنیده میشوند؟
هیچ ممکن نیست بگویم قصدم چه بوده ست!
اما اگر فانوس خیال باز بتاباند بر پرده، انگارِ آنچه که نابسوده است.
و هیچ آیا ارزشی داشت این بهانهها
اگر زنی بالشی را سر جاش میگذاشت و یا شالی را بر میکشید ز شانهها
و رو به پنجره میچرخاند تا بگوید
"اصلاُ این طور نیست،
منظورم این نبود ، این طور نیست. "
نه! من هاملت شاهزاده نیستم و نه میخواستم که باشم؛
من یکی از درباریان هستم که آنجا حاضرست
تا یاری دهد به پیشرفت بازی و در آغاز یکی دو صحنه ناظرست
البته به شاهزاده اندرز میدهم که کاری ست ساده
با آذرم، خوشنود و به خدمت آماده
سیاس، محتاط و به دقت گمارده
آکنده از سخنهای بلیغ اما ابلهانه
- گه گاه براستی کودکانه
اندکی به هر از گاه سفیهانه
پیر میشوم ... پیر میشوم
شلوارم را از پائین لوله خواهم کرد
آیا فرقم را از پشت طاسی سر باز کنم؟
جرأت دارم که هلویی بخورم زیر مهتاب؟
شلوار کتانیاَم را بپا میکنم برای پیادهروی در کنار آب
شنیدهام آواز پریهای دریایی برای یکدگر را بیتاب
فکر نمیکنم برای من سر دهند آواز
آنها را سوار بر موج دیدهام که میتازند بهسوی دریا
گیسوانِ سپیدِ افشانِ موجها را شانه میکند
هنگامیکه باد میتوفد و آب را سپید وسیاهفامه میکند
ما در تالارهای دریا پرسه زدیم
درکنار پریهای دریا با تاجی از گیاههای قهوه یی و سرخ
تا که آوای آدمیان بیدارمان کند و غرق شویم در آب تلخ
----------------------
پانوشتها:
* کف اغذیه فروشیها را با خاک اره میپوشاندند تا که تمیز کردنش از پلیدیهای تنبارگی آسانتر باشد
** بر أن بودهاند که حلزونهای خوراکی به مردان توانی جنسی میدهد
*** "افتش به مرگ " dying fall اشاره ایست به نمایشنامهی "شب دوازدهم" شکسپیر که در نخستین صحنه کنت ارسینوی گرفتار عشق به آهنگی گوش میدهد که در آن "افتش به مرگ" است که همان عشق اوست.
من دیدهام که دارد دَم مهتریام خاموش میشود
و دیدهام که خدمتگذار ابدی با پوزخند کُتم را آورده و بودنم بزودی فراموش میشود
کوتاه سخن اینکه در هراس بودهام
آیا که این به فرجام ارزش داشت
پس از چای و مربا و شیرینی
اندر میان ظروف چینی و گفتگوهای پارینی
آیا که هیچ این ارزش داشت
که با لبخندی زیادهگویی کرد در این باره
و همه گیتی را کاهش داد به گویی واره
و پرتابش نمود بسوی پرسشی دربرگیر
و گفت که "من العازار هستم از مرگ بازگشته
بازگشته تا آگهی دهم دامن گیر ، تا آگهی دهم دامن گیر"-
اگر کسی کنار زنی سر به بالین هشته
تا او بگوید : "اصلاُ منظورم این نبود
هیچ اصلاُ این نبود"
و هیچ آیا به فرجام ارزشش را داشت
هیچ آن همه هنگام ارزشش را داشت
پس از غروبها و درهای حیاط و خیابانهای خیس شده
پس از داستانهای پاورقی، پس از فنجانهای چای پس از دامنهایی که به کف اتاق کشیده میشوند
همه اینها و چه بسیار دیگر که شنیده میشوند؟
هیچ ممکن نیست بگویم قصدم چه بوده ست!
اما اگر فانوس خیال باز بتاباند بر پرده، انگارِ آنچه که نابسوده است.
و هیچ آیا ارزشی داشت این بهانهها
اگر زنی بالشی را سر جاش میگذاشت و یا شالی را بر میکشید ز شانهها
و رو به پنجره میچرخاند تا بگوید
"اصلاُ این طور نیست،
منظورم این نبود ، این طور نیست. "
نه! من هاملت شاهزاده نیستم و نه میخواستم که باشم؛
من یکی از درباریان هستم که آنجا حاضرست
تا یاری دهد به پیشرفت بازی و در آغاز یکی دو صحنه ناظرست
البته به شاهزاده اندرز میدهم که کاری ست ساده
با آذرم، خوشنود و به خدمت آماده
سیاس، محتاط و به دقت گمارده
آکنده از سخنهای بلیغ اما ابلهانه
- گه گاه براستی کودکانه
اندکی به هر از گاه سفیهانه
پیر میشوم ... پیر میشوم
شلوارم را از پائین لوله خواهم کرد
آیا فرقم را از پشت طاسی سر باز کنم؟
جرأت دارم که هلویی بخورم زیر مهتاب؟
شلوار کتانیاَم را بپا میکنم برای پیادهروی در کنار آب
شنیدهام آواز پریهای دریایی برای یکدگر را بیتاب
فکر نمیکنم برای من سر دهند آواز
آنها را سوار بر موج دیدهام که میتازند بهسوی دریا
گیسوانِ سپیدِ افشانِ موجها را شانه میکند
هنگامیکه باد میتوفد و آب را سپید وسیاهفامه میکند
ما در تالارهای دریا پرسه زدیم
درکنار پریهای دریا با تاجی از گیاههای قهوه یی و سرخ
تا که آوای آدمیان بیدارمان کند و غرق شویم در آب تلخ
----------------------
پانوشتها:
* کف اغذیه فروشیها را با خاک اره میپوشاندند تا که تمیز کردنش از پلیدیهای تنبارگی آسانتر باشد
** بر أن بودهاند که حلزونهای خوراکی به مردان توانی جنسی میدهد
*** "افتش به مرگ " dying fall اشاره ایست به نمایشنامهی "شب دوازدهم" شکسپیر که در نخستین صحنه کنت ارسینوی گرفتار عشق به آهنگی گوش میدهد که در آن "افتش به مرگ" است که همان عشق اوست.
The Love Song of J. Alfred Prufrock
S’io credesse che mia risposta fosse
A persona che mai tornasse al mondo,
Questa fiamma staria senza piu scosse.
Ma percioche giammai di questo fondo
Non torno vivo alcun, s’i’odo il vero,
Senza tema d’infamia ti rispondo.
Let us go then, you and I,
When the evening is spread out against the sky
Like a patient etherized upon a table;
Let us go, through certain half-deserted streets,
The muttering retreats
Of restless nights in one-night cheap hotels
And sawdust restaurants with oyster-shells:
Streets that follow like a tedious argument
Of insidious intent
To lead you to an overwhelming question ...
Oh, do not ask, “What is it?”
Let us go and make our visit.
In the room the women come and go
Talking of Michelangelo.
The yellow fog that rubs its back upon the window-panes,
The yellow smoke that rubs its muzzle on the window-panes,
Licked its tongue into the corners of the evening,
Lingered upon the pools that stand in drains,
Let fall upon its back the soot that falls from chimneys,
Slipped by the terrace, made a sudden leap,
And seeing that it was a soft October night,
Curled once about the house, and fell asleep.
And indeed there will be time
For the yellow smoke that slides along the street,
Rubbing its back upon the window-panes;
There will be time, there will be time
To prepare a face to meet the faces that you meet;
There will be time to murder and create,
And time for all the works and days of hands
That lift and drop a question on your plate;
Time for you and time for me,
And time yet for a hundred indecisions,
And for a hundred visions and revisions,
Before the taking of a toast and tea.
In the room the women come and go
Talking of Michelangelo.
And indeed there will be time
To wonder, “Do I dare?” and, “Do I dare?”
Time to turn back and descend the stair,
With a bald spot in the middle of my hair —
(They will say: “How his hair is growing thin!”)
My morning coat, my collar mounting firmly to the chin,
My necktie rich and modest, but asserted by a simple pin —
(They will say: “But how his arms and legs are thin!”)
Do I dare
Disturb the universe?
In a minute there is time
For decisions and revisions which a minute will reverse.
For I have known them all already, known them all:
Have known the evenings, mornings, afternoons,
I have measured out my life with coffee spoons;
I know the voices dying with a dying fall
Beneath the music from a farther room.
So how should I presume?
And I have known the eyes already, known them all—
The eyes that fix you in a formulated phrase,
And when I am formulated, sprawling on a pin,
When I am pinned and wriggling on the wall,
Then how should I begin
To spit out all the butt-ends of my days and ways?
And how should I presume?
And I have known the arms already, known them all—
Arms that are braceleted and white and bare
(But in the lamplight, downed with light brown hair!)
Is it perfume from a dress
That makes me so digress?
Arms that lie along a table, or wrap about a shawl.
And should I then presume?
And how should I begin?
Shall I say, I have gone at dusk through narrow streets
And watched the smoke that rises from the pipes
Of lonely men in shirt-sleeves, leaning out of windows? ...
I should have been a pair of ragged claws
Scuttling across the floors of silent seas.
And the afternoon, the evening, sleeps so peacefully!
Smoothed by long fingers,
Asleep ... tired ... or it malingers,
Stretched on the floor, here beside you and me.
Should I, after tea and cakes and ices,
Have the strength to force the moment to its crisis?
But though I have wept and fasted, wept and prayed,
Though I have seen my head (grown slightly bald) brought in upon a platter,
I am no prophet — and here’s no great matter;
I have seen the moment of my greatness flicker,
And I have seen the eternal Footman hold my coat, and snicker,
And in short, I was afraid.
And would it have been worth it, after all,
After the cups, the marmalade, the tea,
Among the porcelain, among some talk of you and me,
Would it have been worth while,
To have bitten off the matter with a smile,
To have squeezed the universe into a ball
To roll it towards some overwhelming question,
To say: “I am Lazarus, come from the dead,
Come back to tell you all, I shall tell you all”—
If one, settling a pillow by her head
Should say: “That is not what I meant at all;
That is not it, at all.”
And would it have been worth it, after all,
Would it have been worth while,
After the sunsets and the dooryards and the sprinkled streets,
After the novels, after the teacups, after the skirts that trail along the floor—
And this, and so much more?—
It is impossible to say just what I mean!
But as if a magic lantern threw the nerves in patterns on a screen:
Would it have been worth while
If one, settling a pillow or throwing off a shawl,
And turning toward the window, should say:
“That is not it at all,
That is not what I meant, at all.”
No! I am not Prince Hamlet, nor was meant to be;
Am an attendant lord, one that will do
To swell a progress, start a scene or two,
Advise the prince; no doubt, an easy tool,
Deferential, glad to be of use,
Politic, cautious, and meticulous;
Full of high sentence, but a bit obtuse;
At times, indeed, almost ridiculous—
Almost, at times, the Fool.
I grow old ... I grow old ...
I shall wear the bottoms of my trousers rolled.
Shall I part my hair behind? Do I dare to eat a peach?
I shall wear white flannel trousers, and walk upon the beach.
I have heard the mermaids singing, each to each.
I do not think that they will sing to me.
I have seen them riding seaward on the waves
Combing the white hair of the waves blown back
When the wind blows the water white and black.
We have lingered in the chambers of the sea
By sea-girls wreathed with seaweed red and brown
Till human voices wake us, and we drown.
No comments:
Post a Comment