آلخاندرا پیزارنیک در بوئنوس آیرس در خانوادهئي یهودی از مهاجران روسیه زاده شد. او در دنشگاه بونئوس آیرس در رشته فلسفه و ادبیات به آموختن پرداخت و پس از رها کردن دانشگاه به دنبال نقاشی و شعر خود شد.
پیزارنیک در سال ۱۹۶۰ به پاریس کوچ نمود و در آنجا با نویسندگانی مانند اکتاویو پاز Octavio Paz، خولیو کورتازار Julio Cortázar, و سیلوینا اوکامپوSilvina Ocampo دوست شد. پیزارنیک یکی از نیرومندترین و پرنودترین غزلسرایان آرژانتین در میانهی سدهی بیستم به شمار میآید،
پیزارنیک از میان هنایشگذاران بر سرودهاش هلدرلین Hölderlin را نام میبرد و همان سان که در نوشته ئی در «The Incarnate Word» در ۱۹۶۵ مینویسد، «رنجوریهای بودلرBaudelaire، خودکشی نروال Nerval، خاموشی نابههنگام رمبوRimbaud و پدیداری مرموز و زودگذر لوترامون Lautréamont» و همچنین «شدت بیهمتا» و«رنج فیزیکی و اخلاقی» آرتو Artaud’ را در میان هنایشپذیریهای خود در میشمرد.
بارههای سرودههای پیزارنیک ازستم و بیگانهگی تا کودکی و مرگ را در بر میگیرد. به نوشته امیلی کوک Emily Cooke ، پیزارنیک «همواره نسبت به رسانهی زبانیاش بیاعتماد بود، و چنین مینمود که او گاهی بیشتر به خاموشی دلیستهگی داشت تا به زبان، و سبک سرودهسرائی که او پرورش میداد کوتاه و آگاهانه نازیبا بود». کارهای او ازهنگام خودکشیاش در ۳۶ سالهگی پیوسته خوانندگان جدیدی را به خود فراخوانده است.
پیزارنیک در چرخهی زندگی خود چندین کتاب سروده به چاپ رساندد، از جمله:
La tierra más ajena (1955), La última inocencia (1956), Las aventuras perdidas (1958), Árbol de Diana (1960), Extracción de la piedra de locura (1968), and El infierno musical (1971)
اوهمچنین در ۱۹۷۱ نوشتهئی را در باره ی کنتسی مجارستانی در سده ی شانزدهم در«La condesa sangrienta» چاپ کرد ، که داویده میشود که او در شکنجه و کشتار بیش از ۶۰۰ دختر دست داشت.
صدای تو
در نوشتهام به کمین نشسته است
تو در سرودهی من آواز میخوانی
گروگان صدای شیرین تو
در یادهایم کندهکاری شده
پرنده سر پرواز دارد.
هوا داغزده از نبودناَش.
تیکوتاک ساعتی که با من میتپد
پس هرگز بیدار نمی شوم.
Emboscado en mi escritura
cantas en mi poema.
Rehén de tu dulce voz
petrificada en mi memoria.
Pájaro asido a su fuga.
Aire tatuado por un ausente.
Reloj que late conmigo
para que nunca despierte.
آوازخوان شب
برای اولگا اورُزرو
Joe, macht die Musik von damals Nacht… *
زنی که از لباس آبیاش مُرد، دارد آوازمیخواند
آوازش آکنده آز مستی مرگ است و او برای خورشید مستیاش میخواند.
در آواز او یک لباس آبی هست
در آن یک اسب سپید، یک دل سبز
خالکوبی شده با پژواک تپش قلب مردهاش،
او در میانهی همه ویرانهگیهاست
که با دختریگم شده آواز میخواند
که خود اوست، مهرهی بخت او
و با همهی نم سبز روی لبهایآش
و خاکستری سرد چشمهایاش
صدایاش فاصله میان تشنگی و
دستی که به سوی آب دراز میشود را میشکند.
او دارد آواز میخواند.
ــــــــــــــــ
* جو ترانه آن شب را پخش کن ...
Cantora Nocturna
La que murió de su vestido azul está cantando.
Canta imbuida de muerte al sol de su ebriedad.
Adentro de su canción hay un vestido azul,
hay un caballo blanco, hay un corazón verde
tatuado con los ecos de los latidos de su corazón muerto.
Expuesta a todas las perdiciones,
ella canta junto a una niña extraviada
que es ella: su amuleto de la buena suerte.
Y a pesar de la niebla verde en los labios
y del frío gris en los ojos,
su voz corroe la distancia que se abre
entre la sed y la mano que busca el vaso.
Ella canta.
پارههائی برای چیرهگی بر خاموشی
یک
نیروهای زبان، زنان تنها و رهاشده ئی هستند، که باصدای من، که از دورمی شنوم، آواز میخوانند. ودر دوردستها، در میان ماسه های سیاه، دختری آکنده ازةرانههای نیاکان خفته است. مرگ راستین کجاست؟ میخواستم روشنائی کمسوی من پرتوی تابان باشد. شاخهها در یاد میمیرند. دختری که با چهرهدیس گرگ خوابیده بود در من آشیان میکند. او دیگر تاباش را نداشت و به زاری درخواست آتش کرد و ما به آتش کشیدیم
دو
هنگامی که سقف خانهی زبان از جاکنده میشود و واژهها دیگر نمیمانند، آنگاه ست که من به گفتن میپردازم.
خانم های سرخپوش خویشتن را در چهرهدیسهاشان گم نمودند. اگرچه آنها برای گریه به میان گلها باز خواهندگشت.
مرگلال نیست. من آواز سوگواران را میشنوم که شکافهای خاموشی را مهر میکنند. من گوش میدهم و شیرینی آوایاَت شکوفا میکند خاموشی خاکستریم را
سه
مرگ ارجمندی شگفتانگیز خاموشی را بازگردانیده ست. من سروده ام را نخواهم سرود، من میباید بسرایماَش، حتی اگر (اینجا و اینک) در سروده نه هیچ میانائی هست و نه هیچآینده ئی .
FRAGMENTOS PARA DOMINAR EL SILENCIO
I
Las fuerzas del lenguaje son las damas solitarias, desoladas, que cantan a través de mi voz que escucho a lo lejos. Y lejos, en la negra arena, yace una niña densa de música ancestral. ¿Dónde la verdadera muerte? He querido iluminarme a la luz de mi falta de luz. Los ramos se mueren en la memoria. La yacente anida en mí con su máscara de loba. La que no pudo más e imploró llamas y ardimos.
II
Cuando a la casa del lenguaje se le vuela el tejado y las palabras no guarecen, yo hablo.
Las damas de rojo se extraviaron dentro de sus máscaras aunque regresarían para sollozar entre flores.
No es muda la muerte. Escucho el canto de los enlutados sellar las hendiduras del silencio. Escucho tu dulcísimo canto florecer mi silencio gris.
III
La muerte ha restituido al silencio su prestigio hechizante. Y yo no diré mi poema y yo he de decirlo. Aún si el poema (aquí, ahora) no tiene sentido, no tiene destino.
همهی شب را با صدای آب به سر میکنم که گریه میکند.
همهی شب را با صدای آب به سر میکنم که گریه میکند. همهی شب در درون خودم شبی را میسازم، من روزی را می سازم که با گریه آغاز می شود، زیرا روزهمچون آب در شب فرو میریزد.
همهی شب صدای کسی را میشنوم که به جستوجوی من است. دردرازای شب مرا به آهستهگی رها میکنی، مانند آبی گریان که به آهستهگی فرومیریزد. همهی شب من پیامهائی پراز روشنائی می نویسم، پیام هايی بارانی، همهی شب کسی نگران منست و من نگران برای کسی .
صدای گامهائي در نزدیکی دایرهی این روشنائی خشمناک که از بیخوابی من زاده شده. گامهای کسی که دیگر نمینالد، که دیگر نمینویسد. کسی در همهی شب خودرا نگه میدارد، سپس از دایرهی دردناک روشنائی گذر میکند.
همهی شب غرقه در چشمان تو بودم تا چشم من شد . همهی شب سرگشته به جستوجوی سرنشینان در دایرهی خاموشیم بودم.همهی شب چیزی را میبینم که به سوی نگاهم میجهد، چیز نمناکی، ساخته شده از خاموشی که صدای گریهی کسی را به گوش میرساند.
نبودنی که به خاکستری میوزد و شب را متراکم میکند. شبی، به رنگ سایه پلکهای یک جسد، شبی لزج، بازدمی ازبوی روغن سیاه که مرا به پیش میراند و وادارم میکند تا فضايی تهی را جستجو کنم، فضائی بدون گرما و بدون سرما. همهی شب را از نزد کسی میگریزم. من دویدن به دنبال وگریز را سامان میدهم. من ترانهئی را به سوگ میخوانم. پرندههای سیاه روی کفنهای سیاه. در سرم فریاد میکشم. باد دیوانه. فشاردست پر تنش را رها میکنم، دیگر نمیخواهم هیچچیزرا بدانم مگر این نالههای همیشگی، این پژواک شبانه، این درنگ، این ننگ، این کیفر، این نبودن.
همهی شب میبینم که رها شده من هستم و صدای گریه تنها از من ست. میتوان آن را با فانوس جستجو کرد، میتوان دروغ سایه را کاوش نمود. میتوان تپش قلب را در ران احساس نمود و آب را درجای پیشین دل .
همهی شب از تو میپرسم چرا؟ همهی شب به من میگویی نه.
No comments:
Post a Comment