کارلوس دراموند دو آندراد ، در ۳۱ اکتبر ۱۹۰۲ ، در ایتابیرا Itabira, برزیل دیده به جهان گشود و در ۱۷ آگوست ۱۹۸۷ در ریو دو ژانیرو درگذشت، وی به هنگام بازنشستگی در ۱۹۶۲ مدیر بخش تاریخی سرویس میراث تاریخی و هنری ملی برزیل بود.
آندرداد سرودهسرا ، روزنامه نگار و نویسندهی زمانیادها crônicas (گونهئی کوتاهه داستان - شیوهئی که به گستردگی در برزیل رواج دارد) بود، وی همچنین از بیزشنگاران ادبی و یکی از برجستهترین سرودهسرایان نووای برزیل بهشمار میآید که هنایشی پررنگ در سرودهسرایی برزیل سدهی بیستم داشت. آزمونهای او با ریختهای سروده ( که در پساتر بنیان سرودههای نووا را برپاداشت) و برخورد نزدیک به همیشهی دوپهلوی او با بارههای رویدادگرایانه ، دربرگیر نگرانی او از چگونگی و رنج مردمان نووا، به ویژه چالش شهرنشینان برزیل، برای دستیابی به آزادی و مهینائی انسانی است.
آندراد پس از پایان آموختن داروسازی در ۱۹۲۵ به سرودهسرائی رویآورد و به گروه تازهئی از نووایان برزیل پیوست که در چارچوب سرودهی آزاد خویش زبان کوچه و شیوهی نابهنهاد را پایه مینهادند. او در بنیانگذاری گاهنامه ادبی A revista در سال ۱۹۲۵ همیاری نمود. نخستین گردآورد سرودههای وی زیر آوند Alguma poesia ("برخی سرودهها" ۱۹۳۰) ، هم نشان از وابستگی او به جنبش نووا و هم نمایشگر ویژگی نیرومند سرودههای او بود
آندراد در سرودههایش از سرخوردگی کوچگران روستایی به کوی و برزنهای بینوانشین و بیدادگر شهرها و از سویی دیگر از زندگی بیآماج مردمان ردههای میانهی شهرنشین با رفتار کسل و بیاحساسشان که در روزمرههائی پوچ گرفتار شدهاند میگوید. زمانیادهای او نشاندهندهی دغدغهی ویژهی او برای کودکان و بینوایان شهری است.
وی نویسندهی کم و بیش ۱۵ جلد شعر و نزدیک به ۶ زمانیاد بود. پرآوازهترین سرودهی وی شاید José "خوزه" باشد (که در سال ۱۹۴۲ در Poesias "سرودهها" منتشر شد) که در آن زندگی دلمرده سرنشینان یک آپارتمان شهری را به تصویر میکشد.
نامه به استالینگراد
استالینگراد ...
پس از مادرید و لندن ، هنوز شهرهای بزرگ دیگری هم هست.
جهان به پایان نرسیده، زیرا از میان ویرانهها
سربازانی دیگر پدیدار میشوند، با چهرههایی سیاهشده از گرد و غبار و باروت،
و تنفس وحشی آزادی
سینههاشان گشوده میدارد ، استالینگراد را ،
سینههائی که سوراخ میشوند و میافتند
در همان دم که دیگر کینجویان ، برمیخیزند.
سرودهها اینک از کتابها به روزنامهها گریختهاند.
تلگرامها از مسکو هومر را تکرار میکنند.
اما هومر دیگر پیر است. تلگرامها آوازی ازدنیائی نو را میخوانند
که ما در تاریکی نادیدهاش گرفته بودیم.
ما در تو یافتهایم ، اَیا شهر ویران شده
در آرامش پر آشتی مردگانت و نه در خیابانهای بهزانو درآمده
در نفس کشیدنهایت که سنگینتر از انفجار بمبها ست ،
در ارادهی سرد تو به ایستادگی.
در دانستن این که تو ایستادگی میکنی.
اینکه در آن گاه که ما میخوابیم ، میخوریم و کار میکنیم، تو ایستادگی میکنی!
اینکه هنگامیکه روزنامههای بامدادی را باز میگشائیم نام تو (زرینه به پنهان) استوار در سرخط خبرهاست.
Carta A Stalingrado
Stalingrado...
Depois de Madri e de Londres, ainda há grandes cidades.
O mundo não acabou, pois que entre as ruínas
outros homens surgem, a face negra de pó e de pólvora,
e o hálito selvagem da liberdade
dilata os seus peitos, Stalingrado,
seus peitos que estalam e caem
enquanto outros, vingadores, se elevam.
A poesia fugiu dos livros, agora está nos jornais.
Os telegramas de Moscou repetem Homero.
Mas Homero é velho. Os telegramas cantam um mundo novo
que nós, na escuridão, ignorávamos.
Fomos encontrá-lo em ti, cidade destruída,
na paz de tuas ruas mortas mas não conformadas.
no teu arquejo de vida mais forte que o estouro das bombas,
na tua fria vontade de resistir.
Saber que resistes.
Que enquanto dormimos, comemos e trabalhamos, resistes.
Que quando abrirmos o jornal pela manhã teu nome (em ouro oculto) estará firme no alto da página.
Terá custado milhares de homens, tanques e aviões, mas valeu a pena.
Saber que vigias, Stalingrado,
sobre nossas cabeças, nossas prevenções e nossos confusos pensamentos distantes
dá um enorme alento à alma desesperada
e ao coração que duvida.
Stalingrado, miserável monte de escombros, entretanto resplandecente!
As belas cidades do mundo contemplam-te em pasmo e silêncio.
Débeis em face do teu pavoroso poder,
mesquinhas no seu esplendor de mármores salvos e rios não profanados,
as pobres e prudentes cidades, outrora gloriosas, entregues sem luta,
aprendem contigo o gesto de fogo.
Também elas podem esperar.
Stalingrado, quantas esperanças!
Que flores, que cristais e músicas o teu nome nos derrama!
Que felicidade brota de tuas casas!
De umas apenas resta a escada cheia de corpos;
de outras o cano de gás, a torneira, uma bacia de criança.
Não há mais livros para ler nem teatros funcionando nem trabalho nas fábricas,
todos morreram, estropiaram-se, os últimos defendem pedaços negros de parede,
mas a vida em ti é prodigiosa e pulula como insetos ao sol,
ó minha louca Stalingrado!
A tamanha distância procuro, indago, cheiro destroços sangrentos,
apalpo as formas desmanteladas de teu corpo,
caminho solitariamente em tuas ruas onde há mãos soltas e relógios partidos,
sinto-te como uma criatura humana, e que és tu, Stalingrado, senão isto?
Uma criatura que não quer morrer e combate,
contra o céu, a água, o metal, a criatura combate,
contra milhões de braços e engenhos mecânicos a criatura combate,
contra o frio, a fome, a noite, contra a morte a criatura combate,
e vence.
As cidades podem vencer, Stalingrado!
Penso na vitória das cidades, que por enquanto é apenas uma fumaça subindo do Volga.
Penso no colar de cidades, que se amarão e se defenderão contra tudo.
Em teu chão calcinado onde apodrecem cadáveres,
a grande Cidade de amanhã erguerá a sua Ordem.
درد بزرگ آنچه که روی خواهد داد
درد بزرگ آنچه که روی خواهد داد
به دلکشترین خوشیها دگرگون شد
هنگامی که در میان هزار عکسی که به تماشا گذاشته شد،
من بختخوش و فرخندگی دیدنت را داشتم.
بوسه ها و عشقی ورزیدنی که به دلباختگی بود
با به بیپروائی از تو و نیاز از من
به دیگربار شکوفا خواهدشد ، و تابان خواهد شد
در روشنائی مهآلود سپیدهدم.
آه گذشتهی خجسته که بس بیدادگر بود
و شادکامی امروز که خود را به مهربانی نشان میدهد
و به دیگر بار مایهی طنین در صدای من میشود.
تا بر افرازد عشقی را که باز زندهشده
وز نگارههای مانده در یاد جان میگیرد و
دهشت را به شیرینی دگرگون میکند.
A grande dor das cousas que passaram
transmutou-se em finíssimo prazer
quando, entre fotos mil que se esgarçavam,
tive a fortuna e graça de te ver.
Os beijos e amavios que se amavam,
descuidados de teu e meu querer,
outra vez reflorindo, esvoaçaram
em orvalhada luz de amanhecer.
Ó bendito passado que era atroz,
e gozoso hoje terno se apresenta
e faz vibrar de novo a minha voz
para exaltar o redivivo amor
que de memória-imagem se alimenta
e em doçura converte o próprio horror!
احساسی جهانی
من تنها دو دست دارم
و احساسی جهان ،
اما از بردهها سرشارم ،
یادهایم جاری میشود
و پیکرم تسلیم میشود
به همنوائی عشق.
هنگامی که برمیخیزم ، آسمان
مرده و به تاراج برده خواهد شد،
من خودم مرده خواهم بود ،
نیاز من مرده خواهد بود ، مرده
چون تالابی بیاحساس.
رفیقها نگفتند
که جنگی برپاست
و به دستور میباید که
آذوقه و آتش بیاوریم .
احساس میکنم پیش از رسیدن به مرز ازهمپاشیدهام ،
پوزشمندانه از شما میخواهم
بر من ببخشائید.
هنگامیکه کالبدهای بیجان از برابرم رد میشوند ،
من تنها خواهم ماند با
یادآوری از خاطرههای
پیکپیامرسان ، بیوه و پرستاری که
در چادر به سرمیبردند
و پیدا نشدند
در سپیده دم آن روز
سپیده دمی
تاریکتر از خود شب.
Sentimento do mundo
Tenho apenas duas mãos
e o sentimento do mundo,
mas estou cheio de escravos,
minhas lembranças escorrem
e o corpo transige
na confluência do amor.
Quando me levantar, o céu
estará morto e saqueado,
eu mesmo estarei morto,
morto meu desjeo, morto
o pântano sem acordes.
Os camaradas não disseram
que havia uma guerra
e era necessário
trazer fogo e alimento.
Sinto-me disperso, anterior a fronteiras,
humildemente vos peço
que me perdoeis.
Quando os corpos passarem,
eu ficarei sozinho
desafiando a recordação
do sineiro, da viúva e do microscopista
que habitavam a barraca
e não foram encontrados
ao amanhecer
esse amanhecer
mais que a noite.
Inconfesso Desejo
Para falar deste segredo
Queria poder declarar ao mundo
Este amor
Não me falta vontade
Não me falta desejo
Você é minha vontade
Meu maior desejo
Queria poder gritar
Esta loucura saudável
Que é estar em teus braços
Perdido pelos teus beijos
Sentindo-me louco de desejo
Queria recitar versos
Cantar aos quatros ventos
As palavras que brotam
Você é a inspiração
Minha motivação
Queria falar dos sonhos
Dizer os meus secretos desejos
Que é largar tudo
Para viver com você
Este inconfesso desejo
-------------------------------
در میانهی راه
در میانهی راه سنگی بود
سنگی بود درمیانهی راه
سنگی در آنجا بود
در میانهی راه سنگی بود.
هرگز نمیباید این حادثه را فراموشکنم
در زندگی دیدگان بس خستهام
نمیباید هرگز فراموش کنم که در میانهی راه سنگیبود
سنگی بود در میانهی راه
در میانهی راه سنگی بود.
"No meio do caminho"
No meio do caminho tinha uma pedra
tinha uma pedra no meio do caminho
tinha uma pedra
no meio do caminho tinha uma pedra
Nunca me esquecerei desse acontecimento
na vida de minhas retinas tão fatigadas.
Nunca me esquecerei que no meio do caminho
tinha uma pedra
tinha uma pedra no meio do caminho
no meio do caminho tinha uma pedra.
خودت را نکش
کارلوس ، آرامبگیر ، آه عشق
همه همین است که میبینی
بوسهئی برای امروز ، و فردائی بی بوسه
در پیاپی روزها فردا یکشنبه ست
و هیچ کس نمیداند که دوشنبه
چه خواهد آورد
ایستادگی بیهوده است
و یا که حتی خود را کشتن
خودت را نکش، آه خودت را نکش
همه خودت را پاسبدار
برای عروسیهایی که هیچ کس نمیداند
به کی خواهند آمد،
اگر که هرگز بیایند.
آه عشق ، ای توی خاکی، کارلوس ،
شب را با تو سپری کرد ،
و اکنون در درون تو شوری برپاست
غوغائی ناگفتنی،
نیایشها ،
ترانهها،
قدیسینی که به خود صلیب میکشند ،
آگهیهای بازرگانی برای صابون بهتر ،
سر و صدائی که هیچ کس نمیداند
چرا یا برای چه
با این همه تو به راه خود میروی
به بلندا و به مالیخولیا.
تو درخت نخلی ، تو آن صدای فریادی
که هیچ کس آن را در تالار نمایش نشنید.
و همه چراغها خاموش شدند
آه عشق در تاریکی ، نه ، که در روشنائی
همیشه اندوهناک است ، پسرم، کارلوس ،
اما از آن به کسی مگو ،
هیچ کس نمیداند و نخواهد دانست.
خودت را نکش!
Não se mate
Carlos, sossegue, o amor
é isso que você está vendo:
hoje beija, amanhã não beija,
depois de amanhã é domingo
e segunda-feira ninguém sabe
o que será.
Inútil você resistir
ou mesmo suicidar-se.
Não se mate, oh não se mate,
Reserve-se todo para
as bodas que ninguém sabe
quando virão,
se é que virão.
O amor, Carlos, você telúrico,
a noite passou em você,
e os recalques se sublimando,
lá dentro um barulho inefável,
rezas,
vitrolas,
santos que se persignam,
anúncios do melhor sabão,
barulho que ninguém sabe
de quê, praquê.
Entretanto você caminha
melancólico e vertical.
Você é a palmeira, você é o grito
que ninguém ouviu no teatro
e as luzes todas se apagam.
O amor no escuro, não, no claro,
é sempre triste, meu filho, Carlos,
mas não diga nada a ninguém,
ninguém sabe nem saberá.
Não se mate
مردهها در لباسهای رسمی
در گوشهی اتاق نشیمن آلبومی از عکسهای تحمل ناپذیر بود،
به درازای چندمتر و از دقیقههای بیشمار قدیم ،
که همه به آن تکیهداده بودند
و مردهها را در لباسهای رسمی مسخرهمیکردند.
سپس کِرمی بیتفاوت آغاز به جویدن کتها کرد، و
برگهها ، سنگنبشتهها و حتی گرد و غبار روی تصویرها را جوید.
تنها چیزی که ناجویده ماند، مویهی همیشگی زندگیی بود که گسست
و از آن برگهها گسسته شد.
Os mortos de sobrecasaca [Sentimento do mundo]
Havia a um canto da sala um álbum de fotografias intoleráveis,
alto de muitos metros e velho de infinitos minutos,
em que todos se debruçavam
na alegria de zombar dos mortos de sobrecasaca.
Um verme principiou a roer as sobrecasacas indiferentes
e roeu as páginas, as dedicatórias e mesmo a poeira dos retratos.
Só não roeu o imortal soluço de vida que rebentava
que rebentava daquelas páginas.
No comments:
Post a Comment