Monday, April 22, 2024

Octavio Paz چند سروده از اکتاویو پاز






 


اکتاویو پاز سروده سرا ونویسنده‌ی مکزیکی   در جهان  پر‌آوازه بود.  هرچند در نوشته‌های او مکزیک  جای‍‌‍‌‍‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍‌‌گاهی برجسته‌ دارد -  تا‌ آنجائی که  در یکی از  شناخته‌ترین کتاب‌های او، «هزارتوی تنهایی»، دیسه‌ئی آکنده از ویژ‌ه‌گی‌های مردمان مکزیک را به تماشا می‌نهد، برای بسیاری از اندیش‌پژوهان جهان  او به راستی  نویسنده‌ئی جهانی ست.  

 پاز در سال  ۱۹۹۰ برنده جایزه نوبل شد و هشت سال پس از آن در هشتاد وچهارساله‌‍‍‍‍‍‌گی  درگذشت. و با مر‍گ او چرخه‌ئی در ادبیات مکزیک به پایان رسید. 

پاز در سال ۱۹۱۴ در نزدیکی مکزیکوسیتی، در خانواده‌ئی سرشناس  درمیان نخبگان سیاسی، فرهنگی و  ارتشی مکزیک  دیده به جهان ‍گشود. پدرش در ۱۹۱۱ از دستیاران امیلیانو زاپاتا، انقلابی آزادی‌خواه مکزیکی  بود. شمار بسیاری از زاپاتیستاها با کشته شدن رهبرشان  وادار به برون‌شدن ازکشور شدند و چنین بود که خانواده پاز برای  چندی به ناچار در لس‌آنجلس، کالیفرنیا روز‍‍گار را  سپری نمودند. در مکزیکوسیتی،  چ‍‍گونه‌‍گی اقتصادی خانواده رو به کاستی گذاشت، با این همه پاز در چرخه‌ی نوجوانی برای  سروده‌ها و داستان‌های کوتاه خود در ‍گاه‌نامه‌ها به کامیابی  روزافزونی دست یافت. 

نخستین ‍گردآورد سروده‌های  او،  Luna silvestre  ماه درخت‌زار، در سال ۱۹۳۳ به چاپ رسید.

پازبه هنگام دانشجوئی در دانشکده حقوق به راه‌کارهای چپ گرایش پیدا نمود. و هنگامی که برخی از نوشته‌های خود را برای پابلو نرودا، سروده‌سرای پرآوازه‌ی شیلیایی فرستاد، نرودا او را برانگیخت تا در کنگره نویسندگان چپ‌اندیش در اسپانیا شرکت کند.

در جنگ داخلی اسپانیا پاز به تیپی پیوست که با ارتش  فرانسیسکو فرانکو، دیکتاتور فاشیست می جنگید. چندی از آن پس او به مکزیک بازگشت تا آرمان جمهوری‌خواهان اسپانیایی را گسترش دهد و در چند سال آینده در برکلی، کالیفرنیا و نیویورک به دانشجوئی رشته‌های روزنامه‌نگاری و برگردان‌زبان  گذراند. در سال ۱۹۴۶ او به آوند وابسته فرهنگی مکزیک در فرانسه برای دو دهه  در گروه دیپلماتیک کشورش به کارپرداخت. این چرخه به او زمانی دلخواه برای نوشتن کارهای شگفت‌انگیزاش فراهم نمود و چنین بود که در درازای کار پیشه‌ئی خود ده‌ها گردآورد سروده و نوشته را به چاپ رسانید.

سروده‌های برجسته  او دربرگیر No pasaran!  «آنها نخواهند گذرنمود!»(۱۹۳۷)، Libertad bajo palabra «آزادی در هنگام مرخصی از زندان»، (۱۹۴۹)¿Águila o sol? «عقاب یا خورشید؟»(۱۹۵۱) و Piedra de sol ؛  «سنگ خورشید» (۱۹۵۹). در همان چرخه، او  گردآوردهائی  از نوشته‌ها و نقد ادبی خودرا به چاپ رساند،  در میان‌شان El laberinto de la soledad  «هزارتوی تنهایی» (۱۹۵۰)، . نوشته‌ئی پرهنایش  که در آن شخصیت، تاریخ و فرهنگ مکزیک را بررسی می کند. دراین نوشته پاز می‌گوید  که مکزیکی‌ها خود را فرزندان پدر اسپانیایی کشور‌گشا می‌بینند که فرزندانش را رها کرده و مادرسرخ‌پوست ستم‌گری که به رویاروئی با مردم برخاسته است. «از برای زخم‌هایی که مکزیکی‌ها در نتیجه میراث فرهنگی دوگانه‌شان برتابیده‌اند، رفتاری پدافندی پیدا کرده‌اند، پشت نقاب‌ها پنهان شده‌اند و در «هزارتوی تنهایی» پناه گرفته‌اند.» این نوشته برای دانشجویان تاریخ آمریکای لاتین به آوند خواندنی بایسته  شده است. دیگر از نوشته های او El arco y la lira «کمان و چنگ»  (۱۹۵۶) و Las peras del olmo «گلابی‌های نارون» (۱۹۵۷) که  پژوهش‌هائی درباره سروده‌های معاصر اسپانیایی آمریکا هستند. 

اگرچه پاز در کنشگری سیاسی خود رفته‌رفته به واپس رفت‌،  چراکه با انقلاب کوبا و سن‌دنیستاها به چالش بود.
 و چنین بود که جایزه نوبل را، که همیشه رنگی سیاسی داشته است، به دست آورد. با این همه سروده‌های او اندیشه‌برانگیز و خواندنی هستند. 


می‌خواستم ازاو بپرسم که
به او چه دادند، اما
ماه در میان ابرها پنهان شد.
اُ پ

باد، آب، سنگ‌

آب  در سنگ رخنه کرد،

باد آب را به هر سو پاشید و پراکنده  کرد،
سنگ  در برابر باد ایستاد. 
آب، باد، سنگ.

  سنگ را  باد به تندیسی تراشید،
سنگ  نک  یک فنجان آب است،
آب  می‌گریزد ونک باد می‌توفد.
سنگ، باد، آب.

باد در نوبت خود آواز می‌خواند،
آب در روانه شدن‌اش زمزمه می‌کند،
سنگ ایستاده خاموش است
باد، آب، سنگ.

 هرکدام آن دیگری است و نه هیچ کدام:
میان نام‌های  تهی‌شان 
درگذرند و ناپدید می‌شوند .
 آب، سنگ، باد
 

«… Iba a preguntarle
qué se le ofrecía
pero entre las nubes
se escondió la luna»

OP


«Viento, agua, piedra»


El agua horada la piedra,


el viento dispersa el agua,

la piedra detiene al viento.

Agua, viento, piedra.


El viento esculpe la piedra,

la piedra es copa del agua,

el agua escapa y es viento.

Piedra, viento, agua.


El viento en sus giros canta,

el agua al andar murmura,

la piedra inmóvil se calla.

Viento, agua, piedra.


Uno es otro y es ninguno:

entre sus nombres vacíos

pasan y se desvanecen

agua, piedra, viento.


 تندر و توفان: دیرگاه*

آی چینگ**

دیرگاه

۱
آسمان سیاه
زمین زرد
شب از آوای خروس پاره می‌شود
آب خفته  بیدار می‌شود و می‌پرسد «چه ساعتی ست؟»
باد بیدار می شود و تو را می خواهد 
 اسبی سپید از آن کنارها می گذرد

۲

مانند جنگل در بستری از برگ‌هایش
تو در بستر باران‌‌اَت می‌خسبی
تو در بستر باد آواز می‌خوانی
تودر بستر  شرارهای‌ات‌ می‌بوسی 

۳

بوی‌های شورانگیز پرشمار
پیکری با چندین دست
روی  ساقه‌ئي  ناپیدا از
یک سپیدی

۴

 سخن‌بگو بشنو   پاسخ‌اَم ده 
آنچه  را که غرش تندر 
 فریاد می‌زند، جنگل
 درمی‌یابد

۵

از  دیده‌گان تو  به درون می‌آیم
تو از  سینه‌ی من برون می‌شوی  
تو در خون من می‌خسبی
من در پیشانی تو بیدار می‌شوم

۶
من با تو به زبان سنگ   سخن خواهم گفت
(تو با تک‌آوایه‌‌های  سبز پاسخ‌ام ده)
من با تو به زبان برف  سخن خواهم گفت
(تو با  برهم‌زدن بال زنبورها پاسخ‌ام ده)
من با  تو به زبان آب سخن  خواهم  گفت
(تو با زورقی از آذرخش   پاسخ‌ام ده)
من با تو به زبان خون  سخن خواهم گفت
(تو با برجی از پرند‌ه‌ها پاسخ‌ام ده) 
 
------
* . بخشی از کتاب  «آی چینگ» که  می‌گوید:
تندر و  توفان: نگاره‌ی   دیرگاه.
 ازاین روی ست که انسان برتر استوار می‌ایستد و سوی‌اش را  دگرگون  نمی‌نماید.
 تندر می‌غرد و توفان می‌توفد. هر دو نمونه‌هایی از وزیدنی تند هستند و  زین روی  چنین می‌نماید که برواژ  با دیرگاه هستند، اما  وندیداهای فرمان‌روا بر پیدایش و فرونشست آنها، آمدن و رفتن آنها پایدار است. به همین  سان  به‌خودپائی انسانِ برتر  به  خشکی  و بی‌جنبشی  کیستی   بنیان ندارد. او همیشه  از روند زمان آگاه است و با آن دگرگون می‌شود. آنچه  که پایدار می ماند، فرمان‌روائی  ایستی‌ناپذیر وندیداد درونی اوست که همه‌ی کنش‌های او برپایه آنهاست.
** . آی چینگ:  کتاب چینی  دگرگونی‌ها (Yijing 易經، Zhouyi 周易 یا I Ching)    در برگیر پند و اندرزهائی  برای به‌زیستی است. باهمه ی این که  چندین نویسنده آن را نگاشته‌اند  و لایه‌هائی دگرگون دارد ،  اما  همه‌باره‌های آن بر یک پرسش آماج  دارد: و آن این که با  در دیدداشت به این‌که ما به  برای  دگرگونی‌های پیاپی‌جهان، شناختی  آکنده و راستین از خود و پیرامون  ‌مان نداریم، چگونه زندگی‌مان را می‌باید میانا ببخشیم  و  پاسخ‌گویانه  به پیش‌ببریم؟ 






Trueno y viento: duración

I CHING

      DURACIÓN


                I

Negro el cielo
                              Amarilla la tierra
El gallo desgarra la noche
El agua se levanta y pregunta la hora
El viento se levanta y pregunta por ti
Pasa un caballo blanco

                II

Como el bosque en su lecho de hojas
tú duermes en tu lecho de lluvia
tú cantas en tu lecho de viento
tú besas en tu lecho de chispas

                III

Olor vehemencia numerosa
cuerpo de muchas manos
Sobre un tallo invisible
una sola blancura

                IV

Habla escucha respóndeme
lo que dice el trueno
lo comprende el bosque

                V

Entro por tus ojos
sales por mi boca
Duermes en mi sangre
despierto en tu frente

                VI

Te hablaré un lenguaje de piedra
(respondes con un monosílabo verde)
Te hablaré un lenguaje de nieve
(respondes con un abanico de abejas)
Te hablaré un lenguaje de agua
(respondes con una canoa de relámpagos)
Te hablaré un lenguaje de sangre
(respondes con una torre de pájaros)

Trueno y viento: duración

I CHING

      DURACIÓN            I

Negro el cielo
                              Amarilla la tierra
El gallo desgarra la noche
El agua se levanta y pregunta la hora
El viento se levanta y pregunta por ti
Pasa un caballo blanco

                II

Como el bosque en su lecho de hojas
tú duermes en tu lecho de lluvia
tú cantas en tu lecho de viento
tú besas en tu lecho de chispas

                III

Olor vehemencia numerosa
cuerpo de muchas manos
Sobre un tallo invisible
una sola blancura

                IV

Habla escucha respóndeme
lo que dice el trueno
lo comprende el bosque

                V

Entro por tus ojos
sales por mi boca
Duermes en mi sangre
despierto en tu frente

                VI

Te hablaré un lenguaje de piedra
(respondes con un monosílabo verde)
Te hablaré un lenguaje de nieve
(respondes con un abanico de abejas)
Te hablaré un lenguaje de agua
(respondes con una canoa de relámpagos)
Te hablaré un lenguaje de sangre
(respondes con una torre de pájaros)


میان رفتن و ماندن
 
روز در شیدائی به‌ روشنی‌اش
 میان ‌رفتن و ماندن دودل ست

 چرخه‌ی‌ ‌پسا نیمروز* اینک  به دریابار** ست  :
همان‌کجا که جهان در ایستائی  خود تاب می‌خورد. 

همه چیز نمایان است و همه چیز گوئی که رویا ست،
همه چیز نزدیک است و همه چیز دست‌نیافتنی است.

برگه‌ها، کتاب،  پیاله،  مداد
 درازکشیده‌اند در زیر سایه‌‌ی نام‌هاشان.

تپش زمان ست که در شقیقه من تکرار می‌شود
همان  آوای یک‌دنده‌ی خونین

 روشنائی،  دیوار  بی تفاوت  را
به تماشاخانه‌ئی  راز‌آلود از بازتاب ها دگرگون‌ می‌نماید

من خودم را   در اندرون   چشمی می‌بینم 
 که  با نگاهی که مرا نمی‌بیند، به من می‌نگرد

 این دم بی‌حرکت، پراکنده می‌شود
 من می‌مانم و می‌روم: من یک درنگ هستم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*. پسانیمروز: بعد از ظهر
**. دریابار: خلیج



Entre irse y quedarse
 
Entre irse y quedarse duda el día,
enamorado de su transparencia.

La tarde circular es ya bahía:
en su quieto vaivén se mece el mundo.

Todo es visible y todo es elusivo,
todo está cerca y todo es intocable.

Los papeles, el libro, el vaso, el lápiz
reposan a la sombra de sus nombres.

Latir del tiempo que en mi sien repite
la misma terca sílaba de sangre.

La luz hace del muro indiferente
un espectral teatro de reflejos.

En el centro de un ojo me descubro;
no me mira, me miro en su mirada.

Se disipa el instante. Sin moverme,
yo me quedo y me voy: soy una pausa.


مرا بشنو مانند کسی که باران را می‌شنود ...
 
مرا بشنو مانند کسی که باران را می‌شنود،
بدان سان که نه  به آن  آگاه ست و نه  از آن ناآگاه،
با گام‌هائی سبک،  در نم نم باران،
آبی که هواست هوائی که  هنگام ست
روزی که هم‌اینک نگذشته ست،
شبی که هنوز نی‌آمده است
نقش ونگاری مه‌آلود
در پیچ آن گوشه،
نقش ونگاری از زمان
در  خم این درنگ،

مرا بشنو مانند کسی که باران را می‌شنود،
بدون گوش‌دادن به من،  آنچه را که می‌گویم بشنو
با دیده‌گانی  گشوده به درون‌ات، بخواب
 با هر پنج حس ات بیدارشو،
 دارد باران می‌بارد، باگام‌هائی سبک، زمزمه‌ی ‌آواها،
هوا و آب،  واژه‌هائی بدون وزن:
آنچه که بودیم و هستیم
روزها و سال‌ها،  همین دم،
زمانی که بی‌وزن ست،  اندوهی که  سنگین ست،

مرا بشنو مانند کسی که باران را می‌شنود ،
آسفالت تر می‌درخشد،
بخار برمی‌خیزد و  می رود،
شب بیدار می شود و به من  می‌نگرد
 تو، تو هستی   با اندامی از بخار،
تو و  چهره‌ات در شب،
تو و گیسوانت، آذرخشی به آهسته‌گی،
از خیابان می‌گذری و به درون پیشانی‌ام می‌شوی  ،
 ردپای‌ آب روی پلک‌های‌چشمم،

 مرا بشنو مانند کسی که باران را می‌شنود،
آسفالت می درخشد،  تو از خیابان گذر می‌کنی،
این مِه ست که سرگردان شب است،
این شب است که در بستراَت خفته ست،
این خیزش موج‌ست در نفس‌های تو
انگشت‌های آب تو پیشانی‌اَم را  نمناک می‌کنند
 انگشت‌های آتش تو  دیده‌گانم را می‌سوزانند
انگشت‌های هوای تو پلک‌های زمان را می‌گشایند،
سیلاب پدیداری‌ها و  رستاخیز،

مرا بشنو مانند کسی که باران را می‌شنود ،
سال‌ها  درگذرند و  دم‌ها بازمی‌گردند،
صدای گام‌ها  را در سرای همسایه می‌شنوی؟
نه در اینجا و نه در آنجا: آنها را می شنوی 
در  هنگام دیگری که هم‌اینک است،
 صدای پای زمان را بشنو
آفریننده‌ جای‌های بی‌وزن یا بی‌کجا،
 به صدای باران  گوش بده  که در سراسر  ایوان می‌بارد
شب اینک در  درخت‌زار بیشتر شب است،
 تندر و آذرخش در میان شاخ و برگ  آشیان کرده است،
باغ سرگشته در لغزش ست.   
- به درون‌بیا، که سایه‌ی تو این صفحه را می پوشاند.



Óyeme como quien oye llover…
 
 
Óyeme como quien oye llover,
ni atenta ni distraída,
pasos leves, llovizna,
agua que es aire, aire que es tiempo,
el día no acaba de irse,
la noche no llega todavía,
figuraciones de la niebla
al doblar la esquina,
figuraciones del tiempo
en el recodo de esta pausa,
óyeme como quien oye llover,
sin oírme, oyendo lo que digo
con los ojos abiertos hacia adentro,
dormida con los cinco sentidos despiertos,
llueve, pasos leves, rumor de sílabas,
aire y agua, palabras que no pesan:
lo que fuimos y somos,
los días y los años, este instante,
tiempo sin peso, pesadumbre enorme,
óyeme como quien oye llover,
relumbra el asfalto húmedo,
el vaho se levanta y camina,
la noche se abre y me mira,
eres tú y tu talle de vaho,
tú y tu cara de noche,
tú y tu pelo, lento relámpago,
cruzas la calle y entras en mi frente,
pasos de agua sobre mis párpados,
óyeme como quien oye llover,
el asfalto relumbra, tú cruzas la calle,
es la niebla errante en la noche,
es la noche dormida en tu cama,
es el oleaje de tu respiración,
tus dedos de agua mojan mi frente,
tus dedos de llama queman mis ojos,
tus dedos de aire abren los párpados del tiempo,
manar de apariciones y resurrecciones,
óyeme como quien oye llover,
pasan los años, regresan los instantes,
¿oyes tus pasos en el cuarto vecino?
no aquí ni allá: los oyes
en otro tiempo que es ahora mismo,
oye los pasos del tiempo
inventor de lugares sin peso ni sitio,
oye la lluvia correr por la terraza,
la noche ya es más noche en la arboleda,
en los follajes ha anidado el rayo,
vago jardín a la deriva
–entra, tu sombra cubre esta página.

Friday, October 6, 2023

چند سروده از ویلیام ای استافورد William E. Stafford.

 





راه‌پیمائی برای صلح


ما درشگفت بودیم که راه‌رفتن ما به چه معناست
که آن ناراه‌پیمایی را به خاموشی پی بگیریم .
خورشید به شعارهای ما پرتو انداخت- «نمی‌باید کشت » .
مردانی در کناره‌ی یک می‌کده به زنی که پوست خز به تن داشت
گفتند:«آن بیگانه‌ها . . . » - و او روی بگردانید -
نگاهشان همچون آسانسوری که پایین می‌رود، به سرتاپای ماست.
در درازای یک پیاده رو، نشانه‌های شعار در کنار هم ردیف شده بود،
و صفی از راه‌پیمایان ایستادند. همه‌ی پهنه‌ی خیابان،
به ما خیره شد: «به ناروائی».
برفراز سر ما کامیون صدا - کنار پارک،
زیر درختان پاییزی - به غرش درآمد،
می‌گفت که عشق می‌تواند فضا را پر کند:
دارند روی می‌دهد، فروریزی گَردهای هسته‌ئی را کاهش دهید، نادیدنی‌اند ،
در همه‌جای جزیره‌ها - فروریزش‌ها دارند می‌ریزند ،
ناشنوده. پوسترهای‌مان را بالا نگه داشتیم تا برای چشمانمان سایه‌بانی بسازیم.
در پایان ما فقط بازگشتیم.
کسی در آنجا نبود که به ما بگوید شعارها را کجا بگذاریم.

Peace Walk"


We wondered what our walk should mean taking that un-march quietly; the sun stared at our signs—“Thou shalt not kill.” Men by a tavern said, “Those foreigners . . . ” to a woman with a fur, who turned away— like an elevator going down, their look at us. Along a curb, their signs lined across, a picket line stopped and stared the whole width of the street, at ours: “Unfair.” Above our heads the sound truck blared— by the park, under the autumn trees— it said that love could fill the atmosphere: Occur, slow the other fallout, unseen, on islands everywhere—fallout, falling unheard. We held our poster up to shade our eyes. At the end we just walked away; no one was there to tell us where to leave the signs.
-------------

در کنار بنای یادبودی نا-ملّی در مرز کانادا
اینجا میدانی است که در آن جنگی رخ نداده است، جایی که درآن سربازی گمنام به خاک نی‌افتاده . اینجا زمینی است که ساقه‌های علف به دست‌افشانی‌اند، جایی که هیچ بنای یادبودی درآن برپا نیست، و تنها نشان از قهرمانانه‌گی آسمان است. پرنده‌ها در اینجا بدون هیچ سر و صدا در پروازند، بال‌های‌شان را در پهنه‌ئی فراخ از هم می‌گشایند . هیچ کس به روی این خاک کشته نشد– یا کشته نشده بود خاکی قدسی شده از غفلت در هوایی بس آرام که مردمان با فراموش کردن نام‌‌اش آن را خجسته می‌دارند.
At The Un-National Monument Along The Canadian Border This is the field where the battle did not happen, where the unknown soldier did not die. This is the field where grass joined hands, where no monument stands, and the only heroic thing is the sky. Birds fly here without any sound, unfolding their wings across the open. No people killed – or were killed – on this ground hallowed by neglect and an air so tame that people celebrate it by forgetting its name.




زخم ها

زخم‌ها می‌گویند که چگونه بود، و زمان
چگونه گذشت، و چگونه بارها و
بارها روی‌دادند، زخم ها می گویند
که زندگی به سوی چه زاویه‌ئی شد هنگامی که چرخید
و چهره ات را به مانند یک دوست پاره می‌کند.

هر زخمی واقعی است. در کلیسا،
زنی به خورشید پروا می‌دهد تاگونه‌اش را
پیدا کند، و ما درسی را می‌آموزیم:
که سالها در آن کتاب بود. اندوه‌هائی هست
که آواز گروه هم‌آوازان کلیسا نمی‌تواند به آنها برسد.

ردیف‌های کودکان چهره‌های پرامیدشان را بالا می برند،
جاهایی که زخم‌ها در آنجا خواهند بود.


Scars

They tell how it was, and how time
came along, and how it happened
again and again. They tell
the slant life takes when it turns
and slashes your face as a friend.

Any wound is real. In church
a woman lets the sun find
her cheek, and we see the lesson:
there are years in that book; there are sorrows
a choir can’t reach when they sing.

Rows of children lift their faces of promise,
places where the scars will be.




ویلیام استافورد، سروده‌سرای چالشگر جنگ و دل‌آگاه در همه درازای جنگ جهانی دوم، شاید برجسته‌ترین سروده‌سرای صلح‌جوی آمریکا باشد که در سراسر زندگی‌اش سروده‌هائی ‌درباره‌ی رویارویی با دشواری خشونت و فروپاشی همباشه‌گی در توده‌های انسانی، سروده است که باهمه‌ی ژرفا و پیچیده‌گی‌شان در پدیداری به فریبنده‌گی بسیار ساده می‌نمایند .
برواژ با بسیاری از سروده‌های دیگر او - که از خواننده در کجائی آرام و ناسوگیرانه پذیرائی می‌کند - سروده "راه پیمائی برای صلح" به گونه‌ئی کنش‌گرانه از "ما"ئی همگانی‌،به آوند گروهی از چالشگران جنگ در یک "راه‌پیمایی غیرقانونی برای صلح" گزارش می‌کند. اگرچه سروده‌سرا به آشکار با راه‌پیمایان همدل است ‌، اما نگرانی و خرده‌گیری او از راه‌پیمائی که به گونه‌ئی سترون و بی‌هود‌ه‌ در چالش با جنگ هسته‌ئی می‌نماید که ریزش فروریزی‌های رادیو اکتیو ‌آن بر جزیرهای ژاپن و دیگر جزیره ‌های ‌اقیانوس آرام از برای آزمایش‌های هسته‌ئی ادامه دارد و ناتوانی او از برپائی پیوند با نگاه نادوستانه و شایدخشمگین مردمان تماشاگر مایه‌ی دلسردی اوست. به فرجام چه بارآمد از همه شعارها که تنها به کار ساختن سایه‌بانی برای جلوگیری از تابش خورشید به چشم‌ها می‌آی

Saturday, August 19, 2023

Robert Frost دو سروده از رابرت فراست

 


 به همان سان که دانیل هافمن سروده‌سرا، در برداشتی از کارهای آغازین رابرت فراست در سال ۱۹۷۰، می نویسد در کارهای او: «منش کوچ‌کنندگان پرهیزگار به آمریکا  به گونه‌ی شگفت‌انگیزی به سروده‌‌هائی ترانه‌سان دگرگون شد که با آنها او می‌توانست سرچشمه‌های دل‌خوشی خویش را در جهان با آوائی رسا آشکار نماید».

اگرچه سروده‌های رابرت فراست  در ریشه با زندگی و چشم‌انداز‌های نیوانگلند  در پیوند است - و با این که او  سروده‌‌سرائی در چارچوب‌ها و  وزن‌ها و قافیه‌ها سروده‌های کهن بود که از جنبش‌ها و نوآوری‌های سروده‌‌های روزگار خود به‌بسیار دور مانده بود - فراست پدیده‌ئی فراتر از سروده‌سرائی شهرستانی ست. او جست‌وجوگر  نگرانی‌های جهان‌دربرگیر و هرازگاه  چشم‌اندازهای تاریک و اندیشه برانگیز‌ست. او از دیدگاه‌های پای‌بندی به زبان مردمی به آنگونه که در کوچه و بازار به کارگرفته می‌شود، پیچیده‌گی‌های روان‌شناختی ‌کسانی که در سروده‌های‌‌اش آنهارا  به ما می‌شناسند، و اندازه‌هائی‌که سروده‌های‌‌اش در لایه‌هائی از گمانه‌زنی‌های مه‌آلود و چندرنگ آمیخته شده است، سروده‌سرائی نوآور و نواندیش است..


سروده ی «گذرگاهی که نارفته ماند» از رابرت فراست  یکی از گفت‌وگو  برانگیز‌ترین سروده‌ها به زبان انگلیسی است که بسیاری ‌آنرا به ناوابسته‌گی و خودسری  و ناپیروی از دیگران برداشت کرده‌اند که به خواننده اندرز می‌دهد که گذاری در زندگی را برگزیند که کمتر کس رهرو ‌آن راه بوده ست . وراکه شماری دیگر برآنند که این سروده‌ئی دو پهلوست. زیرا همان‌سان   که فراست دوست داشت هشدار بدهد، «شما می‌باید درباره‌ی این سروده به‌هُش باشید . چون سروده‌ئی پر فریب است - بس پرفریب.» به گفته‌ی او، دو گذرگاه که در درختزاری  زردفام از یک‌دیگر جدا می‌شوند، «به راستی بسیار همانند می‌باشند». اندکی پس از نوشتن این سروده در سال ۱۹۱۵، فراست به دوست‌اش توماس گفت که آن را برای گروهی از دانشجویان خوانده است و آنها ‌آن را "بسیار جدی گرفته‌اند... با همه‌ی این که همه‌ی تلاشم را کردم تا با رفتارم آشکار کنم که دارم شوخی می‌کنم. … گناهکار من‌ام.” به هر روی، فراست دوست داشت به کنایه بگوید: "من هرگز جدی‌تر از هنگامی که شوخی می‌کنم نیستم."  به همان‌سان که شوخی او در این سروده  نشان می‌دهد، او میاناهای چندینی را پیشنهاد می‌نماید، و هرگز به هیچ روی پروا نمی‌دهد که یکی جایگزین دیگری شود - و "گذرگاهی  که رفته نشد" آشکار می‌کند که چگونه گزینش میان گذرگاه‌ها ناپذیرا از ناگزینش است.

در برداشت، دیوید اُر،   David Orr در گاه‌نامه «پاریس‌ ریویو»   The Paris Review سروده‌ی  فراست «نادرست‌ترین  برداشت‌شده در آمریکا» ست. او می‌نویسد: «این همان داوشی است که هنگامی می‌خواهیم خود را با این بهانه که؛  چه‌گون‌هست کنونی‌مان  پی‌آمدی از گزینش‌های خودمان است، آرامش دهیم یا سرزنش کنیم. ... این سروده ستایشی  از خودگرایی که، همه چیز انجام‌دادنی‌ست، نیست. این تفسیری است بر خودفریبی که ما هنگام پرداختن داستان زندگی خود به آن دست‌آویز می ‌کنیم.» در بندهای پایانی سروده، این پیدا نیست  که سروده سرا از سر خرسندی یا از پشیمانی آه می‌کشد، زیرا چنین می نماید که او در پی بررسی و  یافتن بهانه‌هائی برای گزینه‌هایش می‌باشد تا پوچی داستان زندگی‌اش  را پنهان یا آشکار نماید.


 گفته می‌شود که فراست این سروده  را برای خرده‌گیری از دوست همیشه دودل  خود، ادوارد توماس،  سروده بود. برداشت توماس از سروده‌ی فراست، لاد‌ آن شد که برای سربازی نامنویسی نماید و چنین بود که دو سال پس از آن درجنگ جهانی یکم کشته شد. 

در این برگردان‌ها کوشیده‌ام که ساختار آهنگین و قافیه‌سازی فراست را پاس بدارم.


    ·

گذرگاهی که  نارفته  ماند


دو گذرگاه  از هم جدا شدنددر درخت‌زاری زرفام

 که من نتوانستم  برگزینم آن هر دو را به نژند

زیرا که تنها یک‌تن بودم و با درنگی بسیار برنداشتم حتی یک گام

و تا آنجا که داشتم  به توان خیره شدم به یکی از ‌آن دو  آرام

که به دورها می‌پیچید به زیر شاخه‌های بلند

 پس برگزیدم به سپس ‌آن  دیگری را که بود به همان اندازه دل‌پسند ،

و شاید که بهتر می‌نمود  گزین آن  ،

چون پوشیده از سبزه بود و به رهروی داشت  نیاز

هرچند رد پا ها در این گذارهای راز 

 بودند مانده به یک‌سان  ازین وآن 

وان هر دو  در آن پگاه   هم‌سان می نمودند به یک نگاه

وان برگ‌های  زیر پا پلاسیده  نبودند هنوز

آه، از برای سپس‌ها  که آن نخستین گذرگاه را بداشتم نگاه!

با آنکه بودم آگاه که «هر گذرگاه به گذارگاهی دگر رسد»، گاه به گاه

وز بازگشتی به هرگز،  بودم دودل به روزگاری از روز

آه خواهم گفت این را به مهن 

 در کجائی زین پس به سپس:

دو گذار از هم جداشدند به درختزاری و من 

آن راه برگزیدم  که نداشت رهروی  مگر دوسه تن

و ین شد همه داستان من دگر زان پس.


The Road Not Taken 


Two roads diverged in a yellow wood,

And sorry I could not travel both

And be one traveler, long I stood

And looked down one as far as I could

To where it bent in the undergrowth;


Then took the other, as just as fair,

And having perhaps the better claim,

Because it was grassy and wanted wear;

Though as for that the passing there

Had worn them really about the same,


And both that morning equally lay

In leaves no step had trodden black.

Oh, I kept the first for another day!

Yet knowing how way leads on to way,

I doubted if I should ever come back.


I shall be telling this with a sigh

Somewhere ages and ages hence:

Two roads diverged in a wood, and I—

I took the one less traveled by,

And that has made all the differenc



ایستادنی در کنار  درخت‌زار در دیرگاه روزی برفی

 شاید می‌دانم کین درخت‌زار زآن کیست، 

 اگرچه سرای او درون روستائی ست.

نخواهد دید مرا  ایستاده در اینجا

تابنگرم کز برف پوشیده درخت‌زاری ست


بی‌نوا اسبم که می‌باید  درشگفت باشد

ز ایستادن  به جائی که در نهفت باشد

میان جنگل و دریاچه‌ی یخ

 به تیره‌ترین شامگاه سال که گاه خفت‌باشد


تکانی می‌دهد زنگوله‌های  لگامش را

تابپرسد ارکه گم کرده راهش را

 نیست  آوائی  مگر زوزه‌ی باد و

  رقص دانه‌های برف که پوشانیده نگاهش را


درخت‌زار تیره  و ، زیبا و  همه‌هستن،

اما من بر سر پیمانم  و رفتن

به فرسنگ‌ها راه پیش از آنکه خفتن

 به فرسنگ‌ها راه پیش از آنکه خفتن  




Stopping by Woods on a Snowy Evening



Whose woods these are I think I know.   

His house is in the village though;   

He will not see me stopping here   

To watch his woods fill up with snow.   

My little horse must think it queer   

To stop without a farmhouse near   

Between the woods and frozen lake   

The darkest evening of the year.   

He gives his harness bells a shake   

To ask if there is some mistake.   

The only other sound’s the sweep   

Of easy wind and downy flake.   

The woods are lovely, dark and deep,   

But I have promises to keep,   

And miles to go before I sleep,   

And miles to go before I sleep.



Tuesday, July 18, 2023

چند‌ سروده از آرسنی تارکوفسکی

 





آرسنی الکساندرویچ تارکوفسکی Арсений Александрович Тарковский  (۲۵جون ۱۹۰۷ زاده در شهر یلیسوت‌گراد در خرسون شوروی  که اینک در اوکرائین کروپی‌وِنیتسکی خوانده می‌شود. درگذشت در مسکو در ۲۷ می ۱۹۸۹) - پدر کارگردان پرآوازه‌ی سینمای  روس  آندری تارکوفسکی که پیش از پدرش درگذشت- چه در روسیه‌شوروی پیش از یلستین و چه در روسیه  کنونی به آوند «سروده سرائی راستین»، هم‌تراز با سروده‌سرایانی ارجمند همچون اوسیپ ماندلشتام، شناخته ‌می‌شود.  سروده سرائی که آنا آخماتووا  در باره‌ او نوشته است:

 در میان سروده‌سرایان هم‌روزگار تنها تارکوفسکی ست که به  آکنده‌گی ناوابسته می‌باشد و به راه خودش می‌رود.  او مهین‌ترین ویژه‌گی یک سروده‌سرا را داراست چیزی ‌که من ‌آنرا حق‌تولد می‌خوانم.

او سروده‌های ابوالعلا معری سروده‌سرای عرب و نظامی‌گنجوی و سروده سرایان دیگری از ارمنستان و گرجستان و ترکمن و صرب و چچن را به روسی برگردان نموده بود.


اگرچه تارکوفسکی در جنگ جهانی دوم به آوند خبرنگار گاه‌نامه‌ی ارتش شوروی «آژیر جنگ» Боевая тревога   و زخمی شدن در نبرد که در پی‌آمد ‌آن  پای خودرا از برای  عفونت گانگاریا از دست داد، اما پس از این که  آندری ژدانوف، دبیر کمیته مرکزی حزب کمونیست، کارهای آخماتووا و میخائیل زوشچنکو، را  از دید ایدئولوژیک به زیر چالش کشید، کتاب تارکوفسکی در سال ۱۹۴۶،  با این‌که برای انتشار پذیرفته شده بود، پس گرفته شد. تنهادر سال ۱۹۶۲ پس از استالین‌زدائی خروشچف  بود که او توانست  نخستین اثرخود را زیر‌آوند «پیش از برف» در ۵۵ ساله‌گی منتشر کند. اگرچه کارهای او با فیلم‌های پسرش آئینه (۱۹۷۴ ) و  مزاحم  (۱۹۷۹) که دربرگیر برخی از سروده‌های او بود در غرب  شناخته شد. 


برگردان سروده‌های  تارکوفسکی کاری دشوارست زیرا او از همه‌ی زیبا‌ئی وزن‌ها و گام‌های سروده‌های روس و واژه‌های آهنگین  و قافیه بهره می‌گیرد که در برگردان ناپدید می ‌شوند. با این همه، هنوز  سروده‌های او که طیف گسترده‌ئی از سیاهی و تاریکی و رنج تا روشنائی و امید و زیبا‌ئی را دربر می‌گیرند  در برگردان زیبا و اندیشه برانگیز می‌مانند.



این رویائی ست که دیدم و این ست رویائی که می‌بینم


این رویائی ست که دیدم  و این‌ست رویائی که می‌بینم  

و روزی این رویا را به دگر باره خواهم دید

این همه تکرار خواهد شد. و همه‌شان روی‌خواهندداد

وشما همه‌آنچه را که من به رویا دیده‌ام در رویا خواهید دید.


در سوئی  دور از ما و در سوئی دور از جهان 

موج از پی موج  می‌آید  تا در  کرانه‌ئی بشکند

بر هر موج اختری ست، کسی ست، پرنده‌ئی ست

رویا‌ها، واقعیت ، مرگ .  موجی  از  پس موج


نیاز به تاریخی نیست، من بودم‌، من هستم‌، من خواهم بود.

زندگی شگفتی‌ئی از شگفتی‌هاست ، و من برای درشگفت شدن 

همچون یتیمی به زانو افتاده خویشتن را رها می‌کنم،

تنها، میان آینه‌ها ، زندانی ‌شده در میان بازتاب‌ها،

شهرها، دریاها، بازتاب‌های بلورین رنگین کمان، 

مادری با چشمانی اشک‌آلود ، کودکی را  به  روی زانو می‌نهد.



И это снилось мне, и это снится мне

И это снилось мне, и это снится мне,
И это мне ещё когда-нибудь приснится,
И повторится всё, и всё довоплотится,
И вам приснится всё, что видел я во сне.

Там, в стороне от нас, от мира в стороне
Волна идёт вослед волне о берег биться,
А на волне звезда, и человек, и птица,
И явь, и сны, и смерть — волна вослед волне.

Не надо мне числа: я был, и есмь, и буду,
Жизнь — чудо из чудес, и на колени чуду
Один, как сирота, я сам себя кладу,
Один, среди зеркал — в ограде отражений
Морей и городов, лучащихся в чаду.
И мать в слезах берёт ребёнка на колени.







زندگی، زندگی

۱

من به شگون باور ندارم و از پیش‌گوئی نمی‌هراسم 
من نه  از بهتان می‌گریزم و نه از شرنگ

مرگی در میانه نیست.

همه جاودانه‌اند و نیز همه چیز.

هراس از مرگ در هفده ساله‌گی  یا هفتادساله‌گی 

بی‌هوده‌ست.  تنها اینجا  و اینک و نور هست 

نه مرگی هست  و نه تاریکی

همه‌‌ی ما  هم‌اکنون در کناره‌ی دریائیم 
من یکی از آنهایم  که  تور را می‌کشند

هنگامی که  گروهی از ماهیان جاودانگی در گذرند

۲ 


اگر در خانه‌ئی زندگ کنی، خانه فرو نخواهدریخت.

من هرکدام از سده ها را فرا خواهم خواند،

سپس به ‌آن اندر خواهم شد و  درآن خانه‌ئی خواهم ساخت،

از این روست که فرزندان‌تان و همسران‌تان، 

بر سر یک میز بامن خواهند نشست.

و چنین خواهد بود با نیاکان‌تان و نوادگان‌تان:

آینده هم‌اینک رخ خواهد‌ داد:

اگر من اندکی دست خودرا بالا ببرم

هر پنج پرتو روشنائی باتو خواهدماند،

من هر  روز استخوان های گردنم را، گوئی چون تخته‌های چوب 

برای پاسداری از گذشته به کاربرده‌ام.

من زمان را با زنجیره‌های نقشه‌برداری اندازه گرفتم

و درازای آن‌را  همچون کوه اورال درنوردیدم  


۳

من سن‌اَم را به اندازه‌ی خودم دوخته‌ام

ما به سوی جنوب به راه افتادیم، وبرفراز دشت گرد و خاک پراکندیم.

از علف‌های بلند دود برخاست و ملخی رقصید

شاخک‌هایش را به‌نعل اسب‌اَم چسبانید و    همچون راهبی پیشگو

مرا به نابودی  هراس داد.

من سرنوشت‌اَم را به زین اسب‌ام بستم 

و حتی اینک ‌در هنگام‌هائی که می‌آیند،

مانند کودکان  روی رکاب می‌ایستم.


من از بی‌مرگی خرسندم

تا که خون من از سنی به سن دیگر روانه شود.

با این همه برای گوشه‌ئی که می‌توانستم به گرمای ‌آن باور کنم

همه‌ی زندگی‌اَم را به خرسندی می‌دادم

به هر هنگام که سوزن‌ او در پروازاَش

نخ مرا به  گرد جهان می‌کشانید. 


Жизнь, жизнь


I


Предчувствиям не верю, и примет

Я не боюсь. Ни клеветы, ни яда

Я не бегу. На свете смерти нет:

Бессмертны все. Бессмертно всё. Не надо

Бояться смерти ни в семнадцать лет,

Ни в семьдесят. Есть только явь и свет,

Ни тьмы, ни смерти нет на этом свете.

Мы все уже на берегу морском,

И я из тех, кто выбирает сети,

Когда идет бессмертье косяком.


II


Живите в доме — и не рухнет дом.

Я вызову любое из столетий,

Войду в него и дом построю в нем.

Вот почему со мною ваши дети

И жены ваши за одним столом, -

А стол один и прадеду и внуку:

Грядущее свершается сейчас,

И если я приподымаю руку,

Все пять лучей останутся у вас.

Я каждый день минувшего, как крепью,

Ключицами своими подпирал,

Измерил время землемерной цепью

И сквозь него прошел, как сквозь Урал.


III


Я век себе по росту подбирал.

Мы шли на юг, держали пыль над степью;

Бурьян чадил; кузнечик баловал,

Подковы трогал усом, и пророчил,

И гибелью грозил мне, как монах.

Судьбу свою к седлу я приторочил;

Я и сейчас в грядущих временах,

Как мальчик, привстаю на стременах.


Мне моего бессмертия довольно,

Чтоб кровь моя из века в век текла.

За верный угол ровного тепла

Я жизнью заплатил бы своевольно,

Когда б ее летучая игла

Меня, как нить, по свету не вела.



نخستین دیدارها


ما هر دم از دیدارهای‌مان را
هم‌چون پدیداری ‌انگاری زیبا جشن گرفتیم

تنها ما دوتن در همه‌ی جهان‌.

تو گستاخ‌تر، سبک‌تر از بال پرنده

همچون افتادنی به سرگیجه، جهیدی

به پائین‌پله‌ها به سوی قلمرو‌اَت

درمیان یاس‌های بنفش نمناک

در آن‌سوی آئینه


و در گوی بلورین رودخانه‌های تپنده را دیدم و

تپه‌ها را در زیر حلقه‌های دود و دریاهای درخشان را

 تو بر تخت پادشاهی، هنگامی که گوی بلورین را به دست داشتی

به خواب رفته بودی

وخدای را سپاس ، که از آن من بودی

هنگامی که بیدار شدی دگرگون گشتی

واژه‌نامه‌ی غلغله مردمان

تا سخنرانی‌‌اَت سرشارشد ، و با قدرتی پرطنین 

میانای نوی واژه‌ئی را که به کاربردی آشکارنمودی. میانای آن پادشاه بود

همه چیز در جهان دگرگونه بود

حتی ساده ترین چیزها، تُنگ آب، لگن

هنگامی ‌که آبی طبقه‌طبقه ‌شده‌‌ی و سنگ‌سان

مانند نگهبانی میان ما ایستاد.

 

ما را باخود بردند، کسی چه می‌داند به کجا 

در برابر ما تصویرهائی سراب‌گونه گشوده شد.

شهرهائی که از شگفتی ساخته شده بودند.

پره‌های نعنا خودرا زیر پاهای ما می‌گسترانیدند

پرنده ها با ما همسفر شدند.

ماهی‌ها برای خوش‌آمد به ما از رودخانه می‌جهیدند.

و آسمان بر فراز ما صاف می‌شد.


در همان حال که در پشت سرما تقدیر می‌آمد

و تیغه‌‌ی داسش را در هوا تکان می‌داد



Первые свидания

Свиданий наших каждое мгновенье
Мы праздновали, как богоявленье,
Одни на целом свете. Ты была
Смелей и легче птичьего крыла,
По лестнице, как головокруженье,
Через ступень сбегала и вела
Сквозь влажную сирень в свои владенья
С той стороны зеркального стекла.Когда настала ночь, была мне милость
Дарована, алтарные врата
Отворены, и в темноте светилась
И медленно клонилась нагота,
И, просыпаясь: «Будь благословенна!» —
Я говорил и знал, что дерзновенно
Мое благословенье: ты спала,
И тронуть веки синевой вселенной
К тебе сирень тянулась со стола,
И синевою тронутые веки
Спокойны были, и рука тепла.А в хрустале пульсировали реки,
Дымились горы, брезжили моря,
И ты держала сферу на ладони
Хрустальную, и ты спала на троне,
И — боже правый! — ты была моя.
Ты пробудилась и преобразила
Вседневный человеческий словарь,
И речь по горло полнозвучной силой
Наполнилась, и слово ты раскрыло
Свой новый смысл и означало царь.На свете все преобразилось, даже
Простые вещи — таз, кувшин, — когда
Стояла между нами, как на страже,
Слоистая и твердая вода.Нас повело неведомо куда.
Пред нами расступались, как миражи,
Построенные чудом города,
Сама ложилась мята нам под ноги,
И птицам с нами было по дороге,
И рыбы подымались по реке,
И небо развернулось пред глазами…
Когда судьба по следу шла за нами,
Как сумасшедший с бритвою в руке.



از دیروز صبح چشم به راهت بودم 


از دیروز صبح چشم به راهت بودم

آنها گمان می‌کردند که نخواهی آمد.

به یادت هست هوا چه‌گونه بود؟ 

مانند یک روز تعطیل، و من بدون کت بیرون رفتم‌ 
امروز آمد،  و آنها برای‌مان برنامه چیدند.

روزی به خصوص تیره

وتا دیروقت که باران می‌بارید 

وقطره‌‌ها روی شاخه های سرد به هم می‌چسبیدند، نه  سخنی برای دلجوئی و نه دستمالی برای پاک کردن اشک ... 










С утра я тебя дожидался вчера

С утра я тебя дожидался вчера,
Они догадались, что ты не придешь,
Ты помнишь, какая погода была?
Как в праздник! И я выходил без пальто.Сегодня пришла, и устроили нам
Какой-то особенно пасмурный день,
И дождь, и особенно поздний час,
И капли бегут по холодным ветвям.Ни словом унять, ни платком утереть…