Monday, May 27, 2024

Charles Bukowski چند سروده از چارلز بوکاوسکی




 


چارلز بوکاوسکی، نامی هم‌آمیخته با رویدادهای  تلخ زندگی،سروده سرا و  داستان‌نویس سده‌ی  بیستم بود که  کارهای‌اش  همچنان صدایی پرآهنگ برای  مردمان به ‌کنارنهاده و رانده‌‌شده جامعه است. سروده‌های بوکاوسکی داستان کناره‌های این‌جهانی زندگی را  به گویائی می‌کشد، گویشی که بسیاردریافتنی است.


 باهمه اینکه بوکاوسکی به بسیار با لس آنجلس و سروده‌های آمریکائی  درپیوند بود، خود ریشه‌ئی آلمانی  داشت. زندگی او پرجوش‌وخروش بود و برای گذران زندگی کارهای پرخسته‌گی‌‌آوری را  انجام می داد و در تکاپوهای‌اش هیچ کامیابی نمی‌دید. تنها پس از مرگ  بود که  کارهای‌اش به شایسته‌گی‌ئی  که سزاوارش بود شناخته‌شد.


 سروده‌ها،  نوشته‌ها و داستان‌های  چارلز بوکاوسکی از برای تندی و تیزی و نا پیروی  از  وندیدادهای پیشیناد  پر آوازه بود. او نوشته‌هایش را با زبانی رنگین یا باره‌هائی آرمان‌گرایانه نمی‌پوشانید.  و به‌جای آن،  کارهای خود را  پیرامون سویه‌های ناخوشایند زندگی کانون می‌داد. 


کارهای روایی او سرشار از داستان‌های بی پایان  از بازدید از مهمان‌خانه‌های تیره تا رفتن به مسابقه اسب دوانی  و یا برخوردهایش  با می‌زدگان و کسانی که در کنار‌ه‌های جامعه رها شده بودند  بود، او در نوشتن  شیوه‌ئی بدون غربال داشت   که بینشی از زندگی سخت بی‌نوایان جامعه  را در بر داشت . 


زندگی چارلز بوکاوسکی  از آغازبا  سختی همراه بود. او در ۱۶ آگوست ۱۹۲۰ در اندرناخ آلمان از پدری سرباز آمریکایی و مادری آلمانی  دیده به هستی گشود. نام   او هنری چارلز بوکاوسکی جونیور بود که دوستانش او را به نام هنک می‌شناختند.

 هنگامی که او کودکی دوساله بود،  به همراه پدر و مادرش  از اروپا به ایالات متحده آمریکا  کوچیدند و در لس‌آنجلس نشیمن کردند و او سروده‌نوردی خویش را از آنجا آغاز نمود.


پدرش، هنری (هاینریش) بوکاوسکی،   پس از پایان جنگ جهانی یکم در ارتش ایالات متحده سربازی کرده بود.  ولی با  همه این که آمریکایی بود، برآن شد که باهمسرش، کاترینا بوکاوسکی،  در آلمان بماند. هنری پدری خشن، سختگیرو آزارگر بود وهنایش ناخوش  او بر روان چارلز ماندگار ماند. خانواده آنها بی‌نوا بود  و به‌ویژه در رکودبزرگ ۱۹۲۹ با سختی‌فراوان روبرو‌شد که  برافسرده‌گی روانی چارلز بی‌افزود.  


با همه سختی‌ها، این ادبیات بود که او را در نوجوانی با  کارهای نویسندگانی مانند داستایوفسکی و همینگوی آشنا نمود  و به او یاری داد تا   در داستان های خود در چنین سن پائین  از بیگانه‌گی و انزوائی  که جهان احساس می کرد بگوید.  و چنین بود که زندگی آغازین بوکاوسکی  صدای بی همتای او را در ادبیات آمریکا  پدید آورد.

 پس از جنگ جهانی دوم،  او به  نیویورک رفت و در سال ۱۹۴۴ نخستین داستان کوتاه خود را به نام «پس از  لغزش از طردی  درازهنگام» Aftermath of a Lengthy Rejection Slip  و سپس در سال ۱۹۴۶ داستان  ۲۰ تانک  کاسلداون Twenty Tanks from Kasseldown را  به چاپ رسانید. اما  سرخورده‌گی از  برخورد خاموش با این کارها وی را واداشت تا نزدیک به یک دهه از  نویسندگی دست بکشد.

باهمه این شکست‌ها ، بوکاوسکی نتوانست در برابر شورآفرینش در نویسندگی  ایستاده‌گی کند.    در میانه‌ی  دهه  ۱۹۵۰ ،  او با سبک بی‌تای خود  در نمایانی دادن به آزمودهای روزمره‌گی بشری  بازگشت. و با نوشتن در مجله ادبی The Outsider، آوازه‌ی او در دهه ۱۹۶۰ در جهان پیچید.  در  ۱۹۷۰ نخستین داستان بلند او به‌نام «اداره پست» Post Office با کامیابی بسیار به چاپ رسید و از‌ان پس شمار کارهای او از سروده و داستان رو به فزونی رفت.

 پس از سال‌ها  باده‌گساری،  دشواری‌های تندرستی در زندگی بوکاوسکی نمایان شد. در سال ۱۹۸۸ بیماری سرطان خون او شناخته شد، اما با همه  کاستی تندرستی، او به نوشتن پی‌گیری نمود.  رمان پایانی او، پالپ،  Pulp در سال۱۹۹۴ منتشر شد که برداشتی سورئال از ژانر پلیسی را ارائه می دهد.


 بوکاوسکی، در ۹ مارچ ۱۹۹۴، با بستری شدن برای سرطان خون در بیمارستانی در سن پدرو، کالیفرنیا درگذشت.  آرام‌گاه بوکاوسکی در پارک یادبود گرین هیلز نوشته ساده ای دارد: «نکوش»، Don’t Try  که فلسفه زندگی او را در بر می گیرد.






دوزخ آن کجای تنهاست


او ۶۵ سال داشت  و همسرش۶۶ سال  که

به آلزایمر مبتلا بود .


او سرطان  دهان

داشت.

برای درمان‌اش

 زیر جراحی و پرتو درمانی

رفته بود

که استخوان‌های‌ فک‌اش

  را پوسانید

و از آن پس

می‌باید با سیم

به هم پیوند می‌شدند. 


هر روز همسرش را 

مانند یک 

نوزاد 

پوشک لاستیکی

می‌پوشاند.


 با این شرایط

او نمی‌توانست رانندگی کند و

  وادار شد برای رفتن به

درمانگاه

تاکسی

 بگیرد. 

 چون در صحبت کردن  اشکال داشت،

می باید

مسیرها را 

می‌نوشت.


در آخرین دیدارش

به او گفته شد

جراحی دیگری در کار خواهد بود

 کمی بیشتر روی  

گونه‌ی چپ

 و کمی بیشتر

روی زبان.


هنگامی که برگشت

پوشک همسرش را

عوض کرد

غذای حاضری را

برای شام گرم کرد، 

اخبار عصر را تماشا کرد

سپس به اتاق خواب رفت و 

تفنگ را برداشت و

 روی شقیقه او گذاشت

 وشلیک کرد.


او به روی پهلوی

 چپ‌اش افتاد،  وی روی 

کاناپه نشست

لوله تفنگ  را  در دهان‌آش گذاشت

ماشه را

کشید.


صدای شلیک ها 

همسایه ها را بیدار نکرد.


مگرتا پس از

 بوی سوختن شام‌های

 تلویزیونی .


کسی آمد،  در را

هل داد، تا باز شد و همه چیز را

 دید. 


به زودی

پلیس رسید و

و به  جست‌وجوهای  معمولی

 پرداخت، و برخی

چیزها را یافت:


یک حساب پس انداز

 بسته شده و 

 یک دسته چک با  

موجودی

 ۱/۱۴ دلار

 آنها  نتیجه گرفتند که باید

خودکشی باشد.


در درازای سه هفته

 دومستاجرتازه

 آمده بودند:

یک مهندس کامپیوتر

به نام 

راس

و همسرش

آناتانا

که درس باله 

خوانده است.

آنها  به  یکی دیگر از

 زوج‌های بالارونده

می‌ماندند.


Hell Is A Lonely Place


he was 65, his wife was 66, had

Alzheimer's disease.


he had cancer of the

mouth.

there were

operations, radiation

treatments

which decayed the bones in his

jaw

which then had to be

wired.


daily he put his wife in

rubber diapers

like a

baby.


unable to drive in his

condition

he had to take a taxi to

the medical

center,

had difficulty speaking,

had to

write the directions

down.


on his last visit

they informed him

there would be another

operation: a bit more

left

cheek and a bit more

tongue.


when he returned

he changed his wife's

diapers

put on the tv

dinners, watched the

evening news

then went to the bedroom, got the

gun, put it to her

temple, fired.


she fell to the

left, he sat upon the

couch

put the gun into his

mouth, pulled the

trigger.


the shots didn't arouse

the neighbors.


later

the burning tv dinners

did.


somebody arrived, pushed

the door open, saw

it.


soon

the police arrived and

went through their

routine, found

some items:


a closed savings

account and

a checkbook with a

balance of

$1.14

suicide, they

deduced.


in three weeks

there were two

new tenants:

a computer engineer

named

Ross

and his wife

Anatana

who studied

ballet.


they looked like another

upwardly mobile

pair.



درباره‌ی  دوست بسیار سختی‌کشیده‌ام، پیتر


او در خانه‌ئی  استخردار زندگی می‌کنه

و می‌گه  که داره کارش  

  می‌کشِت‌اِش .

  اون  ۲۷  سالشه. من ۴۴ سالمه. به نظر نمی‌رسه که

 بتونم ازشرش خلاص بشم.

داستاناش پشت‌سرهم

برمی‌گردن. او فریاد می‌زنه "می‌خوای من چی‌کارکنم؟"  

"برم نیویورک و دستای ناشرا رو 

ببوسم؟"

بهش می‌گَم: 'نه، اما کارِتو ول کن، برو تو یه

اتاق کوچیک بشینو

بنویس‌اِش."

"اما من  نیاز به *پشتگرمی*  دارم،  نیاز به  یه‌چیزی دارم

که دلگرم‌اَم کنه، یه کلمه، یه نشونه!»

«بعضی از آدما این‌جوری فکر نمی‌کردن:

ون گوگ، واگنر -

«گور باباشون، ون گوگ یه  اخوی داشت که بهش

هر وخ که نقاشی می‌کرد

رنگ می‌فرستاد!»


به من گفت: «ببین، من امروز  رفتم تو این خونه‌ی بزرگ و

یه   یاروسروکله‌اش پیدا شد. یکی از این فروشنده‌ها بود. می‌دونی که

چطوری حرف می‌زنن، سوار  یه ماشین

نو بود. در باره‌ی تعطیلات‌اِش حرف می‌زد، گفت که رفته

فریسکو-فیدیلیو را اونجا دیده اما فراموش کرده که کی

اونو نوشته. الان این  یارو ۵۴  

 سالشه. پس بهش گفتم: «فیدیلیو  تنها اپرای

 بتهوونه .»   بعد ش‌اَم بهش

گفتم: "تو  عوضی هستی!" پرسید:

 "یعنی چی؟". «منظورم اینه که تو عوضی هستی ،   ۵۴ سالته ولی

 هیچی نمی‌دونی!»


"بعدش

چی‌شد؟"

" هیچی من زدم بیرون"

"یعنی  چی  تو اونجا اونا با دختره

ول کردی؟"

"آره."


به من گفت: «من نمی تونم کارمو ول کنم».  « برا من پیدا کردن کار  همیشه 

سخته. من میرم اونجا، اونا به من نیگا می کنن، به حرفای من گوش می‌دن و

 بلافاصله فکر می‌کنن، آهان!: این بابا  برا این شغل زیادی  

باهوشه،  اینجا نمی‌مونه

پس هیچ منطقی نیس که

 استخدام‌اِش کنیم.

 حالا  *تو*  می‌ری یه جائی و هیچ مشکلی نداری :

تو مث  یه پیرمرد عرق‌خورمی‌مونی، مث یه بدبختی که به کار 

 احتیاج  داره  و اونا بهت نیگا می‌کنن و فکر می‌کنن:

آهان!:  این بابا  واقعاً به کار احتیاج داره! اگه استخدام‌اِش کنیم

 برا مدت  درازی پیشمون می‌مونه و خیلی‌اَم  *پشت‌کار*  

نشون می‌ده!"

 

از من   می‌پرسه: «هیج کودوم ازاین‌هائی که تورو می‌شناسن، می‌دونن که تو یک

نویسنده‌ئی، که شعر می‌گی؟»

"نه."

"تو هیچ‌وخ در بارش حرف 

نمی‌زنی.  حتی به منم.

 اگه من   اسمتو تو اون  مجله نمی‌دیدم

هیچ وخ نمی دونسم.»

"درسته."

"با این همه، من می خوام به اینا بگم که تو یه  

نویسنده‌ئی.”

"من هنوزدوس دارم 

بهشون بگم ."

"چرا؟"

"خب، اونا در باره‌ات صحبت می کنن.   فکر می‌کنن که تو فقط  رو

اسبا شرط بندی می‌کنی و عرق‌خوری.»

"من هر دوتاش هسم."

"خب، اونا در باره‌ات صحبت می کنن . تو رفتارت عجیب و غریبه تنهائی سفر می‌کنی

من تنها دوستی‌اَم

که توداری."

"آره."

"اونا تحقیرت می‌کنن. من دلم می خواد ازت دفاع کنم من دلم میٔ‌خوام بشون بگم

 که تو

شعر میگی.”

"ول کن. منم دارم مث اونا اینجا کار  

 می‌کنم. ما هممون مث همیم."

"خب، من دلم‌می‌خواد اینو برا خودم بکنم. می‌خوام بدونن که چرا

من با تو سفر 

می‌کنم. من به ۷ زبان صحبت می کنم، من موسیقی خودمو می‌شناسم-"

"فراموشش کن."

"باشه، من به  خواسته‌هات احترام

می‌زارم اما یه چیز دیگه‌ام  هس -"

"چی؟"

"من به گرفتن یه پیانو فکر  

می‌کردم اما بعدش به فکر گرفتن یه ویولن‌اَم

افتادم   نمی‌تونم در بارش

تصمیم بگیرم!»

"یه پیانو بخر."

" پس تو این فکرو 

می‌کنی؟"

"آره."


او در حالی‌که دربارش فکر می‌کنه،

می‌زاره  

می‌ره.


منم داشتم بهش فکر 

 می‌کردم: فکر می‌کنم او همیشه می‌تونه باویولن‌اِش

اینجا بیاد و با‌ آهنگای غمگین

بیشتری


About My Very Tortured Friend, Peter


he lives in a house with a swimming pool

and says the job is

killing him.

he is 27. I am 44. I can’t seem to

get rid of

him. his novels keep coming

back. “what do you expect me to do?” he screams

“go to New York and pump the hands of the

publishers?”

“no,” I tell him, “but quit your job, go into a

small room and do the

thing.”

“but I need ASSURANCE, I need something to

go by, some word, some sign!”

“some men did not think that way:

Van Gogh, Wagner—”

“oh hell, Van Gogh had a brother who gave him

paints whenever he

needed them!”


“look,” he said, “I’m over at this broad’s house today and

this guy walks in. a salesman. you know

how they talk. drove up in this new

car. talked about his vacation. said he went to

Frisco—saw Fidelio up there but forgot who

wrote it. now this guy is 54 years

old. so I told him: ‘Fidelio is Beethoven’s only

opera.’ and then I told

him: ‘you’re a jerk!’ ‘whatcha mean?’ he

asked. ‘I mean, you’re a jerk, you’re 54 years old and

you don’t know anything!’”


“what happened

then?”

“I walked out.”

“you mean you left him there with

her?”

“yes.”


“I can’t quit my job,” he said. “I always have trouble getting a

job. I walk in, they look at me, listen to me talk and

they think right away, ah ha! he’s too intelligent for

this job, he won’t stay

so there’s really no sense in hiring

him.

now, YOU walk into a place and you don’t have any trouble:

you look like an old wino, you look like a guy who needs a

job and they look at you and they think:

ah ha!: now here’s a guy who really needs work! if we hire

him he’ll stay a long time and work

HARD!”


“do any of those people,” he asks “know you are a

writer, that you write poetry?”

“no.”

“you never talk about

it. not even to

me! if I hadn’t seen you in that magazine I’d

have never known.”

“that’s right.”

“still, I’d like to tell these people that you are a

writer.”

“I’d still like to

tell them.”

“why?”

“well, they talk about you. they think you are just a

horseplayer and a drunk.”

“I am both of those.”

“well, they talk about you. you have odd ways. you travel alone.

I’m the only friend you

have.”

“yes.”

“they talk you down. I’d like to defend you. I’d like to tell

them you write

poetry.”

“leave it alone. I work here like they

do. we’re all the same.”

“well, I’d like to do it for myself then. I want them to know why

I travel with

you. I speak 7 languages, I know my music—”

“forget it.”

“all right, I’ll respect your

wishes. but there’s something else—”

“what?”

“I’ve been thinking about getting a

piano. but then I’ve been thinking about getting a

violin too but I can’t make up my

mind!”

“buy a piano.”

“you think

so?”

“yes.”


he walks away

thinking about

it.


I was thinking about it

too: I figure he can always come over with his

violin and more

sad music.



پرنده آبی


 تو سینه‌ام یه  پرنده آبی هس   که

می خواد بیرون بپره

اما من براش خیلی سخت‌گیرم،

می گم همون جا بمون، من نمی‌زارم

هیچ  کسی 

 ببینَ تت.

تو سینه‌ام  یه  پرنده آبی هس که

می خواد  بیرون بپره

اما من  روش ویسکی  می ریزم و  دود سیگارو

فرو‌می‌کشم

و روسپیا و می‌فروشا

و فروشند‌ه‌های سرگذر

هیچ‌وخ نمی‌دونن

 که اون

 اونجاس.


 تو سینه‌ام یه  پرنده آبی هس   که

می خواد بیرون بپره

اما من براش خیلی سخت‌گیرم،

من می گم،

همونجا بمون، می‌خوای منو

سکه یه پول کنی؟

می‌خوای کارامو

خراب کنی؟

 می‌خوای فروش کتابامو تو فرنگ

 به باد بدی؟

تو سینه‌ام یه  پرنده آبی هس   که

می خواد بیرون بپره

اما من خیلی زبلم ، بش فقط اجازه دادم 

  گاهی شبا وقتی همه خوابن

بیرون بیاد

 بش می گم،  من‌می‌دونم که تو اونجایی،

پس غمگین 

نباش.

بعدش اونو  برگردوندم،

اما اون  اونجا دیگه کم آواز 

 می‌خونه، من نزاشتم که کلا

بمیره

و ما   با قول وقرار 

پنهونی‌مون

 همونجور

 باهم می‌خوابیم

و این به اندازه کافی خوبه که

یه مردو

به گریه  بیاره، اما من  

گریه نمی‌کنم، شماها

چه طور؟


Bluebird

there's a bluebird in my heart that

wants to get out

but I'm too tough for him,

I say, stay in there, I'm not going

to let anybody see

you.

there's a bluebird in my heart that

wants to get out

but I pour whiskey on him and inhale

cigarette smoke

and the whores and the bartenders

and the grocery clerks

never know that

he's

in there.


there's a bluebird in my heart that

wants to get out

but I'm too tough for him,

I say,

stay down, do you want to mess

me up?

you want to screw up the

works?

you want to blow my book sales in

Europe?

there's a bluebird in my heart that

wants to get out

but I'm too clever, I only let him out

at night sometimes

when everybody's asleep.

I say, I know that you're there,

so don't be

sad.

then I put him back,

but he's singing a little

in there, I haven't quite let him

die

and we sleep together like

that

with our

secret pact

and it's nice enough to

make a man

weep, but I don't

weep, do

you?

دلِ خوش


زندگی تو زندگی  خودته

نزار به‌زور چماق سرکوبت کنن .

چشاتو  باز نیگهدار.

همیشه یه راهی  پیدا میشه.

یه جایی نور هس 

شاید خیلی پرسو نباشه  اما

 میتونه تاریکی را  بشکونه

چشاتو باز نیگهدار.

خداها  راه جلو پات واز می‌کنن.

 اونا رو بشناس.

 اونا رو بگیر و برو.

تو نمی تونمیتونی مرگو   شکست  بدی اما

  می تونی  گاهی مرگو  تو زندگی شکست بدی.

و هر چی بیشتر یاد بگیری که اونو شکست بدی،

نور بیشتر میشه 

زندگی تو زندگی  خودته

اینو بدون تاوقتی که زنده‌ئی

تو شگفت انگیزی

خداها  چشم به‌راهن  که ازتو

خوشحال بشن.

 The Laughing Heart

Your life is your life
don't let it be clubbed into dank submission.
be on the watch.
there are ways out.
there is a light somewhere.
it may not be much light but
it beats the darkness.
be on the watch.
the gods will offer you chances.
know them.
take them.
you can't beat death but
you can beat death in life, sometimes.
and the more often you learn to do it,
the more light there will be.
your life is your life.
know it while you have it.
you are marvelous
the gods wait to delight
in you.

فرار بزرگ

  گفت، گوش بده، تا به حال یه دسته خرچنگو تو  یه  سطل 
دیدی؟
  بش گفتم نه
خب، اتفاقی که می‌افته اینه که هر از گاهی یه خرچنگ
از رو پشت بقیه میاد بالا
و شروع می‌کنه به بالا رفتن به طرف  لبه‌ی سطل،
بعدش، درس  وقتی که داره فرار می‌کنه
یه خرچنگ دیگه اونو از پشت می‌گیره و به‌عقب می‌کشه
تا بیارتش پایین.
 من پرسیدم - راس میگی؟
 گفت- راسی، این شغل مام همین‌جوره، هیچ کدوم
از بقیه نمی‌خوان کسی از اینجا
 درره. اینجا تو اداره‌ی پُست 
همینه که هس !
گفتم باورت می‌کنم
درس همین موقع  سرکارگر جلو اومد و گفت:
شما ها داشتین باهم حرف می‌زدین
تو این کار کسی اجازه‌ صحبت
 نداره.
من اونجا یازده و نیم  سال بود که  
کار می‌کردم.
از روی چهارپایه‌ام بلند شدم ورفتم بالا پیش
سرکارگر
و بعد ش خودمو  از اونجا
 کشیدم بالا  و بالاتر
اون قده آسون بود که باور نمی‌شد کرد.
اما هیچ کی از بقیه دنبالم نیومد.
 بعد از او، هروخ که پاهای خرچنگ‌می‌خوردم
به اونجا فکر می‌کردم.
 شاید ۵ یا ۶ دفعه 
باید به اونجا فکر کرده‌باشم
 پیش از این که به جای خرچنگ ،
چنگار* بخورم 

-------
چنگار lobster  گونه‌ئي خرچنگ است که در  آب‌های سرد می‌زید

The Great Escape

listen, he said, you ever seen a bunch of crabs in a
bucket?
no, I told him.
well, what happens is that now and then one crab
will climb up on top of the others
and begin to climb toward the top of the bucket,
then, just as he's about to escape
another crab grabs him and pulls him back
down.
really? I asked.
really, he said, and this job is just like that, none
of the others want anybody to get out of
here. that's just the way it is
in the postal service!
I believe you, I said.
just then the supervisor walked up and said,
you fellows were talking.
there is no talking allowed on this
job.
I had been there for eleven and one-half
years.
I got up off my stool and climbed right up the
supervisor
and then I reached up and pulled myself right
out of there.
it was so easy it was unbelievable.
but none of the others followed me.
and after that, whenever I had crab legs
I thought about that place.
I must have thought about that place
maybe 5 or 6 times
before I switched to lobster.

هوشمندی توده:

در یک انسان  میانگین به اندازه‌ئی بسنده  خیانت، خشونت ،  بی‌زاری و  پوچی هست 
 که هر ارتشی را  در هر روز نشان شده  فراهم آورد

و بهترین کشنده ها آنهایند   که بردشوری با آن دادسخن می‌دهند
و بهترین در بیزاری آنهایند که شیدائی  را اندرز می‌دهند.
و به فرجام بهترین ها در جنگ کسانی هستند که آشتی را ستایش می‌کنند

 آنها که  ازخداوند می‌گویند به خدا نیاز دارند
آنها که آشتی را اندرز می‌دهند،  در آشتی نیستند
آنها که آشتی را اندرز می دهند  شیدا نیستند

اندرزگویان را بپائید
داننده‌گان  را بپائید
آنهائی را که همیشه کتاب می‌خوانند بپائید
آنهائی را  بپائید که  یا از بی‌نوائي بیزارند و
یا از آن سرفرازند
بپائید  آنها را که به تندی ستایش می‌کنند
زیرا که   در برابر آنها نیاز به ستایش دارند
بپائید آنها را  که  به تندی سانسور می کنند
آنها از  آنچه که نمی‌دانند  درهراسند
 بپائید آنها را که به جستجوی همیشه گی توده‌هاهستند زیرا
آنها  به تنهایی  هیچ‌اند
بپائید  مرد میانگین و زن میانگین را
 شیدائی آنها را بپائید، شیدائی آنها میانگین است
 بجست‌وجوی میانگین‌اند

اما در بی‌زاری آنها هوشمندی هست
در بی‌زاری  آنها به‌اندازه ئی  بس هوشمندی  هست که شما را بکشد
که هرکسی را بکشد
 ازیرای نخواستن تنهائی
 از برای دریافت‌نکردن تنهایی
آنها خواهند کوشید هر چیزی را  که  مانند ازآن  خودشان
 نیست نابود کنند
ناتوان از آفریدن  هنر
آنها هنر را دریافت نخواهند کرد
آنها شکست خود را به  آوند آفریننده‌ها 
 تنها به آوند  شکست جهان  می‌گیرند
ناتوان ازشیدائی‌يی به آکنده‌گی
آنها باور خواهند کرد که شیدائی شما نا‌آکنده است
و سپس  از شما  بی‌زار خواهند شد
و بی‌زاری آنها  آکنده خواهد شد

همانند الماسی درخشان
همانند یک کارد
همانند یک  کوه
همانند یک  ببر
همانند شوکران

 واین بهترین هنر آنهاست

The Genius of the Crowd:

there is enough treachery, hatred violence absurdity in the average
human being to supply any given army on any given day

and the best at murder are those who preach against it
and the best at hate are those who preach love
and the best at war finally are those who preach peace

those who preach god, need god
those who preach peace do not have peace
those who preach peace do not have love

beware the preachers
beware the knowers
beware those who are always reading books
beware those who either detest poverty
or are proud of it
beware those quick to praise
for they need praise in return
beware those who are quick to censor
they are afraid of what they do not know
beware those who seek constant crowds for
they are nothing alone
beware the average man the average woman
beware their love, their love is average
seeks average

but there is genius in their hatred
there is enough genius in their hatred to kill you
to kill anybody
not wanting solitude
not understanding solitude
they will attempt to destroy anything
that differs from their own
not being able to create art
they will not understand art
they will consider their failure as creators
only as a failure of the world
not being able to love fully
they will believe your love incomplete
and then they will hate you
and their hatred will be perfect

like a shining diamond
like a knife
like a mountain
like a tiger
like hemlock

their finest art



بذار توبی‌خیالی  یا خوشی  

غوطه‌ورشی

 

وقتی من جوون بودم 

حس می‌کردم این چیزا

احمقونه و الکی‌اَِن.

 ازهمه بدم می‌مَد، 

فکرم آشفته بود، 

تربیت دُُرس و حسابی نداشتم.


عین سنگ سفت بودم، 

بدجوری‌ سرکش 

بودم .

من به هیچ مردی

و به‌خصوص به هیچ زنی

اعتماد نداشتم.


 تو اتاقای کوچیکِ

  مث جهنم زندگی می‌کردم، چیزا رو

می‌شکستم، چیزا را داغون می‌کردم،

از تو شیشه رد می‌شدم،

فوش می‌دادم.

با همه چی  دعوا داشتم،

مدام  ازخونه بیرونم

می‌کردن، زندونی می‌شدم، همیشه

 در حال دعوا بودم،  همیشه

فکرم مغشوش

بود.

زنا برام چیزی بودن 

که باهاس  باشون خوابید و  فوشِشون

داد، من هیچ رِفیقی

نداشتم،


  من همش داشتم شغل  و شهر 

        عوض می‌کردم ، از تعطیلات ، 

        ازنوزادا ،  از تاریخ، 

        ازروزنومه‌ها، ازموزه‌ها،

        از مادربزرگا،    

        از عروسی، از فیلما، 

        ازعنکبوتا، از سپورا، 

        ازلهجه‌  انگلیسیا، از اسپانیا،

        از فرانسه ، از ایتالیا،  از گردو و 

        از رنگ 

        نارنجی 

        بیزاربودم. 

        تو مدرسه درس جبراون روی منو بالا می‌آوُرد، 

        اپرا مریضم  می‌کرد، 

        چارلی چاپلین 

        چرت و پرت بود

گل‌وسنبل  برای بچه‌ننه‌ها بود. 

بی‌خیالی و خوشی

برا  من نشونه 

موش‌مردگی بود،

مال مغزای

نزار

و ازکارافتاده.

 

اما همین‌جورکه

به دعوامرافه‌های کوچه پس کوچه‌ام، 

سالای خودکشی‌ام، 

خوابیدن با زنا

ادامه می‌دادم -

کم کم به فکرم

رسید

که منم

با بقیه

فرقی ندارم، منم همون جورم،

 

اونائی که تو کوچه پس‌کوچه‌ها 

باهاشون زدوخورد می‌کردم،

 

همه‌شون

سنگ‌دل بودن.

 

مردای پر ازکینه‌ئی که 

نمی‌خواسن با بدبیاری‌آی 

الکی‌شون ،

روبه رو بشن.

همه‌شون برا یه بردِ 

ناچیز

با سر علامت می‌دادن، 

کم‌کَمک جلو می‌رفتن، کلک می‌زدن،

دروغ  براشون 

اسلحه بود و 

نقشه‌هاشون 

بی‌خودي بود، 

تاریکی

فرمون‌روا بود.


 

یواش‌یواش، به خودم اجازه دادم که

گاه به گاه حس خوبی 

بِهِم دس بده.

تو اتاق‌آی ارزون    

فقط با خیره شدن

 به دستگیره‌های 

یه کمد یا  

گوش کردن 

به صدای بارون 

توتاریکی 

لحظه‌های بی‌خیالی رو

تجربه کردم. 

هر چی نیازم کمترمی‌شد

احساس بهتری 

داشتم.

 

شاید اون زندگی قبلی  زوارمو 

کشیده بود. 

من دیگه  نمی‌خاسم  

با حرف زدن   

رو حرف کسی 

خودنمائی کنم.

 یا که

اَ تن یه زن

مست و فقیر 

که زندگی‌ش 

 توی یه‌اندوه 

دور و دراز

سُرخورده بود
 سواری‌ بگیرم

 

من هیچ‌وخ  نمی تونسم 

زندگی رو اونجور که بود قبول کنم، 

هیچ‌وخ نمی‌تونسم 

همه‌ی زهر‌اشو 

یهویی هورت‌  بکشم، 

اما  یه جوراش بود 

جورائی بفهمی‌نفهمی خفن که 

هنوز می‌شد 

مطالبه‌‌شون‌کرد.


من الگومو عوض کردم 

نمی‌دونم کی، 

چه ماهی، چه روزی، چه ساعتی

هیچی یادم 

نمیاد، مگه  به جز

تغییرو که 

رخ داد. 

یه‌چیزی تو من

آروم شد، هموار 

شد. 

دیگه مجبور نبودم که

ثابت کنم که من

 مرد م .

 

دیگه مجبور نبودم 

هیچی‌رو ثابت کنم


شروع کردم چیزا را ببینم:

فنجون‌آی قهوه 

که پشت پیشخون 

یه‌کافه 

ردیف شده بودن. 

یا  سگی  که کنار یه پیاده رو 

راه می‌ره.

یا اون‌ موشه که

اونجا رو کمد 

لباسام واسًاد، و

با تنش، 

گوشاش، 

دماغ‌اش،

خشک‌اِش زده بود، 

فقط یه ذره‌ زندگی‌ تو 

تنش مونده بود و

با چشماش 

 منو 

 می‌پائید.

چه‌قد قشنگ  بودن. 

و بعدش - 

رفته بود

 

  تو من داشتن یه حس خوب شروع شده بود، 

توی بدترین شرایط 

تو  من داشتن  یه حس خوب  شروع شده بود

و خیلی وقتا این جوری

 بود.

برا مثال  رئیسم 

پشت میزش،

می‌خواد منو

اخراج کنه.

 

من خیلی روزا سر کار  

نیومده بودم

او توی کت و شلوارش

 با کراوات‌اش، وبا عینک‌اِش،

 به من می‌گه: « من باهاس 

بزارم که تو بری»

 

بهش می‌گم:

«اشکالی نداره».


او باهاس کاری را که 

می باس بکنه، بکنه،  

یه زن داره،  یه خونه،  چن‌تا بچه، 

مخارج و به احتمال زیاد 

یه دوست دختر.

 

دلم براش می‌سوزه

گرفتار شده.


راه می‌افتم به طرف آفتابِ

داغ .

به هرجهت

فعلن 

همه‌ی روز 

مال منه.

 

(همه‌ی دنیا بیخ‌ِ خِرِ 

این  دنیا رو گرفته، 

همه اخماشون توهمه،

بهشون نارو زدن، سرشون کُلا رفته،

همه نومیدن 

چشاشون واشده)

 

من  دلم چند جرعه 

بی‌خیالی می‌خواد، 

خورده‌شیشه‌‌های کهنه‌ی

خوشی.


من اون چیزا رو 

مث بهترین چیزای تو دنیا،

مث کفش پاشنه بلند،  مث پستون 

مث آواز خوندن، مث کار کرد‌ن‌ 

 بغل‌ کردم.

 

(منظورمو بد نفهمین، 

یه چیزی هس که بشون میگن خوش‌بینی زود باورونه 

که همه‌ی سختی‌آرو

واسه خود یه چیز از بیخ وبن و 

نادیده می‌گیره - 

این یه جور قایم شدن تو پناه‌گاهه ، یه جور 

 مریضی.)

 

چاقو دوباره به گلوم 

نزدیک شد، 

من تقریباً  

باز داشتم 

شیر می شدم  

اما باز 

دُرُس 

وَختی موق‌آش رسید، 

من باهاشون 

مث یه روکم کنِ محله 

دعوا نکردم.

گذاشتم اونا منو ببرن،

من ازَشون کیفم کوک شد، 

من به شون  احساس خوش‌ اومدن 

به خونه رو دادم.

من حتی یه دفه 

که فکر می‌کردم زشتم 

تو آینه نیگا  کردم،

حالا اما از چیزی که می‌دیدم 

خوشم می‌اومد، تقریباً 

خوش‌قیافم، بله، 

یه کم  شندره و 

پندره‌آم، 

جای زخمام، کورَکام،

کج‌و موَجی‌آی عجیب  صورتم،

اما روهم‌رفته

خیلی‌اَم بد نیسم

یه‌خورده‌ام  خوش‌قیافم ، 

دََس‌ِِکم بهتر ‌از

بعضی از اون صورتک‌آی 

ستاره‌‌های سینمام

که مث کفل

 ماتحت نوزادا 

می‌مونن.

 

و بالاخره من 

 حسای واقعی 

بقیه رو 

فهمیدم، 

بی‌دوز و دمبک، 

مث این اواخر،

مثل امروز صب 

وختی داشتم برا   

دو می رفتم،

زن‌اَمو تو رختخواب دیدم،

فقط جای کله‌ّاش‌آ 

 رو بالش  


 

(بدون فراموش کردن

قرن‌آ زندگی و 

مرگ و 

مردن،

اهرام. 

موتزارت مرده 

اما موسیقی‌‌ش هنوز اونجاس

 توی اتاق، علف‌ای هرزسبز‌می‌شن، 

زمین می چرخه، 

نمره‌ی من‌اَم  

به زودی بالا

میاد)

من جای کله 

زنمو دیدم 

او هنوز چقد ...، ‌ 

دلم  تنگه زندگی‌شه 

فقط این‌که اونجا باشه 

زیر 

شمد.

 

پیشونی‌شو 

بوسیدم، و

از پله‌ها پائین اومدم، 

زدم بیرون، سوار ماشین خفنم 

شدم، 

کمربند و بستم، 

 از راهرو عقبکی

 بیرون رفتم

ازنک انگشتام تا

پام روی پدال 

گاز 

احساس گرما می‌کردم، 

یه دفه 

دیگه 

به دنیا وارد شدم، 

از تپه 

سرازیر شدم 

از جلوی خونه‌های

پر و خالی 

مردم 

ردشدم، 

پستچی رو دیدم  

براش بوق زدم

اونم  دست‌شو

 برام 

تکون داد.

 

 


Either peace or happiness,

let it enfold you


when I was a young man

I felt these things were

dumb, unsophisticated.

I had bad blood, a twisted

mind, a precarious

upbringing.


I was hard as granite, I

leered at the

sun.

I trusted no man and

especially no

woman.


I was living a hell in

small rooms, I broke

things, smashed things,

walked through glass,

cursed.

I challenged everything,

was continually being

evicted, jailed, in and

out of fights, in and out

of my mind.

women were something

to screw and rail

at, I had no male

friends,


I changed jobs and

cities, I hated holidays,

babies, history,

newspapers, museums,

grandmothers,

marriage, movies,

spiders, garbagemen,

english accents, spain,

france, italy, walnuts and

the color

orange.

algebra angered me,

opera sickened me,

charlie chaplin was a

fake

and flowers were for

pansies.


peace and happiness to me

were signs of

inferiority,

tenants of the weak

and

addled

mind.


but as I went on with

my alley fights,

my suicidal years,

my passage through

any number of

women-it gradually

began to occur to

me

that I wasn't different


from the

others, I was the same,


they were all fulsome

with hatred,

glossed over with petty

grievances,

the men I fought in

alleys had hearts of stone.

everybody was nudging,

inching, cheating for

some insignificant

advantage,

the lie was the

weapon and the

plot was

empty,

darkness was the

dictator.


cautiously, I allowed

myself to feel good

at times.

I found moments of

peace in cheap

rooms

just staring at the

knobs of some

dresser

or listening to the

rain in the

dark.

the less I needed

the better I

felt.


maybe the other life had worn me

down.

I no longer found

glamour

in topping somebody

in conversation.

or in mounting the

body of some poor

drunken female

whose life had

slipped away into

sorrow.


I could never accept

life as it was,

i could never gobble

down all its

poisons

but there were parts,

tenuous magic parts

open for the

asking.


I re formulated

I don't know when,

date, time, all

that

but the change

occurred.

something in me

relaxed, smoothed

out.

i no longer had to

prove that I was a

man,


I didn't have to prove

anything.


I began to see things:

coffee cups lined up

behind a counter in a

cafe.

or a dog walking along

a sidewalk.

or the way the mouse

on my dresser top

stopped there

with its body,

its ears,

its nose,

it was fixed,

a bit of life

caught within itself

and its eyes looked

at me

and they were

beautiful.

then- it was

gone.


I began to feel good,

I began to feel good

in the worst situations

and there were plenty

of those.

like say, the boss

behind his desk,

he is going to have

to fire me.


I've missed too many

days.

he is dressed in a

suit, necktie, glasses,

he says, 'I am going

to have to let you go'


'it's all right' I tell

him.


He must do what he

must do, he has a

wife, a house, children,

expenses, most probably

a girlfriend.


I am sorry for him

he is caught.


I walk onto the blazing

sunshine.

the whole day is

mine

temporarily,

anyhow.


(the whole world is at the

throat of the world,

everybody feels angry,

short-changed, cheated,

everybody is despondent,

disillusioned)


I welcomed shots of

peace, tattered shards of

happiness.


I embraced that stuff

like the hottest number,

like high heels, breasts,

singing, the

works.


(don't get me wrong,

there is such a thing as cockeyed optimism

that overlooks all

basic problems just for

the sake of

itself-

this is a shield and a

sickness.)


The knife got near my

throat again,

I almost turned on the

gas

again

but when the good

moments arrived

again

I didn't fight them off

like an alley

adversary.

I let them take me,

I luxuriated in them,

I made them welcome

home.

I even looked into

the mirror

once having thought

myself to be

ugly,

I now liked what

I saw, almost

handsome, yes,

a bit ripped and

ragged,

scars, lumps,

odd turns,

but all in all,

not too bad,

almost handsome,

better at least than

some of those movie

star faces

like the cheeks of

a baby's

butt.


and finally I discovered

real feelings of

others,

unheralded,

like lately,

like this morning,

as I was leaving,

for the track,

i saw my wife in bed,

just the

shape of

her head there

(not forgetting

centuries of the living

and the dead and

the dying,

the pyramids,

Mozart dead

but his music still

there in the

room, weeds growing,

the earth turning,

the tote board waiting for

me)

I saw the shape of my

wife's head,

she so still,

I ached for her life,

just being there

under the

covers.


I kissed her in the

forehead,

got down the stairway,

got outside,

got into my marvelous

car,

fixed the seatbelt,

backed out the

drive.

feeling warm to

the fingertips,

down to my

foot on the gas

pedal,

I entered the world

once

more,

drove down the

hill

past the houses

full and empty

of

people,

I saw the mailman,

honked,

he waved

back

at me.