چارلز بوکاوسکی، نامی همآمیخته با رویدادهای تلخ زندگی،سروده سرا و داستاننویس سدهی بیستم بود که کارهایاش همچنان صدایی پرآهنگ برای مردمان به کنارنهاده و راندهشده جامعه است. سرودههای بوکاوسکی داستان کنارههای اینجهانی زندگی را به گویائی میکشد، گویشی که بسیاردریافتنی است.
باهمه اینکه بوکاوسکی به بسیار با لس آنجلس و سرودههای آمریکائی درپیوند بود، خود ریشهئی آلمانی داشت. زندگی او پرجوشوخروش بود و برای گذران زندگی کارهای پرخستهگیآوری را انجام می داد و در تکاپوهایاش هیچ کامیابی نمیدید. تنها پس از مرگ بود که کارهایاش به شایستهگیئی که سزاوارش بود شناختهشد.
سرودهها، نوشتهها و داستانهای چارلز بوکاوسکی از برای تندی و تیزی و نا پیروی از وندیدادهای پیشیناد پر آوازه بود. او نوشتههایش را با زبانی رنگین یا بارههائی آرمانگرایانه نمیپوشانید. و بهجای آن، کارهای خود را پیرامون سویههای ناخوشایند زندگی کانون میداد.
کارهای روایی او سرشار از داستانهای بی پایان از بازدید از مهمانخانههای تیره تا رفتن به مسابقه اسب دوانی و یا برخوردهایش با میزدگان و کسانی که در کنارههای جامعه رها شده بودند بود، او در نوشتن شیوهئی بدون غربال داشت که بینشی از زندگی سخت بینوایان جامعه را در بر داشت .
زندگی چارلز بوکاوسکی از آغازبا سختی همراه بود. او در ۱۶ آگوست ۱۹۲۰ در اندرناخ آلمان از پدری سرباز آمریکایی و مادری آلمانی دیده به هستی گشود. نام او هنری چارلز بوکاوسکی جونیور بود که دوستانش او را به نام هنک میشناختند.
هنگامی که او کودکی دوساله بود، به همراه پدر و مادرش از اروپا به ایالات متحده آمریکا کوچیدند و در لسآنجلس نشیمن کردند و او سرودهنوردی خویش را از آنجا آغاز نمود.
پدرش، هنری (هاینریش) بوکاوسکی، پس از پایان جنگ جهانی یکم در ارتش ایالات متحده سربازی کرده بود. ولی با همه این که آمریکایی بود، برآن شد که باهمسرش، کاترینا بوکاوسکی، در آلمان بماند. هنری پدری خشن، سختگیرو آزارگر بود وهنایش ناخوش او بر روان چارلز ماندگار ماند. خانواده آنها بینوا بود و بهویژه در رکودبزرگ ۱۹۲۹ با سختیفراوان روبروشد که برافسردهگی روانی چارلز بیافزود.
با همه سختیها، این ادبیات بود که او را در نوجوانی با کارهای نویسندگانی مانند داستایوفسکی و همینگوی آشنا نمود و به او یاری داد تا در داستان های خود در چنین سن پائین از بیگانهگی و انزوائی که جهان احساس می کرد بگوید. و چنین بود که زندگی آغازین بوکاوسکی صدای بی همتای او را در ادبیات آمریکا پدید آورد.
پس از جنگ جهانی دوم، او به نیویورک رفت و در سال ۱۹۴۴ نخستین داستان کوتاه خود را به نام «پس از لغزش از طردی درازهنگام» , Aftermath of a Lengthy Rejection Slip و سپس در سال ۱۹۴۶ داستان ۲۰ تانک کاسلداون Twenty Tanks from Kasseldown را به چاپ رسانید. اما سرخوردهگی از برخورد خاموش با این کارها وی را واداشت تا نزدیک به یک دهه از نویسندگی دست بکشد.
باهمه این شکستها ، بوکاوسکی نتوانست در برابر شورآفرینش در نویسندگی ایستادهگی کند. در میانهی دهه ۱۹۵۰ ، او با سبک بیتای خود در نمایانی دادن به آزمودهای روزمرهگی بشری بازگشت. و با نوشتن در مجله ادبی The Outsider، آوازهی او در دهه ۱۹۶۰ در جهان پیچید. در ۱۹۷۰ نخستین داستان بلند او بهنام «اداره پست» Post Office با کامیابی بسیار به چاپ رسید و ازان پس شمار کارهای او از سروده و داستان رو به فزونی رفت.
پس از سالها بادهگساری، دشواریهای تندرستی در زندگی بوکاوسکی نمایان شد. در سال ۱۹۸۸ بیماری سرطان خون او شناخته شد، اما با همه کاستی تندرستی، او به نوشتن پیگیری نمود. رمان پایانی او، پالپ، Pulp در سال۱۹۹۴ منتشر شد که برداشتی سورئال از ژانر پلیسی را ارائه می دهد.
بوکاوسکی، در ۹ مارچ ۱۹۹۴، با بستری شدن برای سرطان خون در بیمارستانی در سن پدرو، کالیفرنیا درگذشت. آرامگاه بوکاوسکی در پارک یادبود گرین هیلز نوشته ساده ای دارد: «نکوش»، Don’t Try که فلسفه زندگی او را در بر می گیرد.
دوزخ آن کجای تنهاست
او ۶۵ سال داشت و همسرش۶۶ سال که
به آلزایمر مبتلا بود .
او سرطان دهان
داشت.
برای درماناش
زیر جراحی و پرتو درمانی
رفته بود
که استخوانهای فکاش
را پوسانید
و از آن پس
میباید با سیم
به هم پیوند میشدند.
هر روز همسرش را
مانند یک
نوزاد
پوشک لاستیکی
میپوشاند.
با این شرایط
او نمیتوانست رانندگی کند و
وادار شد برای رفتن به
درمانگاه
تاکسی
بگیرد.
چون در صحبت کردن اشکال داشت،
می باید
مسیرها را
مینوشت.
در آخرین دیدارش
به او گفته شد
جراحی دیگری در کار خواهد بود
کمی بیشتر روی
گونهی چپ
و کمی بیشتر
روی زبان.
هنگامی که برگشت
پوشک همسرش را
عوض کرد
غذای حاضری را
برای شام گرم کرد،
اخبار عصر را تماشا کرد
سپس به اتاق خواب رفت و
تفنگ را برداشت و
روی شقیقه او گذاشت
وشلیک کرد.
او به روی پهلوی
چپاش افتاد، وی روی
کاناپه نشست
لوله تفنگ را در دهانآش گذاشت
ماشه را
کشید.
صدای شلیک ها
همسایه ها را بیدار نکرد.
مگرتا پس از
بوی سوختن شامهای
تلویزیونی .
کسی آمد، در را
هل داد، تا باز شد و همه چیز را
دید.
به زودی
پلیس رسید و
و به جستوجوهای معمولی
پرداخت، و برخی
چیزها را یافت:
یک حساب پس انداز
بسته شده و
یک دسته چک با
موجودی
۱/۱۴ دلار
آنها نتیجه گرفتند که باید
خودکشی باشد.
در درازای سه هفته
دومستاجرتازه
آمده بودند:
یک مهندس کامپیوتر
به نام
راس
و همسرش
آناتانا
که درس باله
خوانده است.
آنها به یکی دیگر از
زوجهای بالارونده
میماندند.
Hell Is A Lonely Place
he was 65, his wife was 66, had
Alzheimer's disease.
he had cancer of the
mouth.
there were
operations, radiation
treatments
which decayed the bones in his
jaw
which then had to be
wired.
daily he put his wife in
rubber diapers
like a
baby.
unable to drive in his
condition
he had to take a taxi to
the medical
center,
had difficulty speaking,
had to
write the directions
down.
on his last visit
they informed him
there would be another
operation: a bit more
left
cheek and a bit more
tongue.
when he returned
he changed his wife's
diapers
put on the tv
dinners, watched the
evening news
then went to the bedroom, got the
gun, put it to her
temple, fired.
she fell to the
left, he sat upon the
couch
put the gun into his
mouth, pulled the
trigger.
the shots didn't arouse
the neighbors.
later
the burning tv dinners
did.
somebody arrived, pushed
the door open, saw
it.
soon
the police arrived and
went through their
routine, found
some items:
a closed savings
account and
a checkbook with a
balance of
$1.14
suicide, they
deduced.
in three weeks
there were two
new tenants:
a computer engineer
named
Ross
and his wife
Anatana
who studied
ballet.
they looked like another
upwardly mobile
pair.
دربارهی دوست بسیار سختیکشیدهام، پیتر
او در خانهئی استخردار زندگی میکنه
و میگه که داره کارش
میکشِتاِش .
اون ۲۷ سالشه. من ۴۴ سالمه. به نظر نمیرسه که
بتونم ازشرش خلاص بشم.
داستاناش پشتسرهم
برمیگردن. او فریاد میزنه "میخوای من چیکارکنم؟"
"برم نیویورک و دستای ناشرا رو
ببوسم؟"
بهش میگَم: 'نه، اما کارِتو ول کن، برو تو یه
اتاق کوچیک بشینو
بنویساِش."
"اما من نیاز به *پشتگرمی* دارم، نیاز به یهچیزی دارم
که دلگرماَم کنه، یه کلمه، یه نشونه!»
«بعضی از آدما اینجوری فکر نمیکردن:
ون گوگ، واگنر -
«گور باباشون، ون گوگ یه اخوی داشت که بهش
هر وخ که نقاشی میکرد
رنگ میفرستاد!»
به من گفت: «ببین، من امروز رفتم تو این خونهی بزرگ و
یه یاروسروکلهاش پیدا شد. یکی از این فروشندهها بود. میدونی که
چطوری حرف میزنن، سوار یه ماشین
نو بود. در بارهی تعطیلاتاِش حرف میزد، گفت که رفته
فریسکو-فیدیلیو را اونجا دیده اما فراموش کرده که کی
اونو نوشته. الان این یارو ۵۴
سالشه. پس بهش گفتم: «فیدیلیو تنها اپرای
بتهوونه .» بعد شاَم بهش
گفتم: "تو عوضی هستی!" پرسید:
"یعنی چی؟". «منظورم اینه که تو عوضی هستی ، ۵۴ سالته ولی
هیچی نمیدونی!»
"بعدش
چیشد؟"
" هیچی من زدم بیرون"
"یعنی چی تو اونجا اونا با دختره
ول کردی؟"
"آره."
به من گفت: «من نمی تونم کارمو ول کنم». « برا من پیدا کردن کار همیشه
سخته. من میرم اونجا، اونا به من نیگا می کنن، به حرفای من گوش میدن و
بلافاصله فکر میکنن، آهان!: این بابا برا این شغل زیادی
باهوشه، اینجا نمیمونه
پس هیچ منطقی نیس که
استخداماِش کنیم.
حالا *تو* میری یه جائی و هیچ مشکلی نداری :
تو مث یه پیرمرد عرقخورمیمونی، مث یه بدبختی که به کار
احتیاج داره و اونا بهت نیگا میکنن و فکر میکنن:
آهان!: این بابا واقعاً به کار احتیاج داره! اگه استخداماِش کنیم
برا مدت درازی پیشمون میمونه و خیلیاَم *پشتکار*
نشون میده!"
از من میپرسه: «هیج کودوم ازاینهائی که تورو میشناسن، میدونن که تو یک
نویسندهئی، که شعر میگی؟»
"نه."
"تو هیچوخ در بارش حرف
نمیزنی. حتی به منم.
اگه من اسمتو تو اون مجله نمیدیدم
هیچ وخ نمی دونسم.»
"درسته."
"با این همه، من می خوام به اینا بگم که تو یه
نویسندهئی.”
"من هنوزدوس دارم
بهشون بگم ."
"چرا؟"
"خب، اونا در بارهات صحبت می کنن. فکر میکنن که تو فقط رو
اسبا شرط بندی میکنی و عرقخوری.»
"من هر دوتاش هسم."
"خب، اونا در بارهات صحبت می کنن . تو رفتارت عجیب و غریبه تنهائی سفر میکنی
من تنها دوستیاَم
که توداری."
"آره."
"اونا تحقیرت میکنن. من دلم می خواد ازت دفاع کنم من دلم میٔخوام بشون بگم
که تو
شعر میگی.”
"ول کن. منم دارم مث اونا اینجا کار
میکنم. ما هممون مث همیم."
"خب، من دلممیخواد اینو برا خودم بکنم. میخوام بدونن که چرا
من با تو سفر
میکنم. من به ۷ زبان صحبت می کنم، من موسیقی خودمو میشناسم-"
"فراموشش کن."
"باشه، من به خواستههات احترام
میزارم اما یه چیز دیگهام هس -"
"چی؟"
"من به گرفتن یه پیانو فکر
میکردم اما بعدش به فکر گرفتن یه ویولناَم
افتادم نمیتونم در بارش
تصمیم بگیرم!»
"یه پیانو بخر."
" پس تو این فکرو
میکنی؟"
"آره."
او در حالیکه دربارش فکر میکنه،
میزاره
میره.
منم داشتم بهش فکر
میکردم: فکر میکنم او همیشه میتونه باویولناِش
اینجا بیاد و با آهنگای غمگین
بیشتری
About My Very Tortured Friend, Peter
he lives in a house with a swimming pool
and says the job is
killing him.
he is 27. I am 44. I can’t seem to
get rid of
him. his novels keep coming
back. “what do you expect me to do?” he screams
“go to New York and pump the hands of the
publishers?”
“no,” I tell him, “but quit your job, go into a
small room and do the
thing.”
“but I need ASSURANCE, I need something to
go by, some word, some sign!”
“some men did not think that way:
Van Gogh, Wagner—”
“oh hell, Van Gogh had a brother who gave him
paints whenever he
needed them!”
“look,” he said, “I’m over at this broad’s house today and
this guy walks in. a salesman. you know
how they talk. drove up in this new
car. talked about his vacation. said he went to
Frisco—saw Fidelio up there but forgot who
wrote it. now this guy is 54 years
old. so I told him: ‘Fidelio is Beethoven’s only
opera.’ and then I told
him: ‘you’re a jerk!’ ‘whatcha mean?’ he
asked. ‘I mean, you’re a jerk, you’re 54 years old and
you don’t know anything!’”
“what happened
then?”
“I walked out.”
“you mean you left him there with
her?”
“yes.”
“I can’t quit my job,” he said. “I always have trouble getting a
job. I walk in, they look at me, listen to me talk and
they think right away, ah ha! he’s too intelligent for
this job, he won’t stay
so there’s really no sense in hiring
him.
now, YOU walk into a place and you don’t have any trouble:
you look like an old wino, you look like a guy who needs a
job and they look at you and they think:
ah ha!: now here’s a guy who really needs work! if we hire
him he’ll stay a long time and work
HARD!”
“do any of those people,” he asks “know you are a
writer, that you write poetry?”
“no.”
“you never talk about
it. not even to
me! if I hadn’t seen you in that magazine I’d
have never known.”
“that’s right.”
“still, I’d like to tell these people that you are a
writer.”
“I’d still like to
tell them.”
“why?”
“well, they talk about you. they think you are just a
horseplayer and a drunk.”
“I am both of those.”
“well, they talk about you. you have odd ways. you travel alone.
I’m the only friend you
have.”
“yes.”
“they talk you down. I’d like to defend you. I’d like to tell
them you write
poetry.”
“leave it alone. I work here like they
do. we’re all the same.”
“well, I’d like to do it for myself then. I want them to know why
I travel with
you. I speak 7 languages, I know my music—”
“forget it.”
“all right, I’ll respect your
wishes. but there’s something else—”
“what?”
“I’ve been thinking about getting a
piano. but then I’ve been thinking about getting a
violin too but I can’t make up my
mind!”
“buy a piano.”
“you think
so?”
“yes.”
he walks away
thinking about
it.
I was thinking about it
too: I figure he can always come over with his
violin and more
sad music.
پرنده آبی
تو سینهام یه پرنده آبی هس که
می خواد بیرون بپره
اما من براش خیلی سختگیرم،
می گم همون جا بمون، من نمیزارم
هیچ کسی
ببینَ تت.
تو سینهام یه پرنده آبی هس که
می خواد بیرون بپره
اما من روش ویسکی می ریزم و دود سیگارو
فرومیکشم
و روسپیا و میفروشا
و فروشندههای سرگذر
هیچوخ نمیدونن
که اون
اونجاس.
تو سینهام یه پرنده آبی هس که
می خواد بیرون بپره
اما من براش خیلی سختگیرم،
من می گم،
همونجا بمون، میخوای منو
سکه یه پول کنی؟
میخوای کارامو
خراب کنی؟
میخوای فروش کتابامو تو فرنگ
به باد بدی؟
تو سینهام یه پرنده آبی هس که
می خواد بیرون بپره
اما من خیلی زبلم ، بش فقط اجازه دادم
گاهی شبا وقتی همه خوابن
بیرون بیاد
بش می گم، منمیدونم که تو اونجایی،
پس غمگین
نباش.
بعدش اونو برگردوندم،
اما اون اونجا دیگه کم آواز
میخونه، من نزاشتم که کلا
بمیره
و ما با قول وقرار
پنهونیمون
همونجور
باهم میخوابیم
و این به اندازه کافی خوبه که
یه مردو
به گریه بیاره، اما من
گریه نمیکنم، شماها
چه طور؟
Bluebird
there's a bluebird in my heart that
wants to get out
but I'm too tough for him,
I say, stay in there, I'm not going
to let anybody see
you.
there's a bluebird in my heart that
wants to get out
but I pour whiskey on him and inhale
cigarette smoke
and the whores and the bartenders
and the grocery clerks
never know that
he's
in there.
there's a bluebird in my heart that
wants to get out
but I'm too tough for him,
I say,
stay down, do you want to mess
me up?
you want to screw up the
works?
you want to blow my book sales in
Europe?
there's a bluebird in my heart that
wants to get out
but I'm too clever, I only let him out
at night sometimes
when everybody's asleep.
I say, I know that you're there,
so don't be
sad.
then I put him back,
but he's singing a little
in there, I haven't quite let him
die
and we sleep together like
that
with our
secret pact
and it's nice enough to
make a man
weep, but I don't
weep, do
you?
دلِ خوش
زندگی تو زندگی خودته
نزار بهزور چماق سرکوبت کنن .
چشاتو باز نیگهدار.
همیشه یه راهی پیدا میشه.
یه جایی نور هس
شاید خیلی پرسو نباشه اما
میتونه تاریکی را بشکونه
چشاتو باز نیگهدار.
خداها راه جلو پات واز میکنن.
اونا رو بشناس.
اونا رو بگیر و برو.
تو نمی تونمیتونی مرگو شکست بدی اما
می تونی گاهی مرگو تو زندگی شکست بدی.
و هر چی بیشتر یاد بگیری که اونو شکست بدی،
نور بیشتر میشه
زندگی تو زندگی خودته
اینو بدون تاوقتی که زندهئی
تو شگفت انگیزی
خداها چشم بهراهن که ازتو
خوشحال بشن.
The Laughing Heart
Your life is your life
don't let it be clubbed into dank submission.
be on the watch.
there are ways out.
there is a light somewhere.
it may not be much light but
it beats the darkness.
be on the watch.
the gods will offer you chances.
know them.
take them.
you can't beat death but
you can beat death in life, sometimes.
and the more often you learn to do it,
the more light there will be.
your life is your life.
know it while you have it.
you are marvelous
the gods wait to delight
in you.
بذار توبیخیالی یا خوشی
غوطهورشی
وقتی من جوون بودم
حس میکردم این چیزا
احمقونه و الکیاَِن.
ازهمه بدم میمَد،
فکرم آشفته بود،
تربیت دُُرس و حسابی نداشتم.
عین سنگ سفت بودم،
بدجوری سرکش
بودم .
من به هیچ مردی
و بهخصوص به هیچ زنی
اعتماد نداشتم.
تو اتاقای کوچیکِ
مث جهنم زندگی میکردم، چیزا رو
میشکستم، چیزا را داغون میکردم،
از تو شیشه رد میشدم،
فوش میدادم.
با همه چی دعوا داشتم،
مدام ازخونه بیرونم
میکردن، زندونی میشدم، همیشه
در حال دعوا بودم، همیشه
فکرم مغشوش
بود.
زنا برام چیزی بودن
که باهاس باشون خوابید و فوشِشون
داد، من هیچ رِفیقی
نداشتم،
من همش داشتم شغل و شهر
عوض میکردم ، از تعطیلات ،
ازنوزادا ، از تاریخ،
ازروزنومهها، ازموزهها،
از مادربزرگا،
از عروسی، از فیلما،
ازعنکبوتا، از سپورا،
ازلهجه انگلیسیا، از اسپانیا،
از فرانسه ، از ایتالیا، از گردو و
از رنگ
نارنجی
بیزاربودم.
تو مدرسه درس جبراون روی منو بالا میآوُرد،
اپرا مریضم میکرد،
چارلی چاپلین
چرت و پرت بود
گلوسنبل برای بچهننهها بود.
بیخیالی و خوشی
برا من نشونه
موشمردگی بود،
مال مغزای
نزار
و ازکارافتاده.
اما همینجورکه
به دعوامرافههای کوچه پس کوچهام،
سالای خودکشیام،
خوابیدن با زنا
ادامه میدادم -
کم کم به فکرم
رسید
که منم
با بقیه
فرقی ندارم، منم همون جورم،
اونائی که تو کوچه پسکوچهها
باهاشون زدوخورد میکردم،
همهشون
سنگدل بودن.
مردای پر ازکینهئی که
نمیخواسن با بدبیاریآی
الکیشون ،
روبه رو بشن.
همهشون برا یه بردِ
ناچیز
با سر علامت میدادن،
کمکَمک جلو میرفتن، کلک میزدن،
دروغ براشون
اسلحه بود و
نقشههاشون
بیخودي بود،
تاریکی
فرمونروا بود.
یواشیواش، به خودم اجازه دادم که
گاه به گاه حس خوبی
بِهِم دس بده.
تو اتاقآی ارزون
فقط با خیره شدن
به دستگیرههای
یه کمد یا
گوش کردن
به صدای بارون
توتاریکی
لحظههای بیخیالی رو
تجربه کردم.
هر چی نیازم کمترمیشد
احساس بهتری
داشتم.
شاید اون زندگی قبلی زوارمو
کشیده بود.
من دیگه نمیخاسم
با حرف زدن
رو حرف کسی
خودنمائی کنم.
یا که
اَ تن یه زن
مست و فقیر
که زندگیش
توی یهاندوه
دور و دراز
سُرخورده بودسواری بگیرم
من هیچوخ نمی تونسم
زندگی رو اونجور که بود قبول کنم،
هیچوخ نمیتونسم
همهی زهراشو
یهویی هورت بکشم،
اما یه جوراش بود
جورائی بفهمینفهمی خفن که
هنوز میشد
مطالبهشونکرد.
من الگومو عوض کردم
نمیدونم کی،
چه ماهی، چه روزی، چه ساعتی
هیچی یادم
نمیاد، مگه به جز
تغییرو که
رخ داد.
یهچیزی تو من
آروم شد، هموار
شد.
دیگه مجبور نبودم که
ثابت کنم که من
مرد م .
دیگه مجبور نبودم
هیچیرو ثابت کنم
شروع کردم چیزا را ببینم:
فنجونآی قهوه
که پشت پیشخون
یهکافه
ردیف شده بودن.
یا سگی که کنار یه پیاده رو
راه میره.
یا اون موشه که
اونجا رو کمد
لباسام واسًاد، و
با تنش،
گوشاش،
دماغاش،
خشکاِش زده بود،
فقط یه ذره زندگی تو
تنش مونده بود و
با چشماش
منو
میپائید.
چهقد قشنگ بودن.
و بعدش -
رفته بود
تو من داشتن یه حس خوب شروع شده بود،
توی بدترین شرایط
تو من داشتن یه حس خوب شروع شده بود
و خیلی وقتا این جوری
بود.
برا مثال رئیسم
پشت میزش،
میخواد منو
اخراج کنه.
من خیلی روزا سر کار
نیومده بودم
او توی کت و شلوارش
با کراواتاش، وبا عینکاِش،
به من میگه: « من باهاس
بزارم که تو بری»
بهش میگم:
«اشکالی نداره».
او باهاس کاری را که
می باس بکنه، بکنه،
یه زن داره، یه خونه، چنتا بچه،
مخارج و به احتمال زیاد
یه دوست دختر.
دلم براش میسوزه
گرفتار شده.
راه میافتم به طرف آفتابِ
داغ .
به هرجهت
فعلن
همهی روز
مال منه.
(همهی دنیا بیخِ خِرِ
این دنیا رو گرفته،
همه اخماشون توهمه،
بهشون نارو زدن، سرشون کُلا رفته،
همه نومیدن
چشاشون واشده)
من دلم چند جرعه
بیخیالی میخواد،
خوردهشیشههای کهنهی
خوشی.
من اون چیزا رو
مث بهترین چیزای تو دنیا،
مث کفش پاشنه بلند، مث پستون
مث آواز خوندن، مث کار کردن
بغل کردم.
(منظورمو بد نفهمین،
یه چیزی هس که بشون میگن خوشبینی زود باورونه
که همهی سختیآرو
واسه خود یه چیز از بیخ وبن و
نادیده میگیره -
این یه جور قایم شدن تو پناهگاهه ، یه جور
مریضی.)
چاقو دوباره به گلوم
نزدیک شد،
من تقریباً
باز داشتم
شیر می شدم
اما باز
دُرُس
وَختی موقآش رسید،
من باهاشون
مث یه روکم کنِ محله
دعوا نکردم.
گذاشتم اونا منو ببرن،
من ازَشون کیفم کوک شد،
من به شون احساس خوش اومدن
به خونه رو دادم.
من حتی یه دفه
که فکر میکردم زشتم
تو آینه نیگا کردم،
حالا اما از چیزی که میدیدم
خوشم میاومد، تقریباً
خوشقیافم، بله،
یه کم شندره و
پندرهآم،
جای زخمام، کورَکام،
کجو موَجیآی عجیب صورتم،
اما روهمرفته
خیلیاَم بد نیسم
یهخوردهام خوشقیافم ،
دََسِِکم بهتر از
بعضی از اون صورتکآی
ستارههای سینمام
که مث کفل
ماتحت نوزادا
میمونن.
و بالاخره من
حسای واقعی
بقیه رو
فهمیدم،
بیدوز و دمبک،
مث این اواخر،
مثل امروز صب
وختی داشتم برا
دو می رفتم،
زناَمو تو رختخواب دیدم،
فقط جای کلهّاشآ
رو بالش
(بدون فراموش کردن
قرنآ زندگی و
مرگ و
مردن،
اهرام.
موتزارت مرده
اما موسیقیش هنوز اونجاس
توی اتاق، علفای هرزسبزمیشن،
زمین می چرخه،
نمرهی مناَم
به زودی بالا
میاد)
من جای کله
زنمو دیدم
او هنوز چقد ...،
دلم تنگه زندگیشه
فقط اینکه اونجا باشه
زیر
شمد.
پیشونیشو
بوسیدم، و
از پلهها پائین اومدم،
زدم بیرون، سوار ماشین خفنم
شدم،
کمربند و بستم،
از راهرو عقبکی
بیرون رفتم
ازنک انگشتام تا
پام روی پدال
گاز
احساس گرما میکردم،
یه دفه
دیگه
به دنیا وارد شدم،
از تپه
سرازیر شدم
از جلوی خونههای
پر و خالی
مردم
ردشدم،
پستچی رو دیدم
براش بوق زدم
اونم دستشو
برام
تکون داد.
Either peace or happiness,
let it enfold you
when I was a young man
I felt these things were
dumb, unsophisticated.
I had bad blood, a twisted
mind, a precarious
upbringing.
I was hard as granite, I
leered at the
sun.
I trusted no man and
especially no
woman.
I was living a hell in
small rooms, I broke
things, smashed things,
walked through glass,
cursed.
I challenged everything,
was continually being
evicted, jailed, in and
out of fights, in and out
of my mind.
women were something
to screw and rail
at, I had no male
friends,
I changed jobs and
cities, I hated holidays,
babies, history,
newspapers, museums,
grandmothers,
marriage, movies,
spiders, garbagemen,
english accents, spain,
france, italy, walnuts and
the color
orange.
algebra angered me,
opera sickened me,
charlie chaplin was a
fake
and flowers were for
pansies.
peace and happiness to me
were signs of
inferiority,
tenants of the weak
and
addled
mind.
but as I went on with
my alley fights,
my suicidal years,
my passage through
any number of
women-it gradually
began to occur to
me
that I wasn't different
from the
others, I was the same,
they were all fulsome
with hatred,
glossed over with petty
grievances,
the men I fought in
alleys had hearts of stone.
everybody was nudging,
inching, cheating for
some insignificant
advantage,
the lie was the
weapon and the
plot was
empty,
darkness was the
dictator.
cautiously, I allowed
myself to feel good
at times.
I found moments of
peace in cheap
rooms
just staring at the
knobs of some
dresser
or listening to the
rain in the
dark.
the less I needed
the better I
felt.
maybe the other life had worn me
down.
I no longer found
glamour
in topping somebody
in conversation.
or in mounting the
body of some poor
drunken female
whose life had
slipped away into
sorrow.
I could never accept
life as it was,
i could never gobble
down all its
poisons
but there were parts,
tenuous magic parts
open for the
asking.
I re formulated
I don't know when,
date, time, all
that
but the change
occurred.
something in me
relaxed, smoothed
out.
i no longer had to
prove that I was a
man,
I didn't have to prove
anything.
I began to see things:
coffee cups lined up
behind a counter in a
cafe.
or a dog walking along
a sidewalk.
or the way the mouse
on my dresser top
stopped there
with its body,
its ears,
its nose,
it was fixed,
a bit of life
caught within itself
and its eyes looked
at me
and they were
beautiful.
then- it was
gone.
I began to feel good,
I began to feel good
in the worst situations
and there were plenty
of those.
like say, the boss
behind his desk,
he is going to have
to fire me.
I've missed too many
days.
he is dressed in a
suit, necktie, glasses,
he says, 'I am going
to have to let you go'
'it's all right' I tell
him.
He must do what he
must do, he has a
wife, a house, children,
expenses, most probably
a girlfriend.
I am sorry for him
he is caught.
I walk onto the blazing
sunshine.
the whole day is
mine
temporarily,
anyhow.
(the whole world is at the
throat of the world,
everybody feels angry,
short-changed, cheated,
everybody is despondent,
disillusioned)
I welcomed shots of
peace, tattered shards of
happiness.
I embraced that stuff
like the hottest number,
like high heels, breasts,
singing, the
works.
(don't get me wrong,
there is such a thing as cockeyed optimism
that overlooks all
basic problems just for
the sake of
itself-
this is a shield and a
sickness.)
The knife got near my
throat again,
I almost turned on the
gas
again
but when the good
moments arrived
again
I didn't fight them off
like an alley
adversary.
I let them take me,
I luxuriated in them,
I made them welcome
home.
I even looked into
the mirror
once having thought
myself to be
ugly,
I now liked what
I saw, almost
handsome, yes,
a bit ripped and
ragged,
scars, lumps,
odd turns,
but all in all,
not too bad,
almost handsome,
better at least than
some of those movie
star faces
like the cheeks of
a baby's
butt.
and finally I discovered
real feelings of
others,
unheralded,
like lately,
like this morning,
as I was leaving,
for the track,
i saw my wife in bed,
just the
shape of
her head there
(not forgetting
centuries of the living
and the dead and
the dying,
the pyramids,
Mozart dead
but his music still
there in the
room, weeds growing,
the earth turning,
the tote board waiting for
me)
I saw the shape of my
wife's head,
she so still,
I ached for her life,
just being there
under the
covers.
I kissed her in the
forehead,
got down the stairway,
got outside,
got into my marvelous
car,
fixed the seatbelt,
backed out the
drive.
feeling warm to
the fingertips,
down to my
foot on the gas
pedal,
I entered the world
once
more,
drove down the
hill
past the houses
full and empty
of
people,
I saw the mailman,
honked,
he waved
back
at me.