Monday, August 13, 2018

Alfonsina Storni سروده هایی از آلفونسیا استورنی




آلفونسیا استورنی در سالا کاپریاسکای    Sala Capriasca   سویس در خانواده‌ئی ایتالیایی--سویسی چشم به‌جهان‌گشود. او از چهارسالگی در آرژانتین زندگی‌می‌کرد. پس‌از‌آن‌که پدرش را از دست‌داد می‌باید که بارِگذران زندگی‌خانواده اش را  با کا‌رکردن در پیشه‌های گوناگون  بردوش‌گیرد. او برای یک‌سال هنرپیشه شد و به‌گرداگرد آرژانتین رهسپار‌گشت .در  ۱۹۱۰ گواهی‌نامه‌ی‌آموزگاریِ خویش را دریافت‌نمود و در دبستانی در سن‌خوانِ آرژانتین به‌آموزش‌پرداخت، پس‌از پایان‌سال به‌بونوئس‌آیرس رفت و در‌آنجا به‌نوشتن سروده‌هایَ‌ش پرداخت.  در ۱۹۱۲ فرزندی  را به‌ناهنج  مادرشد و برای نگاهداری خود و فرزندش به‌روزنامه‌نگاری روی‌آورد، و در همان‌گاهان در دبستان‌های‌دولتی نیز آموزگاری می‌نمود. در ۱۹۳۵ سینه‌اش را برای کورکی‌سرطانی به‌جراحی سپرد، اما در ۱۹۳۸  سرطان او بازگشت و چنین‌بود که در پائیز‌آن‌سال جیب‌های‌جامه‌َش را از سنگ پر‌نمود و  خویشتن‌را در مار دل پلاتا Mar del Plata به‌اقیانوس‌افکند. از او کتاب‌های‌‌ نگرانی‌بوته‌ی‌رُز La inquietud del rosal در ۱۹۱۶ ،  آسیب‌شیرین  El dulce daño  در ۱۹۱۸ بی‌درمانی  Irremediablemente  در ۱۹۱۹،  سروده‌های‌برگزیده در  ۱۹۴۰، و سروده در۱۹۴۸ به‌جا مانده‌ست.   ..          .     


من به‌خواب خواهم‌رفت
آخرین سرود‌ه‌ي‌ آلفونسیا  پیش از خودکشی در مار دل پلاتا

   گل‌هایی به‌دندان،  باسربندی از ‌‌ژاله،
دست‌هایی باعطر ادویه،  آه پرستار خوب من،
شَمدهای بسترخاک  را برایم پهن کن، 
با رواندازی از خزه‌های هرزه. 


من به‌‌خواب خواهم‌رفت، دایه‌ی‌شیرده‌ی‌من، مرا به‌بسترم‌ بگذار،

بربالای‌بالشم چراغی بنه؛

و یک‌کهکشان را، همان‌را که دوست‌می‌داری؛

همه‌شان‌خوب‌َند، کمی پائین‌تر بیاورش.


مرا تنها بگذار: تو جوانه‌ها را می‌شنوی که دارند‌ازشاخه‌ها سر‌می‌زنند...

پائی از ‌آسمان گهوارهَ‌ت را از آن‌بالا می‌جنباند
وپرنده‌یی  برای‌تو در‌هوا طرح‌می‌زند 

پس تو ازیاد خواهی برد... سپاس‌گذارم. آه، تنها یک درخواست:
اگر بازهم تلفن زد
به او به‌گو که دیگر اصرار  نکند، چون من رفته‌ام ‌ 











Voy a dormir

Dientes de flores, cofia de rocío,
manos de hierbas, tú, nodriza fina,
tenme prestas las sábanas terrosas
y el edredón de musgos escardados.
Voy a dormir, nodriza mía, acuéstame.
Ponme una lámpara a la cabecera;
una constelación, la que te guste;
todas son buenas: bájala un poquito.
Déjame sola: oyes romper los brotes…
te acuna un pie celeste desde arriba
y un pájaro te traza unos compases
para que olvides… Gracias. Ah, un encargo:
si él llama nuevamente por teléfono
le dices que no insista, que he salido…


  شکنجه‌ئی شیرین 



گٓرده‌های زٓر در دست‌های تو مالیخولیای‌من بودند.

که بر دست‌های بلند تو زندگیم را پراکندم

شیرینی من در دست‌های مشت شده‌اَت باقی‌ماند

اینک شیشه ی عطری هستم تهی‌شده

چه شکنجه‌ی‌شیرینِ بسیار که به‌خاموشی پذیرفته‌شد


هنگامی‌که روان‌من یا اندوهی‌تیره  به‌چالش کشیده‌شد

او شگرد را می‌دانست،

     روزهایم را به‌بوسیدن دوتا‌دستی گذراندم

که زندگی‌َم را به‌خاک  کشید     





Dulce Tortura


Polvo de oro en tus manos fue mi melancolía;

Sobre tus manos largas desparramé mi vida;

Mis dulzuras quedaron a tus manos prendidas;

Ahora soy un ánfora de perfumes vacía.



Cuánta dulce tortura quietamente sufrida,

Cuando, picado el alma de tristeza sombría,

Sabedora de engaños, me pasada los días

¡Besando las dos manos que me ajaban la vida!




به‌آرامی‌به‌خواب 
 تو درگوش‌های من کلمه‌ئی را گفتی 
که دل‌انگیزست.  و هم‌‌اینک فراموش کرده‌یی.بسیارخوب. 
به‌آرامی‌به‌خواب، چهره‌ی تو می‌باید
همیشه زیبا و پرآسوده‌باشد.

هنگامی‌که دهان فریبنده‌َت اغوامی‌کند
می‌باید تر و تازه باشد، و حرف‌هایت دلنشین
چون برای تویِ عاشق‌پیشه  خوب نیست که
چهره‌ئی خیس از اشک ‌داشته‌باشی

سرنوشتی باشکوه‌تر در انتظارتوست
که درمیان‌چاه‌های سیاه رقم‌خورده‌ست
از حلقه‌های تیره‌ی زیر چشمهایت، پیشگو درعذاب‌ست

نشستِ قربانی‌های زیبا در زیر.
 فتوای پادشاهی ستمگر که شمشیرش
 ‌آسیبی بیشتربرجهان آورد و بر تندیس تو 



Duerme Tranquilo

Dijiste la palabra que enamora
A mis oídos. Ya olvidaste. Bueno.
Duerme tranquilo. Debe estar sereno
Y hermoso el rostro tuyo a toda hora.

Cuando encanta la boca seductora
Debe ser fresca, su decir ameno;
Para tu oficia de amador no es bueno
El rostro tuyo del que mucha llora.

Te reclaman los destinos más gloriosos
Que el de llevar, entre los negros pozos
De las ojeras, la mirada en duela.

¡Cumbre de bellas víctimas el suelo!
Más daño al mundo hizo la espada fatua
De algún bárbaro rey Y tiene estatua.

به  اٍروس*

  تو را به‌گلویت  گرفتم 

در کناره‌ی دریا هنگامی‌که به‌سویم تیر می‌افکندی

تا که زخمی‌َم کنی

نهان‌شده سر‌بند گٌل‌آرایت را دیدم

همچون عروسکی شکم تورا خالی‌کردم

و چرخ‌های  پرفریبت را آزمون‌کردم

     و  بس‌پنهان در گردونه‌ی زرین‌َت

دریچه‌های دامی را یافتم که می‌گفت: هم‌آغوشی



در کناره‌ی‌دریا  نگاهت‌داشتم اینک درهم شکسته‌ئی اندوهگین

به‌سوی خورشید، آن یار هم‌گنا‌ه‌ِتو

در برابر  سیرن‌های هم‌نوای دهشت‌زده



مادربزرگ فریب‌کارتو، ماه

بر فراز تپه‌های پگاهان می‌شد   

 و من تورا به‌دهان امواج افکندم

  ------------------------------------

  * . اروس یا کیوپید خدای عشق است که یا تیروکمان خویش مردمان را به‌شیدایی دچار می‌کند. او فرزند ونوس  (به لاتین آفرودایته) و آرس(به لاتین مارس) است



A Eros

HE AQUI que te cacé por el pescuezo

a la orilla del mar, mientras movías

las flechas de tu aljaba para herirme

y vi en el suelo tu floreal corona.


Como a un muñeco destripé tu vientre

y examiné sus ruedas engañosas

y muy envuelta en sus poleas de oro

hallé una trampa que decía: sexo.


Sobre la playa, ya un guiñapo triste,

te mostré al sol, buscón de tus hazañas,

ante un corro asustado de sirenas.


Iba subiendo por la cuesta albina

tu madrina de engaños, Doña Luna,

y te arrojé a la boca de las olas.







 مٓردکِ کوچک

مردکِ کوچک

مردک کوچک، مردک کوچک

قناری کوچکت را رهاکن که می‌خواهد پرواز‌کند

من آن قناری‌َم، مردک کوچک

 رهایم‌کن تا پروازکنم


  من در قفس تو بودم 

مردک کوچک که مرا به‌قفس‌انداختی

تورا مردک  می‌خوانم زیراکه مرا نمی‌فهمی

و نه‌خواهی فهمید 


و نه که من تورا می‌فهمم، اما به‌هرروی

قفسم بگشا که می‌خواهم بگریزم

مردک کوچک تو را برای نیم ساعتی دوست می‌داشتم

دیگر از من نخواه! 







Hombre Pequeñito

Hombre pequeñito, hombre pequeñito,

suelta a tu canario que quiere volar

Yo soy el canario, hombre pequeñito,

déjame saltar.


Estuve en tu jaula, hombre pequeñito,

hombre pequeñito que jaula me das.

Digo pequeñito porque no me entiendes,

ni me entenderás.


Tampoco te entiendo, pero mientras tanto,

ábreme la jaula que quiero escapar.

Hombre pequeñito, te amé media hora,

no me pidas más.




آفت‌ها

 من هرگز نمی‌اندیشیدم که خداوند هیچ‌گونه ریختی داشته‌باشد

 زندگی‌ئی  یگان‌تا : و فرمانروا‌يی یگان‌تا

بدون‌دیده: که خداوند باستارگان می‌بیند

بدون دست: که خداوند با دریاها لمس‌می‌کند

 بدون زبان: که خداوند با شراره‌ها سخن می‌گوید

  به تو خواهم گفت ، درشگفت‌مباش

  می‌دانم که او  آفت‌هایی دارد: آدمی و چیزها




Parásitos

Jamás pensé que Dios tuviera alguna forma.

Absoluta su vida; y absoluta su norma.

Ojos no tuvo nunca: mira con las estrellas.

Manos no tuvo nunca: golpea con los mares.

Lengua no tuvo nunca: habla con los centellas.

Te diré, no te asombres;

Sé que tiene parásitos: las cosas y los hombres.





به‌بانوی سروده هایم

  من گنه‌کارانه خویشتن را دراین‌جا به‌پایت‌افکندم

 چهره‌ی تیر‌ه‌ی من دربرابر زمین  آبی‌فام

تو دوشیزه‌ئی درمیان لشگر درختان‌نخل

 که هرگز مانند انسان ها سالخورده نمی‌گردند



گستاخی آن ندارم که به دیدگان ناب تو خیر‌ه‌شوم

ویا دلیری آن‌که دست‌های پر شگفت‌َت را لمس‌کنم.

به‌پشت‌سرخویش می‌نگرم و رودی از  شتاب‌ها

مرا بی‌گناهانه به‌آورد تو برمی‌انگیزاند.


با پیمان‌آن‌که با  فر‌ه‌ی ایزدی‌َت  راه‌ِخویشتن‌را    

به‌سرراست آورم و فروتنانه در تای‌جامه‌ی تو

شاخه‌ی سبز کوچکی جای‌دهم


  چراکه شدا نبود تا به‌دورمانده از سایه‌ی تو 

      زندگی کنم ، که تو از آغاز زندگی‌َم

  با  آهنین میله‌ی گداخته‌َت نابینایم نموده‌بودی





A Madona Poesia




AQUI a tus pies lanzada, pecadora,

contra tu tierra azul, mi cara oscura,

tú, virgen entre ejércitos de palmas

que no encanecen como los humanos.





No me atrevo a mirar tus ojos puros

ni a tocarte la mano milagrosa;

miro hacia atrás y un río de lujurias

me ladra contra tí, sin Culpa Alzada.



Una pequeña rama verdecida

en tu orla pongo con humilde intento

de pecar menos, por tu fina gracia,



ya que vivir cortada de tu sombra

posible no me fue, que me cegaste

cuando nacida con tus hierros bravos.

No comments:

Post a Comment