Thursday, June 10, 2021

Fernando Pessoa چند سروده از فرناندو پسوآ


 

فرناندو پسوآ (۱۹۳۵ - ۱۸۸۸) و گروه شخصیت‌های دیگر  او در سده‌ی بیستم بر هوای فرهنگی اروپا چیره ‌آمدند. سروده های  پسوآ از انگاره‌هایی ژرف و تازه  با زبانی ساده و پیراسته و اندیشارهایی پیچیده و اندیشه‌برانگیز برخوردارند، که کارهای او و شخصیت‌های دیگرش را اعتبار می‌دهند.

  فرناندو شخصیتی غریب داشت. هیچ‌چیز   نبود که در زندگی  او‌ را  وادار به چیزی‌کند که نمی‌خواست.  او که در لیسبون به‌دنیا آمده  و در همان شهر دیده از زندگی بر بسته بود، زندگی  کودکی‌اَش را در تنهایی سپری نمود.  وی هرگز به گروهی نپیوست، هرگز به آموختن رشته‌ئی نپرداخت و هرگز در زمره‌ی  هیچ جمعی نیود. شرایط زندگیش او را همانند انگاره‌ئی از غریزه‌هایش شکل داده بودند، غریزه‌هایی که وی را به گوشه‌گیری‌ و شوندگی متمایل می‌نمودند.     

این چندان ‌هم  شگفت‌آور نیست که‌ گفته شده ست که  چهارتن از بزرگترین سروده‌سرایان دوران نووا در پرتغال فرناندو پسوآست. زیراکه پسوآ که نامش به پرتغالی به معنای "شخص" ست دارای سه چهره‌ی افزوده بر خودش  بود که در شیوه‌هایی کاملا متفاوت با شیوه‌ی او می‌نوشتند. در واقع، پسوآ با نام‌هایی چند نوشته‌های خودرا می‌نوشت؛ که سه تن از این نویسندگان هم‌تن او،  به‌ نام‌های آلبرتو کائیرو   Alberto Caeiro,  ریکاردو رائیس Ricardo Reis  و آلوارو دو کامپوس    Álvaro de Campos پر آوازه شدند  و آنان کسانی بودند که بنا بر ادعای آفریدگارشان ، پسوآ، انسان‌هایی کاملا راستین بودند که می‌توانستند به شیوه‌ئی بنویسند که خود پسوآ را توان نوشتن به آن شیوه نبود.  او آنها را "دگر نام‌ها" --heteronyms می خواند و نه "نام ساختگی" -- pseudonyms چراکه آن نام‌ها نام‌هایی دروغین نبودند که بل نام‌های کسانی بودند، با  شخصیت‌های  ادبی مشخص و ویژه ،  که نه تنها  شیوه‌ی نوشتن  ویژه خود را داشتند که بل دارای دیدهای متفاوت مذهبی و سیاسی و بهرمند ازحساسیت‌های زیباشناسی و منشهای اجتماعی مختلف بودند. و هرکدام از آنها پیکره‌ی گسترده‌ئی از سروده‌های خویش را آفریده بودند.        

کارهای پسوا تا آنگاه که زنده بود به ندرت منتشر می‌شد. آوازه‌ی او در سال های  ۱۹۴۰  پس از انتشار نخستین دیوانش  در پرتغال و برزیل بلندا گرفت. اما تنها پس از انتشار کتاب آسیمگی Livro de Desassossego در سال‌های 1۹۸۰ بود که آوازه‌ی کارهایش در سراسر جهان پیچید.   در برگردان کارهای پسوا می باید با شیوه‌ی آشنش Hermeneutic با  اندیشارهای او روبرو شد و ازاین‌روست  که بسیاری ار کارهای او برگردان‌های گوناگونی  در هر زبان بنابر  آشنش بخصوص برگردانگر دارند.

برای نمون، در آشنش من از سروده‌ی "‌خود روان‌انگاری" او  به دو مهم پرداخته شده‌ست: نخست این که پسوآ بر آن‌ست که سروده‌سرا  را توان  آن نیست  که دردو رنج راستین خویش را در سروده‌اش نشان دهد او تنها می‌تواند به دردی وانمود نماید و خواننده‌ی  سروده این دردِ وانمود شده را می‌خواند و نه درد راستین را. اما این درد دوگانه اینک  به دردی یگانتا (یونیورسال)  بدل گشته است. دردی در دل انسان  که همچون حرکت  یک قطار بازیچه کوک شده ست . دومین مهم آن بود که وزن و قافیه سروده‌ی پسوآ را به پارسی بر گردانم.


در   این نوشته  همچنین سروده‌‌هائی از دیگر -شخصیت‌های او    آلبرتو کائیرو  و ریکاردو رائیس نیز برگردان شده‌اند.





آنچه مرا به درد مي‌آورد نیست

 


آنچه مرا به درد مي‌آورد نیست

آنچه  که در  دل است

که بل  آن چیزهای زیبایند

که هرگز  نخواهند بود ...


آنها ریخت‌هائی هستند بدون ریخت

که بدون‌ سوزش دردی می‌گذرند

تا بتوانیم با آنها  آشنا شویم

یا که به دلباختگی ببینیم‌شان به رویا


اگرچه آنها چنان‌اَند که اگر اندوه

درختی بود  که  به یک‌به‌یک 

برگ‌هایش  می‌ریخت

میان برگ‌های ریخته و مه



 


O que me dói não é

O que me dói não é

O que há no coração

Mas essas coisas lindas

Que nunca existirão...

São as formas sem forma

Que passam sem que a dor

As possa conhecer

Ou as sonhar o amor.

São como se a tristeza

Fosse árvore e, uma a uma,

Caíssem suas folhas

Entre o vestígio e a bruma.

 

 

  خودانگاری روان


سروده‌سرا  چه بس خودنمای ست و بیش

  کزین خودنمایی نباشد پریش،

که او وانمود می کند دردخود  با نیاز

نه آن درد راستین که دارد گداز

 

و آن‌کس که  خواند سروده  ازو

  به‌دل‌سوختگی درد  یابد از او

  نه آن درد   دردی‌ست که دو گانه بدست

  که آن درد وینک  یگان‌تا  شدست

 

 در ین  بازیگه به چرخه ول‌ست  

 که این بازیچه نامش دل‌ست

  چو کوکین قطار بهر فرزانه ست

 به این دور بازی نه بیگانه ست




   برگردان واژه‌ئیک خودانگاری روان


سروده‌سرا  وانمود‌گری بیش نیست

 او همه چیز را وانمود می‌کند،

او حتی درد خویش را نیز وانمود می‌کند

نه آن درد را که به راستی حس  می‌کند

 

و آنها که  آنچه را که او می‌نویسد می‌خوانند

 این درد را بهتر حس می‌کنند.


  نه آن درد دو گانه را که او داشت


  که  بل آن درد  یگانه را که نداشت

 

   و چنین است که بر راه آهن می‌چرخد


  این بازیچه  تا سرگرمی دهد خرد را


   این   قطار  کوک شده

 که نامش دل‌ست

 

Autopsicografia

 

 

O poeta é um fingidor.

Finge tão completamente

Que chega a fingir que é dor

A dor que deveras sente.

 

E os que lêem o que escreve,

Na dor lida sentem bem,

Não as duas que ele teve,

Mas só a que eles não têm.

 

E assim nas calhas da roda

Gira, a entreter a razão,

Esse comboio de corda

Que se chama o coração. 


 



 
 کناره‌گیری

  مرا  با بازوانت درآغوش گیر ای شب

 و منِ پادشاه را به فرزندی بپذیر؛

    کسی که  به دل‌خواستگی   رها نمود

 تخت پادشاهی رویاهاش را  و خستگی‌های‌اَش را

 

شمشیر سنگینی که بازوانم را می‌فرسود

    به دستهایی نیرومند  و آرامگین وانهادم

و  دیهیم  و گرزه‌ی پادشاهی‌اَم را

در سرسرای کاخ  درهم شکستم

 

خفتان بس بیهوده‌ام را

و مهمیزهایم را که به هرزه در جرنگ بودند 

  بر  روی پله‌های سنگی سرد افکندم

 

   بدرآوردم  از تن و از دل پادشاهی را

    ،و به شبهای باستانی و  آرام بازگشتم 

 . بسان چشم‌اندازی از روزی که می‌میرد 

 

 

 Abdicação

 

Toma-me, ó noite eterna, nos teus braços

E chama-me teu filho. Eu sou um Rei

Que voluntariamente abandonei

O meu trono de sonhos e cansaços.

 

Minha espada, pesada a braços lassos,

Em mãos viris e calmas entreguei,

E meu ceptro e coroa — eu os deixei

Na antecâmara, feitos em pedaços.

 

Minha cota de malha, tão inútil,

Minhas esporas, de um tinir tão fútil,

Deixei-as pela fria escadaria.

 

Despi a realeza, corpo e alma,

E regressei à Noite antiga e calma

Como a paisagem ao morrer do dia
 

 


نمی‌دانم که روان‌هایم  چندتاست
 

  نمی‌دانم که روان‌هایم  چندتاست.

هرگاه که دگرگون شده‌ام،

همیشه خودرا بیگانه یافته‌ام،

 هرگز خویشتن‌اَم را ندیده‌ام یا نیافته‌ام،

او را که  روانی  دارد آرامی نیست،

او  را که می‌بیند، خود همه  همان‌ست که می‌بیند،

او که حس می‌کند همو  نیست که هست. 


بهش باش  از آنچه که  هستم و می‌بینم.

من به آنها بدیل می‌شوم و دیگر خود نیستم.

همه از رویاهایم و  از خواسته‌های ‌دل‌اَم،

از آن همه آن‌اَند که از آن‌شان بودند، نه از آنِ من.

من چشم‌انداز خویش‌اَم.

من به رهسپاری خویش می نگرم،

 گونگون ، در نورد و تنها،

در اینجا که هستم نمی‌توانم خودم را حس‌کنم.

 

از این‌روست که همچون بیگانه‌ئی، هستی‌اَم را،

 چنان‌که که گویی بر برگه‌هایی  نوشته شده‌اند می‌خوانم

آنچه که خواهدشد هنوز نوشته نشده ست.

وآنچه  که رخ‌داده فراموش شده ست.

من در کناره‌ی آنچه که می‌خواندم یادداشت می‌کردم،

از آنچه که فکر می‌کرده‌ام، که حس می‌کرده ام،

اما در باز خوانی‌شان ، درشگفتم از این‌که " آیا این من بوده‌ام؟"

خدا می‌داند. چرا که  این نوشته‌ی اوست.

 


Não sei quantas almas tenho.

 

Não sei quantas almas tenho.

Cada momento mudei.

Continuamente me estranho.

Nunca me vi nem achei.

De tanto ser, só tenho alma.

Quem tem alma não tem calma.

Quem vê é só o que vê.

Quem sente não é quem é.

 

Atento ao que sou e vejo,

Torno-me eles e não eu.

Cada meu sonho ou desejo,

É do que nasce, e não meu.

Sou minha própria paisagem,

Assisto à minha passagem,

Diverso, móbil e só.

Não sei sentir-me onde estou.

 

Por isso, alheio, vou lendo

Como páginas, meu ser.

O que segue não prevendo,

O que passou a esquecer.

Noto à margem do que li

O que julguei que senti.

Releio e digo, «Fui eu?»

Deus sabe, porque o escreveu.

 


 سروده‌ها‌ئی از  آلبرتو کائیرو  -- یکی از دیگرشخصیت‌های او:


 چند‌میانا 
هیچ‌چیز   آسان‌تر از آن نمی‌بود

اگر که  درپس مرگم می‌خواستم  زندگی‌نامه‌ام را بنویسم.
 که  آن تنها در دو تاریخ خلاصه می‌شد . زادروزم و درگذشتم
و من خود هر روز درمیان آن‌دو بودم






       Alberto Caeiro 

   heterónimo

    Se depois de eu morrer, quiserem escrever a minha biografia,
    Não há nada mais simples.
    Tem só duas datas – a da minha nascença e a da minha morte.
    Entre uma e outra todos os dias são meus



آلبرتو کائیرو

پس از پرواز پرنده‌ئی، که می‌گذرد  ازو هیچ نشانی به‌جا نمی‌ماند،

 

پس از پرواز پرنده‌ئی، که می‌گذرد ازاو هیچ نشانی  به‌جا نمی‌ماند،

 اما ردپای ‌جان‌داران روی زمین نقش بسته است.

پرنده پرواز می‌کند و از یاد می‌برد  و  اینچنین نیز  می‌باید باشد.

جاندار ،  درجایی که بود  دیگر  نیست و بنابراین  دیگر هیچ  هوده‌یی  نیز ندارد ،

 اما نشانه می‌نهد که  در پیشتر نیز آنجا بوده است ، که  به هیچ‌کار ‌نمی‌آید.


گواهه یادآور  بی‌وفائی به طبیعت است.

زیرا طبیعتی که  بود   طبیعت نیست.

آنچه که  بود  دیگر هیچ است و نقش به جامانده دیدن نیست.


بگذر ، پرنده ،  بگذر، و به من یاد بده که  بگذرم!


 

Alberto Caeiro

Antes o voo da ave, que passa e não deixa rasto,

 

Antes o voo da ave, que passa e não deixa rasto,

Que a passagem do animal, que fica lembrada no chão.

A ave passa e esquece, e assim deve ser.

O animal, onde já não está e por isso de nada serve,

Mostra que já esteve, o que não serve para nada.

 

A recordação é uma traição à Natureza.

Porque a Natureza de ontem não é Natureza.

O que foi não é nada, e lembrar é não ver.

 

Passa, ave, passa, e ensina-me a passar!


آلبرتو کائیرو

در فراتر از ‌خم جاده


در فراتر از خم جاده

شاید  چاهی  باشد ، و شاید بارویی،

و شاید  تنها ادامه‌ی  همین راه باشد.

من نه می‌دانم و نه‌ می‌پرسم.

 تا هنگامی که‌من  در جاده‌ام  وبه خم نرسیده‌ام 

من به جاده تنها  تا پیش از  رسیدن به خم  نگاه می‌کنم ،

 زیرا تنها می توانم  جاده را تا پیش از خم ببینم.

هیچ هوده‌ئی نخواهد‌داشت که به جائی دیگر 

یا چیزی که نمی‌توانم دید نگاه کنم 

بیایید  تنها  جایی را که هستیم  مهین بگیریم.

در اینجا  و  نه در جائی دیگر  برای بودن به  اندازه‌ئی بس زیبائی  هست

اگر کسانی  به فراتر از خم جاده ‌رفته‌باشند،

 بگذارید آنها نگران آنچه که فراتر از خم  جاده ست باشند

آن  جاده  برای آنهاست.

اگر  ما به آنجا برسیم ،  هنگامی‌که  به آنجا  رسیدیم ، خواهیم  دانست.

 اینک تنها این را می‌دانیم که آنجا نیستیم.

در اینجا  تنها جاده‌ی  پیش از  خم ست ، و پیش ازخم 

جاده‌ئی  است که  در آن هیچگونه   خم   نیست.





Alberto Caeiro

Para além da curva da estrada

Para além da curva da estrada

Talvez haja um poço, e talvez um castelo,

E talvez apenas a continuação da estrada.

Não sei nem pergunto.

Enquanto vou na estrada antes da curva

Só olho para a estrada antes da curva,

Porque não posso ver senão a estrada antes da curva.

De nada me serviria estar olhando para outro lado

E para aquilo que não vejo.

Importemo-nos apenas com o lugar onde estamos.

Há beleza bastante em estar aqui e não noutra parte qualquer.

Se há alguém para além da curva da estrada,

Esses que se preocupem com o que há para além da curva da estrada.

Essa é que é a estrada para eles.

Se nós tivermos que chegar lá, quando lá chegarmos saberemos.

Por ora só sabemos que lá não estamos.

Aqui há só a estrada antes da curva, e antes da curva

Há a estrada sem curva nenhuma.


 

ریکاردو ریس

شماری بیشمار  در ما  می‌زیوند.


شماری بیشمار در ما می‌زیوند. 

 هنگامی که می‌اندیشم  یا احساس می کنم ،  نمی‌دانم

 چه کسی ست او که  می‌اندیشد یا احساس می کند

من  فقط  جایی  هستم

برای اندیشیدن و احساس کردن


من  بیش  از یک روان دارم.

من‌های من بیشتر از خودم هستند.

با این همه   من هنوز  هستم 

بی‌تفاوت به همه‌  آن دیگران

این منم که  آنها را ساکت می کنم: منم که  سخن‌می‌گویم.


انگیزه‌هائی با هم ناسازگار

از آنچه که حس می‌کنم یا حس نمی‌کنم

در ستبزه‌اند درون آن کس   که منم

من آنها را نادیده می‌گیرم، آنها هیچ چیز  را  به کسی که می‌شناسم‌اَش

 زور نمی کنند: من می‌نویسم.

 



Ricardo Reis

Vivem em nós inúmeros;

Vivem em nós inúmeros;

Se penso ou sinto, ignoro

Quem é que pensa ou sente.

Sou somente o lugar

Onde se sente ou pensa.

Tenho mais almas que uma.

Há mais eus do que eu mesmo.

Existo todavia

Indiferente a todos.

Faço-os calar: eu falo.

Os impulsos cruzados

Do que sinto ou não sinto

Disputam em quem sou.

Ignoro-os. Nada ditam

A quem me sei: eu escrevo.

 



فرناندو پسوآ

من در درون  چیزی  مه‌آلود  دارم


من در درون  چیزی  مه‌آلود  دارم

که  هست و در آن هیچ نیست 

هیچ  دریغی  برای هیچ چیز

 نیازی برای چیزی خوب.


من در آن احاطه  شده‌ام

همچون درون مه

و می بینم که  آخرین ستاره  می‌درخشد 

روی ته‌سیگار درون  زیر‌سیگاری‌اَم .


من زندگی را دود کردم به هدر.  چه نامطمئن

همه آنچه که دیدم یا خواندم!

و همه‌ی گیتی،    کتاب گشوده‌ئی بزرگ

به من لبخند می‌زند، به زبانی ناآشنا  




Fernando Pessoa

Tenho em mim como uma bruma

Tenho em mim como uma bruma

Que nada é nem contém

A saudade de coisa nenhuma,

O desejo de qualquer bem.

Sou envolvido por ela

Como por um nevoeiro

E vejo luzir a última estrela

Por cima da ponta do meu cinzeiro.

Fumei a vida. Que incerto

Tudo quanto vi ou li!

E todo o mundo é um grande livro aberto

Que em ignorada língua me sorri.



اندیشگر


آنها می‌گویند من وانمودگرم، دروغ می‌گویم

در  همه آنچه  که می‌نویسم. نه

من به سادگی با انگاریدن.

حس می‌کنم 

بدون بهره‌گیری از دل.


 همه آنچه که  به رویا می بینم، که رخ می‌دهد،

که کمبود  من ست یا که به پایان می‌رسد ،

همچون پهنه‌ئی است در

چشم‌اندازی بر فراز به چیزهایی دیگر

این  است که زیباست.


از این روست که من در میانه می‌نویسم

از آنچه  که در  دسترس نیست ،

رها از درگیری‌های من ،

جدی در  باره‌ی آنچه که نیست

احساس؟  پروا دهید که خواننده احساس کند!



 Pensador


Dizem que finjo ou minto

Tudo que escrevo. Não.

Eu simplesmente sinto

Com a imaginação.

Não uso o coração.


Tudo o que sou ou passo,

O que me falha ou finda,

É como que um terraço

Sobre outra coisa ainda.

Essa coisa é que é linda.


Por isso escrevo em meio

Do que não está ao pé,

Livre do meu enleio,

Sério do que não é.

Sentir? Sinta quem lê!



فرناندو پسوآ

 آهنگی در خواب من بود ،


 آهنگی در خواب من بود ،

 که هنگامی که بیدار شدم   گم شده بود.

چرا  آن رهایی  ازخودم را

 که  درآن می‌زیستم ، ترک کردم ؟


نمی‌دانم چه بود که نبود 

می دانم که مرا  به آرامی تاب می‌داد

چنانکه گویی تاب‌خوردن  می‌خواست

مرا بازگرداند، برای باری دیگر،  به آن کس که هستم


موسیقی‌ئی  بود  که به پایان رسید

هنگامی که از رویا بیدار شدم

اما نمرد، همچنان در آنچه که مرا  از اندیشیدن باز می‌دارد 

ماندگار  ماند.



Fernando Pessoa

Houve um ritmo no meu sono,

Houve um ritmo no meu sono,

Quando acordei o perdi.

Porque saí do abandono

De mim mesmo, em que vivi?

Não sei que era o que não era.

Sei que suave me embalou,

Como se o embalar quisera

Tornar-me outra vez quem sou.

Houve uma música finda

Quando acordei de a sonhar.

Mas não morreu: dura ainda

No que me faz não pensar.




No comments:

Post a Comment