Wednesday, June 10, 2020

Osip Mandelstam چند سروده از اوسیپ امیلوویچ مندلستام



اوسیپ مندلستام  Osip Mandelstam در ورشو پایتخت‌لهستان  به‌دنیا‌آمد  و دوران‌جوانی‌را در سن‌پترزبورگ گذرانید. پدرش فروشنده‌ی‌کالاهای‌چرمین و مادرش آموزگار‌پیانو بود. خانواده‌ی مندلستام خانواده‌ئی  یهودی بودکه  به‌مذهب گرایش‌چندانی نداشت.  اوسیپ  پس‌ازپایان‌تحصیلاتش در ۱۹۰۷ در تنیشف  Tenishev، که  آموزشگاهی شناخته‌شده‌بود،  به‌فرانسه و آلمان سفر نمود و در دانشگاه  هایدلبرگ به‌تحصیل ادبیات‌کلاسیک‌فرانسه  و سپس د‌دانشگاه سینت‌پترزبورگ به ‌آموختن‌فلسفه پرداخت هر‌چند، تحصیل‌خودرا به‌پایان‌نرسانید.  او از ۱۹۱۱ عضو  انجمن‌شاعران بود  و پیوند‌نزدیکی با آنا آخماتووا و نیکلای گوملیف داشت . نخستین شعرهای او در  ۱۹۱۰ در روزنامه‌ی آپولون منتشر‌شد.

انتشار گردآورده‌ئی ازکارها او،  به‌نام  سنگ Камень در سال ۱۹۱۳،  نام او را  پرآوازه نمود.   در‌این گردآورده  سروده‌سرا در هوای تبعید  زمینه‌ئی‌اندوهناک‌را به‌گویشي‌وداع‌آلود می‌گسترانید که : « من  دانش  گفتن خدانگهدار  را در مویه‌های سربرهنه درشب آموخته‌ام ».  در ۱۹۲۲  با انتشار  تریستیا Тристии   که‌از ادبیات‌کلاسیک مایه می‌گرفت  شهرت‌او  به آوند سروده‌سرای‌سروده ها СТИХОТВОРЕНИЯ استواری یافت .

 مندلستام ازهواداران انقلاب‌فوریه ی ۱۹۱۷ بود، اما باانقلاب‌اکتبر سرآشتی و سازگاری نداشت. در ۱۹۱۸ او دروزارت‌آموزش به آناتولی لوناچارسکی  پیوست و به‌خاطر مسافرت‌های‌زیادش به‌جنوب توانست از سختی‌های زندگی‌روزمره که جنگهای‌داخلی خاستگاه‌شان‌بودند اجتناب‌نماید.  پس‌از‌انقلاب دید‌او د‌رباره‌ی شعر سخت‌گیرانه شد. سروده‌های‌شعرای‌جوان برای‌او  به‌گریه‌های بی‌وقفه‌ی‌نوزادن می‌ماند. سروده‌های  مایاکفسکی را کودکانه می‌خواند و سروده‌های مارینا تسوتاوا را  ناپسند.  او تنها بوریس پاسترناک را قبول داشت و آنا آخماتورا تحسین می‌کرد.

وی در ۱۹۲۲  با مادژدا یوکوولونا خازین ازدواج کرد . مادژدا اورا در همه‌سالهای‌زندان و تبعیدش همراهی نمود.  مندلستام  خودرا  همچون بیگانه‌ئي‌می‌دید و میان‌سرنوشت‌خویش و پوشکین‌شباهت‌های بسیارمی‌یافت.  برای‌وی پاسداری‌ازسنت‌های‌فرهنگی اهمیتی‌ویژه‌داشت. اما سردمداران‌کمونیست محقانه  به‌وفاداری‌او به‌ساخت‌وست‌بلشویکی به‌سوء‌ظن می‌نگریستند.  و او برای‌گریز از خطر به‌آوند روزنامه‌نویس دائما در سفر‌بود.
  
مندلستام در ۱۹۳۴  به‌خاطرنوشتن هجونامه‌ئی در باره‌ی‌استالین دستگیر‌شد. استالین، شخصا، در‌باره‌ی‌او کنجکاوبود و دریک گفتگوی تلفنی با پاسترناک از او پرسید که آیا  هنگامی‌که‌مندلستام هجویه‌اش را درباره‌ی وی می‌خواند اودرآنجا حضو‌رداشته بود. پاسترناک پاسخ‌داد‌که این به‌نظر او امری‌چندان‌مهم نمی‌آید و او می‌خواهدکه با استالین درباره‌ی موضوعاتی مهم‌تر گفتگونماید. به‌هر‌روی مندلستام به‌چردین تبعید‌شد و پس‌از‌آن‌که‌ قصد‌به‌خودکشی نمود در مجازاتش‌تخفیف داده‌شد. وی  تا سال ۱۹۳۷  به‌تبعید در ورونژ فرستاده شد. در  یادداشتهای ورونژ ( ۳۷-۱۹۳۵ )  او می‌نویسد: « او با استخوان‌های‌َش می‌اندیشد  و با پیشانی‌اش حس می‌کند و می‌کوشد تا به‌یاد‌بیاورد ریخت‌انسانی‌اش را» . و در‌همیناوان‌بود‌که درسروده‌ئی برای  ناتاشا شتمپل دوستی‌گستاخ‌که در‌شرایطی رنج‌ناک زندگی‌می‌کند از زن‌ها  می‌سراید ‌که‌می‌باید به‌سوگ باشند و پاسداری کنند تاکه:
« به همراه باشند با رستاخیزیان  و در زمره‌ی‌نخستین‌ها،   درپیشه‌ئی‌که به‌مردگان خوش‌آمد گویند. و چنین‌ست که چشم‌داشت نوازش‌گرفتن از آنان تبه‌کاری‌ست.» 
مندلستام در ماه می ۱۹۳۸ به اتهام  ضدانقلابی‌بودن دستگیرشد و به‌پنج‌سال‌زندان در اردوگاه‌کاراجباری کیفرگرفت.  در بازپرسی‌هایی‌که نیکلاس شیوارف  ازاوداشت، مندلستام اعتراف به نوشتن سروده‌ی ضدانقلابی‌ئی نمودکه با‌این‌بند آغاز می‌شد:‌ « ما زندگی‌می‌کنیم بدون‌آن‌که حس‌کنیم کشوری در‌زیرپا داریم ، و دردورایی‌به‌ده‌گام ، آوا‌‌ی‌مان بی‌صداست و هنگامی‌که اراده‌می‌کنیم دهان‌های‌خویش‌را به‌نیمه‌ئی‌بازکنیم ، سرنشین پرت‌گاه کرملین راه‌بندان می‌کند» . در‌نیمه‌ی‌راه به‌سوی اردوگاه‌اجباری مندلستام آنچنان بیماربودکه نمی‌توانست برروی پا به‌ایستد . هرچند، توانست این‌نامه‌را برای‌نادژا به‌پنهان گسیل‌دارد.

نادژای نازنین َم - آیا تو زنده‌ئی  ، دل‌دار من؟
 دادرسی‌ویژه مرا به‌پنج‌سال‌زندان برای‌فعالیت‌های‌ضدانقلاب محکوم کرد‌ه‌ست.  ما را در ۹ سپتامبر به‌باتیرکی منتقل‌کردند و در ۱۲ اکتبر به‌آنجا رسیدیم. حال‌من بسیار بدست، به‌کلی فرسوده و نزار شده‌ام تقریبا غیرممکن‌ست‌که کسی‌مرا به‌شناسد. ولی نمی‌دانم‌که اگر‌هیچ‌فایده‌ئی داشته‌باشد که برای‌َم لباس، خوراک یا پول به‌فرستی.  اگرچه می‌توانی سعی‌خودت‌را به‌کنی. من‌بدون لباس‌کافی خیلی‌سردم‌ست . اینک در ولادیووستک هستم. این مجل تعویض است اگرچه مرا برای‌فرستادن به‌کلیما برنگزیدند و ممکن‌است که می‌باید زمستان‌ر اد اینجا به‌گذرانم.
مندلستام چند‌روزبعد، در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸، در گروه میاناب‌های (جزیره‌های) گولاگ در وتورایا رچکا،  درنزدیکی ولادیووستوک،  دیده‌بر‌جهان بربست و پیکرش در‌گوری‌همگانی افکنده‌شد. پس‌از‌انتشار کارهای‌َش درغرب و درروسیه‌ی‌شوروی درسال‌های ۱۹۷۰  بود که  آوازه‌ی‌او جهان‌گیر شد. نادژا مندلستام بیوه‌ی‌او کتاب‌های‌خاطرات‌خود‌را در ۱۹۷۰ با نام « امیدی بر واژ با امید» و  در ۱۹۷۴ با نام « امید ول شده»   منتشرنمودکه تصویری از‌زندگی‌ در روزگاراستالین‌را رقم‌می‌زد. «‌سروده های ورونژ» مندلستام در ۱۹۹۰ منتشر شد. که افزون‌بر‌سروه‌های‌َش، نوشتارهایی‌ازاورا همچون «گفتگویی د‌رباره‌ی دانته»  دربر داشت که  کاری‌ارزنده ‌در‌خرده‌گیری‌نووا در‌شمر‌می‌آید.  

برگردان‌سروده‌های  مندلستام به خاطر وزن و قافیه‌یی که به‌کار‌برده ست بسیار دشوارست ، چراکه ویژگی سروده‌های وی باشکستن وزن و قافیه از میان می‌رود. از این روست ‌که در این برگردان ها کوشیده‌ام تا آنجا که ممکن‌ست این ویژگی هازا نگاه دارم. 


اندوهی‌که ناگفتنی‌ست‌ازغم
اندوهی‌که ناگفتنی‌ست ازغم
‌ِدو چشم درشت باز شد.
گلدان گل  بیدار به رازشد
بلورِشکسته‌ پاشید ازهم

همه اطاق گشته‌ مست و خراب
زین نوش‌داروی‌انگبین شراب
وین پادشاهی کوچک سراب
همه دریا را نوشیده  به‌خواب

اندکی شراب قرمزتاریک
از اردیبهشت اندکی آفتاب
بازی با تکه‌یی شیرینی بدون شتاب
با انگشت‌هایش سپید و باریک 





Невыразимая печаль
Невыразимая печаль
Открыла два огромных глаза,
Цветочная проснулась ваза
И выплеснула свой хрусталь.

Вся комната напоена
Истомой - сладкое лекарство!
Такое маленькое царство
Так много поглотило сна.

Немного красного вина,
Немного солнечного мая -
И, тоненький бисквит ломая,
Тончайших пальцев белизна.


چه می‌بایدم کرد با تنی که داده‌اند به‌من  

چه می‌بایدم‌کرد با تنی که داده اند به‌من  
همه ازآن من، یکی‌شده با خودمن؟

ازین زیستن    وین دَم شیرینِ‌نفس
می‌بایدم گفت سپاس به چه‌کس ؟

هستم گل   و هم باغبان خوب گل
تنها نیم درین سیه‌چال‌بسته به زنجیر و غل

ازین دمای‌نفس که می‌دهم‌برون
  بر جام شیشه‌ی ازل بخار بسته در‌قرون

این ناشناخته طرحِ تاکنون
حک‌گشته است برین جام پرفسون

بگذار که لحظه‌ها جاری‌شوند تا به پای‌جام
 وین طرح بخار پاک نگردد برای خام  





Дано мне тело - что мне делать с ним,

Дано мне тело - что мне делать с ним,
Таким единым и таким моим?

За радость тихую дышать и жить
Кого, скажите, мне благодарить?

Я и садовник, я же и цветок,
В темнице мира я не одинок.

На стекла вечности уже легло
Мое дыхание, мое тепло.

Запечатлеется на нем узор,
Неузнаваемый с недавних пор.

Пускай мгновения стекает муть
Узора милого не зачеркнуть


 روی  مینای آبی رنگ‌پریده

روی مینای آبی رنگ‌پریده
نقش‌بسته انگاره‌یی از ماه فروردین 
درخت‌توس با شاخه‌های‌ سرکشیده
 خم‌گشته به‌سوی پگاهی‌زمردین

طرحی  ز خط‌های کشیده به ناز 
چشم انداز  یخ‌زده  از  آبادی
چون نقش‌بشقاب چینی همه راز
طرحی زده به استادی 

نقاش پرهنر نقش بسته است
زین ‌آسمان که شیشه‌ است
بی‌اعتنا به‌اندوه مرگ رسته است 
در این‌دم‌ وجود که همیشه است  








Осип Мандельштам - стихи



На бледно-голубой эмали,
Какая мыслима в апреле,
Березы ветви поднимали
И незаметно вечерели.

Узор отточенный и мелкий,
Застыла тоненькая сетка,
Как на фарфоровой тарелке
Рисунок, вычерченный метко,-

Когда его художник милый
Выводит на стеклянной тверди,
В сознании минутной силы,
В забвении печальной смерти.

 
تنها کتابهای کودکان را خواندن

تنها کتاب‌های کودکان را خواندن 
تنها دوست داشتن همه  اندیشه‌های کودکانه  
به دورانداختن همه ‌چیزهای زیرکانه
 رهاشدن از همه اندوه‌های ماندن

زین زندگی‌، ‌گشته‌ام فرسوده  تا به‌مرگ
 گرچه دوست  می‌دارم این آب و خاک
هیچ  نداشته مرا  به‌جز همه خاشاک  
 جای دگر مگرهست از برای سازوبرگ

طناب تاب بستن  در درخت‌زاری‌ دور
 میانه‌ی بلند  کاج‌های سیاه  ‌ 
تاب خوردن  بر نم‌ناکی گیاه
به یادخاطره‌یی مه‌آلود ازشور



Только детские книги читать 

Только детские книги читать,
Только детские думы лелеять.
Все большое далеко развеять,
Из глубокой печали восстать.

Я от жизни смертельно устал,
Ничего от нее не приемлю,
Но люблю мою бедную землю,
Оттого, что иной не видал.

Я качался в далеком саду
На простой деревянной качели,
И высокие темные ели
Вспоминаю в туманном бреду.


بیخوابی. هومر. بادبانهای افراشته...

بی‌خوابی. هومر. بادبان‌های افراشته
من نیمی‌از سیاهه‌ی‌نام‌های‌کشتی‌ها را خوانده‌ام:
این مرغان شتابنده،    لک‌لکهای‌به‌صف‌کشیده‌ئی
که به‌روزگارانی بر فراز 'هِلا'  به پرواز بودند.

پیکانه‌ئی از لک‌لکها به‌سوی‌ساحل‌های‌بیگانه  درپروازند
   افسرهای  پادشاهانه   پاشیده ست،_
به‌کجا بادبان‌کشیده‌اید؟  اگرکه سر‌ِرفتن به‌'هلن' را ندارید،
مردان‌ِ'آکیایی'! 'تروی' را برشما چه‌بوده‌ست؟

چه هومر و چه دریا - عشق‌ست‌که همه‌چیز را می‌راند.
به‌کجا می‌باید روی‌آرَم ؟ که‌اینک 
 هومر خاموش‌ست
به‌همان‌هنگام‌که دریای‌سیاه پرهیاهو از سخنوری‌ست
و با غرشی‌خروشنده  بر بسترمن فرا می‌آید.
۱۹۱۵



Бессоница, Гомер, тугие паруса...


Бессоница, Гомер, тугие паруса.
Я список кораблей прочел до середины...
Сей длинный выводок, сей поезд журавлиный,
Что над Элладою когда-то поднялся.

Как журавлиный клин в чужие рубежи
На головаx царей божественная пена...
Куда плывете вы? Когда бы не Элена,
Что Троя вам одна, аxейские мужи??

И море и Гомер все движимо любовью..
Куда же деться мне? И вот, Гомер молчит..
И море Черное витийствуя шумит
И с страшным гроxотом подxодит к изголовью...

1915






 شوبرت بر روی آب . موتزارت در همهمه ی پرنده ها
شوبرت برروی‌آب ، موتزارت در همهمه‌ی پرنده‌ها
و گوته درره‌گذارباد سوت می‌زند‌،
و هاملت دراندیشه‌ست با گامهایی‌نگران
همه تپش‌قلب تماشاگران را دریافتند و به تماشاگران باورکردند.
شاید که نجوا پیش‌تر از آفرینش لب‌ها بود.
و برگ‌ها شاید در بی‌درختی رقص‌کنان می‌افتادند
و آنان که ما آزمایش‌های‌مان را اهدای‌شان می‌کنیم
شایدکه پیش‌از آزمایش‌ما نتیجه‌را می‌دانند.
نوامبر۱۹۳۳ - ژانویه ۱۹۳۴
 


И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме...


И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме,
И Гете, свищущий на вьющейся тропе,
И Гамлет, мысливший пугливыми шагами,
Считал пульс толпы и верили толпе.
Быть может, прежде губ уже родился шепот

И в бездревесности кружилися листы,
И те, кому мы посвящаем опыт,
До опыта приобрели черты.

Январь 1934, Москва


 درانگاشت‌گاری 

(امپرسیونیزم)



نگاره‌گر برای‌ما  دراینجا کشیده‌ست 
بوته‌ی پژمرده‌ی‌ِیاسی‌را 
و  پخش‌نموده لایه‌های‌ِشلوغ‌رنگ‌را
همچون  پوسته‌های‌زخم بر پرده‌اش 
 
او دریافته‌ست غلظت روغن‌را
تابستان سوزاننده‌اَش
تفته درانگاره‌ئی  بنفش ،
 می‌گستراند خفقان گرما‌را.
ببین‌که چگونه سایه‌های‌بنفش ژرف می‌شوند
چه همترازصفیرتازیانه و  سوت محو می‌شوند
تو خواهی‌گفت: که آشپزها در آشپزخانه 
دارند کبوترهای‌چرب را می‌پزند.

پیشنهادی برای چرخیدن
پرده‌هایی نیمه-رنگ‌شده
و دراین غروب آشفته
زنبورتپل میزبان‌ست



 






Импрессионизм


Художник нам изобразил 
Глубокий обморок сирени 
И красок звучные ступени 
На холст как струпья положил. 

Он понял масла густоту, - 
Его запекшееся лето 
Лиловым мозгом разогрето, 
Расширенное в духоту. 
А тень-то, тень все лиловей, 
Свисток иль хлыст как спичка тухнет. 
Ты скажешь: повара на кухне 
Готовят жирных голубей. 

Угадывается качель, 
Недомалеваны вуали, 
И в этом сумрачном развале 
Уже хозяйничает шмель. 










لنین گراد 


به‌شهرخویش بازگشتم که همچون اشکهایم آشنایم‌بود
همچون رگ‌هایم، همچون تاول‌های ورم‌کرده‌ی کودکی

تو به‌اینجابازگشته‌ئی ، پس‌بی‌درنگ  به‌جرعه دَرکِش
روغن‌ِماهی چراغ‌های روخانه‌ی لنین‌گرادرا

روزکوتاه دی‌ماه را   به‌تندی درک‌کن
زرده‌ی تخم‌مرغ به‌هم‌آمیخته با لزجی‌بدشگون

پترزبورگ! من هنوز‌آماده به‌مرگ نیستم
تو  می‌بایدهنوز شماره‌تلفن‌مرا داشته‌باشی.

پترزبورگ! من هنوز نشانی‌ها را دارم
آنجا که می‌توانم  آوای مرده‌ها را بی‌یابم

من درپستوی‌یک‌پلکان زندگی‌می‌کنم ،  و چکش‌ِزنگ
  با ضربه‌ی ناگهانی‌َش برشقیقه‌ام فرودآمد،

و درسراسر‌شب  چشم‌به‌راه میهمانانی گران‌ارج یودم

که زنجیرهایِ‌دررا  چون جرنگ‌جرنگ‌دستبندها  می‌تکانند.

دسامبر ۱۹۳۰



.

 
 

Ленинград

Я вернулся в мой город, знакомый до слез, 
До прожилок, до детских припухлых желез.

Ты вернулся сюда, так глотай же скорей 
Рыбий жир ленинградских речных фонарей,

Узнавай же скорее декабрьский денек, 
Где к зловещему дегтю подмешан желток.

Петербург! я еще не хочу умирать! 
У тебя телефонов моих номера.

Петербург! У меня еще есть адреса,
По которым найду мертвецов голоса.

Я на лестнице черной живу, и в висок 
Ударяет мне вырванный с мясом звонок,

И всю ночь напролет жду гостей дорогих, 
Шевеля кандалами цепочек дверных.

Декабрь 1930
غروب آزادی 
  

برادران ، بگذارید تا غروب‌آزادی را به‌ستائیم
سالهای‌باشکوه غروبی را
درون آب‌های‌ِجوشان نیمه‌شب
گستره‌ئی از دامهای‌چوبین پایین‌آورده‌شد.
تو بر سال‌های‌محو بر‌فراز خواهی‌شد، -
آی آفتاب، آی داور ؛ مردمان من!
بگذارید تا این‌بارِشوم را ستوده‌داریم
که رهبر‌مردمان را به‌گریستن واداشته ست. -
بگذارید تا بار‌ِافسرده‌ی قدرت را بستائیم
که‌این یوغ‌را تاب‌کشیدنمان نیست.
آنان‌را که درسینه‌دلی‌ست می‌باید که شنوده‌دارند زمان‌را
که کشتی‌تو به‌غرقه ست.
ما پرستوهارا به‌بندکشیدیم
در گروه‌های‌نبرد - وینک
نمی‌توانبم‌که آفتاب، و همه‌هستی‌را ببینیم
چهچهه‌ها را، پرزدن‌هارا ، زندگی‌هارا
درمیان‌ِتورهای‌غروبی زخیم
خورشید گم‌شده‌ست و زمین بادبان برکشیده می‌رود
چه خوب، اینک بگذار تا‌که گردش‌بزرگ
و ناشیانه و زوزه‌کشان‌ِچرخ‌را آزمون‌کنیم
زمین بادبان برکشیده‌می‌رود، پردل باشید مردان‌من
که اقیانوس‌را همچون‌خیشی درشکافته می‌رود
ما حتی در درخت‌زارهای لتیسکوی به‌یاد‌خواهیم‌آورد
که برای‌مان زمین ارزشی برابر ده آسمان‌را داشت.
مسکو، ماه می 1913







Сумерки свободы


Прославим, братья, сумерки свободы -
Великий сумеречный год.
В кипящие ночные воды
Опущен грузный лес тенет.
Восходишь ты в глухие годы,
О солнце, судия, народ!

Прославим роковое бремя,
Которое в слезах народный вождь берет.
Прославим власти сумрачное бремя,
Ее невыносимый гнет.
B ком сердце есть, тот должен слышать, время,
Как твой корабль ко дну идет.

Мы в легионы боевые
Связали ласточек, - и вот
Не видно солнца, вся стихия
Щебечет, движется, живет;
Сквозь сети - сумерки густые -
Не видно солнца и земля плывет.

Ну что ж, попробуем: огромный, неуклюжий,
Скрипучий поворот руля.
Земля плывет. Мужайтесь, мужи,
Как плугом, океан деля.
Мы будем помнить и в летейской стуже,
Что десяти небес нам стоила земля.

No comments:

Post a Comment