Thursday, May 7, 2020

Pablo Neruda -- سروده هایی از پابلو نرودا






اگر مرا فراموش کنی!

می‌خواهم تنها یک چیز را بدانی،
تو خود این را می‌دانی که چگونه:
اگر من به ماه بلورین  نگاه کنم، یا به شاخه‌یی قرمز از
پائیزی که آهسته در پس پنجره ام در گذرست،
اگر خاکستر داغ  کنار آتش را لمس کنم،
و یاکه تنه‌ی در هم پیچیده‌ی هیزم سوخته‌یی را،
همه‌چیز مرا بسوی تو می‌کشد،  چنانکه گویی هر‌آنچه که هست،

عطرها،  نور، فلزها، همه قایق هایی بادبانی هستند که
بسوی جزیره‌های تو، که چشم براه مَنند، می آیند.
اینک اگر تو رفته‌رفته مرا دیگر  دوست نداشته باشی
من  رفته‌رفته تو را دوست نخواهم داشت.
اگر تو ناگهان فراموشم کنی، اگر به جستجویم نباشی،
من هم آنک تو را از یادبرده  خواهم بود.

اگرکه تو برای هنگامی بلند سخت بیندیشی به
بادی که بر بادبانهای قایق زندگی من  می‌توفد
و بر سر آن شوی که مرا در ساحل دلی که
درآن ریشه دوانده‌ام ترک کنی،
به فکر آن باش  که در آن روز،
در آن هنگام من بادبان برخواهم افراشت، 
و ریشه‌هایم را بر خواهم کند و بجستجوی سرزمینی دیگر خواهم شد. 

 اما اگر هر روز، 
و در هر ساعت احساس کنی که برای من آفریده شده‌یی
اگر شیرینی که وقفه ناپذیرست.
هر روز نو  گلی را
بر روی لبهای تو  بشکفاند تا به جستجوی من بیایی،
آه عشق من،  نازنین
در من همه ی آن آتش  شعله ور خواهد شد.

در من هیچ چیز خاموش  یا فراموش شده نیست.
عشق من از عشق تو جان میگیرد، نازنین،
و در همان هنگام که تو آن‌را زندگی می‌کنی 
آن عشق به آغوش تو خواهد آمد بی آنکه مرا ترک کرده باشد.




 Si tú me olvidas

Quiero que sepas una cosa.
Tú sabes cómo es esto:
si miro la luna de cristal, la rama roja
del lento otoño en mi ventana,
si toco junto al fuego la impalpable ceniza
o el arrugado cuerpo de la leña,
todo me lleva a ti, como si todo lo que existe,

aromas, luz, metales, fueran pequeños barcos que navegan 
hacia las islas tuyas que me aguardan.
Ahora bien, si poco a poco dejas de quererme
dejaré de quererte poco a poco.
Si de pronto me olvidas no me busques,
que ya te habré olvidado.
Si consideras largo y loco

el viento de banderas que pasa por mi vida
y te decides a dejarme a la orilla
del corazón en que tengo raíces,
piensa que en ese día,
a esa hora levantaré los brazos
y saldrán mis raíces a buscar otra tierra.
Pero si cada día,

cada hora sientes que a mí estás destinada
con dulzura implacable.
Si cada día sube
una flor a tus labios a buscarme,
ay amor mío, ay mía,
en mí todo ese fuego se repite,

en mí nada se apaga ni se olvida,
mi amor se nutre de tu amor, amada,
y mientras vivas estará en tus brazos
sin salir de los míos.


جذامی

من زن جذامیی را دیدم که  آمد و در کنار بوته هایی آزالیا که به  انزوای بیمارستان لبخند می زدند ، دراز کشید. 

هنگامی که پرده ی شب  می  افتد، زن جذامی  خواهد رفت.  زن جذامی آنجا را ترک می‌کند، زیرا  که   بیمارستان  به  او  خوشامد نمی  گوید. او هنگامی  آنجا را  ترک می کند  که روز در دلنشینی غروب آفتاب غرقه می شود ، اماپرتو زردفام  روز آهسته تر می‌گذرد تا در کنار جذامی  لَختی  بیشتر درنگ کند.

گریه کن ، کنار بوته های آزالیا گریه کن. خواهران زرین گیسو و آبی پوشیده او را رها کرده اند: خواهران زرین گیسویِ  پیرهن آبی زخم های اندوه خویش را درمان نمی کنند.

بچه ها ، که از نزدیک شدن به او غدغن شده اند ، از راهروها  گریخته اند.

سگها  را هم فراموش کرده اند، سگ هایی که زخم های آن فراموش شده را لیس می زند.

اما بوته های صورتی آزالیا -    تنها لبخند بیمارستان، لبخندی شیرین  - از گوشه ی ایوان  تکان نخورده اند، از گوشه ی ایوان  در آن کجا که زنِ جذامی را به خود رها کرده اند.





La leprosa
He visto llegar a la leprosa. Quedó tendida junto a la mata de azaleas que sonríe en el abandono del hospital.
Cuando llegue la noche se irá la leprosa. Se irá la leprosa porque el hospital no la acoge. Se irá cuando el día vaya hundiéndose dulcemente en el atardecido, pero hasta el día prolongará sus lumbres amarillas para no irse junto a la leprosa.
Llora, llora junto a la mata de azaleas. Las hermanas rubias y vestidas de azul la han abandonado: no curarán sus tristes llagas las hermanas rubias vestidas de azul.
Los niños, prohibidos de acercársele, han huido por los corredores.
La han olvidado los perros, los perros que lamen las heridas de los olvidados.
Pero la mata rosada de las azaleas —sonrisa única y dulce sonrisa del hospital— no se ha movido del rincón del patio, del rincón del patio donde la leprosa quedó abandonada.







یک عشق


به خاطر تو ست که کنار باغهای  غنچه زده،  عطرآگینی های بهار  آزارم می دهد،

من چهره ات  را دیگر از یاد برده ام، و  خاطره ئی  از دستهای تو در من نمانده ست ،  چگونه  بوسه بر لبهایت  می نشست؟

به خاطر تو   تندیس‌های  سپیدِ خفته در پارک را دوست می‌دارم. تندیس های سپیدی که نه آوایی دارند و نه که نگاه می‌کنند .

من صدایت را فراموش کرده‌ام، صدای پر ازشادیت را، من چشمهایت را از  یاد برده ام.

همچون خاطره ی گلی در عطرش،  من  در  یادهای محو  تو ببند کشیده شده ام  ، من همچون زخم  به دردم نزدیکم. اگر که مرا لمس کنی، بر من  صدمه یی درمان ناپذیر خواهی آورد.

نوازش های تو همچون پیچکی رونده بر دیواری اندوهگین مرا در برمی گیرند.

من  عشق تو را  از یاد برده ام، با این همه تورا در پس همه ی پنجره ها حدس می زنم. 

به خاطر توست که عطرهای سکرآور تابستان آزارم می دهد. به خاطر توست که  نشانه های حدوث تمنا ها  را  جستجو می‌کنم.  اخترهایی گریزان، چیزهایی که سقوط می‌کنند.   

 Un amor

Por ti junto a los jardines recién florecidos me duelen los perfumes de primavera.
He olvidado tu rostro, no recuerdo tus manos, ¿cómo besaban tus labios?
Por ti amo las blancas estatuas dormidas en los parques, las blancas estatuas que no tienen voz ni mirada.
He olvidado tu voz, tu voz alegre, he olvidado tus ojos.
Como una flor a su perfume, estoy atado a tu recuerdo impreciso. Estoy cerca del dolor como una herida, si me tocas me dañarás irremediablemente.
Tus caricias me envuelven como las enredaderas a los muros sombríos.
He olvidado tu amor y sin embargo te adivino detrás de todas las ventanas.
Por ti me duelen los pesados perfumes del estío: por ti vuelvo a acechar los signos que precipitan los deseos, las estrellas los objetos que caen.


Because of you, in gardens of blossoming
Flowers I ache from the perfumes of spring.
I have forgotten your face, I no longer
Remember your hands; how did your lips
Feel on mine?

Because of you, I love the white statues
Drowsing in the parks, 
the white statues that
Have neither voice nor sight.

I have forgotten your voice, your happy voice;
I have forgotten your eyes.

Like a flower to its perfume, I am bound to
My vague memory of you. I live with pain
That is like a wound; if you touch me, you will
Make to me an irreperable harm.

Your caresses enfold me, like climbing
Vines on melancholy walls.

I have forgotten your love, yet I seem to
Glimpse you in every window.

Because of you, the heady perfumes of
Summer pain me; because of you, I again
Seek out the signs that precipitate desires:



Shooting stars, falling objects.











عشق



 بانو،  ای کاش برای نوشیدن شیر از چشمه ی سینه ات
   پسرک تو  می بودم،

برای آنکه نگاهت کنم،   تو را در کنار  خودم حس کنم و از آن من باشی!

در خنده یی طلایی تو و آوای بلورینت.

 برای انکه  تو را  همچون الهه ی  رودخانه ها در رگهایم حس کنم.
 و تورا در استخوانهای اندوهگین  رو به غبار و آهک نیایش  کنم،

 زیرا که هستنی بی درد  در کنار تو بر من خواهد رفت.
و در ترانه یی از پیکرم پر خواهد کشید - پاکیزه از همه پلشتی ها.

چگونه می‌توانم دوست داشتنت را   فراگیرم ،  بانو! چگونه می توانم یاد بگیرم،

دوستت دارم ، دوستت دارم  به گونه یی که هرگز هیچ کس آنرا فرانگرفته ست !
  می‌میرم و هنوز

بیشتر دوستت دارم.

و هنوز

بیشتر دوستت دارم.

و بیشتر.

Search Results

Web results

Mujer, yo hubiera sido tu hijo, por beberte
la leche de los senos como de un manantial,
por mirarte y sentirte a mi lado y tenerte
en la risa de oro y la voz de cristal.
Por sentirte en mis venas como Dios en los ríos
y adorarte en los tristes huesos de polvo y cal,
porque tu ser pasara sin pena al lado mío
y saliera en la estrofa -limpio de todo mal-.

Cómo sabría amarte, mujer, cómo sabría
amarte, amarte como nadie supo jamás!
Morir y todavía
amarte más.
Y todavía
amarte más
y más.

قهرمان ها


چنانکه گویی  آنها را همیشه در درون  آسیمگی‌اَم  با خود همراه داشتم،  در جستجوی یافتن قهرمان‌هایم  بودم. در  نخست نمی دانستم  که چگونه آنها را شناسایی کنم ، اما هم آنک درگیر نیرنگ‌بازیهایِ زندگی  شده بودم ،  آنها را می‌بینم که از کنارم  رد می شوند و یاد‌ می‌گیرم که آنچه را که ندارند به آنها بدهم. اما بهُش باش، که  این قهرمان‌بازی دیگر  مرا از پای درآورده  و من  اینک  آنرا، فرسوده، رد می کنم.  چرا که  دیگر مردانی را می‌خواهم که از توفان  بگریزند ، مردانی که در زیر نخستین   ضربه ها به شیون  درمی‌آیند ، قهرمانهایی سایه وار که نمی‌دانند چگونه لبخند بزنند و به زندگی  همچون دخمه‌یی بزرگ ، نمناک ، تیره و بدون روزنه‌یی بسوی خورشید نگاه می‌کنند.

 هرچند،  دیگر اینک  آنها را نمی‌توانم بیابم . آسیمگی من  همه سرشار از قهرمانی‌های کهن  ، و  قهرمان‌های  عتیق است.


 Los héroes
Como si los llevara dentro de mi ansiedad encuentro los héroes donde los busco. Al principio no supe distinguirles, pero ya enrielado en las artimañas de la vida, los veo pasar a mi lado y aprendo a darles lo que no poseen. Pero he aquí que me siento abrumado de este heroísmo y lo rechazo cansado. Porque ahora quiero hombres que doblen la espalda a la tormenta, hombres que aúllen bajo los primeros latigazos, héroes sombríos que no sepan sonreír y que miren la vida como una gran bodega, húmeda, lóbrega, sin rendijas de sol. 
Pero ahora no los encuentro. Mi ansiedad está llena de los viejos heroísmos, de los antiguos héroes.
هیچ چیز، مگر مرگ
گورستانهایی هستند تک افتاده،
گورهایی انباشته از استخوانهایی بی صدا
قلبی که درون دخمه‌یی در گذارست .
تاریکی، تاریکی، تاریکی،
همانند کشتیی درهم‌شکسته  در خویش می‌میریم،
بدانسان که گویی در  درون قلب خویش  غرقه به ته  نشسته‌ایم،
انگار که گویی از لبه‌ی پوستِ تن به ژرفای روان  فروافتاده‌ایم.

و کالبدهایی هستند،
با پاهایی از گِل چسبناک سرد،
مرگی در مغزاندرون استخوانها،
همچون  عصاره‌ی صدا،
همچون صدای پارس سگی،   که نبوده‌ است،

یا که زنگ ناقوس‌هایی،  از گورهایی در کجا،
برخاسته در هوایی نمناک، همچون گریستن، همچون باران 
هر از گاه ، در تنهایی‌اَم، تابوت‌هایی را
با بادبانهایی برافراشته می‌بینم، 
که با مردگانی رنگ باخته، زنهایی باگیسوان بافته‌ی مرده،  به دریا می شوند.
با نانواهایی در تن‌پوش‌های سپید که به فرشتگان، می‌مانند
 و دخترهای جوان اندیشگر که با سرمحضرهای اسناد رسمی عروسی کرده‌اند،
جعبه‌های تابوتی  که از رودخانه‌ی مردگان در مسیری به  راستایی عمود بر فراز می‌شوند.

  در رودخانه‌یی بنفش،
 با بادبانهایی  کشیده ، انباشته از همهمه‌ی مرگ  بسوی بالاسرِ رود رهسپارند، 
انباشته از همهمه ی بی صدای مرگ، 

مرگی که در همهمه می آید، 
همچون کفشی که درآن پایی نیست، جامه‌یی که پیکری را نپوشانده،
 می‌آید و با انگشتری بی‌نگین، که بر انگشتی نیست، به‌در می‌کوبد،
می‌آید  و فریاد می‌کشد  بدون دهان، بدون زبان ، بدون گلو ،

اگرچه صدای پایش شنیده می‌شود،
و  دامنش، همچون درختها،  به نجوا زمزمه می‌کند.

من چیزی نمی‌دانم،  شناختم به‌اندک است، به‌سختی می‌بینم،
اما برمن چنین می‌نماید که آوازش رنگ بنفشه های خیس را دارد،
بنفشه هایی  که به زمین خو کرده اند،
چرا که  چهره ی مرگ سبزرنگ ست،
و  نگاهِ مرگ سبزرنگ ست،
با رنگِ تیزِ برگِ نمناکِ بنفشه،
رنگ جدی زمستانی‌اش که تیره‌فام‌تر شده

اما مرگ همچنین   با جامه‌یی  چون جارو در جهان به گردش ست،
زمین را  به جستجوی  مردگان لیس می زند،
مرگ در  جاروست،
   زبان  مرگ جارویی است  در جستجوی  مردگان
سوزن مرگ ست در پی یافتن نخ.


مرگ در تخت‌خوابهایی کودکانه،
بر تشک‌هایی  پُردرنگ، با پتوهایی سیاه،
درازکشیده زندگی می‌کند و ناگهان  می‌توفد
وزشی با غرشی توفنده که شَمَدها را بادبان  می‌کند 
 و تخت‌خواب‌هایِ بادبانی بسوی بندری رهسپار می‌شوند.
که مرگ، در جامه‌ی یک دریادار،‌ چشم براه‌شان ست،‌ درآنجا!



SÓLO LA MUERTE
Hay cementerios solos,
tumbas llenas de huesos sin sonido,
el corazón pasando un túnel
oscuro, oscuro, oscuro,
como un naufragio hacia adentro nos morimos,
como ahogarnos en el corazón,
como irnos cayendo desde la piel al alma.
Hay cadáveres,
hay pies de pegajosa losa fría,
hay la muerte en los huesos,
como un sonido puro,
como un ladrido sin perro,
saliendo de ciertas campanas, de ciertas tumbas,
creciendo en la humedad como el llanto o la lluvia.
Yo veo, solo, a veces,
ataúdes a vela
zarpar con difuntos pálidos, con mujeres de trenzas muertas,
con panaderos blancos como ángeles,
con niñas pensativas casadas con notarios,
ataúdes subiendo el río vertical de los muertos,
el río morado,
hacia arriba, con las velas hinchadas por el sonido de la muerte,
hinchadas por el sonido silencioso de la muerte.
A lo sonoro llega la muerte
como un zapato sin pie, como un traje sin hombre,
llega a golpear con un anillo sin piedra y sin dedo,
llega a gritar sin boca, sin lengua, sin garganta.
Sin embargo sus pasos suenan
y su vestido suena, callado, como un árbol.
Yo no sé, yo conozco poco, yo apenas veo,
pero creo que su canto tiene color de violetas húmedas,
de violetas acostumbradas a la tierra
porque la cara de la muerte es verde,
y la mirada de la muerte es verde,
con la aguda humedad de una hoja de violeta
y su grave color de invierno exasperado.
Pero la muerte va también por el mundo vestida de escoba,
lame el suelo buscando difuntos,
la muerte está en la escoba,
es la lengua de la muerte buscando muertos,
es la aguja de la muerte buscando hilo.
La muerte está en los catres:
en los colchones lentos, en las frazadas negras
vive tendida, y de repente sopla:
sopla un sonido oscuro que hincha sábanas,
y hay camas navegando a un puerto
en donde está esperando, vestida de almirante.

مرگی به آهستگی
 دارد به  آهستگی  می میرد او که به سفر نمی رود.  
  کتابی نمی‌خواند،
 به آهنگی گوش نمی‌دهد،
 حرمت خود را نمی‌شناسد. 
 دارد به  آهستگی می‌میرد،
  او که  آزرم به خویشتن را  از دست می‌دهد،
.او که به خود پروا نمی‌دهد که یاری‌اش کنند.

  دارد به  آهستگی  می‌میرد 
  او که برده‌ی خوی‌های خویشتن است  
  اوکه   هرروز رهسپار همان گذرگاه‌های  همیشگی است   
   او که هیچ‌چیز تازه  را تجربه نمی کند  
  او که جرأت پوشیدن جامه‌یی   به رنگهایی دیگر را ندارد 
 . و یاکه  با آنها که ناشناسند    گفتگو نمی کند

 دارد به  آهستگی  می‌میرد؛ 
 او که از  احساس، 
    و شور شیدائی آن،
 دوری می‌گزیند.
احساس هایی که  روشنایی را به دیدگان  باز می‌گردانند،
و   قلبی شکسته  را  درمانند.

 داری به  آهستگی   می‌میری!
     اگرکه  هنگامی که از پیشه  و یا عشقت ناشاد  هستی   قمار نکنی،
 اگر که   ایمنی را خطر نکنی برای نااطمینانی،
 اگر که به دنبال  رویایی   نروی، 
 اگر که به کمترین برای یکبارهم که شده
به خود پروا ندهی 
    که  سر باز زنی از  پذیرش پندی   فرزانه

امروز را بزی!
امروز را  خطرکن!
  امروز را کاری بکن!
  پروا  به خویش مدار که به آهستگی بمیری! 
برخود  دریغ مدار شادمانگی را!


Muere lentamente - Pablo Neruda
Muere lentamente quien no viaja, 
quien no lee, 
quien no oye música, 
quien no encuentra gracia en sí mismo. 
Muere lentamente 
quien destruye su amor propio, 
quien no se deja ayudar. 
Muere lentamente 
quien se transforma en esclavo del hábito 
repitiendo todos los días los mismos 
trayectos, 
quien no cambia de marca, 
no se atreve a cambiar el color de su 
vestimenta 
o bien no conversa con quien no 
conoce. 
Muere lentamente 
quien evita una pasión y su remolino 
de emociones, 
justamente estas que regresan el brillo 
a los ojos y restauran los corazones 
destrozados. 
Muere lentamente 
quien no gira el volante cuando esta infeliz 
con su trabajo, o su amor, 
quien no arriesga lo cierto ni lo incierto para ir 
detrás de un sueño 
quien no se permite, ni siquiera una vez en su vida, 
huir de los consejos sensatos… 

Vive hoy 
Arriesga hoy 
Hazlo hoy 
No te dejes morir lentamente 
No te impidas ser feliz
--------
Il meurt lentement
celui qui ne voyage pas,
celui qui ne lit pas,
celui qui n’écoute pas de musique,
celui qui ne sait pas trouver
grâce à ses yeux.Il meurt lentement
celui qui détruit son amour-propre,
celui qui ne se laisse jamais aider.Il meurt lentement
celui qui devient esclave de l’habitude
refaisant tous les jours les mêmes chemins,
celui qui ne change jamais de repère,
Ne se risque jamais à changer la couleur
de ses vêtements
Ou qui ne parle jamais à un inconnuIl meurt lentement
celui qui évite la passion
et son tourbillon d’émotions
celles qui redonnent la lumière dans les yeux
et réparent les coeurs blessésIl meurt lentement
celui qui ne change pas de cap
lorsqu’il est malheureux
au travail ou en amour,
celui qui ne prend pas de risques
pour réaliser ses rêves,
celui qui, pas une seule fois dans sa vie,
n’a fui les conseils sensés.
Vis maintenant !
Risque-toi aujourd’hui !
Agis tout de suite!
Ne te laisse pas mourir lentement !
Ne te prive pas d’être heureux 

ــــــــــــ
you start dying slowly
if you do not travel,
if you do not read,
If you do not listen to the sounds of life,
If you do not appreciate yourself.
You start dying slowly
When you kill your self-esteem;
When you do not let others help you.
You start dying slowly
If you become a slave of your habits,
Walking everyday on the same paths…
If you do not change your routine,
If you do not wear different colours
Or you do not speak to those you don’t know.

You start dying slowly
If you avoid to feel passion
And their turbulent emotions;
Those which make your eyes glisten
And your heart beat fast.
You start dying slowly
If you do not change your life when you are not satisfied with your job, or with your love,
If you do not risk what is safe for the uncertain,
If you do not go after a dream,
If you do not allow yourself,
At least once in your lifetime,
To run away from sensible advice…


No comments:

Post a Comment