Sunday, December 30, 2018

Miguel Hernández Gilabert سروده هایی از میگل هرناندز گیلابر



میگل هرناندز گیلابر سروده‌سرا و نمایشنامه‌نویس‌مردمی اسپانیا در ارُیخولای اسپانیا  دیده به‌جهان گشود  و نخستین‌دیوان سروده‌هایش را در 23 سالگی پخشاره کرد که وی را پر‌آوازه نمود . او کودکی خودرا به‌شبانی  گله‌ی بزها گذرانید و با یاری‌گرفتنی‌اندک از‌دیگران به‌خویشتن آموزش خواندن و نوشتن داد. هرناندز به‌هنگام جنگهای شهرگارگی اسپانیا سوی جمهوری‌خواهان را گرفت،  و برای چندین‌بار دستگیر و زندانی  و به‌فرجام به‌نابودی کیفر داده‌شد. هرچند کیفرنابودی او به‌زندانی سی‌ساله کاسته‌شد و چنین‌شد که او ماندگارزندگی خودرا در سخت‌ترین‌گذرانها از زندانی به زندانی دیگر در بند به‌سر برد و سرانجام در ۱۹۴۲ به‌بیماری سل درگذشت.

سروده‌ی لالایی پیاز یخزده پرآوازه ترین سروده ی اوست که در پاسخ به نامه یی از همسرش جوزفینا که نوشته بود  خوراکش نان و پیازست. هرناندزبا همه اینکه خون پیازین  (sangre de cebolla) جوزفینا  را در هنگام شیردادن به پسرک نوزادش بر نمی‌تابد اما به‌این‌امیدست که آوای خنده‌های پسرش آسمانی‌تازه بیافریند. 


آخرین غزل

برای پَرکَندن از فرشتگان یخ
نیلوفر  برف  با  دندانه‌های باریک ،  
محکوم  به گریه‌ی فواره ها  
و اندوه  چشمه ساران ست

به خاطر ریختن روحَ‌ش در فلزها،  
به‌خاطر  آن‌که آتش طلوعَ‌ش  را ارمغان کند به آهن ،
آهنگران به سیلاب وار می‌کِشند آن‌را  
تا به  دردناکی سندان‌های نابخشایش‌گر

به نیش دردناک خار،  
به بی‌اعتنایی کشنده‌ی گل‌سرخ،  
و  پوسیده شدن در کارکردمرگ

 من خودم را پرتاب شده می بینم، و همه این ویرانی  
برای هیچ  رسوایی نیست ،  نه برای هیچ چیز دیگر  
مگر که دوست داشتن تو  و تنها  دوست داشتن تو 






Soneto final

Por desplumar arcángeles glaciales,
la nevada lilial de esbeltos dientes
es condenada al llanto de las fuentes
y al desconsuelo de los manantiales.


Por difundir su alma en los metales,
por dar el fuego al hierro sus orientes,
al dolor de los yunques inclementes
lo arrastran los herreros torrenciales.


Al doloroso trato de la espina,
al fatal desaliento de la rosa
y a la acción corrosiva de la muerte


arrojado me veo, y tanta ruina
no es por otra desgracia ni por otra cosa
que por quererte y sólo por quererte.




تو با پاکی و سادگی می‌میری
تو با پاکی و سادگی می‌میری:
من گناه‌کارم ، عشق‌من ، اعتراف می‌کنم
من شاهین بی پروای  بوسه‌هایم ،
من  از  گونه‌ی‌ تو گل چیدم.

من  از  گونه‌ی‌ تو گل چیدم ،
و از پس آن شکوه ، آن واقعه ،
گونه‌ی جدی و سخت‌گیر تو ،
آویخته، به یغمارفته  و زرد می‌نمود.

شبح بوسه‌یی بزهکارانه
گونه‌های تحت تعقیبت را آزار ‌می‌دهد ،
به‌همیشگی آشکار ، تیره و بزرگ

و تو به‌‌بی‌خوابی‌ئی مصرانه
 به دهانم  خیره‌می‌شوی با بی‌اطمینانی بسیار!
تا باز به وحشی‌گری نپردازد  .





Te me mueres de casta y de sencilla: 

Te me mueres de casta y de sencilla:
estoy convicto, amor, estoy confeso
de que, raptor intrépido de un beso,
yo te libé la flor de la mejilla.

Yo te libé la flor de la mejilla,
y desde aquella gloria, aquel suceso,
tu mejilla, de escrúpulo y de peso,
se te cae deshojada y amarilla.

El fantasma del beso delincuente
el pómulo te tiene perseguido,
cada vez más patente, negro y grande.

Y sin dormir estás, celosamente,
vigilando mi boca ¡con que cuido!
para que no se vicie y se desmande.


 برای پاهای خود ، رقصنده ترین سپیدی‌ها

برای پاهای تو، رقصنده ترین سپیدی‌ها،
در آن‌کجایی که دَه ‌پاره‌ی زیبایی تو به پایان می‌رسند.
از آستان کمر‌ت کبوتری به پروازست،
همچون مرهمی بی‌پایان از بَلسم  که به‌زمین می‌ریزد.

پاهایت شگرفی  برپا می کند
صدف مرواریدی به‌غایت باریک،
سپیده‌دمان از جاپای تو سرمی‌زند
سگی خلخال‌های یاس تورا می‌بوید

در زیرپاهایت ، کف‌کرده همچون موج‌های ساحل ،
در تلاطم ماسه و دریا غوطه‌ور می‌شوم
و می‌کوشم تا به آغل پاشنه‌هایت درآیم.

 به اندر می شوم  و خودم را در روح تو رها می کنم 
با آوای پر از عشق انگورها :
قلبم را زیر پا بفشار، اکنون رسیده ست.





Por tu pie, la blancura más bailable

Por tu pie, la blancura más bailable,
donde cesa en diez partes tu hermosura, 
una paloma sube a tu cintura, 
baja a la tierra un nardo interminable. 

Con tu pie vas poniendo lo admirable
del nácar en ridícula estrechura, 
y donde va tu pie va la blancura, 
perro sembrado de jazmín calzable.

A tu pie, tan espuma como playa,
arena y mar me arrimo y desarrimo
y al redil de su planta entrar procuro. 

Entro y dejo que el alma se me vaya
por la voz amorosa del racimo: 
pisa mi corazón que ya es maduro

قلب تو ، پرتقالی یخ زده ست
قلب تو ، پرتقالی یخ زده ست
درون‌آن بدون روشنایی‌ئی از روغن سرو کوهی
با پدیداری متخلخل و طلائی، و گستره‌یی
که وعده‌ی خطر می‌دهد به آنکه می‌نگرد

قلب من، اما، اناری‌ست تب‌زده
ازخوشه‌های یاقوتی پیچیده در کاغذمومی
که‌به تو هدیه‌می‌کند این گردن‌آویز شکننده را
با لجاجتی سرشار از عشق

آه   از تجربه‌ی تلخ سرخوردگی
که به قلب تو درآمدن و همه‌سردی دیدن
از برفی دهشتناک و کاستی‌ناپذیر

از دامنه‌ی دور گریه‌های من
دستمال تشنه‌یی پرواز می کند
به این امید که شاید این فاصله کوتاه‌تر شود






Tu corazón, una naranja helada

Tu corazón, una naranja helada
con un dentro sin luz de dulce miera
y una porosa vista de oro: un fuera
venturas prometiendo a la mirada.

Mi corazón, una febril granada
de agrupado rubor y abierta cera,
que sus tiernos collares te ofreciera
con una obstinación enamorada.

¡Ay, qué acometimiento de quebranto
ir a tu corazón y hallar un hielo
de irreductible y pavorosa nieve!

Por los alrededores de mi llanto
un pañuelo sediento va de vuelo
con la esperanza de que en él lo abreve.



 لیمویی را به‌سویم پرتاب کردی، چه تلخ

تو لیمویی را به‌سویم پرتاب کردی، که تلخ بود،
با گرمای دستی‌بلورین  که  .
ساخت زیبایش دگرگون نمی‌شد،
و من بدون آن که برایم مهم باشد  تلخی‌اَش‌را چشیدم. 

با ‌آن ضربه‌ی  شیرین  زردفام 
که سبکی‌اَش در من  تبی پرآسیمه‌  شد،
خون من،  نیش آن نوک را
ازپستانی که سفت وپر بود حس کرد،

اما همین‌که نگاهت کردم و لبخندت‌را دیدم
که شربت‌لیمویی را وعده می‌داد 
که برای عطش گناه‌آلود من بیگانه بود

خون من در درون پیراهنم از گردش ایستاد 
و تبدیل شد به آن سینه‌ی زرین و متخلخل
منقار شرمی خیره کننده









Me tiraste un limón, y tan amargo,

Me tiraste un limón, y tan amargo,
con una mano cálida, y tan pura,
que no menoscabó su arquitectura
y probé su amargura sin embargo.

Con el golpe amarillo, de un letargo
dulce pasó a una ansiosa calentura
mi sangre, que sintió la mordedura
de una punta de seno duro y largo.

Pero al mirarte y verte la sonrisa
que te produjo el limonado hecho,
a mi voraz malicia tan ajena,

se me durmió la sangre en la camisa,
y se volvió el poroso y áureo pecho
una picuda y deslumbrante pena.













 لالایی پیاز یخ زده 

 به بند کشیده و بی نوا
روزهای یخ بندان شما
و شبهای من
گرسنگی و پیاز 
یخ سیاه و سرما
گسترده و گرداگرد .

در گهواره ی گرسنگی
پسرک نوزاد من
از خونی پیازین
شیر میمکد
اما این نان قندی
پیاز و گرسنگی 
خون شما بود. 

زنی با پوست قهوه یی
استوار همچو ماه 
می ریزد  خویشتن را از هر تار به تار وجود
روی گهواره 
بخند پسرکم 
که برای  تو  ماه را میاورم 
اگر که می باید 

 قناری خانه ی من
بسیار بخند
چشمان خندان تو
به گیتی روشنایی میدهند
آنچنان بخند  
که روح من از آوا یت
به پرواز  آید بسوی آسمان


خنده ی تو  رهائیم میدهد
به من بال وپرمیدهد
 تا از تنهائیم  پرواز کنم
زندانمرا از من بدر میکشد
دهانی که پر  می کشد
دلی  که در لب های توست
همچون رعد و برق  روشنایی می زند .

خنده ی تو 
پیروزمندانه ترین شمشیراست  
چیره بر همه ی گلها
و قناری ها
هماوردی برای خورشید
آینده یی برای استخوان های من
و عشق من

تنی سیمین،
مژه زدنی ناگهانی
زندگی، هرگز چنین رنگین نبوده
 از پیش از این.
از فراز پیکر تو
چند پرستو
 بال بهم زده  پرواز کرده اند

من از کودکیم   بیدار شدم 
ایکاش تو هرگز   بیدار نشوی اینچنین
 دهان من پراز اندوه ست
ایکاش تو همیشه خندان باشی
همیشه در گهواره ت
  از خنده پاس بداری
از پر به پر

پروازی در اوجهایی 
بس گسترده 
که گویی پیکرت
آسمانی تازه می شود
که می توانم به نقطه ی
 آغازین سلوک تو
عروج کنم.

در هشتمین ماه از خنده ی تو 
با پنج  گل زعفران
با پنج سلاح
 کوچک
با پنج دندان
 همچون پنج یاسمن
نو شکفته

فردا آنها  مرزهای بوسه ها
را نشان می کنند.
هنگامی که تو خنجری را  
در میان دندان هایت احساس میکنی
هنگامی که   آتشی را احساس می کنی 
از دندان های به هم سائیده ت به پائین تر درآ
 و در اندرون دلت را بکاو

     
پروازت را به دو  چندان کن 
ماه پستان 
اگرکه او ازطعم پیازاخم درهم می کشد 
تو خشنود باش
سقوط نکن
هرگز نمی دانی  چه  خواهد شد 
و یا چه روی خواهد داد. 





La cebolla es escarcha
Miguel Hernández Gilabert

cerrada y pobre:
escarcha de tus días
y de mis noches.
Hambre y cebolla:
hielo negro y escarcha
grande y redonda.

En la cuna del hambre
mi niño estaba.
Con sangre de cebolla
se amamantaba.
Pero tu sangre,
escarchada de azúcar,
cebolla y hambre.

Una mujer morena,
resuelta en luna,
se derrama hilo a hilo
sobre la cuna.
Ríete, niño,
que te tragas la luna
cuando es preciso.

Alondra de mi casa,
ríete mucho.
Es tu risa en los ojos
la luz del mundo.
Ríete tanto
que en el alma al oírte,
bata el espacio.

Tu risa me hace libre,
me pone alas.
Soledades me quita,
cárcel me arranca.
Boca que vuela,
corazón que en tus labios
relampaguea.

Es tu risa la espada
más victoriosa.
Vencedor de las flores
y las alondras.
Rival del sol.
Porvenir de mis huesos
y de mi amor.

La carne aleteante,
súbito el párpado,
el vivir como nunca
coloreado.
¡Cuánto jilguero
se remonta, aletea,
desde tu cuerpo!

Desperté de ser niño.
Nunca despiertes.
Triste llevo la boca.
Ríete siempre.
Siempre en la cuna,
defendiendo la risa
pluma por pluma.

Ser de vuelo tan alto,
tan extendido,
que tu carne parece
cielo cernido.
¡Si yo pudiera
remontarme al origen
de tu carrera!

Al octavo mes ríes
con cinco azahares.
Con cinco diminutas
ferocidades.
Con cinco dientes
como cinco jazmines
adolescentes.

Frontera de los besos
serán mañana,
cuando en la dentadura
sientas un arma.
Sientas un fuego
correr dientes abajo
buscando el centro.

Vuela niño en la doble
luna del pecho.
Él, triste de cebolla.
Tú, satisfecho.
No te derrumbes.
No sepas lo que pasa
ni lo que ocurre.