آدام زاگاژوسکی ، سرودهسرای لهستانی در ۲۱ جون ۱۹۴۵ در لوو Lwów دیده به جهان برگشود و در ۲۱ مارچ ۲۰۲۱ درگذشت. وی یکی از صداهای برجستهی موج نو Nowa Fala در شعر لهستان بود که به آوند نسل ۶۸ نیز شناخته میشوند - این گروه فرسودگی و پژمردگی زبان مارکسیزیم را به چالشمی کشید و از سادگی و پاکیزگی زبان مادری پشتیبانی مینمود سرودههای زاگاژوسکی مانند بسیاری ازهمنسلان او ، از دهشت جنگ جهانی دوم آگهداد گرفته بود ، و به "پیمان اخلاقی شعر" در دریافت و نمایش جهان "پس از آشویتس" ذر برابر خواننده گردن نهاد .
در ۱۹۷۴ ، زاگاژوسکی همراه با شاعر و منتقدی دیگر به نام جولیان کورنهاوزر Julian Kornhauser ، مانیفیستی در چارچوب گردآوردهئی از نوشتهها درباره ادبیات لهستان منتشر نمود. "جهان بینمایندگی" خواستار "رئالیسم ناسادهانگارانه" (اندیشاری ار کورنهاوزر) در داستان بود: در این برداشت، رئالیسم به آوند یک جنبش ادبی بارهئی نبود که بل باره گمارشی بایسته به شمار میآمد که میباید برای ویدایش رویدادها و چگونگی باشیدنهای همگانی در لهستان کمونیستی به کار گرفته شود. گمارشی که تنش و ناخرسندی سرکردگان حزب کمونیست را برمیانگیخت. زاگاژوسکی که برآن بود " چشمههای بنیانیآگهداد در بارهی جهان و مردم آن" را کاوش و پیدا نماید؛ همچنین در بارهی میانای آزادی میاندیشید ، چنانکه در سرودهی خود زیر آوند آزادی مینوشت،
اما هنگامیکه من به بیراهه میافتم تا
بنمایه آزادی را آشکاری دهم
به آشکار و به خوبی با میانای
بردگی آشنایم
زاگاژوسکی پس از کوچ به پاریس و سپس به آمریکا برای تدریس سرانجام به لهستان بازگشت ، وی پیش از آنکه در لهستان پرآوازهشود در برون از کشور خود شناخته شد و نخستین جایزه بزرگ بین المللی توچولسکی Tucholsky را در ۱۹۸۵ در استکهلم ، دریافت نمود ، هرچند پس از حمله ۱۱ سپتامبر ، در نیویورک هنگامی که مجله نیویورکر سرودهی او را "بکوش تا جهان به خونآغشته را ستایش کنی "، در شمارهي ویژه خود چاپ نمود، آوازهی وی اوجگرفت.
زاگاژوسکی ، پس از آموختن دورشتهی جدای فلسفه و روانشناسی در دانشگاه یاگلونین Jagiellonian در کراکو Kraków ، در سال ۱۹۷۰ فارغ التحصیل شد. وی برای نخستین بار ، در سال ۱۹۶۷، سروده خود زیر آوند موسیقی را در مجله ادبی زیچی لیتراکی ، Życie Literackie منتشر نمود و نخستین کتاب شعر او ، رسانش Komunikat ، در سال 19۷۲ منتشر شد. در این هنگام بود که او به موج نو لهستان پیوست .
بکوش تا جهان بهخونآغشته را ستایش کنی
بکوش جهان به خونآغشته را ستایش کنی .
روزهای بلند خرداد و تمشکهای وحشی و
جرعههای شراب سرخ را بیاد آر
گزنه هاییکه به گونهئی بیش از اندازه نمو میکنند
خانههای متروک تبعیدیها را.
تو میباید جهان به خونآغشته را ستایش کنی .
تو قایقها و کشتیهای بس شهلا را تماشا کردی.
تنها یکی از آنها سفری بلند در پیش داشت ،
سهم آن دیگران ازیادرفتنی به تلخی بود
تو پناهجویانی را دیدی که راهشان به هیچکجا نبود
تو شنیدهئی که جلادها به شادی آواز میخوانند
تو میباید جهان به خون کشیده را ستایش کنی .
بهیاد بیاور آن لحظههایی را که باهم بودیم
در اتاقی سپید هنگامی که پردهها تکان خورد
بازگرد به اندیشیدن به کنسرت، هنگامیکه آهنگ شعلهورشد
تو در پاییز در پارک بلوطها را جمع نمودی
و برگهای سرگردان روی زخمهای زمین چرخیدند.
ستایش کن جهان به خونکشیدهشده را
و پر خاکستری پرستوئی گم شده را،
و روشنائی آرامی که به بیراهه میرود و ناپدید می شود
و بازمیگردد.
Spróbuj opiewać okaleczony świat
Spróbuj opiewać okaleczony świat.
Pamiętaj o długich dniach czerwca
i o poziomkach, kroplach wina rosé.
O pokrzywach, które metodycznie zarastały
opuszczone domostwa wygnanych.
Musisz opiewać okaleczony świat.
Patrzyłeś na eleganckie jachty i okręty;
jeden z nich miał przed sobą długą podróż,
na inny czekała tylko słona nicość.
Widziałeś uchodźców, którzy szli donikąd,
słyszałeś oprawców, którzy radośnie śpiewali.
Powinieneś opiewać okaleczony świat.
Pamiętaj o chwilach, kiedy byliście razem
w białym pokoju i firanka poruszyła się.
Wróć myślą do koncertu, kiedy wybuchła muzyka.
Jesienią zbierałeś żołędzie w parku
a liście wirowały nad bliznami ziemi.
Opiewaj okaleczony świat
i szare piórko, zgubione przez drozda,
i delikatne światło, które błądzi i znika
i powraca.
در دره ها
و رود گارون دلپذیر که هر شب
از درون روستاهای خواب آلود میگذرد
همچون کشیشی با فرجامین دهناد مرگ.
ابرهای تاریک در آسمان گسترده میشوند.
در برخی چهرههای تبار ویسیگاوث* هنوز زندهاند.
در تابستان ، امپراتوری حشرات رشد میکند.
تو به این فکر میافتی که چگونه خودت نباشی:
آیا تنها هنگام سفرها ، در دره ها ست ،
که زخمهای دیگران را باز میکند؟
در کتابفروشی، خانم فروشنده میگوید
دربارهی نویسندهی "به سوی فانوس دریایی" -
به گفتهی ویرجینیا*. انگار که که گوئی او هر لحظه
ممکن است با چهرهی غمگین و کشیدهاش
با دوچرخه پیدایش شود
اما پل والری (از اعضای آکادمی) ** برآن بود که
تاریخ وجود ندارد. شاید او راست میگفت.
شاید ما را فریب دادهاند. هنگامی که او داشت میمرد
ژنرال دوگل کوشید برایش پنیسیلین
پیدا کند. اما دیگر دیر شده بود.
ـــــــــ
* ویسیگاوث یا گاوثهای باختر (به لاتین Visigothi یا Wisigothi) یکی از دوتبار آلمانی گاوث بودند که با گریختن از برابر سکاها به امپراتوری رم کوچیدند و رفته رفته برآن کشور چیره شدند.
** بهسوی فانوس دریایی (به انگلیسی: To the Lighthouse) رمانی است از ویرجینیا وولف که داستان خانواده رمزی و دیدار آنها از جزیره اسکای در اسکاتلند را میان سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۲۰ گزارش میکند. وولف در این داستان به جای اندیشیدن، به واژههائی که به اندیشه ریخت میدهند و به بار فرهنگیو عاطفی آنها گوشمیدهد تا دریابد چرا چنین میاندیشد. این بررسی همچنین به هنایش سرند پیوندهای انسانی بر اندیشه در فضای پر غوغای احساس میپردازد
*** پل والری Paul Valéry سروده سرا و نویسنده فرانسوی با مارشال پتن رئیس حکومت ویشی فرانسه در ۱۹۳۰ در ارتباط بود. هنگامیکه فرانسه در جنگ دوم جهانی از آلمان شکست خورد برخی از اندیشمندان فرانسه به این شکست خوشآمد گفتند و آنرا بختآمدی نو شمردند. پل والری در دفترچه یادداشتی به برانگیختگی نوشت که چیزی به "ماورای نو" را پیشبینی میکند. با این همه ژنرال دوگل شخصا دستور فراهمی پنیسیلین برای وی را تا هنگام درگذشتش دادهبود . دوگل همچنین دستورداد که دولت فرانسه تشییع جنازهی رسمی برای او برگذار نماید و این برای نخستین بار پس از برگذاری چنین مراسم برای ویکتورهوگو بود
W dolinach
I piękna Garonna, która każdej nocy
idzie przez zaspane wioski jak
ksiądz z ostatnim sakramentem.
Na niebie rosną ciemne chmury.
Wizygoci jeszcze trwają, w niektórych twarzach.
W lecie krzewi się imperium owadów.
Zastanawiasz się, jak nie być sobą:
czy tylko w podróży, w dolinach,
które otwierają cudze rany?
W księgarni sprzedawczyni mówi
o autorce Do latarni morskiej
per Virginia. Tak jakby ona zaraz
miała zjawić się tutaj, na rowerze,
ze swoim smutnym, długim obliczem.
A Paul Valéry (z Akademii) uważał,
że historia nie istnieje. Może miał rację.
Może nas oszukano. Kiedy umierał,
o penicylinę dla niego starał się
generał de Gaulle. Za późno.
زندگی عادی
زندگی ما عادی است
در روزنامهی مچاله شدهی کسیکه
نیمکت را ترک کرد، خواندهام
زندگی ما عادی است
فیلسوفها به ما چنین گفتهاند .
زندگی عادی ، روزهای عادی و نگرانیها
کنسرتی، یا دیداری،
در کنارههای بیرون شهر پرسه زدن
خبرهای خوب ، خبر بد -
اما چیزها و اندیشهها
به گونهئی ناتمام ماند ،
تنها طرحهائی در چرکنویس
خانه ها و درختها
چیزی بیشتر آرزوشده بود
و در تابستان مَرغزارهای سرسبز
همچون بالاپوشی افکنده به روی اقیانوس
سیارهی بازمانده از آتشفشان را پوشاندند
سینماهای سیاه در ویار روشنائی هستند.
جنگلها تبآلوده نفس میکشند ،
ابرها آرام نغمه سرمیدهند ،
قناری زرین برای باران به نیایش است.
زندگیئی عادی بارهی نیازست.
Zwyczajne życie
Nasze życie jest zwyczajne,
przeczytałem w pomiętej gazecie
którą ktoś zostawił na ławce.
Nasze życie jest zwyczajne,
czytałem u filozofów.
Zwyczajne życie, dni i troski,
niekiedy koncert, rozmowa,
spacer na obrzeżach miasta
dobra wiadomość, zła wiadomość −
ale przedmioty i myśli
były jakby niedokończone,
tylko naszkicowane.
Domy i drzewa
łaknęły czegoś innego
i w lecie zielonej łąki
leżały na wulkanicznej planecie
jak płaszcz na oceanie.
Czarne kina łakną światła.
Lasy oddychają gorączkowo,
obłoki cicho śpiewają,
wilga modli się o deszcz.
Zwyczajne życie łaknie.