Sunday, July 4, 2021

Adam Zagajewski سه سروده‌ از آدام زاگاژوسکی

 




 آدام زاگاژوسکی ،  سروده‌سرای لهستانی در ۲۱ جون ۱۹۴۵  در لوو Lwów  دیده به جهان برگشود و  در ۲۱ مارچ ۲۰۲۱ درگذشت. وی  یکی از صداهای برجسته‌ی  موج نو  Nowa Fala در شعر  لهستان بود که به آوند نسل ۶۸ نیز شناخته می‌شوند -  این گروه   فرسودگی و پژمردگی  زبان مارکسیزیم   را به چالش‌می کشید و  از سادگی و پاکیزگی   زبان مادری پشتیبانی می‌نمود  سروده‌های زاگاژوسکی مانند بسیاری ازهم‌نسلان  او ،   از  دهشت جنگ جهانی دوم  آگهداد گرفته بود ، و به "پیمان اخلاقی شعر" در  دریافت و  نمایش جهان "پس از آشویتس" ذر برابر  خواننده گردن نهاد .


در ۱۹۷۴ ، زاگاژوسکی همراه با شاعر و منتقدی دیگر به نام  جولیان کورنهاوزر Julian Kornhauser ، مانیفیستی در چارچوب  گردآورده‌ئی  از نوشته‌ها درباره ادبیات لهستان منتشر نمود.  "جهان بی‌نمایندگی"   خواستار "رئالیسم ناساده‌انگارانه" (اندیشاری ار کورنهاوزر) در داستان بود:  در این برداشت، رئالیسم به آوند یک جنبش ادبی   باره‌‌ئی نبود  که بل باره گمارشی بایسته به شمار می‌آمد که می‌باید برای ویدایش رویدادها و چگونگی باشیدن‌های همگانی در لهستان کمونیستی به کار گرفته شود. گمارشی  که   تنش و ناخرسندی  سرکردگان حزب کمونیست  را برمی‌انگیخت.  زاگاژوسکی  که برآن بود  " چشمه‌های بنیانی‌آگهداد در  باره‌ی جهان و مردم آن" را کاوش و پیدا نماید؛ همچنین در  باره‌ی‌ میانای  آزادی  می‌اندیشید ،  چنانکه در سروده‌ی خود زیر آوند  آزادی  می‌نوشت، 

اما  هنگامی‌که من به بی‌راهه می‌‌افتم‌ تا

بن‌مایه  آزادی  را آشکاری دهم 

به آشکار  و به خوبی با میانای

بردگی آشنایم 

  

زاگاژوسکی پس از  کوچ به پاریس و سپس به آمریکا برای تدریس سر‌انجام به لهستان بازگشت ، وی پیش از آنکه  در لهستان  پرآوازه‌شود  در برون  از کشور خود شناخته شد و  نخستین جایزه بزرگ بین المللی  توچولسکی Tucholsky را در ۱۹۸۵  در استکهلم ، دریافت نمود ، هرچند پس از حمله ۱۱ سپتامبر ، در نیویورک  هنگامی که مجله نیویورکر سروده‌ی او را  "بکوش تا  جهان به خون‌آغشته را ستایش کنی "،  در شماره‌ي ویژه خود  چاپ نمود،  آوازه‌ی وی اوج‌گرفت.  


زاگاژوسکی ، پس از  آموختن  دورشته‌ی جدای فلسفه و روانشناسی در دانشگاه یاگلونین Jagiellonian در کراکو Kraków ،   در سال  ۱۹۷۰ فارغ التحصیل  شد. وی برای  نخستین بار ، در سال ۱۹۶۷، سروده خود زیر آوند موسیقی  را در  مجله ادبی زیچی لیتراکی ، Życie Literackie منتشر نمود  و نخستین  کتاب شعر او ، رسانش Komunikat ، در سال 19۷۲ منتشر شد. در این  هنگام بود که او  به موج نو لهستان پیوست . 



 بکوش تا جهان به‌خون‌‌آغشته را ستایش کنی 



بکوش جهان ‌به خون‌آغشته را ستایش کنی .

روزهای بلند خرداد  و تمشک‌های وحشی و

 جرعه‌های شراب سرخ را بیاد آر

گزنه هایی‌که به گونه‌ئی بیش از  اندازه  نمو می‌کنند

خانه‌های متروک تبعیدی‌ها را.

تو می‌باید جهان ‌به خون‌آغشته را ستایش کنی .

 تو قایق‌ها و کشتی‌های بس شهلا را تماشا کردی.

تنها یکی از آنها سفری  بلند در پیش داشت ،

سهم‌ آن دیگران  از‌یادرفتنی به تلخی بود 

تو پناه‌جویانی را دیدی که راهشان به هیچ‌کجا نبود

تو شنیده‌ئی که جلادها به شادی آواز می‌خوانند

تو می‌باید جهان ‌به خون کشیده را ستایش کنی .

 به‌یاد بیاور آن لحظه‌هایی را که باهم بودیم 

در اتاقی سپید  هنگامی که پرده‌ها تکان خورد

بازگرد به اندیشیدن به کنسرت، هنگامی‌که آهنگ شعله‌ور‌شد

 تو در پاییز در پارک  بلوط‌ها را  جمع نمودی

و برگ‌های سرگردان روی زخم‌های زمین چرخیدند.

ستایش کن جهان به خون‌کشیده‌شده را

و   پر خاکستری پرستو‌ئی گم شده را،

و  روشنائی آرامی که به بیراهه‌ می‌رود و ناپدید می شود

و بازمی‌گر‌دد.






Spróbuj opiewać okaleczony świat

 

 

Spróbuj opiewać okaleczony świat.

Pamiętaj o długich dniach czerwca

i o poziomkach, kroplach wina rosé.

O pokrzywach, które metodycznie zarastały

opuszczone domostwa wygnanych.

Musisz opiewać okaleczony świat.

Patrzyłeś na eleganckie jachty i okręty;

jeden z nich miał przed sobą długą podróż,

na inny czekała tylko słona nicość.

Widziałeś uchodźców, którzy szli donikąd,

słyszałeś oprawców, którzy radośnie śpiewali.

Powinieneś opiewać okaleczony świat.

Pamiętaj o chwilach, kiedy byliście razem

w białym pokoju i firanka poruszyła się.

Wróć myślą do koncertu, kiedy wybuchła muzyka.

Jesienią zbierałeś żołędzie w parku

a liście wirowały nad bliznami ziemi.

Opiewaj okaleczony świat

i szare piórko, zgubione przez drozda,

i delikatne światło, które błądzi i znika

i powraca.









در دره ها


و رود گارون دل‌پذیر   که هر شب

از  درون روستاهای خواب آلود می‌گذرد

هم‌چون کشیشی با  فرجامین دهناد مرگ.

ابرهای تاریک در آسمان  گسترده می‌شوند.

  در برخی چهره‌های‌ تبار ویسی‌گاوث*  هنوز  زنده‌اند.

در تابستان ، امپراتوری حشرات رشد می‌کند.

تو به این فکر می‌افتی که چگونه خودت نباشی:

آیا  تنها  هنگام سفرها ، در دره ها ست ،

که زخم‌های دیگران را باز می‌کند؟

در کتاب‌فروشی، خانم فروشنده می‌گوید

 درباره‌ی  نویسنده‌ی  "به سوی فانوس دریایی" -

 به گفته‌ی ویرجینیا*. انگار که که گوئی او هر لحظه

  ممکن است با چهره‌ی غمگین و کشیده‌اش

با دوچرخه پیدایش شود

اما پل والری (از اعضای آکادمی) ** برآن بود که

تاریخ وجود ندارد. شاید او  راست می‌گفت.

شاید ما را فریب داده‌اند.  هنگامی که او داشت می‌مرد

 ژنرال دوگل کوشید برایش   پنی‌سیلین 

 پیدا کند. اما  دیگر دیر شده بود.


ـــــــــ

* ویسی‌گاوث یا گاوث‌های باختر (به لاتین Visigothi یا  Wisigothi) یکی از دوتبار آلمانی گاوث بودند که   با گریختن از برابر سکاها به امپراتوری رم کوچیدند و رفته رفته بر‌آن کشور چیره شدند.


**  به‌سوی فانوس دریایی (به انگلیسی: To the Lighthouse) رمانی است از ویرجینیا وولف که  داستان خانواده رمزی و دیدار آن‌ها از جزیره اسکای  در اسکاتلند را میان سال‌های ۱۹۱۰ تا ۱۹۲۰  گزارش می‌کند. وولف در این داستان به جای اندیشیدن، به  واژه‌هائی که به اندیشه ریخت می‌دهند و به بار فرهنگی‌و عاطفی آنها گوش‌می‌دهد تا دریابد چرا چنین می‌اندیشد. این بررسی همچنین به هنایش سرند پیوندهای انسانی بر اندیشه  در فضای پر غوغای احساس   می‌پردازد 


***  پل والری  Paul Valéry  سروده سرا و نویسنده فرانسوی با مارشال پتن رئیس حکومت ویشی فرانسه در ۱۹۳۰ در ارتباط بود.   هنگامی‌که فرانسه در جنگ دوم جهانی از آلمان شکست خورد برخی از  اندیشمندان فرانسه به این شکست خوش‌آمد گفتند و آنرا بخت‌آمدی نو شمردند. پل والری در دفترچه یادداشتی به برانگیختگی نوشت که چیزی به "ماورای  نو" را پیش‌بینی می‌کند. با این همه ژنرال دوگل  شخصا  دستور  فراهمی  پنی‌سیلین  برای وی را تا هنگام درگذشتش داده‌بود . دوگل همچنین دستورداد که دولت فرانسه تشییع  جنازه‌ی رسمی برای او  برگذار نماید و این برای نخستین بار پس از برگذاری چنین مراسم برای ویکتور‌هوگو بود







W dolinach

I piękna Garonna, która każdej nocy

idzie przez zaspane wioski jak

ksiądz z ostatnim sakramentem.

Na niebie rosną ciemne chmury.

Wizygoci jeszcze trwają, w niektórych twarzach.

W lecie krzewi się imperium owadów.

Zastanawiasz się, jak nie być sobą:

czy tylko w podróży, w dolinach,

które otwierają cudze rany?

W księgarni sprzedawczyni mówi

o autorce Do latarni morskiej

per Virginia. Tak jakby ona zaraz

miała zjawić się tutaj, na rowerze,

ze swoim smutnym, długim obliczem.

A Paul Valéry (z Akademii) uważał,

że historia nie istnieje. Może miał rację.

Może nas oszukano. Kiedy umierał,

o penicylinę dla niego starał się

generał de Gaulle. Za późno.




زندگی عادی



زندگی ما  عادی است

در روزنامه‌‌ی مچاله شده‌ی  کسی‌که 

نیمکت را ترک کرد، خوانده‌ام

زندگی ما  عادی است

فیلسوف‌ها  به ما چنین گفته‌اند .


زندگی عادی ، روزهای عادی و نگرانی‌ها

 کنسرتی‌، یا  دیداری،

در کناره‌های بیرون شهر  پرسه زدن

خبرهای خوب ، خبر بد -


اما  چیزها و اندیشه‌ها

 به گونه‌ئی  ناتمام  ماند ،

تنها  طرح‌هائی در چرک‌نویس


خانه ها و درخت‌ها

 چیزی  بیشتر آرزو‌شده بود

و  در تابستان مَرغزارهای  سرسبز  

همچون  بالاپوشی افکنده به روی  اقیانوس

 سیاره‌ی بازمانده از آتشفشان   را پوشاندند


سینماهای سیاه  در ویار روشنائی هستند.

جنگل‌ها  تب‌آلوده نفس می‌کشند ،

ابرها آرام نغمه سر‌می‌دهند ،

قناری  زرین برای باران  به نیایش است.

  زندگی‌ئی عادی  باره‌ی نیاز‌ست.




 Zwyczajne życie



Nasze życie jest zwyczajne,

przeczytałem w pomiętej gazecie

którą ktoś zostawił na ławce.

Nasze życie jest zwyczajne,

czytałem u filozofów.


Zwyczajne życie, dni i troski,

niekiedy koncert, rozmowa,

spacer na obrzeżach miasta

dobra wiadomość, zła wiadomość −


ale przedmioty i myśli

były jakby niedokończone,

tylko naszkicowane.


Domy i drzewa

łaknęły czegoś innego

i w lecie zielonej łąki

leżały na wulkanicznej planecie

jak płaszcz na oceanie.


Czarne kina łakną światła.

Lasy oddychają gorączkowo,

obłoki cicho śpiewają,

wilga modli się o deszcz.

Zwyczajne życie łaknie.

 




Thursday, July 1, 2021

Carlos Drummond de Andrade هفت سروده از کارلوس دراموند دو آندراد

  




کارلوس دراموند دو آندراد ،  در ۳۱ اکتبر  ۱۹۰۲ ، در ایتابیرا Itabira,   برزیل دیده به جهان گشود و در ۱۷ آگوست ۱۹۸۷  در ریو دو ژانیرو درگذشت، وی به هنگام بازنشستگی در ۱۹۶۲ مدیر بخش تاریخی سرویس میراث تاریخی و هنری ملی برزیل بود.  


آندرداد   سروده‌سرا ، روزنامه نگار و نویسنده‌ی زمان‌یادها crônicas  (گونه‌ئی کوتاهه داستان   -  شیوه‌ئی که به گستردگی در برزیل رواج دارد)  بود،  وی همچنین  از بیزش‌نگاران ادبی و یکی از برجسته‌ترین سروده‌سرایان نووای برزیل به‌شمار می‌آید که  هنایشی پررنگ در  سروده‌سرایی برزیل سده‌ی بیستم داشت. آزمون‌های او  با ریخت‌های سروده ( که در  پساتر  بنیان‌ سروده‌‌های نووا را برپاداشت) و برخورد  نزدیک به همیشه‌ی دوپهلوی او با باره‌های   رویدادگرایانه ، دربرگیر نگرانی او از چگونگی و رنج  مردمان  نووا، به ویژه  چالش  شهرنشینان برزیل،  برای  دستیابی به آزادی و مهینائی انسانی است.


آندراد پس از  پایان آموختن داروسازی در  ۱۹۲۵ به سروده‌سرائی روی‌آورد و به گروه  تازه‌ئی از نووایان برزیل پیوست که در  چارچوب  سروده‌ی  آزاد خویش زبان کوچه و شیوه‌ی نابه‌نهاد را پایه می‌نهادند. او در بنیان‌گذاری  گاهنامه ادبی A revista   در سال ۱۹۲۵  هم‌یاری  نمود. نخستین  گرد‌آورد سروده‌های وی  زیر آوند Alguma poesia  ("برخی  سروده‌ها" ۱۹۳۰) ، هم نشان از وابستگی او به جنبش  نووا و ​​هم نمایشگر  ویژگی نیرومند  سروده‌های او بود 


آندراد  در سروده‌هایش از سرخوردگی  کوچ‌گران روستایی به کوی‌ و برزن‌های بی‌نوانشین  و  بیدادگر شهرها و  از سویی دیگر از زندگی بی‌آماج مردمان رده‌های میانه‌ی  شهرنشین با رفتار کسل و بی‌احساس‌شان   که در روزمره‌هائی پوچ گرفتار شده‌اند می‌گوید. زمان‌یادهای او نشان‌دهنده‌ی دغدغه‌ی ویژه‌ی او برای کودکان و بی‌نوایان شهری است.


 وی نویسنده‌ی  کم و بیش ۱۵ جلد شعر و نزدیک به ۶ زمان‌یاد بود. پرآوازه‌ترین  سروده‌ی  وی شاید  José "خوزه"  باشد (که در سال ۱۹۴۲ در   Poesias "سروده‌ها"  منتشر شد) که در آن زندگی  دلمرده سرنشینان یک آپارتمان شهری را به تصویر می‌کشد.




نامه به استالینگراد


استالینگراد ...


پس از مادرید و لندن ، هنوز شهرهای بزرگ دیگری هم هست.

جهان به پایان نرسیده،  زیرا از میان ویرانه‌ها

سربازانی دیگر پدیدار  می‌شوند،  با چهره‌هایی سیاه‌شده  از گرد و غبار و باروت،

و تنفس وحشی آزادی

سینه‌هاشان گشوده می‌دارد ، استالینگراد را ،

سینه‌هائی  که  سوراخ می‌شوند و می‌افتند

در همان  دم که دیگر کین‌جویان ، برمی‌خیزند.

سروده‌ها اینک از کتاب‌ها به روزنامه‌ها گریخته‌اند.

تلگرام‌ها از مسکو  هومر را تکرار می‌کنند.            

اما هومر دیگر پیر است. تلگرام‌ها  آوازی  ازدنیائی نو را می‌خوانند

که ما در تاریکی نادیده‌اش گرفته بودیم.



ما  در تو یافته‌ایم ، اَیا شهر ویران شده 

در آرامش پر آشتی مردگانت و نه در خیابان‌های به‌زانو درآمده

در نفس کشیدن‌هایت که سنگین‌تر از انفجار بمب‌ها ست ،

 در اراده‌ی سرد تو   به ایستادگی.

 در دانستن این که  تو ایستادگی می‌کنی.

اینکه در آن گاه که ما می‌خوابیم ، می‌خوریم و کار می‌کنیم، تو ایستادگی می‌کنی‌!

اینکه هنگامی‌که   روزنامه‌های بامدادی را باز می‌‌گشائیم  نام  تو (زرینه به پنهان)   استوار در سرخط خبرهاست.


 دانستن این‌که تو بیداری ، استالینگراد ،
 درون ‌سرهای ما، پائیدن‌های ما و  اندیشه‌های دور  و گیج کننده‌ی‌ما
 یرای  پریشانی ما   ودل‌های پرگمان ما
 چه آسودگی‌آور بزرگی هستی‌تو.


استالینگراد،  تلی از ویرانی  دردناک،  بااین همه درخشنده!
شهرهای زیبای جهان،  درشگفت و خاموش  خیره به تو مانده‌‌اند  
نزار در برابر نیروی  دهشتناک تو؛
آزمند، در شکوه  مرمرهای  رهائی یافته و رودخانه‌های آلوده نشده ،
شهرهای بی‌‌‌نوا و  دوراندیش،  که روزگاری شکوهمند بودند و بدون نبرد سر فروآوردند،
 از توست که جنبش آتش   آموختند.
آنها هم می‌توانند  شکیب کنند.


استالینگراد ، چه بسیار امیدها!
چه گلها، بلورها و آهنگ‌ها  که نام تو در ما برافشاند!
چه شادمانی ‌ها که از خانه‌های تو   سرمی‌زند!
 در یکی‌از‌آنها  تنها پلکانی  پر از لاشه‌ها به‌جا مانده.
در  خانه‌های دیگر  لوله گاز، شیر آب، و طشت کودک.
دیگر کتابی برای خواندن  نیست،  نه تماشاخانه‌ئی باز‌ست، ونه کاری در کارخانه‌ها ،
همگی مردند ، تکه‌تکه شدند، آخرین‌ها از تکه‌های سیاه دیواري دفاع می‌کردنند ،
اما نیروی زندگی در  تو شگرف است و  امیدها همچون ازدحام زنبورهایند در زیر تابش خورشید،
آه استالینگراد دیوانه من!



در جستجو از این  فاصله‌ی دور  ، بوی  ویرانی‌های خون آلود به من می‌آید،
من پاره‌ی جدا‌شده‌ی پیکرها  را لمس می‌کنم ،
 در پرسه‌ئی   به‌ تنهائی  در خیابان‌هایی هستم که در‌آن دست‌ها  جدا‌شده‌اند و ساعت‌ها  شکسته‌اند 
حس می‌کنم   که تو یک هستی انسانی هستی  ، و تو چیستی، استالینگراد!   مگر به جز این؟
هستی‌ئی که نمی‌خواهد بمیرد و  می‌خواهد جنگید،
در برابر آسمان، آب، فلز،  این هستی‌  که می‌جنگد ،
در برابر میلیون‌ها جنگ‌افزار و دستگاه‌های خودکار ، این  هستی که می‌جنگد
در برابر سرما ، گرسنگی ، شب،  و در برابر مرگ  این هستی که می‌جنگد،
و پیروز می‌شود.


شهرها می توانند پیزوز شوند ، استالینگراد!
من به پیروزی شهرها  می‌اندیشم ، با همه این که در  اینک تنها  دود از ولگا  برمی‌خیزد.
من به  درمان شهرهایی  می‌اندیشم  که  به خود عشق می‌ورزند و از خود در برابر همه چیز دفاع می‌کنند.
روی زمین سوخته‌ی‌تو که لاشه‌ها می‌پوسند ،
شهر بزرگ فردا   باز خواهد گردانید بسامانی‌خودرا.

از کتاب Rosa do Povo (۱۹۴۵). انتشارات  نوا آگیلار Nova Aguilar، ۱۹۸۳






Carta A Stalingrado



Stalingrado...


Depois de Madri e de Londres, ainda há grandes cidades.

O mundo não acabou, pois que entre as ruínas

outros homens surgem, a face negra de pó e de pólvora,

e o hálito selvagem da liberdade

dilata os seus peitos, Stalingrado,

seus peitos que estalam e caem

enquanto outros, vingadores, se elevam.

A poesia fugiu dos livros, agora está nos jornais.

Os telegramas de Moscou repetem Homero.

Mas Homero é velho. Os telegramas cantam um mundo novo

que nós, na escuridão, ignorávamos.


Fomos encontrá-lo em ti, cidade destruída,

na paz de tuas ruas mortas mas não conformadas.

no teu arquejo de vida mais forte que o estouro das bombas,

na tua fria vontade de resistir.

Saber que resistes.

Que enquanto dormimos, comemos e trabalhamos, resistes.

Que quando abrirmos o jornal pela manhã teu nome (em ouro oculto) estará firme no alto da página.

Terá custado milhares de homens, tanques e aviões, mas valeu a pena.

Saber que vigias, Stalingrado,

sobre nossas cabeças, nossas prevenções e nossos confusos pensamentos distantes

dá um enorme alento à alma desesperada

e ao coração que duvida.


Stalingrado, miserável monte de escombros, entretanto resplandecente!

As belas cidades do mundo contemplam-te em pasmo e silêncio.

Débeis em face do teu pavoroso poder,

mesquinhas no seu esplendor de mármores salvos e rios não profanados,

as pobres e prudentes cidades, outrora gloriosas, entregues sem luta,

aprendem contigo o gesto de fogo.

Também elas podem esperar.


Stalingrado, quantas esperanças!

Que flores, que cristais e músicas o teu nome nos derrama!

Que felicidade brota de tuas casas!

De umas apenas resta a escada cheia de corpos;

de outras o cano de gás, a torneira, uma bacia de criança.

Não há mais livros para ler nem teatros funcionando nem trabalho nas fábricas,

todos morreram, estropiaram-se, os últimos defendem pedaços negros de parede,

mas a vida em ti é prodigiosa e pulula como insetos ao sol,

ó minha louca Stalingrado!

 

A tamanha distância procuro, indago, cheiro destroços sangrentos,

apalpo as formas desmanteladas de teu corpo,

caminho solitariamente em tuas ruas onde há mãos soltas e relógios partidos,

sinto-te como uma criatura humana, e que és tu, Stalingrado, senão isto?

Uma criatura que não quer morrer e combate,

contra o céu, a água, o metal, a criatura combate,

contra milhões de braços e engenhos mecânicos a criatura combate,

contra o frio, a fome, a noite, contra a morte a criatura combate,

e vence.


As cidades podem vencer, Stalingrado!

Penso na vitória das cidades, que por enquanto é apenas uma fumaça subindo do Volga.

Penso no colar de cidades, que se amarão e se defenderão contra tudo.

Em teu chão calcinado onde apodrecem cadáveres,

a grande Cidade de amanhã erguerá a sua Ordem.



درد بزرگ آنچه که روی‌ خواهد داد


      درد بزرگ آنچه که روی‌ خواهد داد

     به دلکش‌‌ترین خوشی‌ها  دگرگون شد

     هنگامی که  در میان هزار عکسی که  به تماشا گذاشته شد،

     من  بخت‌خوش  و فرخندگی دیدنت را داشتم.


     بوسه ها و  عشقی ورزیدنی که به دلباختگی بود

     با به بی‌پروائی  از تو و نیاز  از من

      به دیگربار شکوفا خواهدشد ، و تابان خواهد شد

     در  روشنائی مه‌آلود سپیده‌دم.


     آه گذشته‌‌ی  خجسته که بس بیدادگر بود

     و شادکامی امروز که  خود را  به مهربانی نشان می‌دهد

     و به دیگر بار مایه‌ی طنین در صدای من  می‌شود.


     تا بر افرازد عشقی را که باز زنده‌شده

     وز نگاره‌های مانده در یاد جان می‌گیرد و

     دهشت را به شیرینی  دگرگون می‌کند.



A grande dor das cousas que passaram

A grande dor das cousas que passaram
transmutou-se em finíssimo prazer
quando, entre fotos mil que se esgarçavam,
tive a fortuna e graça de te ver.

Os beijos e amavios que se amavam,
descuidados de teu e meu querer,
outra vez reflorindo, esvoaçaram
em orvalhada luz de amanhecer.

Ó bendito passado que era atroz,
e gozoso hoje terno se apresenta
e faz vibrar de novo a minha voz

para exaltar o redivivo amor
que de memória-imagem se alimenta
e em doçura converte o próprio horror!

 


احساسی جهانی


من تنها دو دست دارم

و احساسی جهان ،

اما   از  برده‌ها  سرشارم ،

یادهایم  جاری می‌شود

و  پیکرم  تسلیم می‌شود

به هم‌نوائی عشق.


هنگامی که برمی‌خیزم ، آسمان

مرده و  به تاراج  برده خواهد شد،

من خودم  مرده خواهم بود ،

نیاز من مرده خواهد بود ، مرده 

چون تالابی بی‌احساس.

 

رفیق‌ها نگفتند

که جنگی  برپاست

و  به دستور می‌باید که

آذوقه و آتش بیاوریم .

احساس می‌کنم پیش از رسیدن به مرز  ازهم‌پاشیده‌ام ،

پوزشمندانه از شما می‌خواهم

 بر من ببخشائید.


هنگامی‌که کالبدهای بی‌جان از برابرم رد می‌شوند ،

من تنها خواهم ماند با

 یادآوری از خاطره‌های

پیک‌پیام‌رسان ، بیوه و پرستاری که

  در چادر به سر‌می‌بردند

 و پیدا نشدند 

در سپیده دم آن روز

سپیده دمی

 تاریک‌تر از خود شب.

 



Sentimento do mundo


Tenho apenas duas mãos

e o sentimento do mundo,

mas estou cheio de escravos,

minhas lembranças escorrem

e o corpo transige

na confluência do amor.

 

Quando me levantar, o céu

estará morto e saqueado,

eu mesmo estarei morto,

morto meu desjeo, morto

o pântano sem acordes.

 

Os camaradas não disseram

que havia uma guerra

e era necessário

trazer fogo e alimento.

Sinto-me disperso, anterior a fronteiras,

humildemente vos peço

que me perdoeis.

 

Quando os corpos passarem,

eu ficarei sozinho

desafiando a recordação

do sineiro, da viúva e do microscopista

que habitavam a barraca

e não foram encontrados

ao amanhecer

esse amanhecer

mais que a noite.



 این  نیاز نهفته

ای‌کاش آن اندازه دلیر بودم
که می‌توانستم  از این راز  بگویم
کاش می توانستم به جهانیان بگویم
از این عشق
 این ازاندکی شور در من نیست
این از اندکی نیاز در من نیست
توئی که شورِ در من  هستی و
بزرگترین  نیاز من
ایکاش می‌توانستم به‌فریادبگویم از این
 دیوانگی هوشمندانه‌ی
 در آغوش تو بودن
 گم شده در بوسه‌های تو
شوریده از احساس این نیاز
ایکاش می‌‌توانستم شعری را برایت بخوانم یا 
آوازی سر دهم  در چهارسوی باد با
واژه‌هایی که جوانه می‌زنند
که الهام  از تو می‌گیرند
که مرا به شور می‌آورند
 ایکاش می‌توانستم ازرویاها  بگویم 
 ازین  نیاز  پنهان  پرده بردارم
رها کردن همه چیز
 برای زندگی  با تو
این  نیاز  نهفته

Inconfesso Desejo  

Queria ter coragem
Para falar deste segredo
Queria poder declarar ao mundo
Este amor
Não me falta vontade
Não me falta desejo
Você é minha vontade
Meu maior desejo
Queria poder gritar
Esta loucura saudável
Que é estar em teus braços
Perdido pelos teus beijos
Sentindo-me louco de desejo
Queria recitar versos
Cantar aos quatros ventos
As palavras que brotam
Você é a inspiração
Minha motivação
Queria falar dos sonhos
Dizer os meus secretos desejos
Que é largar tudo
Para viver com você
Este inconfesso desejo


-------------------------------


در میانه‌ی راه

در میانه‌ی راه سنگی بود

سنگی  بود درمیانه‌ی راه 

سنگی در آنجا بود

در میانه‌ی راه سنگی بود.


هرگز نمی‌باید این حادثه را فراموش‌کنم

در زندگی دیدگان بس خسته‌ام 

نمی‌باید هرگز فراموش کنم که در میانه‌ی راه  سنگی‌بود

سنگی بود در میانه‌ی راه 

در میانه‌ی راه سنگی بود.


 

"No meio do caminho"

No meio do caminho tinha uma pedra
tinha uma pedra no meio do caminho
tinha uma pedra
no meio do caminho tinha uma pedra

Nunca me esquecerei desse acontecimento
na vida de minhas retinas tão fatigadas.
Nunca me esquecerei que no meio do caminho
tinha uma pedra
tinha uma pedra no meio do caminho
no meio do caminho tinha uma pedra.



خودت را نکش

کارلوس ، آرام‌بگیر ،  آه عشق

همه همین است که می‌بینی

 بوسه‌ئی برای امروز ، و  فردائی بی بوسه

در پیاپی روزها فردا یک‌شنبه ست

و هیچ کس نمی‌داند که  دوشنبه

چه خواهد آورد


 ایستادگی بی‌هوده است

و یا که  حتی خود را کشتن

  خودت را نکش، آه  خودت را نکش

همه خودت را پاس‌بدار 

برای عروسی‌هایی که هیچ کس نمی‌داند 

به کی خواهند آمد،

 اگر که هرگز بیایند.


آه عشق ،  ای توی خاکی،  کارلوس ،  

شب را با تو سپری کرد ،

و اکنون  در درون تو شوری برپاست

 غوغائی  ناگفتنی،

نیایش‌ها ،

ترانه‌ها،

قدیسینی که  به خود صلیب می‌کشند ،

آگهی‌ها‌ی بازرگانی  برای صابون بهتر ،

سر و صدائی که هیچ کس نمی‌داند

 چرا یا برای چه


 با این همه تو  به راه خود   می‌روی

به بلندا و به مالیخولیا.

 تو درخت نخلی ،  تو آن صدای  فریادی

که هیچ کس آن را در تالار نمایش نشنید.

و همه چراغ‌ها خاموش شدند

آه عشق در تاریکی ، نه ، که در روشنائی

 همیشه  اندوهناک است ، پسرم، کارلوس ،

اما از آن به کسی مگو ،

هیچ کس نمی‌داند و نخواهد دانست.

خودت را نکش!

 





Não se mate

Carlos, sossegue, o amor
é isso que você está vendo:
hoje beija, amanhã não beija,
depois de amanhã é domingo
e segunda-feira ninguém sabe
o que será.

Inútil você resistir
ou mesmo suicidar-se.
Não se mate, oh não se mate,
Reserve-se todo para
as bodas que ninguém sabe
quando virão,
se é que virão.

O amor, Carlos, você telúrico,
a noite passou em você,
e os recalques se sublimando,
lá dentro um barulho inefável,
rezas,
vitrolas,
santos que se persignam,
anúncios do melhor sabão,
barulho que ninguém sabe
de quê, praquê.

Entretanto você caminha
melancólico e vertical.
Você é a palmeira, você é o grito
que ninguém ouviu no teatro
e as luzes todas se apagam.
O amor no escuro, não, no claro,
é sempre triste, meu filho, Carlos,
mas não diga nada a ninguém,
ninguém sabe nem saberá.
Não se mate


  



مرده‌ها  در لباس‌های رسمی 

در گوشه‌ی اتاق نشیمن آلبومی از عکس‌های تحمل ناپذیر بود،

 به درازای  چندمتر و  از دقیقه‌های بی‌شمار قدیم ،

که همه به آن تکیه‌داده بودند

و مرده‌‌ها را در لباس‌های رسمی مسخره‌می‌کردند.


سپس کِرمی بی‌تفاوت آغاز به جویدن کت‌ها  کرد، و

برگه‌ها ، سنگ‌نبشته‌ها و حتی گرد و غبار روی تصویرها را جوید.

تنها چیزی که ناجویده ماند، مویه‌ی  همیشگی زندگیی بود که  گسست

و از آن  برگه‌ها  گسسته شد.




Os mortos de sobrecasaca [Sentimento do mundo]

 

Havia a um canto da sala um álbum de fotografias intoleráveis,

alto de muitos metros e velho de infinitos minutos,

em que todos se debruçavam

na alegria de zombar dos mortos de sobrecasaca.

Um verme principiou a roer as sobrecasacas indiferentes

e roeu as páginas, as dedicatórias e mesmo a poeira dos retratos.

Só não roeu o imortal soluço de vida que rebentava

que rebentava daquelas páginas.