Wednesday, April 19, 2023

چند سروده از شمس تبریزی

 ابراهیم ادهم 


ابراهیم ادهم

پیش از آن که مُلک بلخ بگذارد

دراین هوس، مال‌ها بذل کردی، و

به تن طاعت‌ها کردی 

وگفتی:

«چه کنم؟

و این چه‌گونه است

که گشایش نمی‌‌شود؟» تا

شبی برتخت خفته بود،

-- خفته‌ی بیدار،

و پاسبانان 

چوبک‌ها و طبل‌ها،

وناب‌ها و بانگ‌ها می‌زدند.

او با خود می‌گفت که: 

« شما کدام دشمن باز می‌دارید؟

-- که دشمن با من خفته است.

ما محتاج نظر رحمت خدائیم،

از شما چه ایمنی ‌آید؟

-- که امان نیست،

الا، در پناه لطف او»

در این اندیشه‌ها

دل‌اش را سودا می‌ربود،

و سر از بالش برمی‌داشت،

و باز می‌نهاد.

ناگاه،

غلبه  و بانگ قدم نهادن تند بر بام کوشک

به اورسید-- چنان که

جمعی می‌آیند و 

می‌روند. و بانگ قدم‌هاشان

می‌آید از کوشک !

شاه، می‌گوید با خود که:

«این پاسبانان را چه شد؟

نمی‌بینند این‌ها را

که بربام می دوند؟»

باز

‌از ‌آن بانگ‌های قدم۰ او را

حیرتی و

دهشتی

عجب می‌آمد،

چنان که خودرا

وسرا را ، فراموش می‌کرد. و نمی‌توانست

که بانگ زند و سلاح‌داران را

خبرکند.

و در این میانه،

یکی از بام کوشک سر فرود کرد،

گفت:

«تو کیستی بر این تخت؟»

گفت:

«من شاهم، شما کیستید

براین بام؟»

گفت:

«ما دوسه قطار اشتر 

گم کرده‌ایم،

 بر این بام کوشک می‌جوئیم»

گفت؛ 

«دیوانه‌ئی؟«

گفت:

«دیوانه تو‌ئی»

گفت: 

«اشتر را بر بام کوشک گم کرده‌ئی؟

اینجا جویند شتر را؟»

گفت‌: 

 «خدا را بر تخت مُلک جویند؟

خدارا این‌جا می‌جوئی؟» 

همان بود.

دیگر کس اورا ندید.

برفت.

و

جان‌ها در پی او. 



سـّر


پرسری آمد

که

با من سـٌری بگو

گفتم:

« من با تو سـر نتوانم گفتن،

من 

سـر با آن کس  توانم گفتن

که

او را

در

او

نبینم.

--خود را

در او

ببینم.

سـٌر خودرا با خود گویم.

من

در تو خودرا نمی‌بینم  --

در تو

دیگری

را می‌بینم.

کسی بر کسی آید، از سه قسم برون نباشد.

یا مریدی بوَد

یا به وجه یاری،

یا به وجه بزرگی

تو از این هر سه قسم، کدامی؟

آخر نه پیش فلان می‌باشی؟»

گفت:

معلوم است شمارا

که چه‌گونه می‌باشم؟»

گفتم:

«معلوم است

اورا در تو می‌بینم،

چو

او در تو باشد،

من در تو نباشم.

چو

او 

من

نیستم.»


دیوانه

--

دیوانه‌ئی بود،

مغیبات گفتی.

به امتحان،

در خانه ئی کردندیش،

برونش یافتندی

پدرم روزی  روی از من گردانیده بود.

وبا مردمان

سخن می‌گفت به خشم‌.

برسر پدرم آمد،

مشت کشیده،

گفت:

«اگرنه

جهت این کودک بودی

-- و بامن اشارت می‌کرد --

بردمی و در این آبت انداختمی!»

آب بود 

که پیل را

بگرداندی،

و به نمکستان  می رفت.

آن‌گاه

روی به من کرد، 

مرا گفت:

«وقت خوش باد!»

و 

خدمت کرد و 

رفت.





ماهی


ماهی‌ئی ست که 

ماهی را

می‌خورد.


در دریا

روشنائی پیدا شد.

در‌آب


کشتی‌بان هیچ نگفت،

روزی در آن روشنائی رفتیم

روشنائی‌ئی دیگر  ظاهر شد


بعد از آن،

کشتی‌بان سجده کرد 

--سجده‌‌ی شکر


گفت:

«اگر اول گفتمی،

زهره‌ات بدریدی!

آن روشنائی یک چشم ماهی بود،

 و آن چشم دیگر آن ماهی

اگر یک دم برگشتی،

کار خراب کردی.»


و آن ماهی خود که بود؟ 

پیوسته

ماهی

در دریا متحیر باشد.


اما دریا

در آن 

ماهی

متحیر است‌که به ‌این بزرگی

چه‌گونه است

و چیست

که در من است؟


از من کلمه ئی شنید،

آن همه گفت بر او سرد شد،

دگر نتوانست  گفتن

هیچ!