کلاغِ "پو" به راستی چه می گوید؟
کلاغ سروده یی پیچیده و پر میاناست که نمی توان به سرسری از آن گذشت. به گمان من برای راهبردن به میانای این سروده نیاز به آن ست که از فلسفه و برداشت "پو" در دیگر کارهایاش آغاز نمود و بهترین نقطهی آغاز داستان کوتاه او به آوند "النورا" Eleonora ست. و پیش از هرچیز با هوده ست که بگوئیم برای "پو" مرگ زنی زیبارو بهراستی پرسشی خیاموار بر میانگیزاند که «کوزهگر دهرچنین جام لطیف» میسازد و «باز بر زمین میزندش». النورا زنی زیبارو، همچون دیگر زنان زیبارویی که در داستانهای پو میمیرند، میباشد که در سرودهی کلاغ او پدیدار میشود.
پو که خود منتقد ادبی بود به "یکتایهگی هنایش" unity of effect باور داشت؛ که برپایهی آن همهی اندامهای یک نوشته میباید در آماجی فرجامین به سوی یک نودش (احساس)، و تنها آن نودش، سوگیری نمایند. زیبائی رازآلود کلاغ در کاوشیاست که پو در گوشه و کنار تاریکیهای روان و ناخودآگاهی برای یافتن میانای "نه هرگز ودیگر هیچ" به تکاپو میپردازد. از همان آغاز سروده همهی نمادهای هستی نشانههایی از پرتوهای زودگذر «هستی» در هزارتوی تاریکی هراسناک "نه هرگز و دیگر هیچ" میباشند همانند "...هر شرارهی آتش، دردم مرگ، بر کف سرایم سایه روشن میداد،" و از اینروست که سایه روشنهای لرزنده ودودل این نشانههای هستی همچون خشخش پرنیانی پردهها هراسناک میباشند، زیرا که آن خشخش شاید که زمزمهیی برای آشکارایی رازی باشد. "و هر خشخشِ دودل پرنیانِی پردهیِ بنفش. مرا به هراسان میافکند از دهشتی شگرف که پیش ازآن هرگزش نیازموده بودم."
پو با استارههای یونان بیگانه نیست، او برای پرداختن به دیوانهگی درسرودهاش از آن استارهها و آشنایی خواننده با آنها بهره میگیرد. دو نماد پررنگ در این سرودهی پو کلاغ و تندیس نیم تنهی پالاس آتنا ست که روی آن مینشیند. کلاغها، پرندگان آپولو، ایزد پیشگوئي، از دیرباز نشانههای بدآمدها و پیامآوران رنج و شکنجهای مینَوی بودهاند. و در این سروده، کلاغ پیام هولناک "نه هرگزو دیگر هیچ" را آوردهست. تازهگی در این است که کلاغ روی تندیس نیمتنه پالاس آتنا نشسته، که ایزده ی خرد ست . این نماد به راستی پیشگویی اورا برفراز خرد نمایان میآورد و گردباد تند یادمانهای سروده سرا را برمیخیزاند .
داستان "النورا" با این گفتاورد لاتین از ادموند لالی در ۱۸۴۵ آغاز می شود:
Sub conservatione formae specificae salva anima
در نگهداریِ ریختی ویژه، روان من در پناه است.این ریخت ویژه به راستی چییست؟ در نخستین پارهی داستان ، داستانگو از دیوانهگی ستایش میکند و مینویسد:
مردمان مرا دیوانه خواندهاند، اما این دشواری هنوز چاره نشده است، که آیا دیوانهگی پربارترین هشیاری ست یا نه- اینکه آیا بسیار از آنچه که با شکوه ست ـ اینکه همهی آنچه که بنیانی ست - از پریشانی اندیشه سرنزده ست - که بل از چونی پنداری که در برابر هشیاریی همیشهگی به تعالی برفراز شده . آنها که در بارهی بسی چیزها هر روز به رویایند به شناختی در میرسند که دور از دسترس آنها ست که تنها در شبها به رویا شدهاند.
این بخش با گفتاوردی به لاتین از "جغرافیگر نوبیایی" پایان مییابد که:
agressi sunt mare tenebrarum, quid in eo esset exploraturi.
آنها به دریای تاریکی خطر کردند تا آنچه را که در دل داشت بکاوند.
او سپس چنین ادامه میدهد: "پس ، بگیریم که من دیوانهام ." و این پذیرش به او پروا میدهد که از دو روزگار در زندگیاَش پرده بردارد، روزگار نوجوانی که در آن شیدای النورا بود:
او را که در جوانی دوست میداشتم و اینک در بارهی یادهایش به آرامی و آشکاری مینویسم، تنها دختر تنها خواهر مادرم بود که سالهاست رفته ست. النورا نام دختر خالهام بود. ما همواره با هم بودیم ، در زیر آفتاب استوایی، در درهی علفزارهای بسیار رنگ. هرگز گامهای ناآشنایی بر آنجا پا نگذاشته بود زیرا که در دوردست افتاده در میان تپههایی غولآسا بود که در گوشه و کنار سرکشیده بودند و نور خورشید را از دلپذیرترین پنهانگاههایش بسته میداشتند. هیچگذاری از ردپا در پیرامونمان نبود و برای رسیدن به آن سرای شادمان، نیاز به پسزدن بهزور برگهای هزاران درخت درآن درختزار بود و پامال کردن به مرگ بسا میلیونها گل خوشبو . چنین بود که ما به انزوا میزیستیم و هیچ از دنیای بیرون از دره نمیدانستیم -- نه من ، نه دختر خالهام و نه مادرش.
در این پردیس دورافتاده باعلفزارهای بسیار رنگ، در کنار رودخانهیی که به خاطر آوای هیس آرامَش، داستانگو و آلنورا آنرا "رود خاموش" میخواندند و ریگهای مرواریدسایش بدون هیچ جنبشی میدرخشیدند، در میان جویهایی که به رود میپیوستند، و گلهای خوشبو و درختان تناور غریب پسر و دختر نوجوان از کودکی به جوانی پای مینهند . و پس از شیداییهای بسیار که علفزارها را برایشان سبزتر مینمود و گلهای سپید مینا جای خودرا به گلهای نیلوفر سرخ میدادند و فلامینگوها با بالهای کشیده پدیدار میشدند و ماهیهای زرفام و سیمینفام رودخانه را به جنبش میآوردند، النورا بیمار میشود و هنگامیکه در آستانهی مرگ است ،
برای چندگاهی داستانسرا در درهی علفزارهای بسیار رنگ و در کرانهی رود خاموش ماندگار شد و هر از گاه هوای عطراگین را به دم درکشید و یا آههای النور را در نسیم شامگاهی احساس مینمود اما با گذشتزمان علفزارها رنگ باختند و هوا دیگر عطری نداشت . داستانسرا دره را ترک گفت و به شهر رفت و پریرویی به نام اِرمِنگارد را به همسری گرفت. داستان النور چنین پایان می یابد:
آنگاه چنین می نمود که هوا سنگین می شود،
و بوی خوشی از مجمری ناپیدا که تاب میخورد
در دست پریی که جای پاهایش بروی کف پوشیده از تافته در نغمه بود.
– نه هرگز و دیگر هیچ..
... اندوهگین از آن بود که پس از به خاکسپاریش در درهی علفزارهای بسیار رنگ من برای همیشه آن پنهانگاههای شاد را ترک خواهم نمود و شیدایی را که اینک چنین پرشور از آن او بود به دوشیزهیی از دنیای هر روزهی بیرون خواهم سپرد، و آنگاه و در آنجا ، من به شتاب خویشتن را به پای النورا افکندم، و پیمان کردم، به خود او و به پردیس مینوی، که من هرگز خویشتن را در بند همسری با هیچ دختر زمینی نخواهم آورد--که من به هیچروی به خاطرهی نازنین او ، یاخاطرهی دوست داشتن وفادارانهی او که مرا سرشار کرده بود ناسپاس نخواهم بود و من فرمانروای سترگ کیهان را گواه پاکی و استواری پیمانم گرفتم. (...)
و دیدگان درخشان النورا از سخنان من روشنتر شدند؛ او آهی کشیدچنانکه گویی باری مرگسا از سینهاش برداشته شده بود؛ او به لرزه افتاد و به سختی گریست. اما پیمان من پذیرفت (که او که بود مگر که کودکی؟) و آن بستر مرگ را بر او آسان ساخت. و نه بسیار چند روزی پس ازآن، در حالیکه به آرامی میمرد به من گفت؛ از برای آنچه که من برای آرامش روانش کردهام او از فراز هنگامی که روانش از کالبد پر کشید بر من نگهبان خواهد بود و چنانکه به او پروا داده شود او بر من به هنگام شب پدیدار خواهد شد. و اگر این از توان روانها در پردیس به دور بود او به کمترین به من نشانههایی از بودنش را خواهد داد در نسیم غروب آه خواهد کشید و یا هوایی را که به دم درمیکشم با بوی خوش پریها عطراگین خواهدساخت.
برای چندگاهی داستانسرا در درهی علفزارهای بسیار رنگ و در کرانهی رود خاموش ماندگار شد و هر از گاه هوای عطراگین را به دم درکشید و یا آههای النور را در نسیم شامگاهی احساس مینمود اما با گذشتزمان علفزارها رنگ باختند و هوا دیگر عطری نداشت . داستانسرا دره را ترک گفت و به شهر رفت و پریرویی به نام اِرمِنگارد را به همسری گرفت. داستان النور چنین پایان می یابد:
من ازدواج کردم؛ -- نه از نفرینی ترسیدم که برانگیختم، و تلخی آن بر من دیدار نکرد. و یکبار -- اما یکبار دیگر در سکوت شب ، آههای نرمی که مرا فراموش کرده بودند از چارچوب پنجرهام به اندرآمدند و خود را به ریخت آوای آشنای شیرین نمودند و گفتند.
"به آسودگی بخواب -- زیرا که روان عشق پادشاهی و فرمانروایی میکند، وز برای چیرهگیِ او ، که اِرمِنگارد ست ، بر دل پر شور تو ، ازپیمانهایی که به النورا داده بودی تو بخشوده شدهیی، و دلیل ها بر تو در پردیس مینوی آشکار خواهد شد."
داستان سرودهی کلاغ را میباید از اینجا آغاز نمود. و بیاد داشت که دیوانهگان در رویای روزهایشان به شناختی میرسند که از دسترس رویائیان شب به دور است. داستانسرا در سرودهی کلاغ در روزگار پس از مرگ النور در هنگامی که پیمان خویش را شکسته، با کلاغ روبرو میشود. کلاغی که بر سر تندیس بی رنگ الههی فرزانگی مینشیند:
آنگاه چنین می نمود که هوا سنگین می شود،
و بوی خوشی از مجمری ناپیدا که تاب میخورد
در دست پریی که جای پاهایش بروی کف پوشیده از تافته در نغمه بود.
– نه هرگز و دیگر هیچ..
پو در بارهی "فلسفهی سرودن" The philosophy of Composition کلاغ مینویسد این سروده زیربافتی برای به کاریردن پیاپی یک واژه ‘nevermore’ بود که شایدبتوان آنرا " نه دیگرهرگز" برگردان نمود. این واژهئی ست که کلاغ به پیاپی در رویاروئی با باور اندوهگین گزارشگر به "برای همیشهها" for evermore تکرار میکند. داستانسرا به پردهپوشی نشان میدهد که پیمان وفاداری او به النور در این «هستی» نابخرد اگرکه نه به دروغ که به دستکم از روی سبکسری بوده است. آتنا الههی دانش و فرزانهگی و پلوتو خدای شب نمادهایی از فلسفهی دانششناسی epistemology و هستیشناسی ontology می باشند، که پو از آنها در سرودهاش برای رسانیدن برداشت تاریک خود از هستی بهره میگیرد . کلاغ در افسانههای یونان پرندهی آپولوست که با غارغارخود در پگاه پدیداری آفتاب را مژده میدهد . آپولو کلاغ سپیدی را برای اگهییافت از دلدادهاش، کورونیس، به دیدهبانی از او فرستاده بود و هنگامیکه کلاغ آگهی ناگوار از ناوفاداری کورونیس را به او آورد، آپولو از خشم براو آتش ببارید که همه پرهای او از آن سیاه شد. پس راستیيی که کلاغ میآورد راستیئی ناخوشایندست. "پیامبر!" خواندمآش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرندهی اهرمنی ".
پو به زیبائی و استادی در استانزاهای آغازین این آگهی را به خواننده می دهد که این همه میتواند انگارهای روانی خسته و فرسوده از اندوه باشد که از «من» نابهکار خویش که همان هستی است بیزارو سرافکنده ست. و کلاغ به راستی نمادی از سایش این روان با تنها راستی «هستی» است که همه نه هرگزست و دیگر هیچ..
هر از گاه به نیمه شبی افسرده،
هنگامیکه خسته و فرسوده به اندیشیدن
خم شده بر انبوهی از نبشتههای کهنه وزیبا ازفسانههایی فراموششده.
در دمی که دیده بر میبستم وخوابم در میربود،
ناگهان آوای کوبه را شنیدم به درب . که گویی که کسی می کوفت به درب،
به نرمی بر درب سرای من میکوبید،
"میهمانی است که بر درب میکوبد" گفتم بهخویشتن،
" تنها همین و دیگر هیچ "
*
آه چه روشن بهیاد میآورم آن شب تاریک ماه بهمن را.
که هر شرارهی آتش، دردم مرگ، بر کف سرایم سایه روشن میداد،
ومن دلواپس از اندوهِ فردا
بیهوده میخواستم که از کتابهایم پایان اندوهم را به وام گیرم–
اندوه " اِلُنر" از دست رفته ام را،
آن دلدار بیهمتا و تابان که پریها " اِلُنر" میخوانندش
وینجا گشته بینشان در همیشه و دیگر هیچ.
*
و هر خشخشِ دودل پرنیانِی پردهیِ بنفش.
مرا به هراسان میافکند از دهشتی شگرف که پیش ازآن هرگزش نیازموده بودم.
تا که اینک تپشِ دلِ خویش را آرامشی دهم
باز میگفتم که " میهمانی است که میخواهد به سرایم اندرآید"،
" میهمانی است دیر آمده که میخواهد به سرایم اندر آید"،
" تنها همین و دیگر هیچ "
*
اینک دردرون خود نیرویی تازه بازیافتم ودیگر بی هیچ دلواپسی گفتم،
" سرور یا بانوی نازنین، بهراستی پوزش میخواهم که خوابم در ربوده بود
هنگامیکه آمدید و به نرمی بر درب کوفتید.
و آنچنان به آهستگی آمدید و درب زدید ،
کوبیدید بر درب سرای من،
که به سختی درشنفتم که کسی بر درب ست"
– اینک درب را گشودم باز – همه تاریکی و نه دیگر هیچ
*
به ژرفای تاریکی خیره مانده ایستادم برای یکچندگاهی دراز ، هراسان و درشگفت.
در گمان و رویازده به رویاهایی که پیش از این هیچ زنده را گستاخی چنین رویا نبوده ست .
اما خامشی ناشکسته ماند و "بیجنبشی" هیچ از خود نشان نداشت.
وتنها این واژه گفته شد به نجوا " لِنُر"
.من زمزمه کردم این واژه را و بسوی من بازگشت واژه درین پژواک -- " لِنُر"
- تنها همین و دیگر هیچ
*
بازگشتم به اندر سرای خویش ، در درونم همه سوز،
و چه زود درشنفتم که ز درب صدا برآمد ،
بلندتر از پیش.
"بهراستی"، با خویش گفتم "راستی را در چارچوب پنجرهام کسی ست."،
"در آنجا چه کس ست؟" باید بدیدش تا که پرده ازین راز برافتد.
بگذار تا به دمی آرام گیرد دلم ، تا که پرده ازین راز برافکنم
که این تنها زوزهی بادی ست و نه دیگر هیچ.
*
اینک پنجره بگشودم تا که زاغی شاهوار ازروزهای آشاوان دور به اندر آمد
با کرشمه پرغرور و بال و پر زنان،
که نه سر به آزرم داشت، به کمترین، و نه به دَمی به ماند آرام.
و تا که به منِشِ مردی مهین و یا که بانُویی والا، خرامان جای گرفت بر فراز آستان سرای من.
جا گرفت و نشست بر سر تندیسِ الههی فرزانگی بر فراز آستان سرای من.
جا گرفت و نشست و نه دیگر هیچ.
*
سپس این پرندهی سیاه با وقار بزرگمنشانه و پرغرور خویش
پندار اندوهگین مرا به خنده درفریفت.
"هولناک و شوم زاغ کهن! سرگردانِ کرانههای خدای شب×!
بازگو به من در کرانههای تاریکِ جهانِ زیر ، نامِ شاهوار تو چیست ؟"
پاسخ داد زاغ: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
من بس شگفتزده ازگفتگوی به آسان این پرندهی بیسود ،
هرچند پاسخاش هودهئی نداشت و بس پرت مینمود.
زیرا که بایست این بپذیرفت که هیچکس از مردمان زنده هرگز نداشته ست بخت آنکه ببیند پرندهئی بر فراز آستان سرای خویش ،
پرندهئی یا جانداری نشسته برسر تندیسی بر فراز آستان سرای خویش ،
با یک چنین نام غریب: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
اما که زاغ نشسته بر سر آن تندیسِ خاموش ،
آن یک گفته را چنان گفت که گویی همه روان خویش به برون می تراوید ازآن.
وی بیش از آن سخن نگفت هیچ و یک بال و پر هم دگر نزد.
تا آنگاه که من به پچ پچ زمزمه کردم که " دوستان دیگری هم پرواز کردهاند پیش ار این،
فردا باز تنها میگذاردم آنچنان که امید من پرواز کرد از برم پیش ازین.
آنگاه پرنده گفت : " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
تکان خورده از شکستن خاموشی با پاسخی این چنین بهجا ،
گفتم به خویش" بیگمان او این سخن را همواره بازگو میکند،
او این سخن از آموزگری نا خشنود یاد گرفته است که پیشآمدی ناگوار وِ را دنبال کرده بود
وی را دنبال کرده بود تیزتر از انکه بار مویهاش را بردبار شوند.
تا آنکه به فرجام برتابیدند مالیخولیاییِ مویههایِ امیدوار او
که " هر گز – نه هرگز و دیگر هیچ "
*
اما هنوز پندار مرا آن زاغ به لبخندش درمیفریفت.
من در صندلی چرخدار، خود را به سوی پرنده ،به سوی درب، به سوی تندیس کشاندم .
وانگاه در مخمل آن، خود را به اندیشهی پیوند دادن پندار ، در پندار رها کردم
که این پرندهی بدشگون سالهای دور ،
این پرندهی تاریک ، بیبهره، هراسناک، نزار و بدشگونِ سال های دور
پیاماَش چیست از غاریدنِ " نه هرگز و دیگر هیچ "؟
*
آنگاه من نشسته به گمانزنی اما بدون هیچ واژهی روشنایی بخش،
به پرندهئی که دیدگان آتشیناَش، سینهی مرا تا به ژرفنای دل اینک میسوزاند،
این و بیش ازین را، من در سر خویش که به آسودگی بر بالشی مخملین، در زیر نور خیرهی چراغ آرمیده بود پیشگویی میکردم.
اما دلدارمن بر روی کدامین بنفش بالشی مخملین، در زیر روشنایی خیرهی کدامین چراغ سر بخواهد نهاد ؟
آه "نه هرگز و دیگر هیچ "
*
آنگاه چنین مینمود که هوا سنگین میشود،
و بوی خوشی از مجمری ناپیدا که تاب میخورد
در دست پریی که جای پاهایش بروی کف پوشیده از تافته در نغمه بود.
"نفرین شده!"
من فریاد کشیدم " ایزد– از دست این فرشتگان که بر تو فرستاده ، به تو وام داده ست
زنهار، زنهار تا نوشدارویی بیابی از برای فراموشی یادهای "النر" ،
از این گون نوشداروی فراموشی به در بکش ،
آه به درکش و فراموش کن "النر" از دست داده را!"
زاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرندهی اهرمنی".
اگر که وسوسهگرت فرستاده و یا که هر توفان که تو را به کنارهی دریا فکنده است.
ویران شده، و با این همه، بی پروا، در این زمینِ خشکِ افسون شده—
در این سرای دهشت بار- به من بگو – که درخواست میکنم– آیا مرهمی در کوههای " جلید" میتوان یافت؟
به من بگو. به من بگو درخواست می کنم .
زاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرندهی اهرمنی".
سوگند یه آسمانی که درفراز به خود دربرگرفتهمان، سوگند به ایزدی که هر دویمان مر او را شیفتهایم ،
بازگو به این روان که پر بارست سنگین از فسردگی
اگر که او آن دوشیزهی آشاوان را در پردیس دور، به بر درخواهدکشید-- که فرشتگان "النر" میخوانندش ،
آیا که او آن دوشیزهی بی همتا و تابناک را به آغوش درخواهد کشید که فرشتگان "النر" میخوانندش؟
زاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"بگذار آن واژه نشان جدایی ما باشد. پرنده یا دیو!" ،
به شیون گفتمش ، به خودبرخاسته –
" به توفان بازگرد و به کرانههایِ سرزمینِ جهانِ زیرین و خدای شبِ.
اما دلدارمن بر روی کدامین بنفش بالشی مخملین، در زیر روشنایی خیرهی کدامین چراغ سر بخواهد نهاد ؟
آه "نه هرگز و دیگر هیچ "
*
آنگاه چنین مینمود که هوا سنگین میشود،
و بوی خوشی از مجمری ناپیدا که تاب میخورد
در دست پریی که جای پاهایش بروی کف پوشیده از تافته در نغمه بود.
"نفرین شده!"
من فریاد کشیدم " ایزد– از دست این فرشتگان که بر تو فرستاده ، به تو وام داده ست
زنهار، زنهار تا نوشدارویی بیابی از برای فراموشی یادهای "النر" ،
از این گون نوشداروی فراموشی به در بکش ،
آه به درکش و فراموش کن "النر" از دست داده را!"
زاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرندهی اهرمنی".
اگر که وسوسهگرت فرستاده و یا که هر توفان که تو را به کنارهی دریا فکنده است.
ویران شده، و با این همه، بی پروا، در این زمینِ خشکِ افسون شده—
در این سرای دهشت بار- به من بگو – که درخواست میکنم– آیا مرهمی در کوههای " جلید" میتوان یافت؟
به من بگو. به من بگو درخواست می کنم .
زاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"پیامبر!" خواندمش "از آنِ اهرمن"— "هنوز پیامبری، اگر چه پرندهی اهرمنی".
سوگند یه آسمانی که درفراز به خود دربرگرفتهمان، سوگند به ایزدی که هر دویمان مر او را شیفتهایم ،
بازگو به این روان که پر بارست سنگین از فسردگی
اگر که او آن دوشیزهی آشاوان را در پردیس دور، به بر درخواهدکشید-- که فرشتگان "النر" میخوانندش ،
آیا که او آن دوشیزهی بی همتا و تابناک را به آغوش درخواهد کشید که فرشتگان "النر" میخوانندش؟
زاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
"بگذار آن واژه نشان جدایی ما باشد. پرنده یا دیو!" ،
به شیون گفتمش ، به خودبرخاسته –
" به توفان بازگرد و به کرانههایِ سرزمینِ جهانِ زیرین و خدای شبِ.
هیج پرِ سیاه به نشان دروغی که گفت روانت، نگذار به ماندگار .
بگذار تا تنهاییاَم نا گسسته بماند!
برخیز از سر تندیس بر فراز آستان درم! منقار خویش از درون دلم بَربکش برون ،
وین پیکرت را از فراز آستان سرای من به در بکُن ،
زاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
و زاغ هرگز پر نکشید و هنوز نشسته ست ، هنوز نشسته ست.
برسر تندیس بی رنگ الههی فرزانگی بر فراز آستانِ سرای من.
و چشمانش همه نشان از دیوی دارد که به رویا فرورفته ست.
و روشنایی چراغ بر فراز او سایهاش را بر کف اتاق افکنده ست.
و روان من برون ار آن سایه که بر کف اتاق شناورست
به فراز کشیده خواهدشد – نه هرگز و دیگر هیچ..
اکتبر 2009
الهه ی فرزانگی = پالاس آتنا
جلید- کوهستانی ست در فلسطین. مرهم جلید که درمان دردهاست اشاره به داستانی در جرمایا در کتاب مسیحیان است
خدای شب = پلوتو
بگذار تا تنهاییاَم نا گسسته بماند!
برخیز از سر تندیس بر فراز آستان درم! منقار خویش از درون دلم بَربکش برون ،
وین پیکرت را از فراز آستان سرای من به در بکُن ،
زاغ گفت: " نه هرگز و دیگر هیچ "
*
و زاغ هرگز پر نکشید و هنوز نشسته ست ، هنوز نشسته ست.
برسر تندیس بی رنگ الههی فرزانگی بر فراز آستانِ سرای من.
و چشمانش همه نشان از دیوی دارد که به رویا فرورفته ست.
و روشنایی چراغ بر فراز او سایهاش را بر کف اتاق افکنده ست.
و روان من برون ار آن سایه که بر کف اتاق شناورست
به فراز کشیده خواهدشد – نه هرگز و دیگر هیچ..
اکتبر 2009
الهه ی فرزانگی = پالاس آتنا
جلید- کوهستانی ست در فلسطین. مرهم جلید که درمان دردهاست اشاره به داستانی در جرمایا در کتاب مسیحیان است
خدای شب = پلوتو
The Raven
Once upon a midnight dreary, while I pondered, weak and weary,
Over many a quaint and curious volume of forgotten lore—
While I nodded, nearly napping, suddenly there came a tapping,
As of some one gently rapping, rapping at my chamber door.
“’Tis some visitor,” I muttered, “tapping at my chamber door—
Only this and nothing more.”
Ah, distinctly I remember it was in the bleak December;
And each separate dying ember wrought its ghost upon the floor.
Eagerly I wished the morrow;—vainly I had sought to borrow
From my books surcease of sorrow—sorrow for the lost Lenore—
For the rare and radiant maiden whom the angels name Lenore—
Nameless here for evermore.
And the silken, sad, uncertain rustling of each purple curtain
Thrilled me—filled me with fantastic terrors never felt before;
So that now, to still the beating of my heart, I stood repeating
“’Tis some visitor entreating entrance at my chamber door—
Some late visitor entreating entrance at my chamber door;—
This it is and nothing more.”
Presently my soul grew stronger; hesitating then no longer,
“Sir,” said I, “or Madam, truly your forgiveness I implore;
But the fact is I was napping, and so gently you came rapping,
And so faintly you came tapping, tapping at my chamber door,
That I scarce was sure I heard you”—here I opened wide the door;—
Darkness there and nothing more.
Deep into that darkness peering, long I stood there wondering, fearing,
Doubting, dreaming dreams no mortal ever dared to dream before;
But the silence was unbroken, and the stillness gave no token,
And the only word there spoken was the whispered word, “Lenore?”
This I whispered, and an echo murmured back the word, “Lenore!”—
Merely this and nothing more.
Back into the chamber turning, all my soul within me burning,
Soon again I heard a tapping somewhat louder than before.
“Surely,” said I, “surely that is something at my window lattice;
Let me see, then, what thereat is, and this mystery explore—
Let my heart be still a moment and this mystery explore;—
’Tis the wind and nothing more!”
Open here I flung the shutter, when, with many a flirt and flutter,
In there stepped a stately Raven of the saintly days of yore;
Not the least obeisance made he; not a minute stopped or stayed he;
But, with mien of lord or lady, perched above my chamber door—
Perched upon a bust of Pallas just above my chamber door—
Perched, and sat, and nothing more.
Then this ebony bird beguiling my sad fancy into smiling,
By the grave and stern decorum of the countenance it wore,
“Though thy crest be shorn and shaven, thou,” I said, “art sure no craven,
Ghastly grim and ancient Raven wandering from the Nightly shore—
Tell me what thy lordly name is on the Night’s Plutonian shore!”
Quoth the Raven “Nevermore.”
Much I marvelled this ungainly fowl to hear discourse so plainly,
Though its answer little meaning—little relevancy bore;
For we cannot help agreeing that no living human being
Ever yet was blessed with seeing bird above his chamber door—
Bird or beast upon the sculptured bust above his chamber door,
With such name as “Nevermore.”
But the Raven, sitting lonely on the placid bust, spoke only
That one word, as if his soul in that one word he did outpour.
Nothing farther then he uttered—not a feather then he fluttered—
Till I scarcely more than muttered “Other friends have flown before—
On the morrow he will leave me, as my Hopes have flown before.”
Then the bird said “Nevermore.”
Startled at the stillness broken by reply so aptly spoken,
“Doubtless,” said I, “what it utters is its only stock and store
Caught from some unhappy master whom unmerciful Disaster
Followed fast and followed faster till his songs one burden bore—
Till the dirges of his Hope that melancholy burden bore
Of ‘Never—nevermore’.”
But the Raven still beguiling all my fancy into smiling,
Straight I wheeled a cushioned seat in front of bird, and bust and door;
Then, upon the velvet sinking, I betook myself to linking
Fancy unto fancy, thinking what this ominous bird of yore—
What this grim, ungainly, ghastly, gaunt, and ominous bird of yore
Meant in croaking “Nevermore.”
This I sat engaged in guessing, but no syllable expressing
To the fowl whose fiery eyes now burned into my bosom’s core;
This and more I sat divining, with my head at ease reclining
On the cushion’s velvet lining that the lamp-light gloated o’er,
But whose velvet-violet lining with the lamp-light gloating o’er,
She shall press, ah, nevermore!
Then, methought, the air grew denser, perfumed from an unseen censer
Swung by Seraphim whose foot-falls tinkled on the tufted floor.
“Wretch,” I cried, “thy God hath lent thee—by these angels he hath sent thee
Respite—respite and nepenthe from thy memories of Lenore;
Quaff, oh quaff this kind nepenthe and forget this lost Lenore!”
Quoth the Raven “Nevermore.”
“Prophet!” said I, “thing of evil!—prophet still, if bird or devil!—
Whether Tempter sent, or whether tempest tossed thee here ashore,
Desolate yet all undaunted, on this desert land enchanted—
On this home by Horror haunted—tell me truly, I implore—
Is there—is there balm in Gilead?—tell me—tell me, I implore!”
Quoth the Raven “Nevermore.”
“Prophet!” said I, “thing of evil!—prophet still, if bird or devil!
By that Heaven that bends above us—by that God we both adore—
Tell this soul with sorrow laden if, within the distant Aidenn,
It shall clasp a sainted maiden whom the angels name Lenore—
Clasp a rare and radiant maiden whom the angels name Lenore.”
Quoth the Raven “Nevermore.”
“Be that word our sign of parting, bird or fiend!” I shrieked, upstarting—
“Get thee back into the tempest and the Night’s Plutonian shore!
Leave no black plume as a token of that lie thy soul hath spoken!
Leave my loneliness unbroken!—quit the bust above my door!
Take thy beak from out my heart, and take thy form from off my door!”
Quoth the Raven “Nevermore.”
And the Raven, never flitting, still is sitting, still is sitting
On the pallid bust of Pallas just above my chamber door;
And his eyes have all the seeming of a demon’s that is dreaming,
And the lamp-light o’er him streaming throws his shadow on the floor;
And my soul from out that shadow that lies floating on the floor
Shall be lifted—nevermore!