Thursday, October 29, 2020

Vaheh Armen برگردان گیتی نوین از چهار سروده‌ی واهه ارمن به زبان انگلیسی

 



In an autumn evening
I was lying as usual and
 and read a book
I took my eyes off the book for a moment 
and looked out the window,  
in far away, 
towards the Saint-Rémy's  wheat field, 
to the callused hands of "potato eaters", 
in the hut of miners, 
at the Café Terrasse
And the gaze of Mademoiselle Gachet, 
who until midnight 
made me sit down 
and watch the night.
A night in the colors of fishes
 which, with the extinction of every light in the city, 
has become more colorful 
and more beautiful.



عصر یک روز پاییزی

بنا بر عادت دراز کشیده بودم و

کتاب می‌خواندم

لحظه‌ای چشم از کتاب برداشتم و

از پنجره به بیرون نگاه کردم

به دور دست‌ها

به کشت‌زارهای سبز سن ‌رمی

به دست‌های پینه بسته «سیب‌زمینی‌خور‌ها»

در خانه معدن‌چی‌ها

به کافه تراس

و به نگاه دوشیزه گاشه

که تا نیمه شب

مرا وادار به نشستن و

زُل زدن به شب کرد

شبی به رنگ ماهی‌ها

که با خاموش شدن هر چراغ شهر

رنگین‌تر و

زیبا‌تر می‌شد. 



The child had said
You see what mighty arms Vaheh has
Last night I dreamt that 
he was arm wrestling with a giant 
and easily 
pinning him to the surface.
Mother said
Do you know why?
Because he  rolls his wheelchair for hours every day. 
The kid had said, 
I know, 
every day 
he rolls a wheelchair, 
while writing poetry. 
He is very lucky, 
isn't he?


کودک گفته بود
می‌بینی واهه چه دست‌های پر زوری دارد
دیشب خواب دیدم
مچ یک غول را
به راحتی خواباند
مادر گفته بود
می‌دانی چرا
او هر روز ساعت‌ها ویلچر می‌راند
کودک گفته بود
می‌دانم
هر روز
ویلچر می‌راند و
شعر می‌نویسد
خوش به حالش
نه؟...



- "Tell me about spring"
 Said he,
"Sometimes you throw your poems into the sea"
- Launch your boat, Peter!

 Tonight I love to go
to the sea,
sail,
Read poetry,
and catch fish.
- Launch your boat, Peter

-از بهار بگو

می‌گفت

گاهی شعر‌هایت را به دریا می‌ریزی

-قایق را به آب بینداز پطرس

دوست دارم امشب

برویم دریا

شعر بخوانیم و

ماهی بگیریم

قایق را به آب بینداز پطرس





I was in the mood to write that night, 
but unintentionally picked up the book 
and started reading. 
Halfway through the story, 
a horseman stood at the height of the hill. 
He dismounted, 
and with a quick glance at me 
asked impatiently:
 "how far there remains 
to the end of the story?"
I was looking at him in bewilderment . 
"My horse is fast," 
Continued he; 
“I am going to the land of poems, 
You come?

 
آن شب حال و هوای نوشتن داشتم
 اما ناخواسته کتاب را برداشتم
 و شروع به خواندن کردم
 در نیمه های داستان
 اسب سواری بر بلندای تپه ایستاد
 از اسب پیاده شد
 نیم نگاهی به من انداخت
 و با بیحوصلگی پرسید
 تا پایان داستان
 چه قدر راه مانده
 حیرت زده نگاهش می‌کردم
 که ادامه داد
 اسب من تیزپاست
 به سرزمین شعر‌ها می‌روم
 می‌آیی؟ ...
















Wednesday, October 21, 2020

Louise Glück چند سروده از لوئیز گلوک

  




چشم اندازی از دیار


 

مادرم گفت ، تو  روی پدرت پا  گذاشته ئی ،

و  به راستی،  من  درست  در میانه‌ی  بستری از چمنی 

  بسیار زیبا کوتاه شده،   ایستاده بودم،  که  شاید

 مزار پدرم بود ، اگرچه سنگی نبود که  نشان از‌ آن دهد. 


او باز گفت ،   تو  روی پدرت پا  گذاشته ئی ،

این بار با‌ آوایی بلندتر ، که برای من   مایه‌ی شگفتی  می‌شد ،

چراکه که او خود  از این جهان رخت بر بسته بود. حتی دکتر  هم  این را پذیرفته بود


من به  اندک خودم را  کشیدم  به کنار ، به آنجا که

پدرم پایان یافت و مادرم  آغاز نمود.


گورستان خاموش بود و از میان درخت‌ها باد در می‌وزید  .

 ومن می‌توانستم ، صدای گریه‌‌یی به نجوا را ، از چند ردیف دورتر  بشنوم ،

و در دورتر ،   سگی  به مویه  بود.


هنگامی که این صداها فرو خوابید. از  خاطرم گذشت

که هیچ مرا به‌ یاد نمانده  که به اینجا آورده شده باشم ،

جایی که اکنون به  گورستانی می نمود،  هرچند می‌توانست

‌تنها گورستانی در خیالم باشد ؛ شاید که اینجا پارکی بود ، وگر که  پارک نبود ،

شاید باغی ست یا بیشه‌ئی ، عطرآگین ، با  بوی  خوش رز -

douceur de vivre هوا را انباشته بود، شیرینی زیستن ،

 همان‌طور که معمولا گفته  می‌شود. از  گونه‌ئی دیدگاه،

 

ناگهان به خاطر آوردم که تنها هستم.

دیگران  به کجا رفته بودند ،

 عموزاده ها و خواهرم ، کیتلین و ابی‌گیل؟


اینک  دیگر  روشنایی داشت کم‌سو می شد. ماشینی که

قرار ما را به خانه بازگرداند کجا بود؟


سپس آغاز به جستجوی  راه دیگری کردم.   احساس کردم

 در درونم  گونه‌ئی ناشکیبائی  بالنده می‌شود. به من می‌رسد،  می توانم بگویم، دلواپسی 

 سرانجام ، از فاصله ئی دور ،  قطاری کوچک ساختم ،

 که ایستاد ،  چنانکه گویی ، پشت  شاخ و برگ ها ،  راننده

 در میان چارچوب دری، لم داده  و سیگار می‌کشید.

 

مرا فراموش نکن ،  گریه می‌کردم ،  اینک فکرم  درمیان

 داستان‌ها‌ی بسیاری چرخ می‌زد ،  مادرها و پدرهایی بسیار  -


مرا فراموش نکن ،   گریه می‌کردم ،  هنگامی که بالاخره به او رسیدم.

  او در حالی که به گذرها اشاره می‌کرد ، گفت؛ خانم!

 حتما  شما می فهمید که اینجا پایان راه است ،  جاده ها  از اینجا فراتر نمی‌شوند.

 حرف‌هایش  به سنگدلی بود ، و با این  همه  نگاهش مهربان بود.

این یود که مرا  برانگیخت  که   پافشاری کنم.

 گفتم ، اما آنها بازگشتنی‌اند، و  ماندگاری آنها را 

خاطرنشان کردم،  چنانکه گویی که بسیار از چنین بازگشت‌ها در پیشِ‌رویِ آنهاست.


او گفت ، می دانید  که کار ما دشوار است: ما  

با اندوه و  دلسردی بسیار روبروئیم. 

او با صراحتی رو به افزایش  به من خیره شد، و افزود ، 

 من  هم  روزگاری همچون شما بودم ،  شیفته‌ی تلاطم.

 

 اینک  چنانکه  گویی با دوستی کهن،  من بودم که به  سخن پرداختم ، 

 گفتم ،  پس تو چه  ، زیرا که او برای رفتن  آزاد بود

آیا تو  را برای دیدن دگرباره‌ی شهر  

هیچت آرزوی رفتنی به خانه نیست ؟


 گفت؛  اینجا خانه‌ی من است.

آن شهر -  آن‌ شهر آنجاست که   ناپدید می شوم.


Aboriginal Landscape

 

You’re stepping on your father, my mother said,

and indeed I was standing exactly in the center

of a bed of grass, mown so neatly it could have been

my father’s grave, although there was no stone saying so.


You’re stepping on your father, she repeated,

louder this time, which began to be strange to me,

since she was dead herself; even the doctor had admitted it.


I moved slightly to the side, to where

my father ended and my mother began.


The cemetery was silent. Wind blew through the trees;

I could hear, very faintly, sounds of  weeping several rows away,

and beyond that, a dog wailing.


At length these sounds abated. It crossed my mind

I had no memory of   being driven here,

to what now seemed a cemetery, though it could have been

a cemetery in my mind only; perhaps it was a park, or if not a park,

a garden or bower, perfumed, I now realized, with the scent of roses —

douceur de vivre filling the air, the sweetness of  living,

as the saying goes. At some point,


it occurred to me I was alone.

Where had the others gone,

my cousins and sister, Caitlin and Abigail?


By now the light was fading. Where was the car

waiting to take us home?


I then began seeking for some alternative. I felt

an impatience growing in me, approaching, I would say, anxiety.

Finally, in the distance, I made out a small train,

stopped, it seemed, behind some foliage, the conductor

lingering against a doorframe, smoking a cigarette.


Do not forget me, I cried, running now

over many plots, many mothers and fathers —


Do not forget me, I cried, when at last I reached him.

Madam, he said, pointing to the tracks,

surely you realize this is the end, the tracks do not go further.

His words were harsh, and yet his eyes were kind;

this encouraged me to press my case harder.

But they go back, I said, and I remarked

their sturdiness, as though they had many such returns ahead of them.


You know, he said, our work is difficult: we confront

much sorrow and disappointment.

He gazed at me with increasing frankness.

I was like you once, he added, in love with turbulence.


Now I spoke as to an old friend:

What of  you, I said, since he was free to leave,

have you no wish to go home,

to see the city again?


This is my home, he said.

The city — the city is where I disappear.



در برآیند

 

  با خواندن آنچه هم اکنون نوشته‌ام ، اینک به این باورم که  

  به پایان داستان  شتابزده  رسیده‌ام ،  چنانکه گویی  داستانم به اندکی  

   درهم‌ریخته شد ،  

این پایان  ، به آنچنان‌ که فرارسید ، نه به گونه‌یی ناگهانی

اما به ریخت   مه‌آلوده‌ئی  ساختگی،  مه از آنگونه که   در‌‌صحنه‌ی‌تئاتر   

پخش می‌شود تا که  به دگرگونی‌های  چیدمان   پروا  دهد .



چرا بازایستادم؟  آیا  گونه‌‌ئی  سرشت در من 

 رویدادی را شناسایی نمود   ،  که هنرمند درون من  

 پادرمیانی نمود تا که گویی  از  آمد و شدی  بیشتر  پیش‌گیری کند؟ 


یک  رویداد. یا که سرنوشت ،  همان‌گون که شاعران می‌گویند ،

در آن چند ساعت  از روزگارانی دور  که به دل‌پدیدار شده بود -

 

  می‌باید که من  در پیش‌ترها یک‌بار  به این فکر افتاده باشم  

و با این همه  این  توجیه را دوست ندارم

زیرا  از  دید من گویی  این بهانه‌ئی ست ، در  مرحله‌‌‌ئی از زندگی،

شاید در  آن هنگام که  پندار  هنوز ناپخته بود -


با این حال   ، این بهانه‌ئی بود که  من خود به‌کارش بردم ،

بیشتر  برای آنکه   شکست‌هایم را توجیه کنم.

سرنوشت ، تقدیر ، که طرح ها و هشدارهای آن

که   از دیدِ اینکِ من  به سادگی 

تقارن‌هائی محلی‌اند ، واژه‌هایی جای‌گزین‌هم

 آرایه‌هائی در سردرگمی‌ئی هیولایی-

 

آشفتگی ، ‌آن چشم اندازی بود که  من می‌دیدم.

قلم‌مو در دست‌هایم  یخ می‌زد - نمی‌توانستم آن را  به پرده‌ی نقاشی بیاورم.


تاریکی ،  خاموشی:   "حس" اینچنین بود.  


 ما آنوقت‌ها  به آن چه می‌گفتیم ؟

  به باورمن ،  در رابطه  با درختیکه با پدر و مادرم  به چالش بود، 

 آن را "سرکشی بینایی" می‌خواندیم 

 

اما در حالی که آنها می‌خواستند  در برابرم

به ‌‌زور  مانعم   شوند

  من یا پا به پس می‌‌نهادم،  یا  که می‌گریختم -


این صحنه   (از زندگیم‌) را مه پوشانیده بود .

بازیگرها می‌آمدند و می‌رفتند ،  جامه‌ها عوض می شدند ،

دسته‌ی قلم‌موی من از سویی به سویی دیگر می‌لغزید

از سویی به سویی ،  به‌دور از  پرده‌ی کذائی بوم،

همچون برف‌پاک‌کن شیشه‌ی جلو ، 



مطمئناً اینجا آن کویر بود، شبی  تاریک  ، .

(واقعیت اینست که ، این‌همه  در خیابانی شلوغ در لندن بود،  

در دست  گردشگران  نقشه‌های رنگی  شهر به موج‌های  باد در پیچ وتاب بودند.)



کسی کلمه ای  به زبان می آورد: "من".

"بیرون  از این جریان"

"فرم‌هائی بسیار عالی" -


  نفسی عمیق کشیدم.  و باخودم فکر کردم 

کسی که آن نفس را کشید

 بازیگری در داستان من نبود ،   دستی کودکانه 

 مداد رنگی را با  اطمینان  به کار می‌گرفت -

 

آیا  آن بازیگر من بودم؟  آن کودک که همچون من 

 گذرگاهی را،  که  در برابرش به  ناگهان گشوده می‌شد ،  به کاوش بود

 که انبوه بوته‌ها با  شاخه‌های درهم پیچیده شان  در  پیشِِ روی  او راه باز‌ می‌کردند -


 و  در ماورا ،  که دیگر  چشم‌اندازی در دید نبود ، آن انزوای مینوی

 که شاید کانت  تجربه‌اش کرده بود

در  این مسیر به سوی پل‌ها -

(ما  روز تولدمان باهم یکی است..)

 

در بیرون ، خیابان‌های  هنوز در جشن

در  پایان ژانویه با چراغهای خسته‌ی کریسمس، سیم‌کشی شده بودند.

زنی که به شانه‌ی‌ معشوق خود تکیه داده بود

آوازی از ژاک برل را  با صدای نرم سوپرانو می‌خواند   - 


براوو!              در بسته است

اینک هیچ چیز  نمی‌گریزد، هیچ چیز به‌درون نمی‌آید  -


من از جایم   تکان نخورده بودم،  من کویر را حس کرده بودم

 به پیش کشیده می‌شدم  ، کشیده‌شدن (  حالا چنین می نماید) 

از  همه سو ،  لغزیدن در همین حال که سخن می‌گویم ،


 چنانکه  که من دائماً  

  با  خالی هیچی روبرو بودم ، آن

فرزندخوانده‌ی  فره‌وری  ،


که ، به انجام  معلوم شد که ،

هم موضوعی برای من بود و هم واسطه‌ئی  برای من  

 

  اگر که اندیشه‌های من به او می‌رسید 

همزاد من   چه می‌گفت؟  


شاید می گفت

( فرض کنیم که:) در برابر من هیچ  سدی وجود ندارد 

که پس از آن از"دین"  برایم

  می گفتند، ​​گورستانی که در آن به 

 پرسش‌های  اعتقاد پاسخ داده می‌شود.

.

 مه  از میان رفته بود. بوم های کذائی خالی

  به  وارون به دیوار .تکیه داده شده بودند 

 

روان  می‌پرسد آیا من از مرگ برخاسته می‌شوم

و خورشید می‌گوید آری.

و کویر  پاسخ می‌دهد

صدای  تو شنی است  پراکنده‌شده در باد.


Afterword


Reading what I have just written, I now believe
I stopped precipitously, so that my story seems to have been
slightly distorted, ending, as it did, not abruptly
but in a kind of artificial mist of the sort
sprayed onto stages to allow for difficult set changes.

Why did I stop? Did some instinct
discern a shape, the artist in me
intervening to stop traffic, as it were?

A shape. Or fate, as the poets say,
intuited in those few long ago hours—

I must have thought so once.
And yet I dislike the term
which seems to me a crutch, a phase,
the adolescence of the mind, perhaps—

Still, it was a term I used myself,
frequently to explain my failures.
Fate, destiny, whose designs and warnings
now seem to me simply
local symmetries, metonymic
baubles within immense confusion—

Chaos was what I saw.
My brush froze—I could not paint it.

Darkness, silence: that was the feeling.

What did we call it then?
A “crisis of vision” corresponding, I believed,
to the tree that confronted my parents,

but whereas they were forced
forward into the obstacle,
I retreated or fled—

Mist covered the stage (my life).
Characters came and went, costumes were changed,
my brush hand moved side to side
far from the canvas,
side to side, like a windshield wiper.

Surely this was the desert, the dark night.
(In reality, a crowded street in London,
the tourists waving their colored maps.)

One speaks a word: I.
Out of this stream
the great forms—

I took a deep breath. And it came to me
the person who drew that breath
was not the person in my story, his childish hand
confidently wielding the crayon—

Had I been that person? A child but also
an explorer to whom the path is suddenly clear, for whom
the vegetation parts—

And beyond, no longer screened from view, that exalted
solitude Kant perhaps experienced
on his way to the bridges—
(We share a birthday.)

Outside, the festive streets
were strung, in late January, with exhausted Christmas lights.
A woman leaned against her lover’s shoulder
singing Jacques Brel in her thin soprano—

Bravo! the door is shut.
Now nothing escapes, nothing enters—

I hadn’t moved. I felt the desert
stretching ahead, stretching (it now seems)
on all sides, shifting as I speak,

so that I was constantly
face to face with blankness, that
stepchild of the sublime,

which, it turns out,
has been both my subject and my medium.

What would my twin have said, had my thoughts
reached him?

Perhaps he would have said
in my case there was no obstacle (for the sake of argument)
after which I would have been
referred to religion, the cemetery where
questions of faith are answered.

The mist had cleared. The empty canvases
were turned inward against the wall.

The little cat is dead (so the song went).

Shall I be raised from death, the spirit asks.
And the sun says yes.
And the desert answers
your voice is sand scattered in wind.


همه آشاگین

 

حتی در هم اینک ، این  چشم‌انداز  دارد به گردهم می‌شود.

تپه ها تیره می شوند.  و ورزا ها

در یوغ‌های آبی‌فام‌شان به‌خواب می‌روند ،

کشتزارها  به پاکی 

درو ‌شده‌اند، و خرمن‌های دسته‌ دسته شده که

به  اندازه‌هایی برابر در میان  نسترن‌های پنج‌پَر  

درکنار جاده انبوه شده‌اند،   درآن هنگام که ماه با دندانهایش دارد برمی‌خیزد. 

 

این همه خرمنی

 سترون ست   یا که  طاعونی

و مادری که از پنجره  به بیرون خم شده است

با دستش ،  به پیش کشیده شده، که گویی بهایی را می‌پردازد

و دانه ها 

جداجدا،  به زر  ،  صدا می‌زنند

 به اینجا بیا

کوچکک، به اینجا بیا،


و روح از درخت  به بیرون می‌خزد.










All Hallows

 

Even now this landscape is assembling.

The hills darken. The oxen

sleep in their blue yoke,

the fields having been

picked clean, the sheaves

bound evenly and piled at the roadside

among cinquefoil, as the toothed moon rises:


This is the barrenness

of harvest or pestilence.

And the wife leaning out the window

with her hand extended, as in payment,

and the seeds

distinct, gold, calling

Come here

Come here, little one


And the soul creeps out of the tree.