Wednesday, June 16, 2021

Four Quartets; by T.S. Eliot چهار چهارگاه؛ سروده‌یی از تی.‌اس. الیوت

 


الیوت  در سال ۱۹۳۱  پس از شنیدن کوارتت زهی بتهوون در A ماینور  (اپوس ۱۳۲) در نامه‌‌ئی به دوستش استفن اسپندر Stephen Spender  نوشت:
دربرخی از کارهای پایانی او گونه‌ئی شادمانی مینوی، یا به دست‌کم فراانسانی، هست ... که می‌توان  انگار کرد که شاید  به  آوند میوه‌ئی از بازبه‌خودآیی و رهایی از رنجی بس سترگ به  بر  آمده باشد . من دوست دارم پیش از آنکه بمیرم  چیزی از آن را  به سروده درآرم.


الیوت در نوشته‌ئی دیگر زیر آوند  "آهنگ سروده" The Music of Poetry می نویسد:

 برای  سروده شدائی‌هائی هست که تا اندازه‌ئی  با گسترش یک آهنگ  با سازهای  گوناگون سازگار است ؛  شدائی ترابری  یک سروده  در خور سنجیدن با  موومان‌های  گوناگون یک سیمفونی یا یک  کوارتت  می‌باشد ؛  چیدمان  کنترپوان از برای باره‌ی سروده   دارای شدایی ست.

 چنین است که کوارتت را  من به چهارگاه ، دستگاهی از موسیقی ایرانی که در برگیر چهار نغمه یا چهار دانگ است برگردان نموده‌ام.  هریک  از چهار چهارگاه الیوت  دربرگیر پنج تکال یا "موومان"  است  که  ساختاری همانند  یک کوارتت با سازهای زهی را دارد. در هر یک از این   سروده‌ها واژه‌ها و  بندهای مهین تکرار می‌شوند،  و نمادها و نشانه‌ها،  بر مهینائی آنها  ژرفا می‌بخشند.  و به سان پویشی با گام‌های یک آهنگ،  این  گسترش نمادها و  نشانه‌ها و کوبه‌ها و گام‌ها  در چرخه‌ی  سروده به  آوند یک یگان درهم تنیده  از باره‌‌ها،  به میانای آنها  می‌افزاید، میاناهایی که  در چشم اندازهای گوناگون بازپدیدار می‌شوند  و  به فرجام  در پیکره‌ی آهنگین‌ هستی رنگارنگ می‌‌شوند.   الیوت در راهروی این دالان جستجو  فراز و  نشیبی آهنگین  را  ‌ به سروده می‌آورد یا با کشیدن و کوبش ناگهانی  چند واژه‌، و سپس پرسه‌ئی به سرمستی در گوشه و  کنار‌ها  با  زیبائی‌هایی پنهان‌شان و  یا که به شایانی آشکار، یا با هماهنگی‌ئی  پیچیده یا با سادگی  لایه‌برداری  از غزل‌هایی که در هر چهارگاه  به گونه‌ئی  همسان پدیدار می‌شوند.

به کوتاه سخن، چهارچهارگاه  دارای ساختاری  پیچیده  است، که هر یک  از چهار تکال (موومان) آن به یکی از  بن‌گهرهای کهن  (هوا ، زمین ، آب ، آتش) ؛  و چهار موسم ( بهار، تابستان، پائیز  و زمستان)  در پیونداست.  به دست کم  چهار صدای آشکار سرودائی (ترانه،  آموزه ، درددل و  پرسش) در آن به دید می‌آید. به گفته‌ی خود الیوت ، این ساختار پیچیده به او یاری می‌دهدتا "با به هم‌تنیدن سه یا چهار باره،‌‌ که در نمایان خود  به هم  ناپیوسته‌اند، سروده را بسازد: " سروده"  اندازه‌ی به کامی در ساختن  پیوستگی‌ئی تازه  از آنهاست."   هریک از این باره‌ها در برگیر "گاه" خود می‌یاشند  و آگاهی‌از آنها  ، تلاشی است برای به یادسپردن  دَم‌های آزمود در چشم‌اندازی   فراتر و برون از هر "گاه".  

کلیدهای سروده


چهارگاه نخست؛ برنت نورتون  Burnt Norton  نام ساختمانی ویرانه  در باغ  گلسرخی  آراسته  در   گلاسترشایر Gloucestershire ست  که الیوت در تابستان  سال ۱۹۳۴ از آن دیدن نمود.  الیوت این نخستین چهارگاه که دشوارترین بخش این سروده ست را در پائیز سال ۱۹۳۵ نوشت.

  

در پیش آغاز این چهارگاه الیوت دو گفت‌آورد به زبان یونانی از هراکلیتوس را بدون برگردان انگلیس آن آورده ست . او تنها می‌نویسد که این گفت‌آوردها را از گردآورده‌یی آلمانی انتشارات هرمن دیلز برگزیده‌است. 


برای دریافت بهتر لایه‌های این سروده شاید این آگاهی به ما یاری دهد که بدانیم که  صاحب این خانه‌ی اشرافی،  ساخته شده  درسده‌ی هفدهم،      سر ویلیام کیت  Sir William Keyte، در شبی خشم‌آلوده از مستی باده در ۱۷۴۱  آنرا  به آتش کشید  و خود در میان آتش بسوخت


الیوت در نامه‌ئی در ۱۳ ژانویه به امیلی هیل  Emily Hale   به  سروده‌ی  “Epipsychidion”   شلی اشاره می‌کند (این آوند واژه‌ئی یونانی  ست به میانای "در باره‌ی روانی کوچک" ). او  می‌نویسد که سروده‌ی او   گونه‌ئی نو از سروده‌ی دلباختگی است ، و بسیار مبهم است ، به گونه‌ئی  که  هنگامی که آن را منتشر کند ، اگر امیلی بخواهد: می‌تواند بگوید که آن را  درنمی‌یابد  یا یگوید که درمی‌یابد. الیوت  به این  پیش‌درآمد   از سروده‌ی شلی، که برای زنی به نام امیلیا نوشته شده است   اشاره‌می‌نماید: "آهنگ من ،  بیم آن دارم  که تو شماری اندک  را خواهی یافت ،  که به گونه‌ئی شایسته   بهانه‌ی  تو در می‌یابند ، /   از باره‌ئی  چنین دشوار که به آن نگرانی"  این پیش درآمد برگردانی از دانته است ! سروده سرايي که الیوت به  وی بسیار دلبسته ست.  الیوت  می‌نویسد که سروده را دشوار ساخته زیرا  بر سر آن‌ بوده که  آماج  آن را   پنهان  بدارد   او  همچنین می‌نویسد  که دو گفت‌آورد  از هراکلیتوس را به عنوان  پیش‌درآمد سروده‌ی خود برگزیده‌است تا  سروده  را مبهم تر  بنماید. خواننده در می‌یابد که این ابهام به ناگزیرست تا که چشم‌انداز به راستی نزدیک‌تر شود.


چهارگاه دوم؛ ایست کوکر East Coker روستایی در سامرست Somerset است که  یکی از نیاکان  او اندرو الیوت در   ۱۶۶۹ با خانواده‌اش  از آنجا به آمریکا کوچ نمودند.  در اینجا بود که یکی از هم تباران  او   سر توماس الیوت Sir Thomas Elyot،  در سده‌ی  شانزدهم نخستین  اندیش‌نامه  به زبان انگلیسی  را در  باره‌ی  آموزش نوشت --   برخی از  واژه‌های کهن از آن  ‌نامه به این چهارگاه راه‌یافته است. الیوت در ۱۹۳۷ از ایست کوکر دیدن نمود.  در این بخش است که او شبح مردگان نسل‌های دور را به  پای‌کوبی و دست‌افشانی‌شان  می‌نگرد.  در این بخش الیوت زبان انگلیسی کهنه‌ی روزگار نیای خود را به کار می‌گیرد که من در این  برگردان کوشیده‌ام به پارسی بازسازی نمایم.

الیوت  این چهارگاه را در ۱۹۴۰ چندماه پس از ورود انگلیس به جنگ با آلمان نوشت



چهارگاه سوم؛  درای سالوجز  The Dry Salvages، گروهی اندک از صخره‌ها در نزدیکی کیپ آن  Cape Ann در نزدیکی گلاستر  Gloucester، ماساچوست است،  از اینجا بود که در نخست نیاکان الیوت به نیوانگلند  کوچیدند  و سپس به سوی باختر به سنت لوئیس رفتند.  اینجا همچنین شادی سال‌های  کودکی الیوت را  و سپس  سال‌های  نوجوانی او در بوستون و حومه آن  را به یاد می‌آورد. کودکی و نوجوانی که در دل و در یاد تا دم مرگ به ماندگار می‌ماند. 


چهارگاه چهارم؛  لیتل گیدینگ Little Gidding، نام دهکده‌ئی ست در هانتینگدون‌شایر  Huntingdonshire که الیوت در سال۱۹۳۶ از آن  دیدن نمود،   در این دهکده بود  که  راهبی‌ اَنگلیکَن به نام،  نیکلاس فرار Nicholas Ferrar   گروهی دینی را در دهه‌ي  ۱۶۲۰  پایه نهاد، که خویشتن را  به پرهیزگاری و پرستگاری به مردمان رهاکرده بودند و  گفته می‌شود  سروده‌سرایانی مانند جورج هربرت و ریچارد کرشاو را  زیر هنایش داشت.  شاه چارلز یکم پیش از آنکه اعدام شود برای چندی در نزد  این‌گروه پناهنده شده بود.   در فرمانروایی کرامول در سال ۱۶۴۷ این گروه  دینی از هم‌پاشید.  آگاهی از این داستان به دریافت لایه‌هائی تاریخی  ازسروده‌ی الیوت یاری می‌کند.




هرکدام از چهار چهارگاه  درنخست به گونه‌ئی ناپیوسته به هم منتشر شدند  و تنها  در ۱۹۴۳ در نیویورک و سپس  در لندن در ۱۹۴۴ به گونه‌ی پیوسته چاپ شدند.  الیوت در نخست می‌خواست  این سروده را "کوارتت‌های کنزینگتون"    "The Kensington Quartets "بخواند.

چنین می نماید  که هر کدام از چهار چهارگاه  رویکردی جدا از "گاه"  را  به دید  می‌آورند:  برنت نورتون  گاه را از  چشم‌انداز گذشته ، حال و آینده  یک انسان، در زیر نگرش می‌نهد. به ويژه دریغی را نشان می‌دهد  از آنچه که  می‌‌توانست بوده باشد و آنچه که می‌توانست پدیدار شود.  ایست کروکر به  "گاه"  در ریخت تاریخ و نهاد نگاه می‌کند.  درای سالوجز  به گام‌های "گاه" ،  گیتی، زادش و زندگی و مرگ ، نگاه‌داری و نابودی می‌نگرد . و  می‌توان گفت  لیتل گیدینگ  "گاه" را به  آوند مایه‌يی برای  رسیدن به  "بی‌گاه"  می‌شناساند ،  که از اینرو ایستگاهی ست  میان جهان و فراجهان، میان آتش  خواسته‌ها  و آتش  عشق.



با نگاهی ژرف‌تر به  این چهارگاه‌ها،  چنان به دید‌می‌آید که هرکدام از‌این کجاها ایستگاه‌هایی هستند در رهگذار جستجو برای شناخت هستی:  در برنت نورتون   جستجوگر را به پایش وبررسی  پدیده‌های پیچیده گشته‌شده‌ها در اینک  و سنجه با آنچه که می‌توانست در  روند "گاه" به سوی آینده بشود، می‌بینیم، در هستی زودگذر خود جستحوگر می‌تواندبا  رویدادی به دور از چشم‌داشت  با راستی   "بی گاه"  رویارو شود. در ایستگاه  ایست‌کروکر  جستجوگر با شناسائی ‌گاه لایه‌های تباری و نهادهای فرهنگی ، ‌دگرگونگی‌های اجتماعی و فناوری  در ژرفای تاریخ ، از افقی  گسترده‌‌تر  در چشم‌انداز هستی برخوردار می شود.  در درای سالوجز ، "ترانه‌ی طبیعت" ،  دریافتی ژرفتر از هستی را شدایی می‌دهد ،  که  از تاریخ فراتر می‌شود و به آگاهی  رودررو از فراگیر‌ی مرگ در فراسوی  تاریخ  می‌انجامد. و سرانجام ، در  لیتل گیدینگ  ،  گونه ئی درنگ در تاریخ و ماندگارهای فرهنگ  دمی از مرز‌میان گاه و بیگاه را نمایان می‌کند که همه آن باره های از هم گسیخته را در اندامی از هستی به‌خود‌ آگاه پیوند می‌زند.


در برآیند فرجامین؛ چهار  چهارگاه (Four Quartets  ( ۱۹۳۶- ۱۹۴۲   گردآورده‌يي بلند از چهار سروده  است  که در نزدیک  به ۹۰۰ بند، پایش الیوت را درباره  هستی،  گاه، جاودانگی  ، مرگ ، تاریخ ، نهاد ، زبان و جهان مینوی را  برپایه‌ی آزموده‌هاي سروده سرا آشکار‌می دارد. زیرا که الیوت  برآن بود  که هیچ  دانشی نیست مگر آنچه که از آزمودن به بار‌ می‌آید.  در این پیوند دانش و آزمون  الیوت درچارچوب خردورزیی پدیده شناسی  phenomenology به دنبال دریافتن آزمودی پرمیانا ست.

سایه‌ی خردورزی پدیده شناسی هوسرل Husserl بر سرتاسر هر چهار چهارگاه سایه انداخته است . باید به یاد‌داشت که الیوت  بخش‌هایی از این سروده را به هنگامی که آلمان‌ها  لندن را بمب‌باران می‌کردند نوشته است.  و پیداست که به‌ آوند رویدادی آزمود شده بر سروده هنایش داشته است.   

در برگردان این سروده من کوشیده ام به شیوه‌ی دشوار الیوت که گاه واژه‌های نو می‌سازد  وگاه‌واژه‌های کهنه و از کار‌افتاده به کار می‌گیرد، گاه  از وزن و قافیه  یاری می‌گیرد و گاه از فرازو نشیب‌های آوایی وفادار بمانم.  همچنین من " ایران" را در این برگردان جایگزین " انگلیس"‌ کرده‌ام .


 


چهار چهارگاه

τοῦ λόγου δὲ ἐόντος ξυνοῦ ζώουσιν οἱ πολλοί

ὡς ἰδίαν ἔχοντες φρόνησιν

1. p.77. Fr.2

اگرچه خرد برای همگان ‌یک‌سان است، اما بیشتر مردم چنان رفتار می‌نمایند که گویی خرد ویژه‌ی خودرا دارند

ὁδὸς ἄνω κάτω μία καὶ ὡυτή

1. p.89. Fr.60

راه به سوی فراز و راه به سوی نشیب   یکی  هستند 

Hermann Diels: Die Fragmente der Vorsokratiker Griechisch und Deutsch   (Herakleitos)

هرمن دیلز : پاره‌هایی از پیش‌سوکراتیسی‌ها به یونانی و آلمانی (هراکلیتوس)

         سوکراتیس = سقراط در زبان عربی 



 

برنت نورتون 

 

I


 گاه‌  در اینک و گاه در گذشته

شاید که هردو گاه،  همینک در ‌ آینده باشند

و گاهِ آینده   که شاید در درون گاهِ گذشته باشد.

  که اگر همه‌ی گاه‌ها برای همیشه در همینک باشند

از هیچ گاهی  گزیری نیست

آنچه که می‌توانست باشد تنها انگاره‌یی ازهم‌گسسته است

که تنها در جهانِ   انگار ‌و گمان 

  به شدائی‌ئی  همیشگی خواهدماند.

آنچه که می‌‌توانست باشد و  آنچه که بوده‌ست

به یک پایان نشانه می‌کنند، که همیشه در همینک‌ست 

پژواک صدای پایی در‌ یاد

درون گذاری که ما به آن پا ‌ننهادیم

به سوی دری که  ما هرگز نگشودیم

درون باغ گل‌سرخ.  چنین‌ست که واژه‌های من  

به پژواکند در اندیشِ تو

                     اما به چه‌کار

گردگیری غبار از کاسه‌گلبرگ‌های گل‌سرخ

نمی‌دانم.

              پژواک‌هائی دیگر


"‌ در باغ  خانه کن، آیا می‌باید دنبال کنیم؟

تند،" پرنده گفت؛ "پیدایشان کن، پیدایشان کن!

 پشت   آن  خم،    پانهادن از دروازه‌ی نخست 

 به  جهان نخست‌مان ، آیا می‌باید فریب آن باسترک را  

 دنبال کنیم؟  در جهان نخست

آنها ‌آنجا بودند، شایان و ناپدیدار 

  گذری بدون تنگنا، بر فراز برگ‌های خشکیده،

در‌ گرمایی ‌پائیزی، در هوایی پرنشاط

و پرنده در پاسخ به آهنگی ناشنوده 

نهفته در بوته‌ها، صدا زد، 

و پرتو نگاهی نادیده جهید،  زیرا که گل‌سرخ‌ها

 به گل‌هایی می‌ماندند که  به آنها نگاه  افتاده بود.

آنها به آوند میهمانان‌ما در آنجا بودند  پذیرفته شده و پذیرفتنی

پس ما   و آنهاِ در آرایشی  آراسته

در امتداد راهروی خالی، به درون چارگوشِ گِرد# رفتیم

 تا به درون استخر تهی‌شده از آب بنگریم.‌ 

استخری  خشک، سیمانی خشک . لبه‌هائی قهوه‌یی ‌رنگ، 

و استخر  در  زیر آفتاب   پر شده   از آب بود.

و نیلوفر از میان آب  آرام ، آرام. برخاست

و  روی ‌آب درخشان بود  در دل  روشنائی

و آنها پشت‌سر‌ ما بودند ،  تصویرشان بازتابیده در آب.

و سپس ابری گذر‌نمود و  استخر تهی شد.

پرنده گفت؛ برو  زیرا که برگ‌ها پر از کودکانند.

هیجان‌زده پنهان شده‌اند، و خنده‌شان را نگه داشته‌اند. 

پرنده گفت، برو، برو، برو،  که نوع بشر

نمی‌تواند  به بسیار بربتابد واقعیت را

گاه در گذشته و گاه در آینده

آنچه که می‌توانست باشد و آنچه که بوده ست

هردو به‌یک پایان نشان می‌کنند، که همیشه همینک است.


II

سیر و یاقوت‌کبود در گل و لای

میله‌چرخ باریی به گِل‌نشسته.

نغمه‌ی تاری درون خون

که آوا سر می‌دهد  تا  مرهم نهد

زخم‌های  همیشگی جنگ‌هایی را که دیریست فراموش شده‌اند.

رقصی در امتداد سرخ‌رگ

گردش لنف  در درون اندام

که در لغزیدن اختران نوشته‌شده  و 

  برفراز می‌شود درتابستان درخت

ما روانه  بر  اوج درخت‌های روانه‌ایم

در پرتوی تابیده بر برگ‌های برملاشده 

و برروی این کف‌چوبی نم‌زده می‌شنویم

در زیر، سگ‌های‌گرازگیر و گراز 

همچون   گذشته یکدگر را دنبال می‌کنند. 

اما در میان اختران آنها همسازگار گشته‌اند.


و نقطه‌ی‌ ایستای کیهان چرخنده . نه جاندار و نه بی‌جان

نه از آن  و نه به آن؛ در نقطه‌ی ایستا ، در آنجاست که رقص برپاست.

اما نه به پایبند و نه به روال . و آن‌را ماندگاری نخوان،

آنجا که گذشته و آینده به هم می‌آیند. نه روانه‌یی از ،  و نه  روانه‌یی به،

نه  به فراز نه به کاهش مگر آن نقطه، نقطه‌ی ایستا 

 رقصی برپا  نخواهد بود،  که تنها آن رقص است.

من تنها توان آن دارم که بگویم، که ما در آنجا بوده‌ایم،  ولی این ‌توان نه که   بگویم در کجا

و نمی‌توانم بگویم،  برای چند گاه، زیرا که آن، گزینش جائی در گاه است.

آزادیی درونی از خواستن‌های شدنی،

رهایی از کنش و رنج‌بردن. رهایی از  تنگنائی

درونی و بیرونی، و با این همه در  میان گرداگردی

از نود فَرِهی، روشنائیی ایستا   و در روا ،

پروازی به اوج بدون هیچ جنبیدن،  ‌خیره‌ماندن به‌کانون‌

بدون زدودن هیچ‌چیز، هم جهان نو

و جهان کهن آشکار شده، دریافت‌شده

در پایان شور سوگیرانه‌ی آن، 

 هنگامی که دهشت سوگیرانه‌ی آن چاره می‌شود.

با این همه به‌زنجیر کشیده‌شدن  گذشته و آینده

بافته‌شده در  نزاری اندامی  که رو به دگرگونی‌ست‌ 

نوع بشر را پاس‌می‌دارد از پردیسی و دوزخی‌بودن

که پیکر را توان بربتابیدن‌شان نیست . 

                       گاه در گذشته و گاه در آینده

تنها به اندک خودآگاهی را پروا می‌دهند.

خودآگاه بودن، بودنی در گاه نیست

اما تنها درگاه ست  که دمی در باغ گل‌سرخ،

دمی در درخت‌زار هنگامی که باران برآن می‌کوبد

دمی در نیایشگاهی سرد به‌هنگام برخاستن دود

به‌یاد‌ماندنی باش؛  درگیر با گذشته و آینده

تنها درون گاه ست که  گاه به چنگ‌می‌آید.



III

این‌جا  جای نادلبستگی ست

گاهِ در پیش و گاهِ  در پس

در روشنائی‌یی کم سو: نه روشنائی‌روز

درگیرشدن در بی‌جنبشی‌ئی بلورین

گرداندن سایه به زیبائی‌ئی گذرا

با چرخشی آهسته که همیشگی را پیشنهاد‌می‌کند.

نه تاریکی‌ئی را که روان   بپالاید.

تهی کردن  حس   با  بی‌بهرگی

پالایش  دلبستگی از  به‌گاه بودن

نه فراوانی و  نه جایی تهی، تنها ‌به اندک سوسویی

روی چهره‌های تکیده‌ی سال‌خورده

سردرگم شده، ازسردرگمی برای سردرگمی

سرشار از انگارها و تهی از میانا

دل‌مردگی آماسیده بدون هیچ به میان‌خیره‌گی

مردها و پاره‌های کاغذ ، که در باد سردی می‌چرخند 

که در پیش و پس از گاه می‌وزد

بادی به ‌درون و برون  از ریه‌هایی ناتوان  

گاهِ  در پیش  و گاهِ در  پس   

رَچک روان‌هایی بیمار

در هوایی که می‌پژمرد ، خمودگی‌ئی که 

سوار بربادی ست که  بر تپه‌های تیره‌ی تهران می‌روبد

 تجریش و  نیاوران،  اوین و  الهیه

چیذر،  دزاشیب و  امانیه، و نه این‌جا

نه اینجا در این تاریکی،  در این جهان چَه‌چَهانه


‌به پائین‌تر فرو‌شو ، فروشو تنها

درون جهانی از تنهائی همیشگی

جهان نه جهان، که بل‌آنکه جهان نیست.

تاریکی درونی،  بی‌بهرگی

و نداشتن همه دارائی‌ها

 خشکاندن جهان نودش،

تهی‌کردن جهان انگار،

نا‌کارآیی جهان روان

این یک راه ست ، ودیگری 

 هم همان‌ست، نه  در تک‌وتا

 که بل در پرهیز از تک و تا ، هنگامی که جهان در گذرست 

به دلبستگی ، بر روی  ریل‌هائی آهنین 

از گاهِ در گذشته  و گاهِ در آینده 




 IV



گاه  و زنگ‌ها روز را سپاریدند به خاک،

ابر سیاه  خورشید را با خود به دور ‌برد افسردناک. 

آیا  آفتاب‌گردان  چرخید خواهد به سوی ما ، یا پیچک اختر

سرگردان خم می‌شود به سوی‌ما، ریسه زند و ‌فشاندعطر پاک

چنگ می زند آیا و می‌چسبد؟


          خونسردباش

انگشت‌های درخت مرگ خورده‌اند  پیچ   

پائین به سوی ما ؟ از پس  آنکه بال مرغ ماهی‌خوار

 داده پاسخ روشن به روشنی ،  که ساکت است و روشنی هنوز به جاش. 

در کانون ایستای جهانی در گردش و هیچ. 


V


واژه‌ها می‌تکند، آهنگ فقط در زمان

می‌تکد؛ اما آنچه که تنها، زندگی می‌کند

می‌تواند  تنها، بمیرد. واژه‌ها ، پس از سخنرانی، به‌درون

خامشی می‌رسند. واژه‌ها یا آهنگ  تنها می‌توانند 

با ریخت ، دیسه  به ایستائی

برسند، همانند کوزه‌ی چینی که  در ایستایش خود

همیشه در تک‌وتاست.

نه ایستائی ‌آن ویولن  به هنگامی که   نت‌ها هنوز  در تکاپویند 

نه که  تنها آن ، که بل باهم‌باشیدن،

یا که مانند آنکه  فرجام به پیش از آغاز بیاید 

که آغاز و  فرجام همیشه درآنجا بود 

پیش از آغاز  و پس از  فرجام.

و همه همیشه  در همینک‌است. واژه‌ها در زیر  بارند

و در زیر سنگینی هر از گاه ترک بر‌می‌دارند و می‌شکنند.

در زیر تنش، می‌لغزند، سرمی‌خورند ، و می‌پژمرند.

با نپائیدن پوسیده‌می‌شوند، به جا  نخواهند ماند،

ایستائی نخواهندماند،  آواهای جیغ

سرزنش ، نیشخند، و یا تنها پچ‌پچ کردن 

همواره به آنها می‌‌تازند. واژه‌ها در کویر

از ندای دلخواست‌ها به بیشترین در زیر آفندند،

گریه‌ی سایه  در رقصی  در پس تابوت 

سوگ پرصدای هیولای تسلی ناپذیر. 


              همه بخش‌ها‌ي دیسه‌ئی از تک و تایند،

همانند دیسه‌ی ده پلکان.

دل‌خواست  همان خودِ تک‌ و تاست

نه به خودی‌خود دل‌خواستنی؛ 

عشق  همان خودِ بی‌‌تک‌و تاست.

تنها آوردار و پایانِ تک و تا،

بی‌گاه و نا به دلخواست 

مگر  از دیدگاهِ گاه

گرفتار شده  در ریخت مرزها

میان نبودن  و بودن.

ناگهان در شاخه‌ئی از نورآفتاب

حتی به هنگامی که گردو غبار  برپا‌می‌شود

آوای خنده‌ی   پنهانی  کودکان

که برمی‌خیزد در میان برگ‌ها

اینک به تندی، اینجا ، تند، همیشه -

گاه اندوهبار به هدر رفته‌ی خنده‌دار

گسترده در پس و در پیش




 

ایست کوکر

 

I


در اندرون آغاز من فرجام من است.  به‌پیاپی

خانه‌ها برپا‌می‌شوند و فرو‌می‌ریزند، ویران‌می‌شوند و گسترده می‌شوند،

از جا کنده‌می‌شوند، نابود‌ می‌شوند ، بازساخته می‌شوند ، و یا  جای‌شان را به زمینی باز، یا کارخانه‌ئی  و یا گذاری به جاگزین  می‌دهند.

سنگی کهنه  برای ساختمانی نو، تیرتخته‌ئی‌‌کهنه  برای آتش‌هائی تازه

آتش‌های کهنه به خاکستر ، و خاکسترها به خاک

که همینک  گوشت و خز وسرگین ‌شده‌اند، 

استخوان آدمی و درندگان، ساقه ذرت و برگ‌ها.

خانه‌ها می‌زیوند و می‌میرند، گاهی هست برای‌ساختن* 

 و گاه‌ی برای زیستن  و  زادن

و گاه‌ی  برای توفیدن باد تاشیشه‌ شل‌شده‌ی پنجره را بشکند 

و دیواره‌ی چوبی  که موش‌دشت در آن می‌دود را به لرزه درآورد. 

و‌ پهنه‌های پاره پاره را با سروده‌ی خاموش تکان می‌دهد .


       در آغاز من فرجام من ست.**  اینک روشنائی می‌افتد

بر گستره‌ی مَرغزاری باز. از   ‌باریکه‌راهی‌  ژرف

پوشیده از شاخه‌ها، در پس از نیمروزی  تاریک ،  آشکار می‌شود،

جائی که تو،  هنگامی که باری کوچکی  گذشت ، به دیواره تکیه‌دادی 

و باریکه‌‌راه ژرف به سوی 

  دهکده پافشاری می‌کند.  جادوشده

 در گرمی الکتریسیته ، روشنائی  در سنگ‌های‌خاکستری

 فرو می‌شود، در گرمای کِدرِ شرجی، دیگر از آنها باز‌نمی‌تابد.

گل‌های کوکب در خاموشی‌ئی تهی به خواب می‌روند. 

چشم به راه بوفی باش که پیشتر از همه می‌آید


                      در آن مرغزار ‌باز

اگر تو  به بسیار نزدیک نیائی، اگر تو  به بسیار نزدیک نیائی

در نیمه‌شبی تابستانی ، آوای موسیقی را خواهی شنید.

از نی‌ئی نازک و طبلی کوچک

و آنهارا خواهی دید  که به گرد خرمن‌آتش می‌رقصند

پیوند میان زن و مرد ***

در دست افشانیک ، به نشانیک  زناشوئیک -

به آئینایی شایانیک و سنگین، 

 دو به دو، به‌هم‌آئیکی بایستیک

  به دست و بازوی یکدگر  آویختن

که نشانیک همساختیک ست ، به گرداگرد آتش

جهیدن  به درون  شعله‌ها، یا بهم‌پیوستن در دایره‌ها 

به روستایانه هشیار  یا به روستایانه  خندان

کوبش‌پاهای سنگین در  کفش‌هایی زمخت

پاهای در خاک، پاهای در رُس،  در شادی دِه کوبیده

شادی آنها که دیری‌ست به زیرخاک خوابیده‌اند

کود به ذرت  دادن،  گاه را پائیدن

کوبه‌ی گام رقص را پائیدن

همچون زندگی‌شان در فصل‌های زندگی

گاه فصل‌ها و چیدمان‌های اختران

گاه دوشیدن شیر و گاه درو

گاه جفت‌گیری زن و مرد و

چار‌پایان، پاهایی که بالا می‌روند و می‌افتند. 

خوردن و آشامیدن، سرگین و مرگ.


     دَم‌های پگاهان، و روزی دیگر

آماده‌ می‌ شود برای  گرما و خاموشی

بیرون از اینجا در دریا باد سپیده‌دم

می‌وزد و می‌آشوبد. من  دراینجا  یا در آنجا

هستم ، یا در جایی  دیگر. در آغاز  خویش 




II


  با آشفتگی  بهاران و 

جانداران  در گرمای ‌تابستان،  

روزهای آغازین آذر چه می‌کنند

و دانه‌های برف در زیر گام‌ها پامال می‌شوند . 

وگل‌های ختمی که بلندپرواز بوده‌اند

از سرخی به خاکستری  و افتادن بر خاک

آیا گل‌سرخ‌هایِ دیررس از برف زودهنگام پوشیده شده‌اند؟

تـندر  می‌غرد در میان اختران ِغران

همچون سفینه‌های پیروزمند

در گیرودار  نبردهای اختران

اختران  چیدمان کژدم در رزم با خورشید

تاکه ماه و خورشید فرو افتند

ستاره‌ی دنباله‌دار می‌گرید و شراره‌باران چیدمان شیر

در پرواز به شکارند درآسمان‌ها و دشت‌ها  

درچرخشی  میان گردباد که جهان را 

به آن آتش ویرانگر  خواهدسپرد 

که خواهد سوزانید پیش از سیطره‌ي کلاهک یخ  


       داستان  چنان بود که گفتیم- هرچند نه به بس خرسند‌کننده

 جستاری پرپیچ وخم در شیوه‌‌یِ‌ سرودنی فرسوده

که   در کشمکشی ‌تاب‌فرسایانه

با واژه‌ها و میاناها رهایمان می‌کند. سروده‌سرایی  مهم نیست. 

که  (برای آغازی به دگربار) آنچنان نبود  که کسی  در‌چشم  می‌داشته بود 

  آنچه که ارزش چشم‌دوختن برای هنگامی بلند به آینده می‌‌بایست می‌بود،

امید‌داشتنی دراز‌هنگام برای آرامش،   سر‌آسودگی پائیز

و فرزانگی عمر؟ ‌آیا ما را فریب داده بودند.

یا که کهن‌سالان آهسته-آوا  خود را فریب داده بودند

به‌جا نهادن مرده‌ریگی برای‌ما که تنها یک سررسید فریب بود؟

سرآسودگی تنهایک واماندگی آگاهانه‌ست، 

فرزانگی تنها دانستن رازهائی مرده‌ست

بیهوده در تاریکی‌ئی که آنها به درون‌ آن خیره شدند،

یا  آنها  از آن دیده چرخانده‌اند. بر ما چنین می‌نماید،

که در بهترین ‌روی،   دانش برگرفته از آزمودگی

تنها از ارزشی بسته به‌اندازه برخوردارست.  

دانش دیسه‌ئی را  تحمیل می‌کند و نادرست می‌یابد.

زیرا که  دیسه، در هر دم دیسه‌ئی تازه است 

وهر دم  دمی نو ‌است  و شگفتی‌زا

ارزش‌گذاری به همه آنچه که بوده‌ایم ، ما تنها  از آنچه که  

، فریبندگی را،  دیگرتوان رساندن آسیب از آنها نیست، فریب نخورده‌ایم.

در میانه، نه تنها در میانه‌ی راه

که بل در همه‌ی راه، در درخت‌زاری تاریک، در بوته‌زاری‌پرخار 

نه در لبه‌ی  گریمپن***، جائی‌که هیچ گداری مطمئن برای جای‌پا نیست.

و غول‌های هراس‌آور، و روشنائی‌های انگارانگیز ،

بیمناک از افسون، مگذار که من از فرزانگی

مردان کهنسال بشنوم،  که بل از  گم‌راهی شان،

هراس‌شان از هراس و از پریشانی، هراس‌شان از داشتن. 

از بودن از آن دیگری،  یا  برای دیگران، یا برای پروردگار.

تنها فرزانگی که می‌توانیم امید به دست‌یافتن‌اش داشته باشیم 

فرزانگی فروتنی‌ست:  فروتنی بی‌پایان‌است.


خانه‌ها  همه به زیر دریا رفته‌اند.


رقصنده‌ها همه به زیر تپه در خاک‌اند

 



III


آه تاریکی  تاریکی  تاریکی ، آنها همه به درون تاریکی می‌روند،

سپهرهای تهی درمیان اختران، تهی درون تهی

ناخدایان، خزانه‌داران بازرگان، مردان برجسته‌ی ادب

 پشتیبانان  دست‌و‌دل‌باز هنر، دیوان‌سالاران و فرمانروایان،

کارمندان سرشناس دیوانی و سرکردگان بسیار از همباش‌ها 

سالاران صنعت و پیمان‌کاران کوچک همه به درون تاریکی می‌روند

وتاریکی خورشید و ماه،  و آلماناک دو گوثا××

وروزنامه‌ی بورس برگه‌های‌بهادار، دفترچه راهنمای‌ پهرست مدیران

وسردیِ  حس  و  از دست‌دادن انگیزه برای کنش. 

و ماهمه با آنها  در‌پی تابوت به  خاکسپاری‌ئی خاموش می‌رویم.

به‌دنبال تابوتی برای هیچ‌کس، زیرا کسی نیست که به خاک‌سپرده شود.

من به‌ روان خویش گفتم، ایستا  بمان، . بگذار تا تاریکی بر تو بیفتد.  

که آن تاریکی یزدان خواهد بود. همچون آن که در تماشاخانه‌ئی.

چراغ‌ها خاموش  شده‌اند، زیرا صحنه باید عوض بشود. 

با سروصدایی هیس‌وار از هر دوسو‌، با جنبش تاریکی در تاریکی،

و ما می‌دانیم که تپه‌ها و درخت‌ها و چشم‌اندازی دور

و رونمای گستاخ  زورگو همه برچیده می‌شوند --

ویا همانند هنگامی که در واگن قطار زیرزمینی، میان ایستگاه‌ها برای هنگامی دراز، ایستائی ست.

وگفتگوئی به پا می‌شود و به آهستگی ‌رنگ‌ می‌بازد درسکوت ، 

و تو در پس هر چهره می‌بینی تهی‌بودن اندیشه ژرف‌تر می‌شود 

و تنها این دهشت فزاینده را به‌جا ‌می‌نهد که هیچ‌چیز برای اندیشیدن نیست؛ 

ویا هنگامی‌که ، در زیر گاز بیهوشی، اندیشه  ــ آگاه ست اما آگاه از هیچ چیز‌--

من به روان خویش گفتم ، ایستا  باش،و شکیبا باش بدون امید 

زیرا امید، امیدی برای چیزی نادرست‌ خواهد بود، شکیبا باش بدون عشق،

زیرا  عشق،  عشقی برای چیزی نادرست‌ خواهد بود، هنوز ایمان هست

اما ایمان، و عشق و امید همه در شکیبا‌ئی‌اند.

شکیبا باش بدون اندیشیدن ، زیرا تو هنوز برای‌اندیشیدن آماده نیستی:

چنین‌ست  که تاریکی روشنائی  خواهد شد و ایستایگی به پای‌کوبی.

زمزمه‌ی جوی‌بارهای روان و تندر و برق زمستانی.

آویشن وحشی دیده نشده و تمشک وحشی،

آوای خنده در باغ، پژواک مستانگی

نه‌که گم‌شده،   اما نیازمند، که به آزردگی

از مرگ و زادن نشان می‌کند.

      

              تو می‌گویی که من دارم چیزی  که در پیش‌تر‌هم گفته‌ام را

تکرار می‌کنم . من بازهم به دیگر‌بار خواهم گفت.

آیا به دیگر بار بگویم؟ برای آنکه به آنجا  در‌آئیم،

درآئیم به جایی که تو هستی، تا برسیم از جائی که  تو نیستی،

       تو می‌باید از گذاری بروی که درآن مستانگی نیست

تا درآیی به آنجا که تو نمی‌‌دانی کجاست

     تو می‌باید از گذاری بروی که  گذار نادانی‌ست

تا که دارا شوی آنچه را که نداری 

     تو می‌باید از گذار  رهاشدگی از دارائی  بروی  

تا درآئی به آنچه که نیستی

      تو می‌باید از گذاری بروی که درآن نیستی

و آنچه که تو نمی‌دانی تنها چیزی‌ست که می‌دانی

و آنچه که از آن توست از آن  تو نیست

و جائی  که تو هستی جائی‌ست که تو نیستی.



IV



جراح زخمی  انبر پولاد برمی‌دارد

تا به پرسش بگیرد اندام آسیب‌دیده را ؛

در زیر پنجه‌های خونین او،  مهر می‌بارد

از تردستی پزشک حس می‌کنیم  رنج‌کشیده را 

که درمان می‌کند درد این تب‌دیده را


تندرستی ما تنها ناخوشی است

ار فرمانبریم از پرستار رو به مرگ

که پائیدن  مدام او نه از بهردلخوشی ست

که تا بیاد آوریم گناه آدم و خودرا به برگ برگ،

واز بهر   آمرزش‌مان ، بیماری‌مان می‌باید فزون شود همچو تگرگ


بیمارستان  ماست همه‌ی این زمین

 سرشار از توانمندان  ورشکست 

وگر که کامیار شویم  چو همین

مرگی  زمهر پدر  که همیشه در برست

لیک تاپی‌اَش‌بگیرد نشسته در همه‌جا به کمین


      از پا تا به زانو سرماست که برفراز می‌شود 

تبی که آواز می‌خواند در تارهای  هوش

 می‌باید یخ زدن بهر گرم شدن که دراز می‌شود

لرزیدن در آتش برزخ ،  تا یخ می‌بزند در جوش  

که شراره‌های آن گلسرخ است  و دود  نسترن به دوشادوش


           خونی که می‌چکد تنها نوشیدنی ست برای‌مان   

تنها خوراک‌مان گوشتی‌ست به خون‌آلوده

و بر واژ  با آنچه که دوست داریم بی‌اندیشیم  به یادمان

که  درست‌کاریم  و از گوشت و خونی پالوده-

به دگر بار- با همه ناسازگاری،  "جمعه ئی نیکو" ست این شالوده





 V



 چنین است که من اینجایم ،  در میانه‌ی راه ،  بیست‌سال  به من داده شده بود -


بیست سالی که بیشتر آن به هدر رفت ، سالهای l'entre deux guerres ( میان دوجنگ)


تلاش برای به‌کارگیری واژه‌ها ، و هر تلاش به همگی 


آغازی‌تازه است،  و  گونه‌یی دیگری از شکست  


زیرا کسی برای چیزی که دیگر نمی‌باید بگوید، 

یا به شیوه‌یی  که دیگر کسی دوست ندارد  آنرا بگوید

تنها یاد گرفته است که واژه‌ها را بهتر  به کارکشد.  و جنین‌ست  که درگیری در هر ماجرا

آغازی تازه ست.   تازیدنی   به نارسایی 

با اپزاری از کارافتاده  که همواره نا‌کارآمدتر می‌شود

در درهم‌ریختگی‌ئی همه‌گیر  از احساسی نارسا ،

گروه‌های نابسامان احساسات. و آنچه که با نیرومندی و  به‌پاافتادگی،

  برای به چنگ‌آوردن ست، یک‌بار یا دوبار،  یا چندین بار

هم اینک یافته شده‌اند.  به دست کسانی که نمی‌توان امیدوار بود 

که بتوان مانند آنها شد - اگرچه هم‌آوردی‌ئی در‌کار نیست - 

این تنها نبردی است  برای بازیافتن آنچه که از دست‌رفته است.

و پیداشده و گم‌شده  بارها و بارها:  و اینک در زیر بروندها‌یی 

که چنان به دید می‌آید  که ناگوارند.  هرچند که شاید نه  سودی در آن‌هاست و نه زیانی

 برای ما، تنها تلاشیدن است، و  مارا بیش از‌ آن با آن  کاری نیست



خانه همان‌جا‌ست که رفتن از آنجا آغاز می‌شود. هرچه  که سالخورده‌تر می‌شویم

این جهان غریب‌تر می شود، این دیسه‌ی مرگ و زندگی 

پیچیده‌تر می‌شود. نه دَمی فشرده

گسسته،  بدون پیش ازآن  و پس‌ازآن

اگرچه سوختنی در هردم از درازای ‌زندگی

نه  در درازای زندگیِ  تنها یک مرد 

که بل به درازای سنگ‌نبشته‌های کهن  که نمی‌توان دبیره‌ها‌شان را خواند.

 گاهی هست  برای شامگاه در زیر‌نور‌ ستارگان

گاهی برای شامگاه در زیر نور چراغ

(شامگاهی با آلبوم عکس).

عشق،  بیشتر از کم و بیش، خودش‌می‌باشد.

هنگامی‌که اینک و اینجا مهینائی خود را از دست می‌دهند.

مردان‌سالخورده می‌باید کاوش‌گر شوند.

اینجا یا آنجا مهینا نیست

ما می‌باید ایستا  باشیم  و  با این همه در تکاپو

به اندرون  فشردگی‌ئی  دیگر

برای یگانگی‌ئی گسترده‌تر، هم‌وندی‌ئی ژرف‌تر

درون  کویرائی  تیره و سرد و  تهی

موج‌  فریادمی‌کند،  باد  فریاد می‌کند، آب‌های گسترده‌ي

مرغ توفان و نهنگ. در فرجام من آغاز من‌ست


    


I



دِرای سالوِجـِز *****



I




 

من  در  باره‌ی خدایان  چندان نمی‌دانم؛ اما  چنین می پندارم که رودخانه 
 خدای نیرومند قهوه‌ئی ست - تندخوی ، رام‌نشده و  خیره‌سر،
تا اندازه‌ئی شکیبا   ، در نخست به آوند مرزی شناخته ‌شده بود
باهوده ،  ناپایدار در وفا، به  آوند یک ترابر بازرگانی؛
درآن هنگام  دشواری‌ئی که تنها سازندگان پل‌ها با آن روبرو بودند  
دشوار‌ی‌ئی که چون چاره می‌شد،  شهرنشین ها خدای قهوه‌ئی را   
کمابیش فراموش  می‌نمودند - هر چند که همیشه،  به سخت‌سرانه  .
خشم خویش و موسم‌ها را نگاه می‌داشت،  ویرانگرانه ، به یادآوری
  آنچه را که مردمان  برگزیده‌اند که فراموش کنند.  بی‌آزرم‌داشت ، بی‌بخشش
با پرستش‌‌کنندگان ماشین ،  اما شکیبا ، تماشاگر و شکیبا
آهنگ او در خوابگاه کودکستان شنیده‌می‌شد.
در میان درخت‌های‌بهشتی حیاط در اردیبهشت
در  بوی انگور در سفره‌ی پائیزی
و گِردهی  نور چراغ  گاز در شام‌گاه زمستانی
       رودخانه در درون ماست ، دریا در همه  پیرامون است.
دریا همچنین در لبه‌ی  سنگ خارایی ‌ست
که به  درون  زمین می‌رسد ،   که   نشانه‌هایی از
آفرینش‌های دیگر و پیشین  را  به سوی کرانه‌های ‌آن بیرون می‌ریزد‌:
ستاره دریایی ، خرچنگ نعل‌اسبی ، ستون فقرات نهنگ ؛
برکه‌هایی که جلبک‌های نازک و  لاله‌ی دریایی را
برای کنجکاوی ما  فراهم می‌کنند
دریا  زیان‌‌‌‌های ما را بیرون می‌ریزد، تور‌ماهی‌گیری پاره
دیگ‌خردشده خرچنگ‌پزی ، پاروئی شکسته
و اپزارهای ملوانان مرده‌ی بیگانه. دریا آواهای بسیار دارد ،
خدایان بسیار و  آواهای بسیار.

                                              نمک آن روی  نسترن می‌نشیند
مه آن در لابلای  درخت‌های صنوبر  می‌پیچد.
                                        زوزه‌ی‌دریا  
و خروش دریا  ،  آواهائی گوناگونند
 که بیشتر با هم شنوده می‌شوند:  ناله‌های دکل‌ها ،
هراس  و نوازش موجی که روی آب می‌شکند ،
و روزمره‌ئی  دور در دندان‌های خارا ،
و  مویه‌‌ئی به هشدار  از   نزدیک شدن به دماغه
همه  آواهای دریا‌یند، و نشان‌های‌شناور دریائی
گردشده به‌سوی خانه،  و مرغ دریایی:
و در زیر ستم مِهی خاموش
زنگ ناقوس‌ها
گاه را اندازه می‌گیرد اما نه گاه مارا، زنگی برای بی‌شتابان
زمین آماس می‌کند، در گـاه‌ی 
کهن‌تر از گاه  زمان‌سنج‌ها، کهن‌تر از
گاه شمرده شده‌ی زنان آسیمه‌ی نگران
دراز‌کشیده بیدار، در شمارش‌آینده 
در تلاش برای شکافتن،  گره‌گشودن‌، کلاف‌را بازکردن
و به هم پیوند د‌ادن گذشته و آینده

میان نیمه‌شب و سپیده‌دم، هنگامی که گذشته همه فریب‌ست،
آینده‌ئی بی‌آینده، پیش از گشت نگهبانی صبح
هنگامی‌که گاه می‌ایستد و گاه هرگز پایان نمی‌گیرد.  
وزمین آماس می‌کند، و همان‌ست  که  از آغاز هست و بود  
زنگ‌می‌زند
ناقوس



II

 
فرجام این همه در کجاست، مویه‌هائی خاموش ،
پژمردگی ساکت گل‌های پاییز
گلبرگ‌هایشان را می‌ریزند و بی‌جنبش می‌مانند.
فرجام آهن‌پاره‌های درهم‌شکسته لغزان درکجاست ،
نیایش استخوان در کرانه دریا ،  نیایشی
نیایش‌نا‌پذیر در ‌آگهدادی فاجعه‌آمیز؟

      هیچ‌فرجامی نیست ،  هرچند افزون بر این:  پی‌‌آمدی
دنباله‌دار در روزها و ساعت‌هائی دیگر ،
در  هنگامی که احساسات در خود بی‌حسی می‌گیرد
سال‌های بسیار  زیستن در میان ویرانی
آنچه که باور داشتیم مطمئن‌ترین ست -
و بنابراین بهترین بهانه‌ست برای  ترک‌همه‌چیز.
.
      به پایان افزوده‌ئی  هم هست ، شکست خوردن
بالیدن  یا کینه‌توزی  به نیرو‌های ناتوان،
ازخودگذشتگی‌ئی کناره گیرانه که شاید به نادلبستگی گرفته‌شود ،
در زورقی لنگرگسسته  که آب آهسته در آن ‌می‌‌تراود،
شنودن خاموش  به آنچه که انکارناپذیر است
غوغای زنگ ناقوس برای  آخرین آگهداد.

     ماهیگیرانی   که در زور‌ق‌هایشان 
 دریا را در پس باد ‌می‌نوردند،  فرجام آنها در کجاست، در جایی که مِه  به زانو نشسته‌ست؟
ما نمی‌توانیم  بی‌اندیشیم به  گاهی بی‌اقیانوس  
یا  به اقیانوسی که  آلوده نیست از پس‌مانده‌ها
یا  به آینده‌ئی که  در آن،  مانند گذشته، 
 بایدی نیست،  که رسیدن‌گاهی نباشد.

    ما باید  آن‌ها را  چنان  بی‌اندیشیم که  ماهیگیرانی هستند
  همیشه  در زدن به دریا  و انداختن تور  و  بار کشی، هنگامی که باد شمال خاوری به سوی کرانه‌های کم‌ژرف
  بدون  دگرگونی و  بدون فرسایش  پائین می‌آید
یا  هنگام گرفتن پول‌شان‌ ،  و  خشکاندن بادبان در بارانداز
نه که رفتن به سفری که  بی پرداخت  باشد
برای  بارکشی‌ئی  که بررسی  برنمی‌تابد.
 
    فرجامی مر آن را نیست ،  مویه‌ئی بی‌صدا ،
فرجامی نیست  مر پژمردگی گلهای پژمرده را
مر روال دردی  را که بی‌دردست و بی‌روال ،
به لغزیدن دریا و لغزیدن درهم‌شکستگی‌ها ،
نیایش استخوان، به خدایش، مرگ. که تنها به‌سختی ، به بس ناچیز در خور  نیایش  است
نیایش یک بعثت.



        چنان می‌نماید ، که  چون  روزگار‌ پیری نزدیک‌تر می‌شود،
گذشته  دیسه‌ئی دیگر  می‌گیرد و باز‌می‌ایستد  از این که تنها دنباله‌یی  باشد  -
یا که حتی  پختگی:  که این تا به اندازه‌ئی کج‌اندیشی   است
 که مایه‌ی آن دریافت‌های ساختگی از تکامل بوده‌ست ،
که  در برداشتی همگانی ،    راهی ست  برای  به د‌ور افکندن گذشته 
دم‌های شادکامی - نه که احساس آسودگی،
 بارآوری ، رسیدن ،  درپناه‌بودن یا مهرورزی،
یا که حتی یک شام بسیار خوب ، اما روشن‌شدنی به ناگهان  -
که ما آزمودیم اما  معنا  را از دست دادیم ،
و نزدیک شدن به  معنا  آزمون را به ریختی دیگر،
 در ماورای هر معنا ،  باز  می‌سازد.
که می‌توانیم به شادکامی ویژه‌اش بگیریم.  در پیش‌تر هم گفتم که
آزمود گذشته در معنا باز زنده شده‌ست
آزمود تنها از یک‌بار  زندگی   نیست
 که بل از  آن  نسل های بسیارست    - که فراموش نشود
چیزی که شاید  به شایانی ویدایش‌ناپذیرست:
نگاه  به سوی پس در پشت سرآسودگی
از تاریخ نگاشته شده ، نیمه نگاهی  از روی شانه
به پشت سر ، به سوی دهشت آغازین.
اینک، در‌می‌یابیم که دَم‌های رنج‌کشیدن
(خواه و ناخواه از برای کج‌دریافت ،
دشواری امیدداشت  به  چیزهایی نادرست، یادهشت از چیزهایی‌نادرست،
 نیست) به همین سان همیشگی هستند
به همان  همیشگی  که از آنِ گاه ست. ما این را  از رنج‌کشیدن
 دیگران  به بهتر در‌می‌یابیم،  کم وبیش آزمودن،
با درگیر نمودن خودمان ، به‌جای  خودمان در تنهائی .
 زیرا که گذشته خودمان در زیر  موج‌های کنش‌ نهفته ست ،
اما پریشانی دیگران  آزمونی است که
 بدون شایستگی ، بدون فرسایشی در پساتر.
مردم  دگرگون می‌شوند ، و لبخند می‌زنند: اما رنج‌کشیده ماندگار می‌ماند.
 گاهِ ویرانگر  همان گاهِ پاس‌دارانه است ،
مانند رودخانه‌ئی با  باری از سیاه پوستان مرده ، گاوها و لانه‌های مرغ ،
سیب تلخ ، و  گاز زدنی در آن سیب.
و سنگی ناهموار پرخراش  در آب‌های بی‌آرام  ،
که موج‌ها بر روی آن  به شستشویند، و  مه‌ها آن را نهفته می‌دارند.
و در یک روز شاد مرغ‌ماهیخوار تنها یک یادمان است ،
در هوایی  درخور برای دریانوردی همیشه یک نشان دریایی 
برای  رهنمون   گذار ست: اما در  موسمی تیره و اندوهناک
یا خروش خشمی ناگهانی ، چیزی است که همیشه بوده.


III


هر ازگاه درشگفتم که کریشنا****** چه می‌خواست بگوید، که گفت:-
آینده آهنگی رو به خاموشی ست، گل‌سرخی شاهوار یا افشانه‌یی از گل لاجورد
 چه‌می‌خواست بگوید  در میان دیگر چیزها   - آیا   به گونه‌ئی  می‌خواست بگوید:
دریغا به افسوس  برای کسانی که در اینجا نیستند هنوز، تا به افسوس‌ درشوند،
فشرده  میان برگ‌های زرد کتابی که هرگز باز نشده است.
و گذرگاه رفتن به بالا همان  گذرگاه  آمدن به پایین است،  و راهی به سوی پیش  همان راه بازگشت است.
نمی توانی   به پایداری با آن روبرو شوی ، اما این چیزی به یقین ست.
گاه  دیگر درمانگر نیست: بیمار  اینک  رفته‌ست.
هنگامی‌که قطار به راه می‌افتد ، و مسافران
با میوه‌ها ،  گاه‌نامه‌ها و نامه‌های دادوستد،  در جاهای‌شان می‌نشینند
(و کسانی که آنها را بدرقه ‌کرده بودند  ایستگاه را ترک نمودند)
چهره‌های‌شان آرام می‌گیرد از  اندوه  به آرامش ،
به آهنگ‌کوبه‌های خواب آلود صد ساعته.
 به  پیش بروید، مسافرها!  از گذشته  نگریزید
 به سوی زندگی‌ها‌ئی دگرگون ، یا به سوی هرگونه آینده‌ئی؛ 
شما همان کسانی نیستید که آن ایستگاه را ترک کردید
یا آنها  که به هر  رسیدن‌گاهی خواهید رسید ،
در حالی که    ریل‌های راه‌آهن   در پشت‌سرتان  باهم به سوی باریک‌شدن  سُر می‌خورند.
و  بر روی عرشه‌ی‌ این مسافربری  طبل کوب
به  گسترده شدن شیارها درپشت‌سر  نگاه کنید ،
 نباید بی‌اندیشید "گذشته  پایان یافته است"
یا که "آینده پیشِ روی ماست."
 با رسیدن شب ، در طناب‌ها و قرقره‌های برفراز دکل‌ها،
 صدایی به آواز  می‌خواند (اگرچه  نه  درهوا،
  نه به هیچ زبانی، زمزمه‌ئی ‌درون  پوسته‌ی  گاه)
 به پیش بروید. شمایان که می‌پندارید داری سفر  می‌کنید
شما  همان کسانی نیستید که  دیدند بندرگاه  دارد 
 دور می‌شود یا کسانی که  از کشتی پیاده  خواهند‌شد.

اینجا  میان   در همینک تا کرانه‌ئی دورتر
 در دمی‌ که  گاه  دارد  از شما گرفته می‌شود،  به  اندازه‌‌یی برابر
   بی‌اندیشید.
در  دمی که از آن  کنش و  یا ناکنش نیست
می توانی  این دریافت کنی: "در هر کجا از سپهر  که هستی
  انسان  شاید بر  سر آن باشد 
 که به گاهِ مرگ - این   آن کنش  است که

که در زندگی دیگران بارور می‌شود:
(و گاه مرگ  درهر  دم است)
و به بارآمد کنش   مَیَندیش.
 به پیش رو
                     هان  رهسپاران ، هان  دریانوردان ،
شمایان که به بندر آمده‌اید ، و شمایان که پیکرهای‌تان
از پیگرد و داوری دریا ، و یاکه از  هر حادثه
رنج می‌برند، این رسیدن‌گاه  راستین  شماست. "
چنین‌ست که کریشنا، بدان‌سان  که در آن هنگام  که به آرجونا،  در میدان جنگ، 
اندرز داد.
                                  نه  به بدرود،
 که به پیش روید، رهسپاران




IV



بانو ئی که  آرامگاهش  بر  فراز صخره ست ،
 دعاکن  برای همه کسانی که در کشتی هستند ، آنها که 
  در  کار بازار ماهی  هستند، و
کسانی که  درگیر هرگونه  بارکشی پاکیزه
و کسانی که درگیر دادوستد آنها هستند.


     نیایشی  نیز به دیگر بار  از برای زن‌هایی  که دیده‌اند که  
پسران یا همسران شان  
 ره دریا زدند و  بازنگشتند:
Figlia del tuo figlio +

 شهبانوی پردیس.

     همچنین برای کسانی که در کشتی‌ها بودند ، و سفر خویش را
 را بر روی ماسه ، در لبه‌ها‌ی  دریا به پایان رساندند،  نیایش کن
یا  با گلوئی تیره از بغض که آنها را رد نخواهی کرد
یا  در هر کجا که  صدای ناقوس دریا   به آنها  نمی‌رسد
فرشته‌ی انوشه.


V


 برای گرفتن پیامی  از اختر بهرام ، یا گفتگو با ارواح ،
برای آگاهی از رفتار هیولائی دریائی  ،
فال‌بینی ،  با  بررسی  روده‌های چارپایان  یا با خواندن از حبابی بلورین،
پی‌بردن به بیماری با بررسی امضا،  یا به کف بینی
 باخبرشدن از رویدادهای زیستن 
و یافتن سوگواری  از ریخت انگشتان؛  پیدا کردن نشانه‌های بخت 
با قرعه، یا  با تفاله چائی، آگاهی از معماي سرنوشت
با کارت‌های بازی ، یا  بازی با نمادهای افسون‌گران
یا  به خلسه‌شدن با اسیدهای باربی‌توریک، یا که کالبدشکافی نگاره‌هایی
که در درون دهشت‌های پیش از خودآگاهی تکرار می‌شوند- 
برای کاوش زهدان، یا خاک‌دان گور،  یا که رویاها،  که همه‌‌‌ی این‌ها 
وقت‌گذرانی‌ها و مخدرهائی روزمره‌اند ، در  گزارش ویژه‌ی  روزنامه‌ها:
و همیشه خواهندبود،  برخی از آنها  به ویژه هنگامی‌که
چه در کرانه های آسیا و یا بمباران خیابان ادگور
میان  کشورها تنش و سرگشتگی برخاسته‌ست
انسان کنجکاو  در کندوکاو گذشته و آینده 
به‌ آن ابعاد دست‌می‌آویزد.  هرچند دریافت
مرز میان بی‌گاه و گاه
 گمارشی برای پیر ساویز‌ست -
نه که حتی گمارشی ، که بل بده بستانی 
در درازای زیستنی برای مرگ در عشق، 
شور و بی‌خودی و ازخودگذشتگی.
که این برای بیشتر ما مردمان، تنها دمی به‌ناگهان 
ست، دمی در درون و برون از گاه،
سرگردان در بی‌هشی، گم‌شده در پرتوی  از نور خورشید
آویشن وحشی ندیده‌شده، یا تندر و برقی زمستانی
یا که آبشاری، یاکه آهنگی که  چنان به ژرفای دل شنیده شده
که به هیچ روی شنیده نمی‌شود،  اما  تا هنگامی که 
آن آهنگ ادامه دارد، تو خود آن آهنگی، اینها همه  نشانه و گمانه‌زنی‌ست.
 گمانه‌هایی که به دنبال  نشانه می‌آیند و مانده همه
 نیایش ست و  به‌جای‌آوردن و  به سام داشتن  و اندیشه و کنش.
نشانه‌ی به نیمه گمان‌شده، ارمغانی به نیمه دریافت‌شده، تراروانی ست.
اینجاست که  یگانگی ناشدای
سپهرهای هستی واقعیت شده ‌است، 
در اینجا گذشته و آینده 
به چنگ آمده و همساز گشته‌اند،
جائی‌که کنش  به دیگرروی  روال ‌آنچه
بود  که تنها رفته بود  و در درون آن
هیچ خواست‌گاهی برای رفتن  نبود -
رانده شده با  نیروهای  اهرمنی، ایزدان تاریکی
 
چنین‌ست، که کنش درست  از گذشته  و آینده 
برای بیشترین ما مردمان، 
 که تنها شکست نخورده‌اند
به  آزادگی ست
این  آماجی ست
که هرگز در اینجا  به بار نمی‌آید
زیرا  که ما تلاش خود را پیوسته  پی‌گرفته‌ایم.
ما ،  خرسند‌یم به فرجام
(نه چندان  دور از درخت مرگ )
اگر  بازگشت به گاهان  ما ، 
 زندگی مهینای خاک را بارور کند.




 

لیتل گیدینگ

    
  

I



بهار در نیمه‌ی زمستان    از برای خود موسمی است
  هر چند به جاودانه  گِل‌آلود تا به  سوی غروب آفتاب  
 آویخته در گاه ،  میان قطبِ یخ و گرمسیر.
هنگامی که روزِ کوتاه روشن‌تر‌ین روزها ست،  یخ‌زده  در آتش،
در سرمائی بی‌باد روی برکه و آبراهه‌ها، آفتاب زود‌گذر
  که یخ را به شعله می‌کشد، به دل گرما می‌بخشد.
بازتابی در آینه‌ئی از آب 
که در آغاز بعد از ظهر،  تابش آن  کورکننده  ست .
با درخششی فشرده‌تر  از شاخه‌ئی  گُرگرفته یا آتشدانی شعله‌ور،
روان  دلمرده را  برمی‌انگیزد: بی وزش باد ، اما آتشی سروش‌ین است
در  گاه تاریک سال.  میان  آب‌شدن برف و یخ‌زدگی
 شیرمایه‌ی روان  می‌تراود.  هنوز بوئی از زمین  
یا جانداران برنخاسته. این هنگام بهار است
اما نه  به پیمان‌شده با گاه.  اینک  پرچین
برای ساعتی از برف  به شکوفائی  زود‌گذر 
 سپید گشته است،  شکوفه‌زدنی  ناگهانی‌تر
از تابستان ، نه جوانه زدن و نه پژمردن،
 نه در روال  زنده‌شدن باغ.
تابستان کجاست ،    انگار ناشدنی‌ست
تابستان صفر؟

              اگر  تو از این راه آمده باشی،
و  اگر گذاری را  گرفته باشی  که شاید باید  از آن راه می‌آمدی.
  از جایی  که شاید می‌باید  از آنجا می آمدی،
اگر تو از این راه  به‌هنگام بیائی ، پرچین‌ها را  در اردیبهشت ماه
  به دیگر بار سپید خواهی یافت، به هوس‌بازانه دلفریب
در پایان سفرت ، به همچنین خواهد بود،    اگر 
به شب  همچون  پادشاهی شکست‌خورده می‌آمدی ،  
اگر  به روز  می‌آمدی  و نمی‌دانستی  برای چه آمده‌ئی ،
 به همچنین خواهد بود هنگامی‌که  جاده‌ی‌ ناهموار را ترک می‌کنی 
و از پشت خوک‌دانی به سوی نمای مرده‌ي ساختمان  و سنگ گور
بپیچی. و آنچه  که  می‌پنداشتی  برای آن آمده‌ئی
 تنها صدفی ست،   پوسته‌ئی  به گرد معنی
که  از آن  آماج  تنها هنگامی برون می‌شود که  رسیده باشد 
آنهم اگر که داشته باشد. یا که تو هیچ  آماجی نداشتی

یا  که  آماج فراتر از غایتی است که در شُمُر آورده بودی
و  با کامیابی در رسیدن به‌آن دگرگون شده ست.   جاهای دیگری هم هستند 
که همچنین  در پایان جهان می‌باشند ، برخی در  میان دندان‌های دریا ،
یا  برفراز  دریاچه‌ئی  تاریک ، در یک  کویر یا یک شهر -
اما این نزدیکترین ست، در  جای و بهنگام ،
اکنون و در  ایران+*.

              اگر تو از این راه آمده  باشی ،
 از هر راهی که آمده‌باشی ، از هر کجا که   آغاز کرده باشی،
در هر گاه یا هر  موسمی ،
 همیشه یکسان خواهد بود:  می‌باید  حس و اندیشار را
 به کنار بگذاری،  تو  برای راستی‌آزمائی  ،
خود آموزی ، یا سیرائی کنجکاوی خود  
یا رساندن گزارش  به اینجا نیامده‌ئی .  تو در اینجائی  تا به زانو در آیی
در جایی که  نیایش ارزش داشته است . و نیایش   از
 تنها چیدمان واژه‌ها ،  کارکرد خودآگاهیِ
اندیشه‌ی نیایشگر  ، یا آوای  صدای نیایشگر بیشترست
و آنچه که مردگان برایش هیچ نداشتند که بگویند، هنگامی‌که می‌زیستند.
آنها  که مرده‌اَند  به تو می‌توانند  بگویند: که  رسانه‌گری مرده
       به زبانی فراتر از زبان زنده ها به آتش درآمیخته است
 اینجا ،   در تقاطع دَمی بی‌گاه
   ایران است و هیچ کجا. هرگز و همیشه.





 II

 

  خاکستر همه  گل‌های سوخته 
روی آستین   مردی کهن سال ریخته
گرد و غبار که در هوا  آویخته ست
 فرجام داستان‌ست  که برهیخته
غبار خاک  به دم کشیده‌ی دوش  -
دیوارهای خانه بود ،  چوب‌تخته‌ها و موش ،
مرگ امید  بود و  همه ناکامی ،
       این هوای مرگ است   به تلخ‌کامی.


بر روی دیده و دهان
 سیل  و خشکی‌ست به نهان،
آب مرده ست و  شن‌زار  مرده‌ست
در چالشی میان باختن او  برده‌ست.
خاک تفته‌ی خشکِ بی‌بار
در شگفت از  پوچی کشت‌وکار ،
می‌خندد  بدون یک لبخند.
       کین مرگ زمین است به نیش‌خند.
   
آب و آتش ست که گشته‌اند چیره
بر شهر و مرتع و علف‌های خیره.
آب و آتش به تمسخر کشیده‌اند
از خودگذشتگیِ  ناکرده‌  را که  دیده‌اند
آب و آتش پوسیده می‌شوند
بنیادهای خدشه‌دار کز یاد می‌روند ،
از آرامگاه  و آهنگ گروه سوگوار.
       این  آب و آتش است  که مرده به ناگوار.
پیش از بامداد در ساعتی نامطمئن   
     نزدیک به پایان شبی  پایان‌ناپذیر
     در پایان پیاپی بی‌پایانی
پس آنکه  کبوتر تاریک با زبانی سوسوزن
     از زیر افق خانگی   خویش گذشت 
     هنگامی‌که برگ‌های  خشک مرده هنوزمانندقوطی‌ئی خالی  روی آسفالت 
قرش‌قرش می‌کردند و  میان سه  کوی
 هنگامی که دود برخاست، هیچ صدای دیگری نبود
     من کسی را دیدم  که راه می‌رفت ، بی‌هدف و  شتاب‌زده  
چنانکه گویی بر‌گ‌هائی فلزی ست که  به سوی من وزیده شده  
     پیش از سپیده‌دمِ  شهر، ناپایدار  در برابر باد
    و  چون  به  چهره‌یی که  سر یه زیر بود  خیره شدم
همچون آن نگاه پرسشگرِمان  که  در نخستین دیدار با
     بیگانه‌ئی ، در فرجامین دم‌های غروب،  وی را به چالش می‌کشیم
     که به  ناگهان چهره‌ی استاد مرده‌ئي را دریافتم که
می شناختم‌اَش، و فراموش‌اَش  کرده بودم، و به نیمه به یاد آوردم 
     هم یکی و هم بسیار؛ در ویژگی  قهوه‌ئی پخته‌ی

     چشمان آشنای   شبح‌مرگی  درهم‌آمیخته
هم از آشنایان نزدیک  و هم  شناخته‌نشدنی.
     چنین بود که من  انگار به دو پاره کردم و گریستم
     و صدای گریه‌ی دیگری را شنیدم که  گفت: "هان!  تو اینجائی؟'
اگرچه ما نبودیم و  من هنوز همان بودم که
     خود را می‌شناختم و با این همه کسی دیگر ‌بودم -
     و او  سیما‌ئی بود که هنوز داشت چهره می‌گرفت: هرچند واژه‌ها    
برای  واداشتن به شناختی   که  در پیش‌تر داشتند بس بودند.
     و  چنین بود که ، هم‌سازگار با  وزش بادی مشترک ،
    بس بیگانه از یکدگر که مایه‌ی کج‌فهمی‌‌مان بشود‌ ،
در هم‌سازگاری  در این   تقاطعِ گاه
     از  دیداری در هیچ کجا ، نه در پیش  و نه در پس ،
     ما باهم پیاده‌رو را در گشتِ مرگ  پیمودیم.
من گفتم: "شگفتا که  احساس می‌کنم آسان است ،
      با این همه،   آسانی مایه‌ی شگفتی است. پس بامن بگو:
      شاید من درنیابم ،  و شاید هم که به یاد نیاورم.
و او گفت: 'من شیفته‌ی آن نیستم که اندیشه‌ها و  نگرش‌اَم را
     که تو فراموش‌شان کرده‌ئی و چیزهائی به درد بخور بودند
     پیش‌آزمائی کنم: بگذار که باشند.
به همین‌سان بودند آنها که از آن خودت بود، و دعا کن  که   دیگران نیز
     آنها را بر تو ببخشایند ، به همان‌سان که من دعا می‌کنم  که تو نیز برمن  ببخشی 
     هم بد و هم خوب را. که میوه‌های هستند در فصل  پیش خورده شده 

و دَرنده‌ی گرسنه‌ئی که سیر شده    دَلو  تهی‌شده را لگد  خواهد زد.
     زیرا  واژه‌های سال پیش از آن زبان سال  پیش‌اَند
     و  واژه‌های سال دیگر  چشم‌به‌راه  صدای دیگری هستند.
اگرچه، به همان‌سان که اینک  برای روان ناخشنودِ بیگانه
      اینک گذرگاه را  نشان از راه‌یندانی  در میان دوجهان 
      که به یکدیگر  بس همانند می‌شوند، نیست.
چنین‌ست که   به هنگامی که پیکرم را در کرانه‌ئی دوردست رها کردم. 
 هرگز نمی‌پنداشتم که واژه‌هایی را  خواهم یافت  که اینک آنها را  به‌زبان می‌آورم
     در خیابان‌هائی که هرگز نمی‌پنداشتم که  به دیگربار خواهم‌شان دید 

از آنجا که  باره‌یِ  نگرانی ما  سخن  بود و سخن بود که ما را  برانگیزانید تا
     گویش تبارمان را پالایش نمائیم
     و ‌اندیشه را به پیش‌بینی و آینده‌نگری  برانگیزانیم،
پروایم ده که ارمغان‌هائی را که برای سال‌های پیری پس‌انداز شده بازگشایم
     تا که دیهیمی باشد برای  یک عمر تکاپوی تو.
     نخست این که ، سایشی  سرد  پایان‌یافتن  احساس‌ست
پایان دلپذیری ، یا دهش مژده‌ئی 
      که چون  پیکر و روان به جدا فتادگی  آغاز می‌کنند‌،
      به سان بی‌مزگی تلخ میوه‌ئی رسیده در سایه‌ می‌مانند.

دوم ، از‌کار‌افتادگی آگاهانه، خشمگنی بر
      بلاهت انسان ست ، و  بیزاری
     از خندیدن به آنچه که دیگر  خنده‌دار نیست.

و به‌فرجام ، درد شکنجه‌ی   بازهمان‌کردنِ
     همه‌ی آنچه  که کرده بودی و مایه‌ی  شرم بود
     از انگیزه‌های دیر آشکار ، و آگاهی
از کارهایی  بد انجام شده  و انجام‌شده  برای آسیب به دیگران  
     که در پیش کرده بودی به انگار این‌که نکوکاری می‌کنی.
     و سپس  سوزش نیش‌مانند  پشتیبانی ابلهان ، و لکه‌های ننگ افتخار.
 
 روان ‌آسیمه، پیش‌می‌رود از چاله به چاله،
     مگر اینکه پاکیزه شود با  آتش  پالاینده 
     جایی که باید مانند کسی که می‌رقصد  به اندازه هماهنگ‌باشی. '
اینک روز  در خیابان به‌هم ریخته  داشت که سر  می‌زد 
    که او مرا به گونه‌ئی وداع ترک کرد ،
     و در  میان آوای آژیر ناپدید شد.




III



 در میانه‌ی پرچین  سه  ویژگی شکوفا می‌شود   
 وابستگی به خود و به چیزها و به کسان، یا گسستگی  
از خود و از چیزها و از کسان؛ و یا  پرورش میان آنها ،
   که گرچه  یه یکدگر  هم‌سان می‌مانند به بس از هم دگرگونند: به یک‌سان‌گیری 
که هم‌سان  به دیگران  چنان  ‌گیاه می‌ماند  که مرگ همسان زندگی است،
بودنی  میان دو زندگی - گُل ‌ندادن ، میان
گزنه زنده و مرده. این ست بهره‌گیری از یادها برای:
رهایی - نه  برای عشقی کمتر  که بل برای گستردن
عشقی فراتر از خواستن، و پس رهایی از
آیندهِ  به همان‌سان که از  گذشته.   چنین است که، عشق به یک کشور
 از  وابستگی به  میدان کنش خودمان آغاز می‌شود 
و می‌رسد به آنجا که  که آن کنش را  از مهینائی‌ئی اندک یافت 
گرچه  این هرگز  یکسان‌گیری نیست. تاریخ  شاید از بردگی باشد ،
تاریخ  شاید آزادگی باشد. بنگر ،  که اینک  آنها ناپدید می‌شوند ،
چهره‌ها و  جاها ، با آن خودی که ، گویی می‌توانست ، به آنها عشق بورزد.
 تاکه باز نو بشود ، تراپیکر بشود  در  چیدمانی دیگر.

گناه باهوده‌ست++، اگرچه
همه چیز خوب خواهد شد، و
همه گونه چیزها خوب خواهدشد.
اگر  به دیگر بار   به اینجا بیاندیشم،
و به مردم ،  نچندان  ستودنی ست،
نه از هیچ  بستگانی نزدیک  و  یا مهربانان ،
اگرچه   برخی دارای نبوغی ویژه‌اَند و
همگی  زیر هنایش   نبوغی  همگانی  ،
هموند باهم  در چالشی که آنها را از هم جداکرده.
اگر به هنگام در رسیدن شب به پادشاهی  بی‌اندیشم ،
به سه مرد و  شماری بیشتر ،  روی داربست
و  به تنی چند در جاهائی دیگر ،  دراینجا و  
در کشورهائی دیگر،   که  از یاد رفته مردند
و  به کسی که نابینا و  خاموش درگذشت
چرا باید  به بزرگداشت بنشینیم
آیا این مردگان مهیناتر از مردنند؟ 
این نه این‌ست که زنگ ناقوس را به وارون بزنیم
 و نه  که  خواندن وردی ست
برای احضار روح یک گل سرخ.
ما نمی‌توانیم  دسته‌بندی‌های  پیشین را  ازنو زنده کنیم
ما نمی توانیم  راهکارهای  پیشین را بازگردانیم  
یا  که بدنبال  طبلی کهن  به پیش‌رویم.
این مردان و کسانی که با آنها به  رویارو  برخاستند 
و  آنان که  اینان با آنها  به رویارو شدند
 وندیداد خاموشی را  پذیرفتند
و  تنها در یک  گروه گرد هم آمدند.
هر آنچه  که  از کامیابان به ما رسید
ازمردمان شکست‌خورده گرفته‌ایم
آنچه که آنها وادار شدند به ما نهند - نمادی بود:
نمادی که در مرگ شایان شده بود.
و همه چیز خوب خواهد شد و
همه گونه  چیزها خوب  خواهدشد
با  پالودن انگیزه
در زمینه‌ی درخواست‌هامان به زاری.
 



IV




کبوتری  که به زیر آمده  شکسته   هوا را  
با   دهشتی   چو شعله فروزان
‌ آگهداد می‌کند به زبان نوا را
 پالایشی از خطا و گناهی  که سوزان
  به امیدتنها ، ورنه همه  درد بی دوارا
       به گزینشی نهفته  به  خش و به بوته‌ي  خش  
       که شود  رها ز آتش  به شراره‌های آتش.

 این  عشق بود که  بنا  نهاد شکنجه را؟ 
عشق که نامی ناشناخته ست
در پس دست‌هایی که بافته‌اَند به سرپنجه
پیرهنی  بی‌تاب را  ز شعله‌ئی که گداخته ست
که نیست درتوان آدمی  فروکش آن  به هر سنجه
       ما تنها به زیستنیم  و تنها به دَم کشدنیم 
       یا سوخته در آتشیم و یا به آتش کشیدنیم
       .

 


V


 

آنچه که ما  آغازش می‌خوانیم بیشتر  انجام است
و  به انجامی رساندن، پرداختنی است  به آغازی  
انجام همان جایی است که   از آن آغاز می‌کنیم. و هر فراز
و جمله‌ئی که درست است (جایی که هر واژه‌ئی در سرای خویش است،
در جائي نشسته برای  پشتیبانی از دیگران
واژه‌ئی نه سربه‌زیر و نه خودنما ،
بده‌بستانی آسان از  کهنه و نو ،
واژه‌ئی مشترک  بیخته‌ئیک و نه ژاژ‌گویانه ،
واژه‌ئی دهناد  به‌آماجیک  اگرچه  نه  به وانمودوگزافه،
هم‌پائی شایانی در رقصی باهم )
هر فراز و هر جمله را انجامی و آغازی است ،
هر سروده یادنامه‌يي به سوگ  است. و هر  کنش
 گامی ست به  برزن ، به آتش ، به زیر  در حلقوم دریا  
یا به سوی سنگ‌نبشته‌ئی ناخوانا: و از آنجاست که ما آغاز می‌کنیم.
ما با مردن می میریم:
 می‌بینیم که آنها رفته‌اند و ما نیز با آنها می‌رویم.
ما با مردگان زاده ‌شده‌ایم:
می بینیم، که آنها باز می‌گردند و ما را با خود  می‌آورند.
دمَ گل‌سرخ زیستن و  دَم درخت مرگ
 یه یک اندازه‌ بلندند. مردمانی بدون تاریخ
از گاه رها  نمی شوند ، زیرا تاریخ   چیدمانی ست از
 دَم‌های بدون گاه.  پس چون ،  هنگامی که روشنایی  در
بعدازظهری زمستانی می‌میرد ، در نیایشگاهی متروک
تاریخ  اینک است و  ایران.



با نگاریدن این عشق و  آوای این
      فراخواندن
ما  از کاوش  دست برنخواهیم کشید 
و   در انجام همه کاوش‌های‌مان
به  آنجا خواهیم رسید که از آنجا آغاز کرده بودیم
و  آنجا  را برای نخستین بار خواهیم دید.
و از  میان ناشناخته ،  دروازه را به یاد می‌آوربم
هنگامی‌که فرجامین سرزمین   برای یافتن مانده بود
آیا آن همان آغاز بود.
در سرچشمه‌ي درازترین رودخانه
صدای آبشاری پنهان
و  کودکان روی درخت سیب هنوز
یافته نشده‌اند ، زیرا  که جستجو نشده‌‌اند 
اما شنوده شده‌اند ، به نیمه شنفته ، در ایستا 
 میان دو موج  در دریا.

  اینک تندتر، اینجا ، اکنون ، همیشه -
بروندی از  سادگی شایان
(هزینه‌ئی نه  کمتر از همه چیز)
و همه چیز خوب خواهد شد و
همه  چیزها  خوب  خواهد شد
هنگامی که زبانه‌های شعله  فرو‌می‌کشند
درون  گِره‌ي تاج‌دار آتش
و آتش و گل‌سرخ زندگی یکی می‌شوند.




پانویس ها 


* زبان الیوت  آیه های کتاب Ecclesiastes را  پژواک  می‌کند: "برای هر چیز موسمی هست ، و  هنگامی  برای هر ‌آماج در زیر آسمان: ی هنگامی برای  زاده شدن ، و  هنگامی رای مردن. هنگامی  برای کاشت و هنگامی برای برداشت آنچه که کاشته شده است -- Eccl 3: 1-2

 ** الیوت گفت‌نشان مری ملکه اسکاتلند  Mary Queen of Scots را که " در فرجام من آغاز من است" ("En ma fin est mon commencement").وارون نموده است 

***  این بخش و اژه‌های  کهن آن مانند  daunsinge از کتاب سر توماس  الیوت  Sir Thomas Elyot, یکی از هم‌تباران الیوت  به نام "کتاب نامزدان فرمانداری" The Boke Named the Governour  (۱۵۳۰) گرفته شده است 

 ****  در ۱۹۰۲  کنان دویل Conan Doyle نویسنده‌ داستا‌ن‌ها‌ی  شرلوک هولمز داستان باتلاق گریمپن Grimpen Mire را نوشت.  واژه‌نامه آکسفورد این واژه را در ۱۹۷۲ به واژه‌نامه  افزود و نوشت که ریشه‌ی این واژه ناپیداست و سروده‌ی الیوت را به آوند خاستگاه آن نشان داد.  ویلیام اس. بارینگ- گولد یکی از پژوهشگران  پرآوازه‌ی شرلوک هلمز در ۱۹۶۷ نوشت  که باتلاق گرمپین م ی‌باید باتلاق  گریمزپاوند  Grimspound Bog در دارتمور Dartmoor باشد. این باتلاق جائی ترسناک بود که  با نهادن  پا در آن  انسان و ستوران را به درون می‌کشید

×× آلماناک دو گوثا Almanach de Gotha کتاب راهنمای خاندان پادشاهی  و مهینان و دیوان‌سالاران اروپا در برگیر زندگی‌نامه ودیگر آگهی‌ها  که دربار ساکس-کوبورگ و گوثا در آلمان آنرا منتشر  می‌نمود

 *****  الیوت تنها در باره‌ی آوند این چهارگاه می نویسد: "دِرای سالوِجِز - ( شاید les trois sauvages) - گروه کوچکی از صخره‌ها ، با یک چراغ  دریائی ، در  کرانه‌ی شمال خاوری  کیپ آن ،  در ماساچوست است."

 ****** کریشنا و ارجونا در میدان جنگ: در کتاب آشاوان هندوان  مها بارتا Mahabharata ، گفتمانی در  بخش باگاواد گیتا  Bhagavad Gita

 + (دختر پسر خویش --  دانته پردیس)

++  این بخش از آشکارهای دلباختگی ایزدی Revelations of Divine Love نوشته‌ی  راهبه‌ئی به نام  جولیان نورویچ Dame Julian of Norwich   است که سیزدهمین آشکاری  را می توان چنین برگردان نمود " گناه ضروری‌ست ، اما خوب خواهد شد ،  همه چیز خوب خواهد شد "

 +* به آشکار الیوت می نویسد انگلیس 

# . در باره‌ی چهار گوش  گرد the box circle تفسیرهای بسیاری شده است . برخی پنداشته‌اند که این گرده‌یی از بوته‌های شمشاد بوده ست و بنابراین برگردان باید گرده‌ی‌شمشاد باشد ولی پژوهش‌ها نشان می‌دهند که هرگز باغچه‌گردی از شمشاد در باغ گلسرخ برنت‌نورتون نبوده است برخی دیگر پنداشته‌اند که الیوت از این آمیزه صحنه تئاتر بوده.  ولی چنین انگاره‌ئی بسیار دوراز پنداشت است. در اینجا بی‌گمان الیوت از شدایی ناشدنی چارگوش گرد سخن می گوید همان‌سان که استخر تهی‌  از آب به ناگاه در زیر پرتو‌آفتاب پر از آب می‌شود. الیوت در باره‌ی چارگوش گرد می‌نویسد:

 While it is true that the round square is both square and round, it is not true to say that it is both round and not round, although square may imply, in other contexts, not-round. This is to confuse two planes of reality; so far as the object exists at all it is both square and round, but the squreness and roundness which it has are the squareness and roundness of that degree of reality; the object is not present upon that level of reality upon which square and round are contradictory, though it is none the less, qua object, real.


اگرچه درست است که چارگوش گرد هم  چارگوش است و هم گرد ... اما اینکه بگوییم هم گرد است و هم گرد نیست درست نیست - گرچه ممکن است چارگوش در  هم‌بافت‌هایی دیگر -  می‌‌تواند نشان از ناگرد باشد. این به کج‌دریافت دو گستره از واقعیت است. تا بدآنجا که این  چیز  به گونه‌ئی  هستی دارد ، هم چارگوش و هم گرد است ... اما   چارگوشگی و گردگی‌ئی که دارد ،  چارگوشگی و گردگی‌ بودن  در آن درجه از واقعیت است. این  چیز در آن پهنه از واقعیت که  چارگوش و گردی  با هم ناسازگار هستند  هستی ندارد - هرچند که ، به آوند بک چیز،  به هر روی واقعیت ست.



τοῦ λόγου δὲ ἐόντος ξυνοῦ ζώουσιν οἱ πολλοί

ὡς ἰδίαν ἔχοντες φρόνησιν

1. p.77. Fr.2


ὁδὸς ἄνω κάτω μία καὶ ὡυτή

1. p.89. Fr.60

Diels: Die Fragmente der Vorsokratiker (Herakleitos)



BURNT NORTON

 

  

Time present and time past

Are both perhaps present in time future,

And time future contained in time past.

If all time is eternally present

All time is unredeemable.

What might have been is an abstraction

Remaining a perpetual possibility

Only in a world of speculation.

What might have been and what has been

Point to one end, which is always present.

Footfalls echo in the memory

Down the passage which we did not take

Towards the door we never opened

Into the rose-garden. My words echo

Thus, in your mind.

                              But to what purpose

Disturbing the dust on a bowl of rose-leaves

I do not know.

                        Other echoes

Inhabit the garden. Shall we follow?

Quick, said the bird, find them, find them,

Round the corner. Through the first gate,

Into our first world, shall we follow

The deception of the thrush? Into our first world.

There they were, dignified, invisible,

Moving without pressure, over the dead leaves,

In the autumn heat, through the vibrant air,

And the bird called, in response to

The unheard music hidden in the shrubbery,

And the unseen eyebeam crossed, for the roses

Had the look of flowers that are looked at.

There they were as our guests, accepted and accepting.

So we moved, and they, in a formal pattern,

Along the empty alley, into the box circle,

To look down into the drained pool.

Dry the pool, dry concrete, brown edged,

And the pool was filled with water out of sunlight,

And the lotos rose, quietly, quietly,

The surface glittered out of heart of light,

And they were behind us, reflected in the pool.

Then a cloud passed, and the pool was empty.

Go, said the bird, for the leaves were full of children,

Hidden excitedly, containing laughter.

Go, go, go, said the bird: human kind

Cannot bear very much reality.

Time past and time future

What might have been and what has been

Point to one end, which is always present.




II


Garlic and sapphires in the mud

Clot the bedded axle-tree.

The trilling wire in the blood

Sings below inveterate scars

Appeasing long forgotten wars.

The dance along the artery

The circulation of the lymph

Are figured in the drift of stars

Ascend to summer in the tree

We move above the moving tree

In light upon the figured leaf

And hear upon the sodden floor

Below, the boarhound and the boar

Pursue their pattern as before

But reconciled among the stars.


At the still point of the turning world. Neither flesh nor fleshless;

Neither from nor towards; at the still point, there the dance is,

But neither arrest nor movement. And do not call it fixity,

Where past and future are gathered. Neither movement from nor towards,

Neither ascent nor decline. Except for the point, the still point,

There would be no dance, and there is only the dance.

I can only say, there we have been: but I cannot say where.

And I cannot say, how long, for that is to place it in time.

The inner freedom from the practical desire,

The release from action and suffering, release from the inner

And the outer compulsion, yet surrounded

By a grace of sense, a white light still and moving,

Erhebung without motion, concentration

Without elimination, both a new world

And the old made explicit, understood

In the completion of its partial ecstasy,

The resolution of its partial horror.

Yet the enchainment of past and future

Woven in the weakness of the changing body,

Protects mankind from heaven and damnation

Which flesh cannot endure.

                                          Time past and time future

Allow but a little consciousness.

To be conscious is not to be in time

But only in time can the moment in the rose-garden,

The moment in the arbour where the rain beat,

The moment in the draughty church at smokefall

Be remembered; involved with past and future.

Only through time time is conquered.




III


Here is a place of disaffection

Time before and time after

In a dim light: neither daylight

Investing form with lucid stillness

Turning shadow into transient beauty

With slow rotation suggesting permanence

Nor darkness to purify the soul

Emptying the sensual with deprivation

Cleansing affection from the temporal.

Neither plenitude nor vacancy. Only a flicker

Over the strained time-ridden faces

Distracted from distraction by distraction

Filled with fancies and empty of meaning

Tumid apathy with no concentration

Men and bits of paper, whirled by the cold wind

That blows before and after time,

Wind in and out of unwholesome lungs

Time before and time after.

Eructation of unhealthy souls

Into the faded air, the torpid

Driven on the wind that sweeps the gloomy hills of London,

Hampstead and Clerkenwell, Campden and Putney,

Highgate, Primrose and Ludgate. Not here

Not here the darkness, in this twittering world.


    Descend lower, descend only

Into the world of perpetual solitude,

World not world, but that which is not world,

Internal darkness, deprivation

And destitution of all property,

Desiccation of the world of sense,

Evacuation of the world of fancy,

Inoperancy of the world of spirit;

This is the one way, and the other

Is the same, not in movement

But abstention from movement; while the world moves

In appetency, on its metalled ways

Of time past and time future.




IV


Time and the bell have buried the day,

The black cloud carries the sun away.

Will the sunflower turn to us, will the clematis

Stray down, bend to us; tendril and spray

Clutch and cling?


    Chill

Fingers of yew be curled

Down on us? After the kingfisher's wing

Has answered light to light, and is silent, the light is still

At the still point of the turning world.




V


Words move, music moves

Only in time; but that which is only living

Can only die. Words, after speech, reach

Into the silence. Only by the form, the pattern,

Can words or music reach

The stillness, as a Chinese jar still

Moves perpetually in its stillness.

Not the stillness of the violin, while the note lasts,

Not that only, but the co-existence,

Or say that the end precedes the beginning,

And the end and the beginning were always there

Before the beginning and after the end.

And all is always now. Words strain,

Crack and sometimes break, under the burden,

Under the tension, slip, slide, perish,

Decay with imprecision, will not stay in place,

Will not stay still. Shrieking voices

Scolding, mocking, or merely chattering,

Always assail them. The Word in the desert

Is most attacked by voices of temptation,

The crying shadow in the funeral dance,

The loud lament of the disconsolate chimera.


    The detail of the pattern is movement,

As in the figure of the ten stairs.

Desire itself is movement

Not in itself desirable;

Love is itself unmoving,

Only the cause and end of movement,

Timeless, and undesiring

Except in the aspect of time

Caught in the form of limitation

Between un-being and being.

Sudden in a shaft of sunlight

Even while the dust moves

There rises the hidden laughter

Of children in the foliage

Quick now, here, now, always—

Ridiculous the waste sad time

Stretching before and after.



 EAST COKER

 

I


In my beginning is my end. In succession

Houses rise and fall, crumble, are extended,

Are removed, destroyed, restored, or in their place

Is an open field, or a factory, or a by-pass.

Old stone to new building, old timber to new fires,

Old fires to ashes, and ashes to the earth

Which is already flesh, fur and faeces,

Bone of man and beast, cornstalk and leaf.

Houses live and die: there is a time for building

And a time for living and for generation

And a time for the wind to break the loosened pane

And to shake the wainscot where the field-mouse trots

And to shake the tattered arras woven with a silent motto.


    In my beginning is my end. Now the light falls

Across the open field, leaving the deep lane

Shuttered with branches, dark in the afternoon,

Where you lean against a bank while a van passes,

And the deep lane insists on the direction

Into the village, in the electric heat

Hypnotised. In a warm haze the sultry light

Is absorbed, not refracted, by grey stone.

The dahlias sleep in the empty silence.

Wait for the early owl.


                                    In that open field

If you do not come too close, if you do not come too close,

On a summer midnight, you can hear the music

Of the weak pipe and the little drum

And see them dancing around the bonfire

The association of man and woman

In daunsinge, signifying matrimonie—

A dignified and commodiois sacrament.

Two and two, necessarye coniunction,

Holding eche other by the hand or the arm

Whiche betokeneth concorde. Round and round the fire

Leaping through the flames, or joined in circles,

Rustically solemn or in rustic laughter

Lifting heavy feet in clumsy shoes,

Earth feet, loam feet, lifted in country mirth

Mirth of those long since under earth

Nourishing the corn. Keeping time,

Keeping the rhythm in their dancing

As in their living in the living seasons

The time of the seasons and the constellations

The time of milking and the time of harvest

The time of the coupling of man and woman

And that of beasts. Feet rising and falling.

Eating and drinking. Dung and death.


    Dawn points, and another day

Prepares for heat and silence. Out at sea the dawn wind

Wrinkles and slides. I am here

Or there, or elsewhere. In my beginning.




II


What is the late November doing

With the disturbance of the spring

And creatures of the summer heat,

And snowdrops writhing under feet

And hollyhocks that aim too high

Red into grey and tumble down

Late roses filled with early snow?

Thunder rolled by the rolling stars

Simulates triumphal cars

Deployed in constellated wars

Scorpion fights against the Sun

Until the Sun and Moon go down

Comets weep and Leonids fly

Hunt the heavens and the plains

Whirled in a vortex that shall bring

The world to that destructive fire

Which burns before the ice-cap reigns.


    That was a way of putting it—not very satisfactory:

A periphrastic study in a worn-out poetical fashion,

Leaving one still with the intolerable wrestle

With words and meanings. The poetry does not matter.

It was not (to start again) what one had expected.

What was to be the value of the long looked forward to,

Long hoped for calm, the autumnal serenity

And the wisdom of age? Had they deceived us

Or deceived themselves, the quiet-voiced elders,

Bequeathing us merely a receipt for deceit?

The serenity only a deliberate hebetude,

The wisdom only the knowledge of dead secrets

Useless in the darkness into which they peered

Or from which they turned their eyes. There is, it seems to us,

At best, only a limited value

In the knowledge derived from experience.

The knowledge imposes a pattern, and falsifies,

For the pattern is new in every moment

And every moment is a new and shocking

Valuation of all we have been. We are only undeceived

Of that which, deceiving, could no longer harm.

In the middle, not only in the middle of the way

But all the way, in a dark wood, in a bramble,

On the edge of a grimpen, where is no secure foothold,

And menaced by monsters, fancy lights,

Risking enchantment. Do not let me hear

Of the wisdom of old men, but rather of their folly,

Their fear of fear and frenzy, their fear of possession,

Of belonging to another, or to others, or to God.

The only wisdom we can hope to acquire

Is the wisdom of humility: humility is endless.


    The houses are all gone under the sea.


    The dancers are all gone under the hill.




III


O dark dark dark. They all go into the dark,

The vacant interstellar spaces, the vacant into the vacant,

The captains, merchant bankers, eminent men of letters,

The generous patrons of art, the statesmen and the rulers,

Distinguished civil servants, chairmen of many committees,

Industrial lords and petty contractors, all go into the dark,

And dark the Sun and Moon, and the Almanach de Gotha

And the Stock Exchange Gazette, the Directory of Directors,

And cold the sense and lost the motive of action.

And we all go with them, into the silent funeral,

Nobody's funeral, for there is no one to bury.

I said to my soul, be still, and let the dark come upon you

Which shall be the darkness of God. As, in a theatre,

The lights are extinguished, for the scene to be changed

With a hollow rumble of wings, with a movement of darkness on darkness,

And we know that the hills and the trees, the distant panorama

And the bold imposing facade are all being rolled away—

Or as, when an underground train, in the tube, stops too long between stations

And the conversation rises and slowly fades into silence

And you see behind every face the mental emptiness deepen

Leaving only the growing terror of nothing to think about;

Or when, under ether, the mind is conscious but conscious of nothing—

I said to my soul, be still, and wait without hope

For hope would be hope for the wrong thing; wait without love,

For love would be love of the wrong thing; there is yet faith

But the faith and the love and the hope are all in the waiting.

Wait without thought, for you are not ready for thought:

So the darkness shall be the light, and the stillness the dancing.

Whisper of running streams, and winter lightning.

The wild thyme unseen and the wild strawberry,

The laughter in the garden, echoed ecstasy

Not lost, but requiring, pointing to the agony

Of death and birth.


                                    You say I am repeating

Something I have said before. I shall say it again.

Shall I say it again? In order to arrive there,

To arrive where you are, to get from where you are not,

    You must go by a way wherein there is no ecstasy.

In order to arrive at what you do not know

    You must go by a way which is the way of ignorance.

In order to possess what you do not possess

    You must go by the way of dispossession.

In order to arrive at what you are not

    You must go through the way in which you are not.

And what you do not know is the only thing you know

And what you own is what you do not own

And where you are is where you are not.




IV


The wounded surgeon plies the steel

That questions the distempered part;

Beneath the bleeding hands we feel

The sharp compassion of the healer's art

Resolving the enigma of the fever chart.


    Our only health is the disease

If we obey the dying nurse

Whose constant care is not to please

But to remind of our, and Adam's curse,

And that, to be restored, our sickness must grow worse.


    The whole earth is our hospital

Endowed by the ruined millionaire,

Wherein, if we do well, we shall

Die of the absolute paternal care

That will not leave us, but prevents us everywhere.


    The chill ascends from feet to knees,

The fever sings in mental wires.

If to be warmed, then I must freeze

And quake in frigid purgatorial fires

Of which the flame is roses, and the smoke is briars.


    The dripping blood our only drink,

The bloody flesh our only food:

In spite of which we like to think

That we are sound, substantial flesh and blood—

Again, in spite of that, we call this Friday good.




V


So here I am, in the middle way, having had twenty years—

Twenty years largely wasted, the years of l'entre deux guerres

Trying to use words, and every attempt

Is a wholly new start, and a different kind of failure

Because one has only learnt to get the better of words

For the thing one no longer has to say, or the way in which

One is no longer disposed to say it. And so each venture

Is a new beginning, a raid on the inarticulate

With shabby equipment always deteriorating

In the general mess of imprecision of feeling,

Undisciplined squads of emotion. And what there is to conquer

By strength and submission, has already been discovered

Once or twice, or several times, by men whom one cannot hope

To emulate—but there is no competition—

There is only the fight to recover what has been lost

And found and lost again and again: and now, under conditions

That seem unpropitious. But perhaps neither gain nor loss.

For us, there is only the trying. The rest is not our business.


Home is where one starts from. As we grow older

The world becomes stranger, the pattern more complicated

Of dead and living. Not the intense moment

Isolated, with no before and after,

But a lifetime burning in every moment

And not the lifetime of one man only

But of old stones that cannot be deciphered.

There is a time for the evening under starlight,

A time for the evening under lamplight

(The evening with the photograph album).

Love is most nearly itself

When here and now cease to matter.

Old men ought to be explorers

Here or there does not matter

We must be still and still moving

Into another intensity

For a further union, a deeper communion

Through the dark cold and the empty desolation,

The wave cry, the wind cry, the vast waters

Of the petrel and the porpoise. In my end is my beginning.













THE DRY SALVAGES
 


(The Dry Salvages—presumably les trois sauvages—is a small group of rocks,
with a beacon, off the N.E. coast of Cape Ann, Massachusetts.
Salvages is pronounced to rhyme with assuages.
Groaner: a whistling buoy.)

I

I do not know much about gods; but I think that the river
Is a strong brown god—sullen, untamed and intractable,
Patient to some degree, at first recognised as a frontier;
Useful, untrustworthy, as a conveyor of commerce;
Then only a problem confronting the builder of bridges.
The problem once solved, the brown god is almost forgotten
By the dwellers in cities—ever, however, implacable.
Keeping his seasons and rages, destroyer, reminder
Of what men choose to forget. Unhonoured, unpropitiated
By worshippers of the machine, but waiting, watching and waiting.
His rhythm was present in the nursery bedroom,
In the rank ailanthus of the April dooryard,
In the smell of grapes on the autumn table,
And the evening circle in the winter gaslight.

    The river is within us, the sea is all about us;
The sea is the land's edge also, the granite
Into which it reaches, the beaches where it tosses
Its hints of earlier and other creation:
The starfish, the horseshoe crab, the whale's backbone;
The pools where it offers to our curiosity
The more delicate algae and the sea anemone.
It tosses up our losses, the torn seine,
The shattered lobsterpot, the broken oar
And the gear of foreign dead men. The sea has many voices,
Many gods and many voices.
                                              The salt is on the briar rose,
The fog is in the fir trees.
                                        The sea howl
And the sea yelp, are different voices
Often together heard: the whine in the rigging,
The menace and caress of wave that breaks on water,
The distant rote in the granite teeth,
And the wailing warning from the approaching headland
Are all sea voices, and the heaving groaner
Rounded homewards, and the seagull:
And under the oppression of the silent fog
The tolling bell
Measures time not our time, rung by the unhurried
Ground swell, a time
Older than the time of chronometers, older
Than time counted by anxious worried women
Lying awake, calculating the future,
Trying to unweave, unwind, unravel
And piece together the past and the future,
Between midnight and dawn, when the past is all deception,
The future futureless, before the morning watch
When time stops and time is never ending;
And the ground swell, that is and was from the beginning,
Clangs
The bell.



II

Where is there an end of it, the soundless wailing,
The silent withering of autumn flowers
Dropping their petals and remaining motionless;
Where is there an end to the drifting wreckage,
The prayer of the bone on the beach, the unprayable
Prayer at the calamitous annunciation?

    There is no end, but addition: the trailing
Consequence of further days and hours,
While emotion takes to itself the emotionless
Years of living among the breakage
Of what was believed in as the most reliable—
And therefore the fittest for renunciation.

    There is the final addition, the failing
Pride or resentment at failing powers,
The unattached devotion which might pass for devotionless,
In a drifting boat with a slow leakage,
The silent listening to the undeniable
Clamour of the bell of the last annunciation.

    Where is the end of them, the fishermen sailing
Into the wind's tail, where the fog cowers?
We cannot think of a time that is oceanless
Or of an ocean not littered with wastage
Or of a future that is not liable
Like the past, to have no destination.

    We have to think of them as forever bailing,
Setting and hauling, while the North East lowers
Over shallow banks unchanging and erosionless
Or drawing their money, drying sails at dockage;
Not as making a trip that will be unpayable
For a haul that will not bear examination.

    There is no end of it, the voiceless wailing,
No end to the withering of withered flowers,
To the movement of pain that is painless and motionless,
To the drift of the sea and the drifting wreckage,
The bone's prayer to Death its God. Only the hardly, barely prayable
Prayer of the one Annunciation.

    It seems, as one becomes older,
That the past has another pattern, and ceases to be a mere sequence—
Or even development: the latter a partial fallacy
Encouraged by superficial notions of evolution,
Which becomes, in the popular mind, a means of disowning the past.
The moments of happiness—not the sense of well-being,
Fruition, fulfilment, security or affection,
Or even a very good dinner, but the sudden illumination—
We had the experience but missed the meaning,
And approach to the meaning restores the experience
In a different form, beyond any meaning
We can assign to happiness. I have said before
That the past experience revived in the meaning
Is not the experience of one life only
But of many generations—not forgetting
Something that is probably quite ineffable:
The backward look behind the assurance
Of recorded history, the backward half-look
Over the shoulder, towards the primitive terror.
Now, we come to discover that the moments of agony
(Whether, or not, due to misunderstanding,
Having hoped for the wrong things or dreaded the wrong things,
Is not in question) are likewise permanent
With such permanence as time has. We appreciate this better
In the agony of others, nearly experienced,
Involving ourselves, than in our own.
For our own past is covered by the currents of action,
But the torment of others remains an experience
Unqualified, unworn by subsequent attrition.
People change, and smile: but the agony abides.
Time the destroyer is time the preserver,
Like the river with its cargo of dead negroes, cows and chicken coops,
The bitter apple, and the bite in the apple.
And the ragged rock in the restless waters,
Waves wash over it, fogs conceal it;
On a halcyon day it is merely a monument,
In navigable weather it is always a seamark
To lay a course by: but in the sombre season
Or the sudden fury, is what it always was.



III

I sometimes wonder if that is what Krishna meant—
Among other things—or one way of putting the same thing:
That the future is a faded song, a Royal Rose or a lavender spray
Of wistful regret for those who are not yet here to regret,
Pressed between yellow leaves of a book that has never been opened.
And the way up is the way down, the way forward is the way back.
You cannot face it steadily, but this thing is sure,
That time is no healer: the patient is no longer here.
When the train starts, and the passengers are settled
To fruit, periodicals and business letters
(And those who saw them off have left the platform)
Their faces relax from grief into relief,
To the sleepy rhythm of a hundred hours.
Fare forward, travellers! not escaping from the past
Into different lives, or into any future;
You are not the same people who left that station
Or who will arrive at any terminus,
While the narrowing rails slide together behind you;
And on the deck of the drumming liner
Watching the furrow that widens behind you,
You shall not think 'the past is finished'
Or 'the future is before us'.
At nightfall, in the rigging and the aerial,
Is a voice descanting (though not to the ear,
The murmuring shell of time, and not in any language)
'Fare forward, you who think that you are voyaging;
You are not those who saw the harbour
Receding, or those who will disembark.
Here between the hither and the farther shore
While time is withdrawn, consider the future
And the past with an equal mind.
At the moment which is not of action or inaction
You can receive this: "on whatever sphere of being
The mind of a man may be intent
At the time of death"—that is the one action
(And the time of death is every moment)
Which shall fructify in the lives of others:
And do not think of the fruit of action.
Fare forward.
                      O voyagers, O seamen,
You who came to port, and you whose bodies
Will suffer the trial and judgement of the sea,
Or whatever event, this is your real destination.'
So Krishna, as when he admonished Arjuna
On the field of battle.
                                  Not fare well,
But fare forward, voyagers.



IV

Lady, whose shrine stands on the promontory,
Pray for all those who are in ships, those
Whose business has to do with fish, and
Those concerned with every lawful traffic
And those who conduct them.

    Repeat a prayer also on behalf of
Women who have seen their sons or husbands
Setting forth, and not returning:
Figlia del tuo figlio,
Queen of Heaven.

    Also pray for those who were in ships, and
Ended their voyage on the sand, in the sea's lips
Or in the dark throat which will not reject them
Or wherever cannot reach them the sound of the sea bell's
Perpetual angelus.



V

To communicate with Mars, converse with spirits,
To report the behaviour of the sea monster,
Describe the horoscope, haruspicate or scry,
Observe disease in signatures, evoke
Biography from the wrinkles of the palm
And tragedy from fingers; release omens
By sortilege, or tea leaves, riddle the inevitable
With playing cards, fiddle with pentagrams
Or barbituric acids, or dissect
The recurrent image into pre-conscious terrors—
To explore the womb, or tomb, or dreams; all these are usual
Pastimes and drugs, and features of the press:
And always will be, some of them especially
When there is distress of nations and perplexity
Whether on the shores of Asia, or in the Edgware Road.
Men's curiosity searches past and future
And clings to that dimension. But to apprehend
The point of intersection of the timeless
With time, is an occupation for the saint—
No occupation either, but something given
And taken, in a lifetime's death in love,
Ardour and selflessness and self-surrender.
For most of us, there is only the unattended
Moment, the moment in and out of time,
The distraction fit, lost in a shaft of sunlight,
The wild thyme unseen, or the winter lightning
Or the waterfall, or music heard so deeply
That it is not heard at all, but you are the music
While the music lasts. These are only hints and guesses,
Hints followed by guesses; and the rest
Is prayer, observance, discipline, thought and action.
The hint half guessed, the gift half understood, is Incarnation.
Here the impossible union
Of spheres of existence is actual,
Here the past and future
Are conquered, and reconciled,
Where action were otherwise movement
Of that which is only moved
And has in it no source of movement—
Driven by daemonic, chthonic
Powers. And right action is freedom
From past and future also.
For most of us, this is the aim
Never here to be realised;
Who are only undefeated
Because we have gone on trying;
We, content at the last
If our temporal reversion nourish
(Not too far from the yew-tree)
The life of significant soil.






LITTLE GIDDING
 

I

Midwinter spring is its own season
Sempiternal though sodden towards sundown,
Suspended in time, between pole and tropic.
When the short day is brightest, with frost and fire,
The brief sun flames the ice, on pond and ditches,
In windless cold that is the heart's heat,
Reflecting in a watery mirror
A glare that is blindness in the early afternoon.
And glow more intense than blaze of branch, or brazier,
Stirs the dumb spirit: no wind, but pentecostal fire
In the dark time of the year. Between melting and freezing
The soul's sap quivers. There is no earth smell
Or smell of living thing. This is the spring time
But not in time's covenant. Now the hedgerow
Is blanched for an hour with transitory blossom
Of snow, a bloom more sudden
Than that of summer, neither budding nor fading,
Not in the scheme of generation.
Where is the summer, the unimaginable
Zero summer?

              If you came this way,
Taking the route you would be likely to take
From the place you would be likely to come from,
If you came this way in may time, you would find the hedges
White again, in May, with voluptuary sweetness.
It would be the same at the end of the journey,
If you came at night like a broken king,
If you came by day not knowing what you came for,
It would be the same, when you leave the rough road
And turn behind the pig-sty to the dull facade
And the tombstone. And what you thought you came for
Is only a shell, a husk of meaning
From which the purpose breaks only when it is fulfilled
If at all. Either you had no purpose
Or the purpose is beyond the end you figured
And is altered in fulfilment. There are other places
Which also are the world's end, some at the sea jaws,
Or over a dark lake, in a desert or a city—
But this is the nearest, in place and time,
Now and in England.

              If you came this way,
Taking any route, starting from anywhere,
At any time or at any season,
It would always be the same: you would have to put off
Sense and notion. You are not here to verify,
Instruct yourself, or inform curiosity
Or carry report. You are here to kneel
Where prayer has been valid. And prayer is more
Than an order of words, the conscious occupation
Of the praying mind, or the sound of the voice praying.
And what the dead had no speech for, when living,
They can tell you, being dead: the communication
Of the dead is tongued with fire beyond the language of the living.
Here, the intersection of the timeless moment
Is England and nowhere. Never and always.



II

Ash on an old man's sleeve
Is all the ash the burnt roses leave.
Dust in the air suspended
Marks the place where a story ended.
Dust inbreathed was a house—
The walls, the wainscot and the mouse,
The death of hope and despair,
       This is the death of air.

There are flood and drouth
Over the eyes and in the mouth,
Dead water and dead sand
Contending for the upper hand.
The parched eviscerate soil
Gapes at the vanity of toil,
Laughs without mirth.
       This is the death of earth.

Water and fire succeed
The town, the pasture and the weed.
Water and fire deride
The sacrifice that we denied.
Water and fire shall rot
The marred foundations we forgot,
Of sanctuary and choir.
       This is the death of water and fire.

In the uncertain hour before the morning
     Near the ending of interminable night
     At the recurrent end of the unending
After the dark dove with the flickering tongue
     Had passed below the horizon of his homing
     While the dead leaves still rattled on like tin
Over the asphalt where no other sound was
     Between three districts whence the smoke arose
     I met one walking, loitering and hurried
As if blown towards me like the metal leaves
     Before the urban dawn wind unresisting.
     And as I fixed upon the down-turned face
That pointed scrutiny with which we challenge
     The first-met stranger in the waning dusk
     I caught the sudden look of some dead master
Whom I had known, forgotten, half recalled
     Both one and many; in the brown baked features
     The eyes of a familiar compound ghost
Both intimate and unidentifiable.
     So I assumed a double part, and cried
     And heard another's voice cry: 'What! are you here?'
Although we were not. I was still the same,
     Knowing myself yet being someone other—
     And he a face still forming; yet the words sufficed
To compel the recognition they preceded.
     And so, compliant to the common wind,
     Too strange to each other for misunderstanding,
In concord at this intersection time
     Of meeting nowhere, no before and after,
     We trod the pavement in a dead patrol.
I said: 'The wonder that I feel is easy,
     Yet ease is cause of wonder. Therefore speak:
     I may not comprehend, may not remember.'
And he: 'I am not eager to rehearse
     My thoughts and theory which you have forgotten.
     These things have served their purpose: let them be.
So with your own, and pray they be forgiven
     By others, as I pray you to forgive
     Both bad and good. Last season's fruit is eaten
And the fullfed beast shall kick the empty pail.
     For last year's words belong to last year's language
     And next year's words await another voice.
But, as the passage now presents no hindrance
     To the spirit unappeased and peregrine
     Between two worlds become much like each other,
So I find words I never thought to speak
     In streets I never thought I should revisit
     When I left my body on a distant shore.
Since our concern was speech, and speech impelled us
     To purify the dialect of the tribe
     And urge the mind to aftersight and foresight,
Let me disclose the gifts reserved for age
     To set a crown upon your lifetime's effort.
     First, the cold friction of expiring sense
Without enchantment, offering no promise
     But bitter tastelessness of shadow fruit
     As body and soul begin to fall asunder.
Second, the conscious impotence of rage
     At human folly, and the laceration
     Of laughter at what ceases to amuse.
And last, the rending pain of re-enactment
     Of all that you have done, and been; the shame
     Of motives late revealed, and the awareness
Of things ill done and done to others' harm
     Which once you took for exercise of virtue.
     Then fools' approval stings, and honour stains.
From wrong to wrong the exasperated spirit
     Proceeds, unless restored by that refining fire
     Where you must move in measure, like a dancer.'
The day was breaking. In the disfigured street
     He left me, with a kind of valediction,
     And faded on the blowing of the horn.



III

There are three conditions which often look alike
Yet differ completely, flourish in the same hedgerow:
Attachment to self and to things and to persons, detachment
From self and from things and from persons; and, growing between them, indifference
Which resembles the others as death resembles life,
Being between two lives—unflowering, between
The live and the dead nettle. This is the use of memory:
For liberation—not less of love but expanding
Of love beyond desire, and so liberation
From the future as well as the past. Thus, love of a country
Begins as attachment to our own field of action
And comes to find that action of little importance
Though never indifferent. History may be servitude,
History may be freedom. See, now they vanish,
The faces and places, with the self which, as it could, loved them,
To become renewed, transfigured, in another pattern.

Sin is Behovely, but
All shall be well, and
All manner of thing shall be well.
If I think, again, of this place,
And of people, not wholly commendable,
Of no immediate kin or kindness,
But of some peculiar genius,
All touched by a common genius,
United in the strife which divided them;
If I think of a king at nightfall,
Of three men, and more, on the scaffold
And a few who died forgotten
In other places, here and abroad,
And of one who died blind and quiet
Why should we celebrate
These dead men more than the dying?
It is not to ring the bell backward
Nor is it an incantation
To summon the spectre of a Rose.
We cannot revive old factions
We cannot restore old policies
Or follow an antique drum.
These men, and those who opposed them
And those whom they opposed
Accept the constitution of silence
And are folded in a single party.
Whatever we inherit from the fortunate
We have taken from the defeated
What they had to leave us—a symbol:
A symbol perfected in death.
And all shall be well and
All manner of thing shall be well
By the purification of the motive
In the ground of our beseeching.



IV

The dove descending breaks the air
With flame of incandescent terror
Of which the tongues declare
The one discharge from sin and error.
The only hope, or else despair
     Lies in the choice of pyre or pyre—
     To be redeemed from fire by fire.

Who then devised the torment? Love.
Love is the unfamiliar Name
Behind the hands that wove
The intolerable shirt of flame
Which human power cannot remove.
     We only live, only suspire
     Consumed by either fire or fire.



V

What we call the beginning is often the end
And to make an end is to make a beginning.
The end is where we start from. And every phrase
And sentence that is right (where every word is at home,
Taking its place to support the others,
The word neither diffident nor ostentatious,
An easy commerce of the old and the new,
The common word exact without vulgarity,
The formal word precise but not pedantic,
The complete consort dancing together)
Every phrase and every sentence is an end and a beginning,
Every poem an epitaph. And any action
Is a step to the block, to the fire, down the sea's throat
Or to an illegible stone: and that is where we start.
We die with the dying:
See, they depart, and we go with them.
We are born with the dead:
See, they return, and bring us with them.
The moment of the rose and the moment of the yew-tree
Are of equal duration. A people without history
Is not redeemed from time, for history is a pattern
Of timeless moments. So, while the light fails
On a winter's afternoon, in a secluded chapel
History is now and England.

With the drawing of this Love and the voice of this
     Calling

We shall not cease from exploration
And the end of all our exploring
Will be to arrive where we started
And know the place for the first time.
Through the unknown, remembered gate
When the last of earth left to discover
Is that which was the beginning;
At the source of the longest river
The voice of the hidden waterfall
And the children in the apple-tree
Not known, because not looked for
But heard, half-heard, in the stillness
Between two waves of the sea.
Quick now, here, now, always—
A condition of complete simplicity
(Costing not less than everything)
And all shall be well and
All manner of thing shall be well
When the tongues of flame are in-folded
Into the crowned knot of fire
And the fire and the rose are one.

 

.