Tuesday, February 4, 2020

Wislawa Szymborska ، سروده هائی از: ویسلاوا شیمبورسکا





 Wislawa Szymborska


 

ویسلاوا شیمبورسکا سروده‌سرای پرآوازه‌ی لهستانی و برنده‌ی  جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۶ (اگرچه این جایزه به خاطر دستکاری‌های سیاسی دیگر  از هیچ ارجمندی برخوردار نیست)،  بیشتر زندگی خود را در کراکو  گذراند. او  در دانشگاه  جگیلونیان Jagiellonian  رشته‌ی ادبیات و جامعه‌شناسی لهستان را دنبال نمود  و به ‌آوند سردبیر و  نویسنده‌ در گاه‌نامه‌ها کار کرد. 

 شیمبورسکا در سروده‌های خود با دیدی تیزبین و با زبانی رسا،  بی‌پیرایه و پرکنایه به کاوش و آشکار‌گری لایه‌های زندگی در هستی و تاریخ می‌پردازد.  وی در سروده‌ی "پایان و آغاز" می‌نویسد: "پس از هر نبرد /  می‌باید کسی خودرا درست‌ کند."

استانیسلاو بارانچاک  Stanislaw Baranczak در بخش بازنگری کتاب نیویورک تایمز  در باره‌ او نوشت: «چگونگی ترانه‌سان همیشگی که سروده‌ی شیمبورسکا بر آن  برپا شده است، رویاروئی  میان نگرشی‌ست که به رسائی  یا به کنایه  در باره‌ی پدیده‌ئی  گفته می‌شود و پرسشی  که در باره‌ی درستی آن نگرش گمان برمی‌انگیزاند. این نگرش‌ها نه تنها  نشان‌ دهنده‌ی برخی از باورهای هم‌وندانه   یا نماینده برخی از پنداشت‌های همه‌گسترند، که بل ، به آوند یک دستورکار، دارای زنجیره‌ئی پیام‌مند ویژه است: فلسفه‌ی در پس آن تابه‌همیشه  گمان‌پایه، دُش‌باآزموده‌گی  ، و‌ آماده  به همه‌گستراندنی شتاب‌زده است. پیام‌مندی‌ همگی‌گرا، تک‌سویه‌گرا و نابردبار.»




-----

نفرت

 
ببین  که هنوز تا چه‌اندازه کارآ ست،
چگونه خویشتن را فرز نگه می‌دارد -
نفرتِ روزگار ما
چه آسان از بلندترین دیوار باروها گذر می‌کند.
با چه تندی فرا می‌جهد،  و رد پای ما را پیدا می‌کند.

هیچ به‌مانند دیگر نودش‌های‌مان نیست.
به همان دم، هم کهن‌تر و هم تازه‌تر از‌آنها.
خود لاد آنچه را که زنده‌اش می‌دارد
 می آفریند.
هنگامی که به خواب می‌شود، هرگز خوابی جاودانه  نیست.
و بی‌خوابی از توان او نمی‌کاهد . که بل او را تنومندتر می‌کند.


این آئین یا آن دیگری -
هر آن‌چه  که برای جایگاهی آماده‌اش می‌دارد.
این میهن یا آن جای دیگر -
هر آنچه که یاری‌اش می‌دهدکه آغازی را به انجام آورد.
درآغاز  همه در باره‌ی دادخواهی است
تا به هنگامی که نفرت  کار خود را به راه اندازد
نفرت نفرت
 چهره‌ی ترشروی‌اش درهم‌ پیچید
از شوری شهوانی…

آه، نودش های دیگر- 
نزار و کند.
از چه هنگام می‌تواند آن برادری
 روی‌ توده مردم حساب کند ؟
آیا هرگز همدلی
نخستین دونده  بود که به خط پایان رسید؟
چه شمار از آنها که دیر رسیدند را تردید ربود؟
اما او تنها آنهارا می‌رباید که می‌داند ازآن خودش‌اند.

پرتوان، هوشمند و بسیار آفریننده. 
آیا نیازی هست که بگوئیم چند آهنگ ساخته است؟
یا چند برگ از تاریخ را شماره زده؟
چه شمار از فرش‌های مردمان را
در چند چهارراه و میدان ورزشی پهن کرده است؟

نباید به خودمان دروغ بگوئیم
او می‌تواند آفریننده‌ی زیبائی باشد.
هاله‌ او در شبی سیاه پر از شگفتی ست.
افشانه‌ی شگرفی از ابرها در سپیده دمی سرخ.
اما انکار نژندانگیز ویرانه‌ها 
و پوزخند گستاخانه او دشوارست
که همچون باروئی بر فراز توده‌های‌‌آنان ایستاده ست.

نفرت خداوندگار ناسازگاری ست-
میان غرش انفجار و خاموشی مرگ‌آسا،
خون سرخ و برف سفید
بیش از هرچیز، هرگز از شالوده‌ی پیاپی به  پدیداری آن
خسته نمی‌شود  - دژخیمی بی کم و کاست که
بر  فراز بازنده‌ی به‌پلیدی‌کشانده خود فرمان‌رواست،

همواره آماده برای چالش‌های نوست.
اگرکه می‌باید  تا به‌هنگامی شکیبا بماند،  می‌ماند.
می‌گویند که کور است. کور؟!
دید‌اَش همچون  دیدِ تیز تک‌تیراندازان ست.
که به ایستاد‌ه‌گی به آینده خیره می‌شود
به‌همان‌سان  که تنها او  می‌تواند.


NIENAWIŚĆ

Spójrzcie, jaka wciąż sprawna,
Jak dobrze się trzyma 
w naszym stuleciu nienawiść.
Jak lekko bierze wysokie przeszkody.
Jakie to łatwe dla niej - skoczyć, dopaść.
Nie jest jak inne uczucia.
Starsza i młodsza od nich równocześnie.
Sama rodzi przyczyny, 
które ją budzą do życia.
Jeśli zasypia, to nigdy snem wiecznym.
Bezsenność nie odbiera jej sił, ale dodaje.
Religia nie religia -
byle przyklęknąć na starcie.
Ojczyzna nie ojczyzna -
byle się zerwać do biegu.
Niezła i sprawiedliwość na początek.
Potem już pędzi sama.
Nienawiść. Nienawiść.
Twarz jej wykrzywia grymas
ekstazy miłosnej.
Ach, te inne uczucia -
cherlawe i ślamazarne.
Od kiedy to braterstwo
może liczyć na tłumy?
Współczucie czy kiedykolwiek
pierwsze dobiło do mety?
Zwątpienie ilu chętnych porywa za sobą?
Porywa tylko ona, która swoje wie.
Zdolna, pojętna, bardzo pracowita.
Czy trzeba mówić ile ułożyła pieśni.
Ile stronic historii ponumerowała.
Ila dywanów z ludzi porozpościerała
na ilu placach, stadionach.
Nie okłamujmy się:
potrafi tworzyć piękno.
Wspaniałe są jej łuny czarną nocą.
Świetne kłęby wybuchów o różanym świcie.
Trudno odmówić patosu ruinom
i rubasznego humoru
krzepko sterczącej nad nimi kolumnie.
Jest mistrzynią kontrastu
między łoskotem a ciszą,
między czerwoną krwią a białym śniegiem.
A nade wszystko nigdy jej nie nudzi
motyw schludnego oprawcy
nad splugawioną ofiarą.
Do nowych zadań w każdej chwili gotowa.
Jeżeli musi poczekać, poczeka.
Mówią, że ślepa. Ślepa?
Ma bystre oczy snajpera
i śmiało patrzy w przyszłość
- ona jedna.






ناکجا‌آباد
 جزیره‌یی که همه‌چیز  در آن  روشن شده‌ست.

جای‌پایی استوار بر گواهه‌ها

همه‌ی جاده‌هایش نزدیک و رسیدنی

هر بوته‌یی به چاره‌یی سر خم کرده

در اینجاست که درخت انگاره‌های راستین سرکشیده است
باشاخه‌هایش به جاودانگی آهنگین

درخت  فهمیدن، با  شکوه پیکری سرراست  و ساده
با آوای جوانه‌ها که:   "آهان  آری ، پس بدین‌گونه!"   


درخت‌زاری  به هم تنیده در چشم‌اندازی گسترده
دره‌ی آشکاری‌ها

ار که گمانی برخیزد ، در دَم  برباد می‌شود پراکنده   

 پیش از آنکه صدا کنی پژواک‌هاش  درمی‌رسند 
و با همه شور و اشتیاق برملا می‌کنند رازهای جهان را 

درسمت راست غاری ست که خفته در آن  معنا

در سمت چپ دریاچه‌ئی ژرف بازتاب سگال‌ها
که راستی از ژرفای‌ آن به سوی روز رها می‌شود

باروهای لرزه‌ناپذیر  دل‌استواری بر فراز صخره‌ها
که اوج‌های آن  دیدگاهی‌ست برای دیدن  سرشت  

باهمه‌ی دل انگیزی‌اَش  ، این  جزیره‌ئی ست به خودرهاشده
ردپاهای  پراکنده‌یی در کناره‌ی آب که
همه  رو به‌سوی دریایند

چنانکه گویی  همه رویدادها   در اینجا  رفتن است    و پریدن به ژرفِ آب 

به درون زیستنی که نمی‌توانش  دریافت. 




Utopia

Wy­spa, na któ­rej wszyst­ko się wy­ja­śnia.
Tu moż­na sta­nąć na grun­cie do­wo­dów.

Nie ma dróg in­nych oprócz dro­gi doj­ścia.
Krza­ki aż ugi­na­ją się od od­po­wie­dzi.

Ro­śnie tu drze­wo Słusz­ne­go Do­my­słu
o roz­wi­kła­nych od­wiecz­nie ga­łę­ziach.

Olśnie­waj­ś­co pro­ste drze­wo Zro­zu­mie­nia
przy źró­dle, co się zwie Ach Więc To Tak.

Im da­lej w las, tym sze­rzej się otwie­ra
Do­li­na Oczy­wiś­to­sci.

Je­śli ja­kieś zwąt­pie­nie, to wiatr je roz­wie­wa.

Echo bez wy­wo­ła­nia głos za­bie­ra
i wy­ja­śnia ocho­czo ta­jem­ni­ce świa­tów.

W pra­wo ja­ski­nia, w któ­rej leży sens.

W lewo je­zio­ro Głę­bo­kie­go Prze­ko­na­nia.
Z dna od­ry­wa się praw­da i lek­ko na wierzch wy­pły­wa.

Gó­ru­je nad do­li­ną Pew­ność Nie­wzru­szo­na.
Ze szczy­tu jej roz­ta­cza się isto­ta rze­czy.

Mimo po­wa­bów wy­spa jest bez­lud­na,
a wi­docz­ne po brze­gach drob­ne śla­dy stóp
bez wy­jąt­ku zwró­co­ne są w kie­run­ku mo­rza.

Jak gdy­by tyl­ko od­cho­dzo­no stąd
i bez­pow­rot­nie za­nu­rza­no się w to­pie­li.

W zy­ciu nie do po­ję­cia.

 

نقشه*



هموار همچو میزی

که روی آن  گسترده شده است

هیچ چیز  در زیر آن به تک و‌ تا نیست

و  یا به جستجوی راهی  به بیرون‌شدن

بر فراز آن-  دم زدنِ  انسانی  من

هوا را به آشوب نمی‌کشد

و همه‌ی  آن پهنه  

دست‌نخورده می‌ماند


دشت‌ها و دره‌هایش همیشه سرسبز است،

بلندی‌ها و کوه‌سارها زرد و قهوه‌ئی،

در  همان‌دَم  دریاها و اقیانوس‌هایش  به آبی‌ئی مهربان میهمان‌اَند

در کنار  کرانه‌های پاره‌پاره


همه چیز اینجا کوچک، نزدیک و در دسترس است.

من می‌توانم آتشفشان‌ها را با سرانگشتم بفشرم،

بدون دستکشی کلفت قطب‌ها را نوازش کنم،

  یک نگاه  من می‌تواند

 در بر بگیرد هر بیابانی را 

با رودخانه‌ئی که درست در کنار آن غنوده ست.


چند درخت نماد جنگل‌های کهن هستند،

 که نمی‌توانی در میان آنها گم شد.


در شرق و غرب،

بالا و پایین خط استوا -

خاموش مانند افتادن سوزن‌ها،

و در هر  سرسوزن سیاه

 این‌مردمانند که زندگی  می‌کنند

گورهای ‌گروهی و ویرانه‌هائی به‌ناگهان

بیرون از این تصویر هستند


مرزهای کشورها را به  دشوار  می‌توان دید

گویی آنها  میان بودن یا نبودن دودل‌اَند.


من نقشه‌ها را دوست دارم، زیرا آنها دروغ می‌گویند.

زیرا آنها به راستیِ ناگوار دسترسی ندارند.

چون با دلی‌گشاده و خوش‌خو

جهانی را پیش روی من گسترده‌اند

 که نه از آن این گیتی ست.

-----

*. نقشه آخرین سروده‌ی  ویسلاوا شیمبورسکا پیش از درگذشت اوست.

    


Mapa

Płaska jak stół,
na którym położona.
Nic się pod nią nie rusza
i ujścia sobie nie szuka.
Nad nią – mój ludzki oddech
nie tworzy wirów powietrza
i całą jej powierzchnię
zostawia w spokoju.

Jej niziny, doliny zawsze są zielone,
wyżyny, góry żółte i brązowe,
a morza, oceany to przyjazny błękit
przy rozdzieranych brzegach.

Wszystko tu małe, dostępne i bliskie.
Mogę końcem paznokcia przyciskać wulkany,
bieguny głaskać bez grubych rękawic,
mogę jednym spojrzeniem
ogarnąć każdą pustynię
razem z obecną tuż tuż obok rzeką.

Puszcze są oznaczone kilkoma drzewkami,
między którymi trudno by zabłądzić.
Na wschodzie i zachodzie,
nad i pod równikiem –
cisza, jak makiem zasiał,
a w każdym czarnym ziarnku
żyją sobie ludzie.
Groby masowe i nagłe ruiny
to nie na tym obrazku.

Granice krajów są ledwie widoczne,
jakby wahały się – czy być czy nie być.

Lubię mapy, bo kłamią.
Bo nie dają dostępu napastliwej prawdzie.
Bo wielkodusznie, z poczciwym humorem
rozpościerają mi na stole świat
nie z tego świata.





در باره‌ی مرگ، بی‌گزافه


نمی تواند هیچ شوخی را بربتابد، 
ستاره‌ئی را بیاب،  پلی را بساز
از بافندگی، معدن، کشاورزی،  هیچ نمی‌داند،
از ساختن کشتی یا پختن  کلوچه

در برنامه‌ریزی‌مان برای فردا،
حرف آخر را می‌زند،
که همیشه بی‌ربط است

حتی نمی‌تواند برای  گماردگی خود
کاری را انجام دهد:
گوری را بکند،
تابوتی بسازد
یا جای خود را پیش از رفتن بروبد

تنها به کار کشتن‌ست،
اما این گماردگی را به  ناشیانه انجام می‌دهد،
نابه سامان  و نا کارآ 
انگار که هر کدام ما نخستین کشته‌اَش بوده‌ایم.

هان،  اگرچه  هراز گاه کامیاب ست،
اما به شکست‌های بی شمارش نگاه کن،
کوبیدن‌های ناکارا،
با پی‌گیری و تلاش !

گاهی حتی به آن اندازه  توان ندارد
تا پشه‌ئی را در هوا بزند.
چه بسیار از کرم‌های شب‌تاب
که از آن پیش‌تر خزیده‌اند.

تمام آن پیازها، پوسته‌ها،
شاخک‌ها، باله‌ها، تراشه‌های هوا،
پَرنمائی لَوندِ پرنده‌‌ها و خز زمستانی
گواه آن‌ست که دل به کار نداده و
وامانده‌ست

نابکاری کمکی نخواهد کرد
و حتی  همدستی ما  در جنگ‌افروزی‌ها  و  براندازی‌ها
تا کنون  بس نبوده‌ست

هنوز دل‌ها در درون تخم‌ها  به تپش‌‌اَند.
 نوزادان را تخته‌بند‌ تن رشد می‌کند.
دانه‌ها سخت در کارند و نخستین جفت برگ‌های کوچک خود را جوانه می‌زنند
اگرچه گاهی حتی درختان بلند هم می‌افتند.

هر  آن کس  که  می‌داوَد که  توانای یگانه است
خود گواه زنده‌ئی‌ست
که چنین نمی‌باشد

هیچ زنده‌ئی  نیست که
که  اگر تنها حتی برای یک دم
توان جاودانگی نداشته باشد

مرگ
همیشه به همان دم بس دیر می‌رسد.

به بیهودگی از دری ‌پنهان
 دستگیره را می‌کشد
چه کسی، چند تن؟
کار از کار گذشته ست و بی برگشت.
 
 







O śmierci bez przesady 
 
Nie zna się na żartach,
na gwiazdach, na mostach,
na tkactwie, na górnictwie, na uprawie roli,
na budowie okrętów i pieczeniu ciasta.

W nasze rozmowy o planach na jutro
wtrąca swoje ostatnie słowo
nie na temat.

Nie umie nawet tego,
co bezpośrednio łączy się z jej fachem:
ani grobu wykopać,
ani trumny sklecić,
ani sprzątnąć po sobie.

Zajęta zabijaniem,
robi to niezdarnie,
bez systemu i wprawy.
Jakby na każdym z nas uczyła się dopiero.

Tryumfy tryumfami,
ale ileż klęsk,
ciosów chybionych
i prób podejmowanych od nowa!
 
Czasami brak jej siły,
żeby strącić muchę z powietrza.
Z niejedną gąsienicą
przegrywa wyścig w pełzaniu.

Te wszystkie bulwy, strąki,
czułki, płetwy, tchawki,
pióra godowe i zimowa sierść
świadczą o zaległościach
w jej marudnej pracy.

Zła wola nie wystarcza
i nawet nasza pomoc w wojnach i przewrotach,
to, jak dotąd, za mało.

Serca stukają w jajkach.
Rosną szkielety niemowląt.
Nasiona dorabiają się dwóch pierwszych listków,
a często i wysokich drzew na horyzoncie.

Kto twierdzi, że jest wszechmocna,
sam jest żywym dowodem,
że wszechmocna nie jest.

Nie ma takiego życia,
które by choć przez chwilę
nie było nieśmiertelne.

Śmierć
zawsze o tę chwilę przybywa spóźniona.

Na próżno szarpie klamką
niewidzialnych drzwi.
Kto ile zdążył,
tego mu cofnąć nie może.


زیرستاره‌ئی کوچک


با پوزش از "پیش‌آمد"  که آن را  "ناگزیر"  خواندم.
با پوزش از "ناگزیر"  اگر که  به  هر روی در خطا بودم
شادمانگی!  شود آیا که نه خشمگین باشی از این   که خود را   به تو سزاوار می‌گیرم .
باشد که مردگان من  شکیبا باشند که در یادهایم کم‌رنگ می‌شوند
با پوزش از زمان برای هر دم‌ که همه‌ی جهان را نادیده گرفتم   
با پوزش از دل‌باختگی‌های  پیشین  از برای این  که آخرین‌شان را نخستین می‌پنداشتم.
 بگومگوهای دیرین! مرا ببخشائید، برای آوردن ‌دسته‌گل به خانه.
زخم‌های باز! مرا ببخشائید،  که  نیش‌خار  بر انگشت خلیدم.

با پوزش از  ترانه‌ها ،  از آنها که در ژرفاها می‌گریند.  
 با پوزش از آنها که در ایستگاه‌های راه آهن  چشم‌به‌راهند، از برای خوابیدنم  در ساعت پنج صبح امروز      
مرا ببخشای  امید شکارشده،  از برای خنده‌های هرازگاهم
 مرا ببخشائید بیابان‌ها، که با  قاشقی پر آب برای‌تان به سوی‌شما نشتافتم.

و تو، ای شاهین،  نادگرگون  از سال تا به سال ، همواره گرفتار در همان قفس،
نگاهت   همیشه دوخته  به یک نقطه  در فضا 
مرا ببخش، حتی اگر آشکار شود که تو   در دل پُر زِ پوشالی.
با پوزش از درخت انداخته‌شده برای میزی چهارپایه‌.

با پوزش از پرسش‌های ژرف برای پاسخ‌هائی سبک .
  اَیا راستی!   از روی‌مهر  مرا  نادیده گیر
اَیا بزرگی!  به مهربانی بخشنده باش‌
مرا بربتاب  اَیا راز هستی!  که گاه و بی‌گاه نخی از کلاف تو برمی‌کشم .

 اَیا روان ، آزرده مشو که من  تو را  هرازگاه بود که درمی‌یافتم.
با پوزش از  همه چیز  که نمی‌توانم به یک‌آن در همه‌جا باشم.
با پوزش از همگان  که نمی‌توانم به جای هر زن باشم و هر مرد

می‌دانم که تا هنگامی که زنده هستم باور نخواهم شد، چون من خود به رویاروئی با خود ایستاده‌ام
بر من به‌سخت‌گیر مباش، که در سخن‌وری،  واژه‌هائی سنگين را به وام می‌گيرم، سپس سخت می‌کوشم تا آنها را  سبک بنمایانم.

 



Pod jedną gwiazdką
 
Przepraszam przypadek, że nazywam go koniecznością.
Przepraszam konieczność, jeśli jednak się mylę.
Niech się nie gniewa szczęście, że biorę je jak swoje.
Niech mi zapomną umarli, że ledwie tlą się w pamięci.
Przepraszam czas za mnogość przeoczonego świata na sekundę.
Przepraszam dawną miłość, że nową uważam za pierwszą.
Wybaczcie mi, daleki wojny, że noszę kwiaty do domu.
Wybaczcie, otwarte rany, że kłuję się w palec.

Przepraszam wołających z otchłani za płytę z menuetem.
Przepraszam ludzi na dworcach za sen o piątej rano.
Daruj, szczuta nadziejo, że śmieję się czasem.
Darujcie mi, pustynie, że z łyżką wody nie biegnę.

I ty, jastrzębiu, od lat ten sam, w tej samej klatce,
zapatrzony bez ruchu zawsze w ten sam punkt,
odpuść mi, nawet gdybyś był ptakiem wypchanym.
Przepraszam ścięte drzewo za cztery nogi stołowe.

Przepraszam wielkie pytania za małe odpowiedzi.
Prawdo, nie zwracaj na mnie zbyt bacznej uwagi.
Powago, okaż mi wspaniałomyślność.
Ścierp, tajemnico bytu, że nie mogę być wszędzie.

Przepraszam wszystkich, że nie mogę być każdym i każdą.
Wiem, że póki żyję, nic mnie nie usprawiedliwia,
ponieważ sama sobie stoję na przeszkodzie.

Nie miej mi za złe, mowo, że pożyczam patetycznych słów,
a potem trudu dokładam, żeby wydały się lekkie.






      . 
 

 
شدنی‌ها

من سینما را بیشتر دوست دارم.
من گربه ها را بیشتر دوست دارم.
من بلوط‌های کنار رودخانه وارتا را بیشتر دوست دارم.
من دیکنز را از داستایوفسکی بیشتر دوست دارم.
من خودم را که مردم را دوست دارد از
خودم که  شیفته به انسان‌ست بیشتر دوست دارم. 
من بیشتر دوست دارم که برای مبادا نخ و سوزنی را آماده داشته باشم.
من رنگ سبز را بیشتر دوست دارم.
من بیشتر دوست دارم که این را نپذیرم که 
 خرد را می‌باید‌ برای همه ناگواری‌ها گناهکار دانست .
من ناجورها را بیشتر دوست دارم.
من بیشتر دوست دارم که زودتر از همه  دل بکنم.
من بیشتر دوست دارم در باره‌ی چیز دیگری با پزشکان گفتگو کنم .
من نگاره‌های قلم‌گیری شده کهن را بیشتر دوست دارم.
من پوچیِ سرائیدنِ سروده را از پوچیِ نسرودن آنها بیشتر دوست دارم.
تا آنجا که در باره‌ی شیدائی ست من سالگردهای  ناویژه شده را بیشتر دوست دارم که
بتوان هرروزه به‌جشن‌شان گرفت.
من ‌منش‌مداران را  بیشتر دوست دارم که
که به من پیمانی نمی‌دهند.
من مهربانی دغل‌بازانه را از مهربانی بیش از اندازه زودباور بیشتر دوست دارم.
من زمین‌های غیرنظامی را بیشتر دوست دارم.
من کشورهای  چیره شده را از کشورهای  چیره‌گر بیشتر دوست دارم. 
  من بیشتر دوست دارم که تا‌انداز‌ه‌ئی خود‌داری داشته باشم.
من دوزخ  آشوب را  از  دوزخ بسامانی  بیشتر دوست دارم.
من افسانه‌های گریم را  از صفحه‌ی نخست روزنامه‌ها بیشتر دوست دارم. 
من برگ‌های بدون گل را  از گل‌های بدون برگ بیشتر دوست دارم.
من سگ‌های با دم ژولیده را بیشتر دوست دارم.  
من چشم‌های روشن را بیشتر دوست دارم   زیرا چشم‌های خودم تیره است.
من کشوهای میز را بیشتر دوست دارم..
من بسی چیزها را بیشتر دوست دارم که در اینجا از آنها نام نبرده‌اَم.
بس چیزها را نیز ناگفته گذاشته‌اَم.
من   صفرهائی که رها  هستند را بیشتر دوست دارم ازصفرهایی که در جلوی یک شماره جاگرفته‌اند 
من زندگی پشه‌ها را از زندگی اختران بیشتر دوست دارم.
من بیشتر دوست دارم  دستم به تخته باشد.
 من بیشتر دوست دارم نپرسم تا به کی و چه هنگام.
من بیشتر دوست دارم که حتی این شدائی را در دید بگیرم  که  هستی برای بودن دلیل خود را دارد. 




Możliwości

Wolę kino.
Wolę koty.
Wolę dęby nad Wartą.
Wolę Dickensa od Dostojewskiego.
Wolę siebie lubiącą ludzi
niż siebie kochającą ludzkość.
Wolę mieć w pogotowiu igłę z nitką.
Wolę kolor zielony.
Wolę nie twierdzić,
że rozum jest wszystkiemu winien.
Wolę wyjątki.
Wolę wychodzić wcześniej.
Wolę rozmawiać z lekarzami o czymś innym.
Wolę stare ilustracje w prążki.
Wolę śmieszność pisania wierszy
od śmieszności ich niepisania.
Wolę w miłości rocznice nieokrągłe,
do obchodzenia na co dzień.
Wolę moralistów,
którzy nie obiecują mi nic.
Wolę dobroć przebiegłą od łatwowiernej za bardzo.
Wolę ziemię w cywilu.
Wolę kraje podbite niż podbijające.
Wolę mieć zastrzeżenia.
Wolę piekło chaosu od piekła porządku.
Wolę bajki Grimma od pierwszych stron gazet.
Wolę liście bez kwiatów niż kwiaty bez liści.
Wolę psy z ogonem nie przyciętym.
Wolę oczy jasne, ponieważ mam ciemne.
Wolę szuflady.
Wolę wiele rzeczy, których tu nie wymieniłam,
od wielu również tu nie wymienionych.
Wolę zera luzem
niż ustawione w kolejce do cyfry.
Wolę czas owadzi od gwiezdnego.
Wolę odpukać.
Wolę nie pytać jak długo jeszcze i kiedy.
Wolę brać pod uwagę nawet tę możliwość,
że byt ma swoją rację.