Thursday, July 30, 2020

Rafael Alberti هفت سروده از رافائل آلبرتی


برای فدریکو گارسیا لورکا

    گَوزنِ آبیِ تنومندی  شو 
و به شهرها و دشتها  به نوشیدن رو
 اقیانوسِ پگاهانی پر از روشنایی شو 
برای آشیان مرغکان ماهیخوار بر فراز موجها

  که شاید به امید یافتنت  بدانجا خواهم شد.  مسخ شده
نی ئی خشک،  در تنهاییی ژرف
آسیب خورده از هوا و نیازمند
به  صدای تو فقط در میان توفانها

بگذار  تا بنویسم ، نی سرد  لاغر
نامم را بر روی آبها ی روان
بگذار تا که باد فریاد کشد، تنهایی را، رودخانه را

در برفهای  تو این نام اکنون آب شده است. 
به شیبهای فراز کوهستانیت باز گرد 
گوزن هواهای نمناک، پادشاه  چشمه های کوهستانی


A FEDERICO GARCÍA LORCA

Sal tú, bebiendo campos y ciudades,
en largo ciervo de agua convertido,
hacia el mar de las albas claridades,
del martín-pescador mecido nido;

que yo saldré a esperarte, amortecido,
hecho junco, a las altas soledades,
herido por el aire y requerido
por tu voz, sola entre las tempestades.

Deja que escriba, débil junco frío,
mi nombre en esas aguas corredoras,
que el viento llama, solitario, río.

Disuelto ya en tu nieve el nombre mío,
vuélvete a tus montañas trepadoras,
ciervo de espuma, rey del monterío.

کبوتری که اشتباه کرد

کبوتر اشتباه کرد،
به جای پرواز بسوی شمال راه جنوب را گرفت.
  گندم زارها را  به جای  آب گرفت
و انگار نمود که دریا آسمان ست،
و شب پگاهان است،
وستارگان شبنم ها.
گرما را به بارش برف گرفت 
و دامانت را به پیراهن 
و دلت را به آشیان تو
(او در کناره ی آب به خواب رفت
و تو بر سر شاخه)




---
Se equivocó la paloma,

¿Se equivocó la paloma,
se equivocaba.
Por ir al norte fue al sur,
creyó que el trigo era el agua.
Creyó que el mar era el cielo
que la noche la mañana.
Que las estrellas rocío,
que la calor la nevada.
Que tu falda era tu blusa,
que tu corazón su casa.
(Ella se durmió en la orilla,
tú en la cumbre de una rama.)


اگر صدایم بر زمین بمیرد

اکر صدایم بر زمین بمیرد،
آنرا بسوی دریا  ببر
و  در کناره ی آب رهایش کن

 او را  به دریا ببر 
و به ناخدایی رزم ناوی 
 سپید  برگزینش

آه  به نشان نیروی دریایی
 صدایم را بیارا
لنگری بروی قلب  
بر فراز لنگر نقش ستاره یی،
و بر فراز ستاره باد
و بر فراز باد  بادبان


--
Si mi voz muriera en tierra
   Si mi voz muriera en tierra
llevadla al nivel del mar
y dejadla en la ribera.

  Llevadla al nivel del mar
y nombardla capitana
de un blanco bajel de guerra.

  ¡Oh mi voz condecorada
con la insignia marinera:
sobre el corazón un ancla
y sobre el ancla una estrella
y sobre la estrella el viento

y sobre el viento la vela!


اگر که من برزگری زاده شده بودم

اگر که من برزگری زاده شده بودم
اگر که ملوانی زاده شده بودم
چرا می باید اینجا باشم،
اگر که اینجا آنجایی نیست که می خواهم باشم ؟

در زیباترین روز،  شهر
که هرگز آنرا نمی خواستم .
 در زیباترین روز --  سکوت! --

ناپدید خواهم شد.


---
Si yo nací campesino

Si yo nací campesino,
si yo nací marinero,
¿por qué me tenéis aquí,
si este aquí yo no lo quiero?

   El mejor día, ciudad
a quien jamás he querido,
el mejor día  —¡silencio!—

habré desaparecido.
----
چکامه شبی تیره  
 بر فراز ماه بی جنبش   آئینه یی
من حلقه ی برادریی را می ستایم
با نشان هایی سبز ،‌ بر  زر کهنه ی سرخ 
از فرازمندی پادشاه روز

 سیم نرم ، گرسنه از بازتابیدن
اینک می میرد ، در شیشه - بشقاب سرد -
با آوای زجر کشیده ی  نمناک سخن می گوید-
خورشید ست که زبان مرا زرین ساخته - گلایه از چه ؟

دروازه های غروبش ، هم اینک بسته شده 
بر دشتساران پرده  در سوگ کشیده ، سگهای سیاه 
پارس می کنند،  کسی چه میداند به چه، که پنهان شده

رویا های  سر باخته، خسته شده 
بر آرامگاهی  بر فراز تپه 
ستارگان دره  می پژمرند 

Alba de noche oscura


Sobre la luna inmóvil de un espejo,
celebra una redonda cofradía
de verdes pinos, tintos de oro viejo,
la transfiguración del rey del día.

La plata blanda, ayuna del reflejo,
muere ya. Del cristal -lámina fría-
dice la voz del vaho en agonía:
-Doró mi lengua el sol, ¿de qué me quejo?

La puertas del ocaso, ya cerradas,
tapina de luto el campo. Negros perros,
a lo que nadie sabe, ocultos, gritan.

Decapitando sueños, fatigadas,
sobre el túmulo alto de los cerros
las estrellas del valle se marchitan.


شوکای من

شوکای من، دوست خوبم،
شوکای سپید من.

گرگها در ژرفای آب
او را کشتند.

 گرگهایی که ، دوست خوبم،
    بدان سوی رودخانه گریختند.

گرگها در ژرفای آبها اورا کشتند

MI CORZA

Mi corza, buen amigo,
mi corza blanca.

Los lobos la mataron
al pie del agua.

Los lobos, buen amigo,
que huyeron por el río.

Los lobos la mataron dentro del agua.


پنِِیراندا دو دوئِرو*

از چه به من چنین سخت می نگری، جاده ی نازنین؟
بر تو چهار استر خاکستری در گذارند
و باره یی در پیش،
و کالسکه یی با چرخ های سبز 
وهمه ی گذرگاه 
از آن توست.
جاده ی نازنین
بیش از این چه می خواهی؟

پنِِیراندا دو دوئِرو دهکده ایست در استان بورگوس اسپانیا که دژ دوران گوتیک در آن پر آوازه است. این دژ پادگان پدافند مرزی مهینی در سده ی ده میلادی بود که  فرمانروایی مورهای  مسلمان اندولس را از پادشاهیی مسیحی کاستیل جدا میداشت. 
Peñaranda de Duero

¿Por qué me miras tan serio,
carretero?
Tienes cuatro mulas tordas,
un caballo delantero,
un carro de ruedas verdes,
y la carretera toda
para tí,
carretero.
¿Qué más quieres?


رافائل آلبرتی Rafael Alberti ، یکی از سروده سرایان پر آوازه اسپانیا  و آخرین عضو "نسل ۱۹۲۷"، گروهی که دیگر اعضای آن سروده سرا فدریکو گارسیا لورکا و لوئی بونوئل کارگردان سینما بودند، بیش از ده کتاب به شعر نوشته و در ۱۹۸۳ برنده جایزه ی ادبیات میگل دو سروانتس  Miguel de Cervantes از دولت اسپانیا شده است. آلبرتی در زمان فرمانروایی دولت فاشیستی ژنرال فرانکو برای ۳۸ سال در تبعید به سر برد.  پس از مرگ فرانکو او در ۱۹۷۷  به اسپانیا بازگشت و   از سوی حزب کمونیست  اسپانیا به نمایندگی  پارلمان از شهر کادیز Cadiz برگزیده شد.  او چندی بعد از نمایندگی استعفا داد  تا به شعر بپردازد.  کتاب شاهکار او سروده ی "در باره ی فرشتگان" ''Sobre los Angeles''   است  که  همزمان  با  '' آوازهای کولی '' Romancero Gitano لورکا  منتشر شد .  این دو کتاب نقطه ی اوج سروده سرایی اسپانیا شمرده می شوند.  

Charles Baudelaire سروده هایی چند از شارل بودلر


4h

هان مرگ ، ای ناخدای پیر ، نک هنگام رفتن رسیده است
 


هان مرگ ، ای ناخدای پیر ، نک هنگام رفتن رسیده است
لنگر بر بکش ازین دیار ناخوشی ، تا که دور شویم
گر آسمان و دریا همچو آبنوس، سیاهی به دیده است
‌ دل‌های ما، آن‌سان که آگهی، سرشار از پرتوند تا به نور شویم

ما را شرنگ تو شهد رامش‌ست در سرشت
وین آتش درون را شیفته‌ایم که سوزانده اندیش-سازه را
بَرجِه به اندرونِ این گودِ چال، گر دوزخ ‌ست یا که بهشت

در ناشناخته ژرف تا که بیابی هرآنچه تازه را

 
... !Ô Mort, vieux capitaine, il est temps

! Ô Mort, vieux capitaine, il est temps! levons l'ancre
! Ce pays nous ennuie, ô Mort! Appareillons
,Si le ciel et la mer sont noirs comme de l'encre
!Nos coeurs que tu connais sont remplis de rayons

! Verse-nous ton poison pour qu'il nous réconforte
,Nous voulons, tant ce feu qui nous brûle le cerveau
?Plonger au fond du gouffre. Enfer ou Ciel, qu'importe
! Au fond de l'Inconnu pour trouver du nouveau


آسمان گرفته



 می‌توان گفت که نگاهت پوشیده در هاله‌یی ست نمناک
  ( در  چشمهای رازآلودت (آیا که آبی‌ند خاکستری ، یاکه سبزفامی  غمناک؟
 گه مهربان، گه رویازده، گه  ستم سرشت
    بازتاب بی‌تفاوتی آسمان به سرنوشت
 
      تو  یادآور روزهای  کتانی سپید  و نرم  هستی      
    که  دل‌های عاشق  را  به‌گریه  بی‌تاب پیوستی
  هنگامی که از درد ناشناخته‌یی تن به پیچ و تاب نپاید   
  هر حس بیدار ‌خند ‌زند   به روانی که به خواب درآید
هرازگاه،  هم‌چو آفاقی زیبا،  تو‌ئي تابان 
 درآن‌گه که ‌ پرتو خورشید فروزان ست به موسم باران  
 ‌ چه پر شکوه توئی،  هان! ای  چشم‌انداز نمناک
 که   به آتش کشیده‌یی ،   زآسمان فتاده پرتوی تابناک 

هان ای پرخطر زن! ای  فریبا موسمی به ژرف  
 ‌ آیا خواهم ماند  دلداده  پایدار  به یخ‌بندانت و به برف  ؟
آیا  از زمستان    سرسخت تو خواهم   کشید برون 
      کامی دل‌پذیر سخت تر از یخ و آهن به بی‌فسون   






Ciel brouillé

On dirait ton regard d'une vapeur couvert;
Ton oeil mystérieux (est-il bleu, gris ou vert?)
Alternativement tendre, rêveur, cruel,
Réfléchit l'indolence et la pâleur du ciel.

Tu rappelles ces jours blancs, tièdes et voilés,
Qui font se fondre en pleurs les coeurs ensorcelés,
Quand, agités d'un mal inconnu qui les tord,
Les nerfs trop éveillés raillent l'esprit qui dort.

Tu ressembles parfois à ces beaux horizons
Qu'allument les soleils des brumeuses saisons...
Comme tu resplendis, paysage mouillé
Qu'enflamment les rayons tombant d'un ciel brouillé!

Ô femme dangereuse, ô séduisants climats!
Adorerai-je aussi ta neige et vos frimas,
Et saurai-je tirer de l'implacable hiver
Des plaisirs plus aigus que la glace et le fer?

    خجستایی  

  

هنگامی‌که به فرمان سرنوشت،

  زاده شد سروده سرا در این جهان همه  خستگی،

  مادر   هراسناک  به  نفرین ازین سرشت،

با دست‌های گره‌شده به‌مشت  سوی خدائی که دل‌سوزدش  به بستگی ؛

 

- "آه!  ای‌کاش که  مارهایی چند زاده بودم،  

 تا که بایدم   شیردادن  به این   کودک   نزارآور،  

 آوخ تفو به آن شب  ناپایدار  و آن عشق که بسودم،

  باردار شدم وین‌ ست کیفر نابودیم از آن  داور.

 

 چون تو برگزیده‌ئی مرا از میان همه زنان ،  

 تا  آزرده کنم  مسکین   شوهرِ غمینم را، 

زآنجا که همچو  نامه‌ی عشق،  نمی‌شود به همزمان،

 به آتش افکنم این زشت‌ نوزاد حزینم را،    

 

من  بیزاری  تو را که با  ابزار نفرین شده‌ی بدخواهی،  

خرد کرده است مرا  ریخت خواهم به دور، 

 و‌ین درخت گجسته را به پیچانم چنان  سخت به کین‌خواهی،  

 تا که ‌آفت‌زده این دانه‌ها  را  نریزد دگر به وفور!"  


    پس  مادر،  کف کرده  نفرت خود را به  باده می‌کند،  

    و‌ ناتوان از دریافت نوشته‌ی  جاودان سرنوشت ، 

   در ژرف  دوزخ،    این خود  اوست که  آماده می‌کند ،

    تل هیزم را   از  برای  خویش و گناه زشت 


  با این همه،  یک پری به‌پنهان کودک  را پرستار می‌شود؛ 

 رهاشده کودک نک ، مست از‌ آفتاب می‌شود،

  از هرخوردنی یا نوشیدنی که به خوش‌گوار می‌شود،

 از شهد  و نوشدارو ست که سیراب می‌شود.

   

 او با ابرها به گفتگو ست و بازی می‌کند با باد ، 

 و  می‌رود به راه چلیپا  ترانه‌خوان به مستانه ،   

 و   فرشته‌‌ئی   دنبال می‌کند اوی زائر را تا به میعاد ،

 به گریه تا که ببیند  او را شادان پریده  چون پرنده‌یی  به ‌سوی ‌آشیانه . 

 

همه آن کسان  که   تماشامی‌خواهند کرد  او را  به بیمناک،  

     و یا که  گشته‌اند گستاخ ز آرامش چنین مرد ،  

   کوشیده‌اند تا چگونه  به ناله  آورند   او را به دردناک.

  تا   آزمون کنند آزمند درنده‌‌شان را در تراوش  آن درد. 


  نان و شرابی کز برای دهان او  بود ست،

 آلوده  کرده‌اند  با خاکستر و آب‌دهان‌شان  به پلشت ، 

  با دو رویان افکنده‌اند به زباله  ‌آنچه را که او بسودست، 

  و  نامیده‌اند هرآن کس که  گام نهاده به ردپای او  تبه‌سرشت.    

 

 همسرش  چنان‌ خرامد به کوچه و بازار که گوید گوئی:  

 "چون  او  بس زیبا  می‌بیندم که عاشقم  گشته‌ست ، 

  پس می‌شوم همچو  بت‌های باستان به روئی،

.تا  زر اندود شوم  که او شایقم گشته‌ست.    

 

من  با  کندر  و سنبل هند و مَرمَکه، سرمست  می‌شوم، 

    به زانوزدن‌ها،  کباب‌ها،  شراب‌ها. 

   بهر آن که ببینم درون دلی که مهر من در اوست،   همدست می شوم، 

 شود  آیا که مینوی  ستایشی، به خنده، ‌ربایم  در سحاب‌ها.


   و  تاکه خسته می شوم  زین بازی تباه همچون هر کس ، 

  می‌نهم  نیرومند  دست نازکم      را    به جلب او ، 

 و ناخن‌هایم  همچون چنگال  کرکس،

 می شکافند دراندرون یبکرش  راهی به سوی قلب  او.


  همچون تازه‌پر پرنده‌یی که ‌لرزد و می‌زند پرپر ،

  من  قلب  سرخ او را  از سینه‌اش پاره  خواهم کرد. 

  و ز برای  درنده‌‌ئی دوست داشتنی  که ایستاده ست به در،   

   برخاک خواهم افکند و گرسنگی‌ش را چاره خواهم کرد!" 


 به‌سوی آسمان ،  آنجا که جشمانش  می بیند اورنگی تابان، 

  شاعر  نکوکردار ،   دست‌ها  فراز  کرده به نیایش و پرهیز،

  و پرتو  روشن   روان او رخشان،   

    نهان داشته  زو هیاهوی خشم مردمان که  نیست از آن راه گریز.


"خجسته باد ، خدای من ، که  رنج را   فرستاده‌ئی از برای ما،

 که مر  ناپاکی‌های‌مان  را شود مینوی درمان،   

تا که چون بهترین و  ناب ترین از برای شفا ، 

   ‌آماده می‌کند برومند  را به مستی‌ئي  شادان، 


می دانم کز برای شاعر جایگاهی‌ست به پردیس،

 در  میان  فرخنده رده‌ی انوشه ورجاوندان،  

و  خواهی خواند او را به میهمانی جاودان  همچون قدیس، 

 وز بهر اوست اورنگ و  فرهیخت و چیرگی فرازمندان،

 

  می دانم که  هیچ مهینائی   نیست همتا با تاب درد،  

 که نه دوزخ ، نه زمین  فاسدش تواند کرد،

       می دانم کز برای  خرقه‌ی ازرق تا  ‌به شب‌گرد،

 باید  که کرد هم جهان و هم همیشه را گرداگرد، 

.

  هرچند  گهرهای ‌پالمیرا اندر گنجینه‌های نهان،    

یا فلزهای  ناشناخته  و مرواریدهای دریا، 

  بس نخواهند بود در ساخته‌ی دست تو به  جهان،

بهر  آن دیهیم  افروزان که  پرشکوه‌ترست از رویا،


 زیرا که آن همه از نور ناب خواهد بود،

     ‌  ‌که برگرفته از پرتو‌ قدسی آن کوره‌ی نخستین‌ند،

     که در شکوه رخشان‌شان  چشمان میرای ما شود کبود،

. زیرا که نیستندمگر آئینه‌هایی‌مات و کدر وهمه این‌ند." 



Bénédiction

Lorsque, par un décret des puissances suprêmes,
Le Poète apparaît en ce monde ennuyé,
Sa mère épouvantée et pleine de blasphèmes
Crispe ses poings vers Dieu, qui la prend en pitié:

— «Ah! que n'ai-je mis bas tout un noeud de vipères,
Plutôt que de nourrir cette dérision!
Maudite soit la nuit aux plaisirs éphémères
Où mon ventre a conçu mon expiation!

Puisque tu m'as choisie entre toutes les femmes
Pour être le dégoût de mon triste mari,
Et que je ne puis pas rejeter dans les flammes,
Comme un billet d'amour, ce monstre rabougri,

Je ferai rejaillir ta haine qui m'accable
Sur l'instrument maudit de tes méchancetés,
Et je tordrai si bien cet arbre misérable,
Qu'il ne pourra pousser ses boutons empestés!»

Elle ravale ainsi l'écume de sa haine,
Et, ne comprenant pas les desseins éternels,
Elle-même prépare au fond de la Géhenne
Les bûchers consacrés aux crimes maternels.

Pourtant, sous la tutelle invisible d'un Ange,
L'Enfant déshérité s'enivre de soleil
Et dans tout ce qu'il boit et dans tout ce qu'il mange
Retrouve l'ambroisie et le nectar vermeil.

II joue avec le vent, cause avec le nuage,
Et s'enivre en chantant du chemin de la croix;
Et l'Esprit qui le suit dans son pèlerinage
Pleure de le voir gai comme un oiseau des bois.

Tous ceux qu'il veut aimer l'observent avec crainte,
Ou bien, s'enhardissant de sa tranquillité,
Cherchent à qui saura lui tirer une plainte,
Et font sur lui l'essai de leur férocité.

Dans le pain et le vin destinés à sa bouche
Ils mêlent de la cendre avec d'impurs crachats;
Avec hypocrisie ils jettent ce qu'il touche,
Et s'accusent d'avoir mis leurs pieds dans ses pas.

Sa femme va criant sur les places publiques:
«Puisqu'il me trouve assez belle pour m'adorer,
Je ferai le métier des idoles antiques,
Et comme elles je veux me faire redorer;

Et je me soûlerai de nard, d'encens, de myrrhe,
De génuflexions, de viandes et de vins,
Pour savoir si je puis dans un coeur qui m'admire
Usurper en riant les hommages divins!

Et, quand je m'ennuierai de ces farces impies,
Je poserai sur lui ma frêle et forte main;
Et mes ongles, pareils aux ongles des harpies,
Sauront jusqu'à son coeur se frayer un chemin.

Comme un tout jeune oiseau qui tremble et qui palpite,
J'arracherai ce coeur tout rouge de son sein,
Et, pour rassasier ma bête favorite
Je le lui jetterai par terre avec dédain!»

Vers le Ciel, où son oeil voit un trône splendide,
Le Poète serein lève ses bras pieux
Et les vastes éclairs de son esprit lucide
Lui dérobent l'aspect des peuples furieux:

— «Soyez béni, mon Dieu, qui donnez la souffrance
Comme un divin remède à nos impuretés
Et comme la meilleure et la plus pure essence
Qui prépare les forts aux saintes voluptés!

Je sais que vous gardez une place au Poète
Dans les rangs bienheureux des saintes Légions,
Et que vous l'invitez à l'éternelle fête
Des Trônes, des Vertus, des Dominations.

Je sais que la douleur est la noblesse unique
Où ne mordront jamais la terre et les enfers,
Et qu'il faut pour tresser ma couronne mystique
Imposer tous les temps et tous les univers.

Mais les bijoux perdus de l'antique Palmyre,
Les métaux inconnus, les perles de la mer,
Par votre main montés, ne pourraient pas suffire
A ce beau diadème éblouissant et clair;

Car il ne sera fait que de pure lumière,
Puisée au foyer saint des rayons primitifs,
Et dont les yeux mortels, dans leur splendeur entière,
Ne sont que des miroirs obscurcis et plaintifs!»