Tuesday, June 23, 2020

Ted Hughes سروده های کلاغ تد هیوز




 تد هیوز  در نوشته اش به آوند " شکسپیر و الهه‌ی هستنی کامل" Shakespeare and the Goddess of Complete Being نوشته‌است : 
" چنین می‌نماید که سروده‌سرایانِ  افسانه‌پرداز می‌باید  گونه‌ئی‌ویژه از  جانداران در زیست‌شناسی باشند . در زیر زرق و برق توطئه‌ی‌داستان  دشتی از‌افسانه به‌دوردست‌ها گسترده‌ست ، جائی‌که  همانند فرقه‌ی  نو پلاتون‌گرایان ( نو افلاطونیان گرا) Occult Neoplatonists، در روزگارشکسپیر،  همه‌ی‌شخصیت‌ها و روی‌داد‌های باستانی‌ِافسانه‌ئی،  مانند فرهنگ واژه‌های همگن  thesaurus، در تصویرها و نمادها فراهم‌ند.  برای این‌گون‌سرایندگان‌ 'افسانه' بخشی از نهاد  سروده‌های‌شان‌ست و نه‌انباری‌که گاه به گاه از آن  توشه بر‌گزین‌َند.
 تد هیوز  در اگوست ۱۹۳۰ در یورکشایر انگلیس دیده به‌جهان برگشود .  او پس‌از خدمت در نیروی‌هوایی انگلیس به‌دانشگاه کمبریج رفت  و  به‌آموختن باستان‌شناسی و مردم‌شناسی پرداخت .  در ۱۹۵۶  با سروده‌سرای آمریکائی  سیلویا پلاث  Sylvia Plath  زناشویی کرد . سیلویا اورا برانگیخت که نخستین دفتر سروده‌هایش  "شاهین در باران"  را در  ۱۹۵۷  برای داوری به‌کانون سروده به‌فرستد،‌  که برنده‌ی پاداش نخست شد. او اینک یکی از بزرگترین سروده ‌سرایان  سده‌ی بیستم ‌به‌شمار می‌آید.

اگرچه  زندگی هیوز  با معماهایی ناخوش‌آیند درهم آمیخته است . زیرا همسر نخست او سیلویا پلاث  در ۱۹۶۳ خودکشی کرد . او به‌هنگام مرگ تنها سی‌سال داشت، و تد هیوز دفتر خاطرات اورا به‌بهانه‌ي اینکه کارگزار میراٍث اوست از میان برد و هرگز اجازه‌ي چاپ برخی از نوشته‌های اورا نداد و آنچه راهم که منتشر می‌نمود خود به‌فراوان  ویراستاری می کرد. از این‌روی بود که سروده‌خوانی‌هاي او بارها  با  فریاد "قاتل!" به‌هم می‌ریخت، و یا که نام او را مردمان بارها از سنگ‌گور سیلویا  می‌زدودند.

در ۱۹۶۹ همسر دوم او آسیا ویویل Assia Wevil که هیوز با او به‌سیلویا به‌ناوفاداری  می‌پرداخت نیز دست به‌خودکشی‌زد.  آسیا  همچنین دختر خردسالشان شورا Shura  را نیز کشت .   هیوز در  ۱۹۷۰  کارول ارچارد Carol Orchard را به‌همسری گرفت و تا به‌هنگام در گذشت‌َش از بیماری سرطان، در اکتبر ۱۹۹۸،  با او در کشتزاری  کوچک در دِوُن Devon  می‌زیست و  مانده‌ی زندگی‌َش را به‌نوشتن  و  ترجمه و سرودن و  نقد گذرانید.
  
شواهد بسیاری در دست‌ست که تد هیوز به‌توانمندی  افسانه  باور‌داشته‌ست و این  در نوشته‌هایش که در گردآورد 'گلهای زمستانی' فراهم شده اند و به‌ویژه در نوشته‌َش در باره‌ی شکسپیر و همچنین در گفتگویش با اکبرت فاس   Ekbert Faas آشکارست.

هیوز  به‌باورهای فرقه‌ی  نوپلاتون‌گرایان  ، به‌کابالای Cabbalah یهودیان و به کیمیاگری Alchemy  دلبستگی‌داشت و در باره‌ی این باره‌ها  بسیار می‌دانست . اگرچه این بدان‌میانا نیست که  او  به‌یکی‌ازاین فرقه‌ها و یا  به‌همه‌ی آن‌ها گرویده‌بود. اما او به‌بودن  نیرویی پنهان باورداشت  و مانند نوپلاتونیان‌ باورداشت که سروده‌سرایی   نوش دارویی‌ست که به‌یاری آن می‌توان دنیای‌آشفته و بیمار را درمان نمود او می‌گفت:
 سرودن نیرویی جادویی‌ست ... شیوه‌ئی‌ست که با آن می‌توان  موجب برانگیختن  روی‌دادها  شد تا به آنگونه  رخ‌دهند که ماخواستاریم تا به‌آنچنان رخ دهند.

و در گفتگویی با امزد حسین  Amzed Hossein گفت:
یکی‌از‌دشواری‌هایی که سروده‌سرایی با آن گریبانگیرست  نوسازی زندگی‌ست، نوساختن‌ِزندگیِ‌خود سروده‌سرا و در برآیند نوساختن‌ِزندگیِ‌مردم اگرکه آنان به‌همان شیوه کردار کنند که او از برای‌خویش کرده‌ست.
هیوز  در سروده‌ی خداشناسی 'Theology' آشنایی خویشتن‌را  از خدای مسیحیت  آشکاری می‌دهد. این شخصیت ناکامل "پدرانه" را او درپیش‌تر در داستانی  برای کودکان به‌نام 'چگونه نهنگ گَشته شد و داستان‌های دیگر'  How the Whale Became and other Stories ویدایش کرده بود که دریکی‌از  داستان‌های‌آن 'چگونه لاک پشت  گَشته شد' How the Tortoise Became آفریدگار شخصیتی دوست‌‌  بود که هستی‌های زمینی را از خاک‌رس  ساخته و آن‌هارا در کوره‌ی خورشید پخته بود. اما این خدا پاسخ‌گو برای همه‌ی آفرینش نیست .  برای نمون در داستان 'چگونه نهنگ گَشته شد' How the Whale became  نهنگ  به‌خودی‌خود  در باغچه‌یِ کوچک پشت‌خانه ی‌خدا پدیدار شده‌بود .  و همین‌سان در داستان 'چگونه زنبور  گَشته شد'  How the Bee became این‌خدا نمی‌دانست که در میانه‌ی زمین دیوی می‌زیوَد که زنبور می‌سازد و خدارا فریب می‌دهد که برآن ساخته با دَم‌خویش نیروی‌زندگی‌دهد. و این همان خداست که درسروده‌های کلاغ که هیوز از 1966  آغاز به سرودن‌شان نمود باز به‌چشم می‌خورد. در این سروده‌ها  کلاغ در نماد انسان  رهسپار سفریست در شناسایی روان.  و در همان حال درتلاش‌یافتن پاسخی ست برای دشواری زندگی و مرگ . 

کلاغ در  باهم‌نیایش‌مسیحا * 

کلاغ پرسید: " خوب، اینک چه در نخست؟"

خداوند  خسته و کوفته از کار آفرینش ، به خرناسه بود.

 کلاغ پرسید: " از کدامین سوی ؟ کدامین  سوی به نخست ؟"

شانه‌های خداوند کوهی بود که بر آن کلاغ نشسته بود.

کلاغ گفت " بیا تا در این‌باره باهم گفتگو کنیم."

خداوند چون جسدی بزرگ درازکشیده با دهانی باز ،

کلاغ تکه‌ئی دهان پرکن را از جسد درید و  به‌اوبارید

"آیا این  بی‌همه‌چیز خویشتن را در گوارشش آشکاری می‌دهد؟"

در زیر شنفتنی  به‌ماورای دریافتن



( این نخستین  ادای‌َش بود)



با این‌همه ، راست‌ست ، او  به‌ناگاه خویشتن را بس نیرومندتر حس می‌کرد.

کلاغ، پیام آور ، گوژ کرده ، رخنه‌ناپذیر

نیمه‌روشن .  فرومانده از سخن‌گویی

(آزرده بود)



-------------------------

* گردهم آیی برای نیایش مسیح بر چلیپا یا کامیونز یا یوخاریست آیینی ست که ترسایان برای گرامی‌داشت آمیخته‌شدن‌نان و شراب در پیکرمسیح پس از به‌برفرازشدن وی بر چلیپا برپامی‌دارند. و این یادآوری 'شام‌آخر' مسیح ست که او تکه‌ي نان و جامی از شراب را به‌یارانش نشان‌داد و گفت این پیکر من‌ست.



هیوز در این سروده از کلاغی سخن می‌گوید که  بر شانه‌های مسیح نشسته و گوشت او را می درد. اما چون مسیح در باور ترسایان پاره ای از سه گانگی خداست  این معمایی  همه‌مایه برای آزردگی است.




Crow Communes

"Well," said Crow, "What first?" 
God, exhausted with Creation, snored. 
"Which way?" said Crow, "Which way first?" 
God's shoulder was the mountain on which Crow sat. 
"Come," said Crow, "Let's discuss the situation." 
God lay, agape, a great carcass.

Crow tore off a mouthful and swallowed.

"Will this cipher divulge itself to digestion
Under hearing beyond understanding?"

(That was the first jest.)

Yet, it's true, he suddenly felt much stronger.

Crow, the hierophant, humped, impenetrable.

Half-illumined. Speechless.


(Appalled.)

کلاغ به‌شکار می‌رود

کلاغ
برآن شد که واژه ها را آزمون کند.
او  واژه هایی را انگارکرد برای پیشه ، جرگه‌ئی نازنین
واقع‌نگر، آوابرانگیز، کارآزموده
با دندان‌هایی محکم.
هرگز جرگه‌ئی ازین بهتر تربیت‌شده نتوانستی یافت.
او به خرگوش اشاره کرد  و واژه‌ها  منتشر شدند
آوابرانگیز
کلاغ بی برو برگرد کلاغ بود ، اما خرگوش چه بود؟
او خود را به پناهگاهی سمنتی مبدل کرد.
واژه ها به اعتراض چرخیدند،  آوابرانگیز
کلاغ  واژه‌ها را به‌بمب تبدیل نمود - آنها پناهگاه را منفجرکردند.
قطعه‌هایی از پناهگاه به هوا پرتاب و شدند دسته ای از زاغ ها
 کلاغ  واژه‌ها را به‌تفنگ  تبدیل نمود،  و آنها زاغ‌ها را  با‌تیر انداختند.
زاغ‌های در سقوط به‌رگباری تبدیل شدند.
کلاغ واژه‌ها را به آب‌انباری تبدیل کرد، و آب را  بی‌اندوخت.
 آب به‌زمین‌لرزه‌ئی تبدیل شد ، و آب‌انبار را درکشید.
 زمین‌لرزه به خرگوشی تبدیل شد و به‌سوی تپه‌ها جهید
پس‌ا‌زآنکه او واژه‌های کلاغ را نوش‌جان کرد.
کلاغ به‌خرگوش  وقف‌شده‌درکار خیره شد.
از سخن فرومانده و سرشار از تحسین

 --------------------------------------------------------
درین سروده هیوز اشارتی دارد به انجیل که: در آغاز کلمه بود و کلمه نزد خدا بود
دگردیسی کلمه و نیروی آفرینش آن در این زبان نمادین پر هنش  می باشد.

Crow Goes Hunting

Crow
Decided to try words.

He imagined some words for the job, a lovely pack-
Clear-eyed, resounding, well-trained, 
With strong teeth. 
You could not find a better bred lot.

He pointed out the hare and away went the words
Resounding. 
Crow was Crow without fail, but what is a hare?

It converted itself to a concrete bunker. 
The words circled protesting, resounding.

Crow turned the words into bombs-they blasted the bunker. 
The bits of bunker flew up-a flock of starlings.

Crow turned the words into shotguns, they shot down the starlings. 
The falling starlings turned to a cloudburst.

Crow turned the words into a reservoir, collecting the water. 
The water turned into an earthquake, swallowing the reservoir.

The earthquake turned into a hare and leaped for the hill
Having eaten Crow's words.

Crow gazed after the bounding hare
Speechless with admiration.

کلاغ  سیاه‌تر از همیشه

هنگامی‌که خداوند از مرد بیزار شد،
‌به‌سوی آسمان چرخید،
و مرد بیزار از خدا ،
به‌سوی حوا چرخید ،
گویی همه‌چیز داشت که به‌هم  می‌ریخت.
اما کلاغ به غارغار آمد
کلاغ آنها را به‌هم دوخت،
آسمان و زمین  را به‌هم دوخت -
 و مرد فریاد برآورد، اما با آوای خداوند.
و خدای را  خون بریخت ، اما  از خونِ‌مرد
آنگاه آسمان و زمین ترک برداشتند در نقطه‌ی پیوستن‌شان.
و  این به قانقاریا انجامید و بوی تعفن
دهشتی در ماورای رستگاری.
دردِعذاب‌آلود کاستی نگرفت
نه مرد  توانست مرد بماند و نه خدا خدای
 درد عذاب‌آلود
 افزاینده.
 کلاغ 
لبخند‌زد 
فریاد‌زنان: که " این‌ست آفرینش من"
و برفرازافراشت بیرق سیاه خویشتن را.


Crow Blacker Than Ever
When God, disgusted with man, 
Turned towards heaven, 
And man, disgusted with God, 
Turned towards Eve, 
Things looked like falling apart.

But Crow Crow
Crow nailed them together, 
Nailing heaven and earth together-

So man cried, but with God's voice. 
And God bled, but with man's blood.

Then heaven and earth creaked at the joint
Which became gangrenous and stank-
A horror beyond redemption.

The agony did not diminish.

Man could not be man nor God God.

The agony

Grew.

Crow

Grinned

Crying: "This is my Creation,"

Flying the black flag of himself



خدا شناسی کلاغ

کلاغ دریافت که خداوند شیفته‌ی اوست -
و گرنه او به‌مرگ  فتاده‌بود.
 پس این اثبات شد.
کلاغ لمید  درشگفت  ازتپش‌قلب‌خویش
و او دریافت که خداوند به زبان کلاغی سخن می‌گوید.
و به‌همان‌اندازه هیجان‌انگیز بود آشکارگری  او
اما چه‌چیز سنگ‌ها را دوست‌می‌داشت و به‌سنگی سخن میگفت؟
آنها نیز چنین می‌نمودند که هستند.
 و چه می‌گفت  آن سکوت غریب 
 پس از آنکه بانگ غارغارهایش محو می‌شد؟
و چه چیز گلوله های تیر را دوست داشت؟
که فرو می‌چکند از آن کلاغ‌های پریشان مومیایی شده؟
 سکوت سرب چه می‌گفت؟
کلاغ دریافت که خدا دوتا بود -
یکی از آندو بس بزرگ‌تر از دیگری
که دشمنان‌َش را دوست می‌داشت 
و همه‌ی اسلحه‌ها از آن او بودند.  


Crow's Theology

Crow realized God loved him-
Otherwise, he would have dropped dead. 
So that was proved. 
Crow reclined, marvelling, on his heart-beat.

And he realized that God spoke Crow-
Just exciting was His revelation.

But what Loved the stones and spoke stone? 
They seemed to exist too. 
And what spoke that strange silence
After his clamour of caws faded?

And what loved the shot-pellets
That dribbled from those strung-up mummifying crows? 
What spoke the silence of lead?

Crow realized there were two Gods-

One of them much bigger than the other
Loving his enemies
And having all the weapons. 



 افتادن کلاغ 

هنگامی‌که کلاغ سپید بود برآن شد که خورشیدنیز بس سپیدست.
 او برآن شد که درخشش آن  بس سپیدانه‌ست.
او بر آن شد که براو آفند کند و شکست‌َش دهد.او نیروی‌خویشتن را  افشان یافت در درخششی تمام
او به‌چنگ کشید و به‌کُرک آورد خشم‌َش را
و میانه‌ی خورشید رابا نوک‌خویش در خطی راست  نشان نمود.
او خویشتن را بسوی اندرون خویش خندید
و آفند نمود.
ازفریاد رزم‌آورانه‌ی او درختان به ناگهان خشک شدند،
 سایه‌ها  گسترده شدند.
اما خورشید فروزان شد -
او فروزان شد و  کلاغ  به سیاهی زغال  بازگشت.
 او دهان‌خویش  بگشود اما آنچه که برون شد به‌سیاهی زغال بود.
"در آن فراز" او به‌تلاش گفت:
"جایی که سپیدی سیاهی‌ست و سیاهی سپید،  پیروزی از آن من‌ست."

  

Crow's Fall
When Crow was white he decided the sun was too white. 
He decided it glared much too whitely. 
He decided to attack it and defeat it.

He got his strength flush and in full glitter. 
He clawed and fluffed his rage up. 
He aimed his beak direct at the sun's centre.

He laughed himself to the centre of himself

And attacked.

At his battle cry trees grew suddenly old, 
Shadows flattened.

But the sun brightened-
It brightened, and Crow returned charred black.

He opened his mouth but what came out was charred black.

"Up there," he managed, 
"Where white is black and black is white, I won." 

کلاغ بیمار شد
بیماری‌َش چیزی بود که نمی‌توانست آن‌را استفراغ کند
و دنیا را از هم باز نماید همچون کلافی از نخ‌پشمینه
 سر پایانی نخ را بسته به‌انگشت‌خویش  یافت.
برآن شد که مرگ را بگیرد ، اما آنچه 
که بدرون کمینگاه او شد
همیشه پیکر خودش بود
کجاست این هردیگری که مرا به زیر خویش می‌دارد؟
 او شیرجه رفت، رهسپار شد، به‌چالش   ،  بر فراز شد و با درخششی
موی سیخ‌شده به انجام با دهشت روبرو شد.
 چشمانش  در بیم بسته شد، دیدن را وانهاد. او با همه‌ی نیروی خویش  کوبید .   ضربه اش را حس کرد.
 افتاد، هراسناک.




Crow Sickened
His illness was something could not vomit him up.

Unwinding the world like a ball of wool
Found the last end tied round his own finger.

Decided to get death, but whatever
Walked into his ambush
Was always his own body.

Where is this somebody who has me under?

He dived, he journeyed, challenging, he climbed and with a glare
Of hair on end finally met fear.

His eyes sealed up with shock, refusing to see.

With all his strength he struck. He felt the blow.

Horrified, he fell. 
  
کلاغ و مادر
هنگامی‌که کلاغ در گوش مادرش شیون کرد
سوزاند تا آخرین تنه‌ی درخت.

هنگامی‌که او خندید مادر گریست
به‌خون شد پستان‌هایش ، کف  دست‌هاش و پیشانی‌َش همه خون‌گریست

او برداشتن گامی را آزمود ، و سپس گامی دیگر را و  باز گامی دیگر را 
و هر کدام  به چهره‌ی مادر   برای همیشه‌دهشت زد

هنگامی‌که از خشم به انفجاریدن آمد
مادر به‌پشت افتاد به زخمی مهیب و صیحه‌ئی هراسناک

هنگامی‌که بازایستاد، مادر بر او  همچون کتابی بسته شد
و با نشانلای کتاب، او می‌بایست پی می‌گرفت.

 او به درون ماشین جهید و ریسمان ماشین‌کش
 به گردن مادر بسته بود و او به‌بیرون پرید.

او به‌درون هواپیما جهید اما پیکر مادر  درموتورجت به‌گیر شد
هیاهوی اعتراض برخاست و پرواز ملغی شد.

او به‌درون موشک پرید و مسیر آن
درون دل مادر  همه  مته‌وار تکرار شد و او ادامه داد.

و درون موشک  خوش و دنج بود و او نمی‌توانست بسیار ببیند
اما  از درون چاله‌چوله ها او  آفرینش را خیره به تماشا شد.

و ستارگان را دید که میلیون ها فرسنگ دوربودند
و آینده را دید و گیتی را.

باز نمود و بازنمود
و پی‌گرفت و خوابید و سرانجام

با ماه  برخورد کرد و بیدار شدو به بیرون خزید

در زیر کپل‌های مادر..

Crow and Mama 

When Crow cried his mother's ear  
Scorched to a stump. 

When he laughed she wept  
Blood her breasts her palms her brow all wept blood. 

He tried a step, then a step, and again a step -  
Every one scarred her face for ever. 

When he burst out in rage  
She fell back with an awful gash and a fearful cry. 

When he stopped she closed on him like a book  
On a bookmark, he had to get going. 

He jumped into the car the towrope  
Was around her neck he jumped out. 

He jumped into the plane but her body was jammed in the jet -  
There was a great row, the flight was cancelled. 

He jumped into the rocket and its trajectory  
Drilled clean through her heart he kept on 

And it was cosy in the rocket, he could not see much  
But he peered out through the portholes at Creation 

And saw the stars millions of miles away  
And saw the future and the universe 

Opening and opening  
And kept on and slept and at last 

Crashed on the moon awoke and crawled out  

Under his mother's buttocks. .


کلاغ و دریا

کوشید که دریا را نادیده گیرد

اما آن از مرگ بزرگ‌تر بود،  به همان‌سان که از زندگی بزرگتر بود

کوشید که با دریا گفت‌ُگو کند

اما مغزش بسته شد و همانند شراره‌ی آتش چشمان‌َش از برق آن سیاهی گرفت.

کوشید که با دریا همدردی کند

اما او به‌واپسش زد - همانند چیزی مرده که  به واپس  می‌زندشما را.

کوشید که دریا را به‌نفرت گیرد

اما بی‌درنگ خودرا چون پشکل خشک خرگوش پتیاره برصخره‌های بادگیر حس‌نمود.

 کوشید که فقط   درهمان  دنیایی بماند که از آنِ دریاست

اما ریه‌هایش  به اندازه‌ی کافی ژرف نبود.

و خون شادان‌َش از آن  برمی‌جهیدند

همانند قطره‌های آب روی یک اجاق داغ

به‌انجام

او روی برگرداند و از دریا دوری‌گرفت.

مرد مصلوب را توان جنبیدن نیست.



Crow and the Sea 

He tried ignoring the sea  
But it was bigger than death, just as it was bigger than life. 

He tried talking to the sea  
But his brain shuttered and his eyes winced from it as from open flame. 

He tried sympathy for the sea  
But it shouldered him off - as a dead thing shoulders you off. 

He tried hating the sea  
But instantly felt like a scrutty dry rabbit-dropping on the windy cliff. 

He tried just being in the same world as the sea  
But his lungs were not deep enough 

And his cheery blood banged off it  
Like a water-drop off a hot stove. 

Finally  

He turned his back and he marched away from the sea  

As a crucified man cannot move. 



درس نخست کلاغ

خدا کوشید تا به‌کلاغ سخن گفتن بی‌آموزد .

خداگفت : " شیدایی ، بگو  شیدایی."

کلاغ بادهانی باز درشگفت شد. و کوسه‌ی سپیدی به‌درون دریا زد

و در چرخه  به‌پایین شد تا ژرفای خویشتن را بیافت.

خداگفت نه، نه، بگو شیدایی ، اینک بکوش که بگویی شی . دا. یی."

کلاغ  با دهانی باز درشگفت شد. و یک مگس آبی‌فام، یک مگس نیش‌زن، یک پشه

به برون تیر کشیدند و افتادند.

بسوی دیگ‌های گوشت گوناگون

خداگفت " اینک آخرین تلاش ، شی. دا. یی."

کلاغ به لرزه افتاد، درشگفت شده با دهانی باز بالاآورد

و سر بزرگ و بی پیکر انسان

از زمین بیرون شد با چشمانی به‌دور خویش‌گردان،

-چون وِروِرِه جادو به‌پرخاش

و پیش ازآنکه خدا بتواند او را بازدارد کلاغ دوباره بالا آورد.

و رِحَم زن به گِردِ گردن مرد افتاد و سخت شد.

  برروی چمن آن‌دو به‌هم  به‌تکاپو افتادند.

- خدا کوشید تا ازهم سوایشان کند.نفرین کرد ، گریست.

کلاغ  گنه‌کارانه پرید ورفت.





Crow's First Lesson


"God tried to teach Crow how to talk.
'Love,' said God. 'Say, Love.'
Crow gaped, and the white shark crashed into the sea
And went rolling downwards, discovering its own depth.

'No, no,' said God, 'Say Love. Now try it. L O V E.'
Crow gaped, and a bluefly, a tsetse, a mosquito
Zoomed out and down
To their sundry flesh-pots.

'A final try,' said God. 'Now, L O V E.'
Crow convulsed, gaped, retched and
Man's bodiless prodigious head
Bulbed out onto the earth, with swivelling eyes,
Jabbering protest –

And Crow retched again, before God could stop him.
And woman's vulva dropped over man's neck and tightened.
The two struggled together on the grass.
God struggled to part them, cursed, wept –

Crow flew guiltily off."


Sunday, June 21, 2020

Alfonsina Storni سروده هایی از آلفونسیا استورنی




آلفونسیا استورنی در سالا کاپریاسکای    Sala Capriasca   سویس در خانواده‌ئی ایتالیایی--سویسی چشم به‌جهان گشود. او از چهارسالگی در آرژانتین زندگی‌می‌کرد. پس‌از‌ آن‌که پدرش را از دست‌داد می‌باید‌که بارِ  گذران‌ِزندگی خانواده‌َش را  با کار‌کردن در پیشه‌های گوناگون  بر دوش‌گیرد. او برای یک‌سال هنرپیشه‌شد و به‌گرداگردش آرژانتین رهسپار‌گشت .در  ۱۹۱۰ گواهی‌نامه‌ی آموزگاری‌خویش را دریافت‌نمود و در دبستانی در سَن‌خوان آرژانتین به‌آموزش‌پرداخت پس‌از پایان‌سال به‌بونوئس آیرس رفت و درآنجا به‌نوشتن سروده پرداخت.  در ۱۹۱۲ فرزندی را به‌ناهنج  مادرشد و برای نگاهداری‌خود و فرزندش به روزنامه‌نگاری روی‌آورد و درهمان‌گاه در دبستان‌های دولتی نیز آموزگاری می‌نمود. در ۱۹۳۵ سینه‌اَش را برای گِره‌ئی سرطانی به‌جراحی سپرد اما در ۱۹۳۸  سرطان او بازگشت و چنین بود که در پائیز آن سال جیب‌های‌جامه‌اَش را از سنگ پر نمود خویشتن را در مار دل پلاتا Mar del Plata به اقیانوس افکند. از او کتابهای نگرانی بو‌ته ی رٌز La inquietud del rosal در ۱۹۱۶ ،  آسیب شیرین  El dulce daño  در ۱۹۱۸ بی در مانی  Irremediablemente  در ۱۹۱۹ سروده های گزیده در  ۱۹۴۰ و سروده در۱۹۴۸ به جا مانده ست.   ..          .     



  من به‌خواب خواهم‌رفت
آخرین سرود‌ه‌ي‌ آلفونسیا  پیش از خودکشی در مار دل پلاتا

   گل‌هایی به‌دندان،  باسربندی از ‌‌ژاله،
دست‌هایی باعطر ادویه،  آه پرستار خوب من،
شَمدهای بسترخاک  را برایم پهن کن، 
با رواندازی از خزه‌های هرزه. 

من به‌‌خواب خواهم‌رفت، دایه‌ی‌شیرده‌ی‌من، مرا به‌بسترم‌ بگذار،
بربالای‌بالشم چراغی بنه؛
و یک‌کهکشان را، همان‌را که دوست‌می‌داری؛
همه‌شان‌خوب‌َند، کمی پائین‌تر بیاورش.

مرا تنها بگذار: تو جوانه‌ها را می‌شنوی که دارند‌ازشاخه‌ها سر‌می‌زنند...
پائی از ‌آسمان گهوارهَ‌ت را از آن‌بالاها می‌جنباند
و پرنده‌یی  برای‌تو در‌هوا طرح‌می‌زند 

پس تو ازیاد خواهی برد... سپاس‌گذارم. آه، تنها یک درخواست:
اگر بازهم تلفن زد
به او به‌گو که دیگر اصرار  نکند، چون من رفته‌ام ‌ 



Voy a dormir

Dientes de flores, cofia de rocío,
manos de hierbas, tú, nodriza fina,
tenme prestas las sábanas terrosas
y el edredón de musgos escardados.
Voy a dormir, nodriza mía, acuéstame.
Ponme una lámpara a la cabecera;
una constelación, la que te guste;
todas son buenas: bájala un poquito.
Déjame sola: oyes romper los brotes…
te acuna un pie celeste desde arriba
y un pájaro te traza unos compases
para que olvides… Gracias. Ah, un encargo:
si él llama nuevamente por teléfono
le dices que no insista, que he salido…


  شکنجه‌ئی شیرین 



گٓرده‌های زٓر در دست‌های تو مالیخولیای‌من بودند.

که بر دست‌های بلند تو زندگیم را پراکندم

شیرینی من در دست‌های مشت شده‌اَت باقی‌ماند

اینک شیشه‌ی عطری هستم تهی‌شده

چه شکنجه‌ی‌شیرینِ بسیار که به‌خاموشی پذیرفته‌شد


هنگامی‌که روان‌من با اندوهی‌تیره  به‌چالش کشیده‌شد

او شگرد را می‌دانست،

     روزهایم را به‌بوسیدن دوتا‌دستی گذراندم

که زندگی‌َم را به‌خاک  کشید     





Dulce Tortura


Polvo de oro en tus manos fue mi melancolía;

Sobre tus manos largas desparramé mi vida;

Mis dulzuras quedaron a tus manos prendidas;

Ahora soy un ánfora de perfumes vacía.



Cuánta dulce tortura quietamente sufrida,

Cuando, picado el alma de tristeza sombría,

Sabedora de engaños, me pasada los días

¡Besando las dos manos que me ajaban la vida!




به‌آرامی‌به‌خواب 
 تو درگوش‌های من کلمه‌ئی را گفتی 
که دل‌انگیزست.  و هم‌‌اینک فراموش کرده‌یی.بسیارخوب. 
به‌آرامی‌به‌خواب، چهره‌ی تو می‌باید
همیشه زیبا و پرآسوده‌باشد.

هنگامی‌که دهان فریبنده‌َت اغوامی‌کند
می‌باید تر و تازه باشد، و حرف‌هایت دلنشین
چون برای تویِ عاشق‌پیشه  خوب‌نیست‌که
چهره‌ئی خیس از اشک ‌داشته‌باشی

سرنوشتی باشکوه‌تر در انتظارتوست
که درمیان‌چاه‌های سیاه رقم‌خورده‌ست
از حلقه‌های تیره‌ی زیرچشمهایت، پیشگو درعذاب‌ست

نشستِ قربانی‌های زیبا در زیر.
 فتوای پادشاهی ستمگر که شمشیرش
 ‌آسیبی بیشتربرجهان آورد و بر تندیس تو 



Duerme Tranquilo

Dijiste la palabra que enamora
A mis oídos. Ya olvidaste. Bueno.
Duerme tranquilo. Debe estar sereno
Y hermoso el rostro tuyo a toda hora.

Cuando encanta la boca seductora
Debe ser fresca, su decir ameno;
Para tu oficia de amador no es bueno
El rostro tuyo del que mucha llora.

Te reclaman los destinos más gloriosos
Que el de llevar, entre los negros pozos
De las ojeras, la mirada en duela.

¡Cumbre de bellas víctimas el suelo!
Más daño al mundo hizo la espada fatua
De algún bárbaro rey Y tiene estatua.

به اِروس*

  تو را به‌گلویت  گرفتم 

در کناره‌ی دریا هنگامی‌که به‌سویم تیر می‌افکندی

تا که زخمی‌َم کنی

نهان‌شده سر‌بند گٌل‌آرای‌َت را دیدم

همچون عروسکی شکم تورا خالی‌کردم

و چرخ‌های  پرفریب‌َت را آزمون‌کردم

     و  بس‌پنهان در گردونه‌ی زرین‌َت

دریچه‌های دامی را یافتم که می‌گفت: هم‌آغوشی



در کناره‌ی‌دریا  نگاه‌َت‌داشتم اینک درهم شکسته‌ئی اندوهگین

به‌سوی خورشید، آن یار هم‌گنا‌ه‌ِتو

در برابر  سیرِن‌های هم‌نوای دهشت‌زده



مادربزرگ فریب‌کارتو، ماه

بر فراز تپه‌های پگاهان می‌شد   

 و من تورا به‌دهان امواج افکندم

  ------------------------------------

  * . اروس یا کیوپید خدای عشق است که یا تیروکمان خویش مردمان را به‌شیدایی دچار می‌کند. او فرزند ونوس  (به لاتین آفرودایته) و آرس(به لاتین مارس) است



A Eros

HE AQUI que te cacé por el pescuezo

a la orilla del mar, mientras movías

las flechas de tu aljaba para herirme

y vi en el suelo tu floreal corona.


Como a un muñeco destripé tu vientre

y examiné sus ruedas engañosas

y muy envuelta en sus poleas de oro

hallé una trampa que decía: sexo.


Sobre la playa, ya un guiñapo triste,

te mostré al sol, buscón de tus hazañas,

ante un corro asustado de sirenas.


Iba subiendo por la cuesta albina

tu madrina de engaños, Doña Luna,

y te arrojé a la boca de las olas.







 مٓردکِ کوچک

مردکِ کوچک

مردک کوچک، مردک کوچک

قناری کوچکت را رهاکن که می‌خواهد پرواز‌کند

من آن قناری‌َم، مردک کوچک

 رهایم‌کن تا پروازکنم


  من در قفس تو بودم 

مردک کوچک که مرا به‌قفس‌انداختی

تورا مردک  می‌خوانم زیراکه مرا نمی‌فهمی

و نه‌خواهی فهمید 


و نه که من تورا می‌فهمم، اما به‌هرروی

قفسم بگشا که می‌خواهم بگریزم

مردک کوچک تو را برای نیم ساعتی دوست می‌داشتم

دیگر از من نخواه! 







Hombre Pequeñito

Hombre pequeñito, hombre pequeñito,

suelta a tu canario que quiere volar

Yo soy el canario, hombre pequeñito,

déjame saltar.


Estuve en tu jaula, hombre pequeñito,

hombre pequeñito que jaula me das.

Digo pequeñito porque no me entiendes,

ni me entenderás.


Tampoco te entiendo, pero mientras tanto,

ábreme la jaula que quiero escapar.

Hombre pequeñito, te amé media hora,

no me pidas más.




آفت‌ها

 من هرگز نمی‌اندیشیدم که خداوند هیچ‌گونه ریختی داشته‌باشد

 زیستنی  یگان‌تا : و فرمانروا‌يی یگان‌تا

بدون‌دیدگان: که خداوند باستارگان می‌بیند

بدون دست: که خداوند با دریاها لمس‌می‌کند

 بدون زبان: که خداوند با شراره‌ها سخن می‌گوید

  به تو خواهم گفت ، درشگفت‌مباش

  می‌دانم که او  آفت‌هایی هم دارد: آدمی و چیزها




Parásitos

Jamás pensé que Dios tuviera alguna forma.

Absoluta su vida; y absoluta su norma.

Ojos no tuvo nunca: mira con las estrellas.

Manos no tuvo nunca: golpea con los mares.

Lengua no tuvo nunca: habla con los centellas.

Te diré, no te asombres;

Sé que tiene parásitos: las cosas y los hombres.





به‌بانوی سروده‌هایم

  من گنه‌کارانه خویشتن را دراین‌جا به‌پایت‌افکندم

 چهره‌ی تیر‌ه‌ی من دربرابر زمین  آبی‌فام

تو دوشیزه‌ئی درمیان لشگر درختان‌نخل

 که هرگز مانند انسان ها سالخورده نمی‌گردند



گستاخی آن ندارم که به دیدگان ناب تو خیر‌ه‌شوم

ویا دلیری آن‌که دست‌های پر شگفت‌َت را لمس‌کنم.

به‌پشت‌سرخویش می‌نگرم و رودی از  شتاب‌ها

مرا بی‌گناهانه به‌آورد تو برمی‌انگیزاند.


با پیمان‌آن‌که با  فر‌ه‌ی ایزدی‌َت  راه‌ِخویشتن‌را    

به‌سرراست آورم و فروتنانه در تای‌جامه‌ی تو

شاخه‌ی سبز کوچکی جای‌دهم


  چراکه شدا نبود تا به‌دورمانده از سایه‌ی تو 

      زندگی کنم ، که تو از آغاز زندگی‌َم

  با  آهنین میله‌ی گداخته‌َت نابینایم نموده‌بودی





A Madona Poesia




AQUI a tus pies lanzada, pecadora,

contra tu tierra azul, mi cara oscura,

tú, virgen entre ejércitos de palmas

que no encanecen como los humanos.





No me atrevo a mirar tus ojos puros

ni a tocarte la mano milagrosa;

miro hacia atrás y un río de lujurias

me ladra contra tí, sin Culpa Alzada.



Una pequeña rama verdecida

en tu orla pongo con humilde intento

de pecar menos, por tu fina gracia,



ya que vivir cortada de tu sombra

posible no me fue, que me cegaste

cuando nacida con tus hierros bravos.

Wednesday, June 10, 2020

Osip Mandelstam چند سروده از اوسیپ امیلوویچ مندلستام



اوسیپ مندلستام  Osip Mandelstam در ورشو پایتخت‌لهستان  به‌دنیا‌آمد  و دوران‌جوانی‌را در سن‌پترزبورگ گذرانید. پدرش فروشنده‌ی‌کالاهای‌چرمین و مادرش آموزگار‌پیانو بود. خانواده‌ی مندلستام خانواده‌ئی  یهودی بودکه  به‌مذهب گرایش‌چندانی نداشت.  اوسیپ  پس‌ازپایان‌تحصیلاتش در ۱۹۰۷ در تنیشف  Tenishev، که  آموزشگاهی شناخته‌شده‌بود،  به‌فرانسه و آلمان سفر نمود و در دانشگاه  هایدلبرگ به‌تحصیل ادبیات‌کلاسیک‌فرانسه  و سپس د‌دانشگاه سینت‌پترزبورگ به ‌آموختن‌فلسفه پرداخت هر‌چند، تحصیل‌خودرا به‌پایان‌نرسانید.  او از ۱۹۱۱ عضو  انجمن‌شاعران بود  و پیوند‌نزدیکی با آنا آخماتووا و نیکلای گوملیف داشت . نخستین شعرهای او در  ۱۹۱۰ در روزنامه‌ی آپولون منتشر‌شد.

انتشار گردآورده‌ئی ازکارها او،  به‌نام  سنگ Камень در سال ۱۹۱۳،  نام او را  پرآوازه نمود.   در‌این گردآورده  سروده‌سرا در هوای تبعید  زمینه‌ئی‌اندوهناک‌را به‌گویشي‌وداع‌آلود می‌گسترانید که : « من  دانش  گفتن خدانگهدار  را در مویه‌های سربرهنه درشب آموخته‌ام ».  در ۱۹۲۲  با انتشار  تریستیا Тристии   که‌از ادبیات‌کلاسیک مایه می‌گرفت  شهرت‌او  به آوند سروده‌سرای‌سروده ها СТИХОТВОРЕНИЯ استواری یافت .

 مندلستام ازهواداران انقلاب‌فوریه ی ۱۹۱۷ بود، اما باانقلاب‌اکتبر سرآشتی و سازگاری نداشت. در ۱۹۱۸ او دروزارت‌آموزش به آناتولی لوناچارسکی  پیوست و به‌خاطر مسافرت‌های‌زیادش به‌جنوب توانست از سختی‌های زندگی‌روزمره که جنگهای‌داخلی خاستگاه‌شان‌بودند اجتناب‌نماید.  پس‌از‌انقلاب دید‌او د‌رباره‌ی شعر سخت‌گیرانه شد. سروده‌های‌شعرای‌جوان برای‌او  به‌گریه‌های بی‌وقفه‌ی‌نوزادن می‌ماند. سروده‌های  مایاکفسکی را کودکانه می‌خواند و سروده‌های مارینا تسوتاوا را  ناپسند.  او تنها بوریس پاسترناک را قبول داشت و آنا آخماتورا تحسین می‌کرد.

وی در ۱۹۲۲  با مادژدا یوکوولونا خازین ازدواج کرد . مادژدا اورا در همه‌سالهای‌زندان و تبعیدش همراهی نمود.  مندلستام  خودرا  همچون بیگانه‌ئي‌می‌دید و میان‌سرنوشت‌خویش و پوشکین‌شباهت‌های بسیارمی‌یافت.  برای‌وی پاسداری‌ازسنت‌های‌فرهنگی اهمیتی‌ویژه‌داشت. اما سردمداران‌کمونیست محقانه  به‌وفاداری‌او به‌ساخت‌وست‌بلشویکی به‌سوء‌ظن می‌نگریستند.  و او برای‌گریز از خطر به‌آوند روزنامه‌نویس دائما در سفر‌بود.
  
مندلستام در ۱۹۳۴  به‌خاطرنوشتن هجونامه‌ئی در باره‌ی‌استالین دستگیر‌شد. استالین، شخصا، در‌باره‌ی‌او کنجکاوبود و دریک گفتگوی تلفنی با پاسترناک از او پرسید که آیا  هنگامی‌که‌مندلستام هجویه‌اش را درباره‌ی وی می‌خواند اودرآنجا حضو‌رداشته بود. پاسترناک پاسخ‌داد‌که این به‌نظر او امری‌چندان‌مهم نمی‌آید و او می‌خواهدکه با استالین درباره‌ی موضوعاتی مهم‌تر گفتگونماید. به‌هر‌روی مندلستام به‌چردین تبعید‌شد و پس‌از‌آن‌که‌ قصد‌به‌خودکشی نمود در مجازاتش‌تخفیف داده‌شد. وی  تا سال ۱۹۳۷  به‌تبعید در ورونژ فرستاده شد. در  یادداشتهای ورونژ ( ۳۷-۱۹۳۵ )  او می‌نویسد: « او با استخوان‌های‌َش می‌اندیشد  و با پیشانی‌اش حس می‌کند و می‌کوشد تا به‌یاد‌بیاورد ریخت‌انسانی‌اش را» . و در‌همیناوان‌بود‌که درسروده‌ئی برای  ناتاشا شتمپل دوستی‌گستاخ‌که در‌شرایطی رنج‌ناک زندگی‌می‌کند از زن‌ها  می‌سراید ‌که‌می‌باید به‌سوگ باشند و پاسداری کنند تاکه:
« به همراه باشند با رستاخیزیان  و در زمره‌ی‌نخستین‌ها،   درپیشه‌ئی‌که به‌مردگان خوش‌آمد گویند. و چنین‌ست که چشم‌داشت نوازش‌گرفتن از آنان تبه‌کاری‌ست.» 
مندلستام در ماه می ۱۹۳۸ به اتهام  ضدانقلابی‌بودن دستگیرشد و به‌پنج‌سال‌زندان در اردوگاه‌کاراجباری کیفرگرفت.  در بازپرسی‌هایی‌که نیکلاس شیوارف  ازاوداشت، مندلستام اعتراف به نوشتن سروده‌ی ضدانقلابی‌ئی نمودکه با‌این‌بند آغاز می‌شد:‌ « ما زندگی‌می‌کنیم بدون‌آن‌که حس‌کنیم کشوری در‌زیرپا داریم ، و دردورایی‌به‌ده‌گام ، آوا‌‌ی‌مان بی‌صداست و هنگامی‌که اراده‌می‌کنیم دهان‌های‌خویش‌را به‌نیمه‌ئی‌بازکنیم ، سرنشین پرت‌گاه کرملین راه‌بندان می‌کند» . در‌نیمه‌ی‌راه به‌سوی اردوگاه‌اجباری مندلستام آنچنان بیماربودکه نمی‌توانست برروی پا به‌ایستد . هرچند، توانست این‌نامه‌را برای‌نادژا به‌پنهان گسیل‌دارد.

نادژای نازنین َم - آیا تو زنده‌ئی  ، دل‌دار من؟
 دادرسی‌ویژه مرا به‌پنج‌سال‌زندان برای‌فعالیت‌های‌ضدانقلاب محکوم کرد‌ه‌ست.  ما را در ۹ سپتامبر به‌باتیرکی منتقل‌کردند و در ۱۲ اکتبر به‌آنجا رسیدیم. حال‌من بسیار بدست، به‌کلی فرسوده و نزار شده‌ام تقریبا غیرممکن‌ست‌که کسی‌مرا به‌شناسد. ولی نمی‌دانم‌که اگر‌هیچ‌فایده‌ئی داشته‌باشد که برای‌َم لباس، خوراک یا پول به‌فرستی.  اگرچه می‌توانی سعی‌خودت‌را به‌کنی. من‌بدون لباس‌کافی خیلی‌سردم‌ست . اینک در ولادیووستک هستم. این مجل تعویض است اگرچه مرا برای‌فرستادن به‌کلیما برنگزیدند و ممکن‌است که می‌باید زمستان‌ر اد اینجا به‌گذرانم.
مندلستام چند‌روزبعد، در ۲۷ دسامبر ۱۹۳۸، در گروه میاناب‌های (جزیره‌های) گولاگ در وتورایا رچکا،  درنزدیکی ولادیووستوک،  دیده‌بر‌جهان بربست و پیکرش در‌گوری‌همگانی افکنده‌شد. پس‌از‌انتشار کارهای‌َش درغرب و درروسیه‌ی‌شوروی درسال‌های ۱۹۷۰  بود که  آوازه‌ی‌او جهان‌گیر شد. نادژا مندلستام بیوه‌ی‌او کتاب‌های‌خاطرات‌خود‌را در ۱۹۷۰ با نام « امیدی بر واژ با امید» و  در ۱۹۷۴ با نام « امید ول شده»   منتشرنمودکه تصویری از‌زندگی‌ در روزگاراستالین‌را رقم‌می‌زد. «‌سروده های ورونژ» مندلستام در ۱۹۹۰ منتشر شد. که افزون‌بر‌سروه‌های‌َش، نوشتارهایی‌ازاورا همچون «گفتگویی د‌رباره‌ی دانته»  دربر داشت که  کاری‌ارزنده ‌در‌خرده‌گیری‌نووا در‌شمر‌می‌آید.  

برگردان‌سروده‌های  مندلستام به خاطر وزن و قافیه‌یی که به‌کار‌برده ست بسیار دشوارست ، چراکه ویژگی سروده‌های وی باشکستن وزن و قافیه از میان می‌رود. از این روست ‌که در این برگردان ها کوشیده‌ام تا آنجا که ممکن‌ست این ویژگی هازا نگاه دارم. 


اندوهی‌که ناگفتنی‌ست‌ازغم
اندوهی‌که ناگفتنی‌ست ازغم
‌ِدو چشم درشت باز شد.
گلدان گل  بیدار به رازشد
بلورِشکسته‌ پاشید ازهم

همه اطاق گشته‌ مست و خراب
زین نوش‌داروی‌انگبین شراب
وین پادشاهی کوچک سراب
همه دریا را نوشیده  به‌خواب

اندکی شراب قرمزتاریک
از اردیبهشت اندکی آفتاب
بازی با تکه‌یی شیرینی بدون شتاب
با انگشت‌هایش سپید و باریک 





Невыразимая печаль
Невыразимая печаль
Открыла два огромных глаза,
Цветочная проснулась ваза
И выплеснула свой хрусталь.

Вся комната напоена
Истомой - сладкое лекарство!
Такое маленькое царство
Так много поглотило сна.

Немного красного вина,
Немного солнечного мая -
И, тоненький бисквит ломая,
Тончайших пальцев белизна.


چه می‌بایدم کرد با تنی که داده‌اند به‌من  

چه می‌بایدم‌کرد با تنی که داده اند به‌من  
همه ازآن من، یکی‌شده با خودمن؟

ازین زیستن    وین دَم شیرینِ‌نفس
می‌بایدم گفت سپاس به چه‌کس ؟

هستم گل   و هم باغبان خوب گل
تنها نیم درین سیه‌چال‌بسته به زنجیر و غل

ازین دمای‌نفس که می‌دهم‌برون
  بر جام شیشه‌ی ازل بخار بسته در‌قرون

این ناشناخته طرحِ تاکنون
حک‌گشته است برین جام پرفسون

بگذار که لحظه‌ها جاری‌شوند تا به پای‌جام
 وین طرح بخار پاک نگردد برای خام  





Дано мне тело - что мне делать с ним,

Дано мне тело - что мне делать с ним,
Таким единым и таким моим?

За радость тихую дышать и жить
Кого, скажите, мне благодарить?

Я и садовник, я же и цветок,
В темнице мира я не одинок.

На стекла вечности уже легло
Мое дыхание, мое тепло.

Запечатлеется на нем узор,
Неузнаваемый с недавних пор.

Пускай мгновения стекает муть
Узора милого не зачеркнуть


 روی  مینای آبی رنگ‌پریده

روی مینای آبی رنگ‌پریده
نقش‌بسته انگاره‌یی از ماه فروردین 
درخت‌توس با شاخه‌های‌ سرکشیده
 خم‌گشته به‌سوی پگاهی‌زمردین

طرحی  ز خط‌های کشیده به ناز 
چشم انداز  یخ‌زده  از  آبادی
چون نقش‌بشقاب چینی همه راز
طرحی زده به استادی 

نقاش پرهنر نقش بسته است
زین ‌آسمان که شیشه‌ است
بی‌اعتنا به‌اندوه مرگ رسته است 
در این‌دم‌ وجود که همیشه است  








Осип Мандельштам - стихи



На бледно-голубой эмали,
Какая мыслима в апреле,
Березы ветви поднимали
И незаметно вечерели.

Узор отточенный и мелкий,
Застыла тоненькая сетка,
Как на фарфоровой тарелке
Рисунок, вычерченный метко,-

Когда его художник милый
Выводит на стеклянной тверди,
В сознании минутной силы,
В забвении печальной смерти.

 
تنها کتابهای کودکان را خواندن

تنها کتاب‌های کودکان را خواندن 
تنها دوست داشتن همه  اندیشه‌های کودکانه  
به دورانداختن همه ‌چیزهای زیرکانه
 رهاشدن از همه اندوه‌های ماندن

زین زندگی‌، ‌گشته‌ام فرسوده  تا به‌مرگ
 گرچه دوست  می‌دارم این آب و خاک
هیچ  نداشته مرا  به‌جز همه خاشاک  
 جای دگر مگرهست از برای سازوبرگ

طناب تاب بستن  در درخت‌زاری‌ دور
 میانه‌ی بلند  کاج‌های سیاه  ‌ 
تاب خوردن  بر نم‌ناکی گیاه
به یادخاطره‌یی مه‌آلود ازشور



Только детские книги читать 

Только детские книги читать,
Только детские думы лелеять.
Все большое далеко развеять,
Из глубокой печали восстать.

Я от жизни смертельно устал,
Ничего от нее не приемлю,
Но люблю мою бедную землю,
Оттого, что иной не видал.

Я качался в далеком саду
На простой деревянной качели,
И высокие темные ели
Вспоминаю в туманном бреду.


بیخوابی. هومر. بادبانهای افراشته...

بی‌خوابی. هومر. بادبان‌های افراشته
من نیمی‌از سیاهه‌ی‌نام‌های‌کشتی‌ها را خوانده‌ام:
این مرغان شتابنده،    لک‌لکهای‌به‌صف‌کشیده‌ئی
که به‌روزگارانی بر فراز 'هِلا'  به پرواز بودند.

پیکانه‌ئی از لک‌لکها به‌سوی‌ساحل‌های‌بیگانه  درپروازند
   افسرهای  پادشاهانه   پاشیده ست،_
به‌کجا بادبان‌کشیده‌اید؟  اگرکه سر‌ِرفتن به‌'هلن' را ندارید،
مردان‌ِ'آکیایی'! 'تروی' را برشما چه‌بوده‌ست؟

چه هومر و چه دریا - عشق‌ست‌که همه‌چیز را می‌راند.
به‌کجا می‌باید روی‌آرَم ؟ که‌اینک 
 هومر خاموش‌ست
به‌همان‌هنگام‌که دریای‌سیاه پرهیاهو از سخنوری‌ست
و با غرشی‌خروشنده  بر بسترمن فرا می‌آید.
۱۹۱۵



Бессоница, Гомер, тугие паруса...


Бессоница, Гомер, тугие паруса.
Я список кораблей прочел до середины...
Сей длинный выводок, сей поезд журавлиный,
Что над Элладою когда-то поднялся.

Как журавлиный клин в чужие рубежи
На головаx царей божественная пена...
Куда плывете вы? Когда бы не Элена,
Что Троя вам одна, аxейские мужи??

И море и Гомер все движимо любовью..
Куда же деться мне? И вот, Гомер молчит..
И море Черное витийствуя шумит
И с страшным гроxотом подxодит к изголовью...

1915






 شوبرت بر روی آب . موتزارت در همهمه ی پرنده ها
شوبرت برروی‌آب ، موتزارت در همهمه‌ی پرنده‌ها
و گوته درره‌گذارباد سوت می‌زند‌،
و هاملت دراندیشه‌ست با گامهایی‌نگران
همه تپش‌قلب تماشاگران را دریافتند و به تماشاگران باورکردند.
شاید که نجوا پیش‌تر از آفرینش لب‌ها بود.
و برگ‌ها شاید در بی‌درختی رقص‌کنان می‌افتادند
و آنان که ما آزمایش‌های‌مان را اهدای‌شان می‌کنیم
شایدکه پیش‌از آزمایش‌ما نتیجه‌را می‌دانند.
نوامبر۱۹۳۳ - ژانویه ۱۹۳۴
 


И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме...


И Шуберт на воде, и Моцарт в птичьем гаме,
И Гете, свищущий на вьющейся тропе,
И Гамлет, мысливший пугливыми шагами,
Считал пульс толпы и верили толпе.
Быть может, прежде губ уже родился шепот

И в бездревесности кружилися листы,
И те, кому мы посвящаем опыт,
До опыта приобрели черты.

Январь 1934, Москва


 درانگاشت‌گاری 

(امپرسیونیزم)



نگاره‌گر برای‌ما  دراینجا کشیده‌ست 
بوته‌ی پژمرده‌ی‌ِیاسی‌را 
و  پخش‌نموده لایه‌های‌ِشلوغ‌رنگ‌را
همچون  پوسته‌های‌زخم بر پرده‌اش 
 
او دریافته‌ست غلظت روغن‌را
تابستان سوزاننده‌اَش
تفته درانگاره‌ئی  بنفش ،
 می‌گستراند خفقان گرما‌را.
ببین‌که چگونه سایه‌های‌بنفش ژرف می‌شوند
چه همترازصفیرتازیانه و  سوت محو می‌شوند
تو خواهی‌گفت: که آشپزها در آشپزخانه 
دارند کبوترهای‌چرب را می‌پزند.

پیشنهادی برای چرخیدن
پرده‌هایی نیمه-رنگ‌شده
و دراین غروب آشفته
زنبورتپل میزبان‌ست



 






Импрессионизм


Художник нам изобразил 
Глубокий обморок сирени 
И красок звучные ступени 
На холст как струпья положил. 

Он понял масла густоту, - 
Его запекшееся лето 
Лиловым мозгом разогрето, 
Расширенное в духоту. 
А тень-то, тень все лиловей, 
Свисток иль хлыст как спичка тухнет. 
Ты скажешь: повара на кухне 
Готовят жирных голубей. 

Угадывается качель, 
Недомалеваны вуали, 
И в этом сумрачном развале 
Уже хозяйничает шмель. 










لنین گراد 


به‌شهرخویش بازگشتم که همچون اشکهایم آشنایم‌بود
همچون رگ‌هایم، همچون تاول‌های ورم‌کرده‌ی کودکی

تو به‌اینجابازگشته‌ئی ، پس‌بی‌درنگ  به‌جرعه دَرکِش
روغن‌ِماهی چراغ‌های روخانه‌ی لنین‌گرادرا

روزکوتاه دی‌ماه را   به‌تندی درک‌کن
زرده‌ی تخم‌مرغ به‌هم‌آمیخته با لزجی‌بدشگون

پترزبورگ! من هنوز‌آماده به‌مرگ نیستم
تو  می‌بایدهنوز شماره‌تلفن‌مرا داشته‌باشی.

پترزبورگ! من هنوز نشانی‌ها را دارم
آنجا که می‌توانم  آوای مرده‌ها را بی‌یابم

من درپستوی‌یک‌پلکان زندگی‌می‌کنم ،  و چکش‌ِزنگ
  با ضربه‌ی ناگهانی‌َش برشقیقه‌ام فرودآمد،

و درسراسر‌شب  چشم‌به‌راه میهمانانی گران‌ارج یودم

که زنجیرهایِ‌دررا  چون جرنگ‌جرنگ‌دستبندها  می‌تکانند.

دسامبر ۱۹۳۰



.

 
 

Ленинград

Я вернулся в мой город, знакомый до слез, 
До прожилок, до детских припухлых желез.

Ты вернулся сюда, так глотай же скорей 
Рыбий жир ленинградских речных фонарей,

Узнавай же скорее декабрьский денек, 
Где к зловещему дегтю подмешан желток.

Петербург! я еще не хочу умирать! 
У тебя телефонов моих номера.

Петербург! У меня еще есть адреса,
По которым найду мертвецов голоса.

Я на лестнице черной живу, и в висок 
Ударяет мне вырванный с мясом звонок,

И всю ночь напролет жду гостей дорогих, 
Шевеля кандалами цепочек дверных.

Декабрь 1930
غروب آزادی 
  

برادران ، بگذارید تا غروب‌آزادی را به‌ستائیم
سالهای‌باشکوه غروبی را
درون آب‌های‌ِجوشان نیمه‌شب
گستره‌ئی از دامهای‌چوبین پایین‌آورده‌شد.
تو بر سال‌های‌محو بر‌فراز خواهی‌شد، -
آی آفتاب، آی داور ؛ مردمان من!
بگذارید تا این‌بارِشوم را ستوده‌داریم
که رهبر‌مردمان را به‌گریستن واداشته ست. -
بگذارید تا بار‌ِافسرده‌ی قدرت را بستائیم
که‌این یوغ‌را تاب‌کشیدنمان نیست.
آنان‌را که درسینه‌دلی‌ست می‌باید که شنوده‌دارند زمان‌را
که کشتی‌تو به‌غرقه ست.
ما پرستوهارا به‌بندکشیدیم
در گروه‌های‌نبرد - وینک
نمی‌توانبم‌که آفتاب، و همه‌هستی‌را ببینیم
چهچهه‌ها را، پرزدن‌هارا ، زندگی‌هارا
درمیان‌ِتورهای‌غروبی زخیم
خورشید گم‌شده‌ست و زمین بادبان برکشیده می‌رود
چه خوب، اینک بگذار تا‌که گردش‌بزرگ
و ناشیانه و زوزه‌کشان‌ِچرخ‌را آزمون‌کنیم
زمین بادبان برکشیده‌می‌رود، پردل باشید مردان‌من
که اقیانوس‌را همچون‌خیشی درشکافته می‌رود
ما حتی در درخت‌زارهای لتیسکوی به‌یاد‌خواهیم‌آورد
که برای‌مان زمین ارزشی برابر ده آسمان‌را داشت.
مسکو، ماه می 1913







Сумерки свободы


Прославим, братья, сумерки свободы -
Великий сумеречный год.
В кипящие ночные воды
Опущен грузный лес тенет.
Восходишь ты в глухие годы,
О солнце, судия, народ!

Прославим роковое бремя,
Которое в слезах народный вождь берет.
Прославим власти сумрачное бремя,
Ее невыносимый гнет.
B ком сердце есть, тот должен слышать, время,
Как твой корабль ко дну идет.

Мы в легионы боевые
Связали ласточек, - и вот
Не видно солнца, вся стихия
Щебечет, движется, живет;
Сквозь сети - сумерки густые -
Не видно солнца и земля плывет.

Ну что ж, попробуем: огромный, неуклюжий,
Скрипучий поворот руля.
Земля плывет. Мужайтесь, мужи,
Как плугом, океан деля.
Мы будем помнить и в летейской стуже,
Что десяти небес нам стоила земля.