سارا کیرش که نام راستین او اینگرید هلا ایرملینده برنشتاین Ingrid Hella Irmelinde Bernstein است در ۱۶ آپریل ۱۹۳۵ در در روستای لیملینگرود Limlingerode در کنارهی جنوبی کوههای هارتز Harz در تورینگن Thüringen آلمان زادهشد. او نام سارا به برای ناخرسندیاَش از کشتار یهودیان و دیدگاههای یهودیستیزانه پدرش که فناورگری در رسانهگاریدور (تلهکامیونیکشن) بود، برگزید. روزگار کودکی او در آپارتمان نیایش درهالبرشتات Halberstadt به سرگذشت. شهری که در ۱۹۴۵ در پایان جنگدوم جهانی به تنگاتنگ بمباران شد.کرش روزگار کودکی خود را هنگامی شادمانه میخواند که بهویژه در کنار مادر گذشت:
من مادری داشتم که ریشهی بهخودایستادگیام بود. از اینروست که هرگز بیمناک نیستم. این مادر بزرگترین ارمغان بود
Ich hatte eine Mutter, von der kommt das Urvertrauen. . Deswegen habe ich nie Angst.…Diese Mutter war ein großes Geschenk
اینگرید برنشتاین در سالهای نوجوانی خود تماشاگر بهبود زندگی مردم بود و با شور و دلبستگی در سازمانهایی که زیر پشتیبانی دولت سوسیالیست برپا شده بود؛ مانند جوانان آلمان آزاد FDJ -Freie Deutsche Jugend به همکاری میپرداخت. او که شیفته طبیعت بود، پس از پایان دبیرستان به آموزشگاه جنگلداری رفت، اما هنگامی که دید دارند جنگلهاینازنیناَش را نابود میکنند جنگلداری را رها کرد:
در آموزش کارشناسی خود پیوسته وادار به انداختن درختان بودیم و من نمیتوانستم آن را بربتابم. داشتم میدیدم که از جنگل نازنینم چیزی به جا نمی ماند.
In der Facharbeiterlehre … mußten wir ständig Bäume fällen, und das habe ich nicht ausgehalten. Ich sah von meinem Wald nichts mehr übrigbleiben…”
چنین بود که او به رشته زیست شناسی در دانشگاه هال Halle روی آورد و در سال ۱۹۵۹ آموزش دانشگاهیاش به انجام رسید. سارا در ۱۹۵۸ با راینر کرش به همسری در آمد، که در سرودهسرائی او هنایشی پر رنگداشت. رابکه دانشجوی تاریخ و فلسفه در ینا Jena بود، که به برای سرودههایش و هواداریاَش از ارنست بلوخ، خردورز جنجالی از دانشگاه و حزب بیرون انداخته شده بود. سارا و راینر کرش به گروهی از نویسندگان جوان پرشور دیگر پیوستند و هر ماه برای دو روز به نشست برای بررسی و خردهگیری از کارهای یکدگر می پرداختند. آنها شاخهئی از یک سوگیری نو در سرودهسرائی آلمان شرقی بودند که در برگیر سروده سرایانی مانند ولف بیرمن Wolf Biermann، ولکر براون Volker Braun، گونتر کونرت Günter Kunert، الکه ارب Elke Erb و کارل میکل Karl Mickel بود، که در رویاروئی با برداشتهای آرمانگرای سوسیالیستی بر رویکردهای کنشگری در برخورد با شُدستها پافشاری مینمود. به گفته سارا کرش:
در آلمان شرقی چنین فراگرفتم که تو نمیباید بگوئی "من". تو باید "من"را رها کنی. تو باید بگوئی "ما" یا "کسی". ماهمیشه باید چیزی همگانی بگوئیم. "ما در بادهایفردا بشادمانهایم" ... گفتن "من" برایم شورانگیز بود.
Ich habe in der DDR gelernt: “Ich sagt man nicht.” Das Ich gibt man auf. Man ist “man” oder “wir”. … Wir mussten doch immer etwas Allgemeines schreiben. “Wir freuen uns auf den Wind von morgen.” … Das Ich-Sagen war mein Glück.
باهمه سوگیریهای چالشگرانهاش سارا کرش، در انجمن نویسندگان آلمان شرقی Schriftstellerverband پذیرفته شد و از سال ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۵ در نهاد یوهانس آر بکر Johannes R. Becher برای ادبیات در لایپزیگ بهاندر شد. در اینجا بود که اودسترسی بیشتری به ادبیات همروزگار جهانی داشت. سارا و راینر کرش در ۱۹۶۵ گردآوردی از سرودههاشان را زیر آوند گفتگو با دایناسور Gespräch mit dem Saurier به چاپ رساندند . دو سال پس از آن، نخستین گردآورد از سرودههای سارا به نام بودنیدر کشور Landaufenthalt پخشار شد که برای نخستین بار چهرهیی نو از سرودهسرایی اورا در بر داشت
سارا کرش، در سال ۱۹۸۹ "مهینترین سرودهسرای غزلگوی این روزگار" die bedeutendste Lyrikerin der Gegenwart شناخته شد. نگارههای ریزبینانهی او از چشماندازهایش درطبیعت و رویدادهای روزمره، پیونددادهای چه بسا نابهچشمداشت، بهرهگیری از زبانکوچه و ساختارهای دستوری نازکبین و حس آهنگین او مایهی پدیداری صدایی نو در ادبیات آلمان شد و چنین بود که در ۱۹۷۷ پیتر هاکز Peter Hacks در Maßgaben der Kunst از "صدای سارا" “Der Sarah-Sound” نوشت. در همان هنگام، پرداختن او به بارههای نزدیک دلباختگی، رهاکردن و اندوه مایهی آن شد که برخی از ناخرسندان از دولت کمونیست آلمان شرقی از او دوری جویند، اگرچه بسیاری از دیگران به توانایی او در یافتن میاناهائی سیاسی و جهانی در سرودههایی چنین به خودپرداز آفرین میگفتند. او هرگز به جنبشهای زنگرای غرب (فمینیست) نپیوست اگرچه نوشتههایش در اینهنگام دربرگیر داستانهایی بر پایهی گفتگوهایش با پنج زن که زیر آوند زنِ پلنگ Die Pantherfrau که در ۱۹۷۶ پخشارشد. و همچنین گردآوردهئی از داستانهای کوتاه او درهمان سال، زیرآوند موجهای کوهآسای دریا Die ungeheuren bergehohen Wellen auf See، دربارهی چگونگی جایگاه زنان و برابریخواهی آنان در جامعهی مردسالار آلمان شرقی بود،
سرودههای سارا کرش را "مرثیههای سرکش، نوشته شده به زبانی بسیار شکننده" خواندهاند، که از روند بیش از اندازه هماهنگ چکامههای"زیبا" بس دور بود . به جایآن، کرش شیوهی ویدایشی پرتردید و کوتاه را از "گهگاههائی سرسختانه به خودپردازی" را برمیگزیند. همانگون که آیریس رادیش Iris Radisch در هفتهنامهی ZEIT دربارهی گردآوردی از سرودههای زیر آوند دختر ارلکونیگ Erlkönigs Tochter نوشت، سرودههای او "تهی از پالودگی سرودههای پرهنایش" است. به دستکم در نخستین نگاه، سرودههای کیرش در باره بارههای روزمرهئی مانند توفان، چالهها، خرابی موتور، چرکی بالاپوش کهنه سربازان و از اینسانهاست که سرودههای اورا بارها وبارها بهگونهئی نزدیک به دردناک از صداهائی سرفراز از پاکیزگی و بیکمبودی در دوردست از برجهای عاج پاسمیدارند. "دختر ارلکونیگ" خود موجودی دوردست و پریوار است، اما چگونگی او مهآلود است: در پیشینهی استورهئی دانمارک، زیبایی نابی است که فریب میدهد و بیمی برای هستن است که در نخست از دید منش و سپس از دید جان ویرانگر می باشد. "دخترهای ارلکونیگ مرگ را به ارمغان میآورند. نگاه بیتفاوت پدر آنها را همسان با پسر در حال مرگ نمیبیند، او نمی تواند آنها را بشناسد، آنها به او همچون "درختهای توسکای کهن بس خاکستری" پدیدار میشوند.
سارا کیرش از نگارهسازی ولفگانگ گوته از استوره پدری که سوار یراسب به تاخت میخواهد پسر بیمار خودرا از چنگال مرگ برهاند، بهرهمیگیرد. امادر روایت او درخت توسکا دیگر نماد فریب مرگبار و انگارهی تنبارگی نیست، بلکه ناتوانی خود را به آوند یک ستمدیده نشان میدهد که میگوید: " توسکای شکسته در باد ناله میکند ." چگونگی این کجا دگرگون شده است و با این دگرگونی نیروهایی که شدهها و شدنیها را تعیین میکنند نیز دگرگون شدهاند. زمین در دستهای انسان به کجائی نگرانیبرانگیز بدل شدهست.
کرش در ۱۹۷۷ پس از امضای درخواستنامهئی از خواننده . ترانهسرای تبعیدی ولف بیرمن Wolf Biermann، وادار به ترک آلمان شرقیشد. و سرانجام در ۱۹۸۳ در نزدیکی مرز دانمارک در روستای شلسویگ-هولشتاین Schleswig-Holstein, خانه گرفت و به گونهئی فزاینده به نویسندگی کارهائی مانند همهگونهپوست Allerlei-Rauh پرداخت که آمیزهئی از یادمانها، افسانهها و نوشتههای همزمان بود. او در شیوهی نوشتاری ویژهاش - با درهمآمیختن گویش، گفتههای کهن و کوچهئی و کاربرد نوشتاری چالش برانگیز - به ادغام آزمودهائی کنشگرانه در بارههائی هنایشگذار مانند گیتهئی در خطر و هستی ناپایدار ادامه داد. تیرگی درگسترش نگاه او با گوشه و کنایه به خویشتن و نیشخند به رفتارهای انسان کمرنگتر میشد،
کیرش، در ۵ ماه می ۲۰۱۳ در ۷۸ سالگی در هایده (اشلسویگ-هولشتاین) درگذشت.
تابستان به شیرینی به درون پنجره میرسد
تابستان به شیرینی به درون پنجره میرسد
دستهایش همچون درختهای زیرفون از هم گشوده است
به من انگبین و شکوفههای پیچان را بده، او
مرا بهخواب میبرد، روشنائی و سایه پرتابم میکند و
پیچکهای پر پیچوتاب به گرد پاهایم، من
دوست دارم در بیرون زیرش بیآسایم، گودیهای
پاشنههایم و انگشتان پاهایش پر شدهاند درون برکه
زمین در آنجا که سر من بالیده، بالشی ساخته
با گیاهان خوشبو، دوست شتابزدهیمن، تمشکها
او دهانم را پر میکند، زنبورهای تپل ببرشده
با وزوزی آهنگین، انگارههائی زیبا
را در آسمان بساز
او روی تنم گل رز وحشی گلدوزی کرد - آه!
من شیفته آنم کهاز آبیاَش به بالا نگاه نکنم
اگر خواهر و برادرها پشت سرم نبودند
با کانها و شبتابها ، جوان
- آیا باید ترک کنم ، دوست من، این جهان را نیز
من از سطرهای پایانی سوگوارم
می نویسم به جنگ بتاز
========
Süß langt der Sommer ins Fenster
Süß langst der Sommer ins Fenster
Seine Hände gebreitet wie Linden
Reichen mir Honig und quirlende Blüten, er
Schläfert mich ein, wirft Lichter und Schatten
Lockige Ranken um meine Füße, ich ruh
Draußen gern unter ihm, die Mulden
Meiner Fersen seiner Zehen fülln sich zu Teichen
Wo mir der Kopf liegt polstert die Erde
Mit duftenden Kräutern mein eiliger Freund, Beeren
Stopft er mir in mein Mund, getigerte Hummeln
Brummen den Rhythmus, schöne Bilder
Baun sich am Himmel auf
Heckenrosenbestickt er den Leib mir – ach gerne
Höb ich den Blick nicht aus seinem Blau
Wären nicht hinter mir die Geschwister
Mit Minen und Phosphor, jung
Soll ich dahin, mein Freund auch aus der Welt –
Ich beklag es, die letzten Zeilen des
Was ich schreibe, gehen vom Krieg
دمی به درنگ
آسمان خاکستری ست خاکستری دودی خاکستری موش
خاکستری سرب خاکستری سنگ در سرزمین
باریدنهای پیاپیِ تندرهای به همپیوسته
علفزارهای بادکرده، باغ هائی
رو به پوسیدگی و سگهائی که در درازای شب
باله درآوردهاند و شیرجه میزنند
پس از هر قاشق نقرهئی که از
از پنجره به بیرون بیفتد هنگامی که بیدرنگ
مرباهای فربه پخته میشوند در
در آشپزخانههائی که در هوایی خوب زنهای کشاورز
با کاه در شلوارهایشان پروازشان میدهند
با بخار کپلهاشان روی کشتزار چغندر در نیمروز
Atempause
Der Himmel ist rauchgrau aschgrau mausgrau
Bleifarben steingrau im Land
Des Platzregens der Dauergewitter
Die aufgequollenen Wiesen die Gärten
Verfaulen und Hunden sind übernacht
Flossen gewachsen sie tauchen
Nach jedem silbernen Löffel der
Aus dem Fenster fällt wenn augenblicklich
Behäbige Marmeladen bereitet werden
In Küchen bei guteVon Bäurinnen Heu im Gewand Dampf
Im Hintern auf Rübenhacken am Mittag.m Wetter durchflogen
کلاغ ها
درختها در این بادِ
آسمانها بر روی زمین میچرخند
از کلیساها بلندتر هستند
که قوزکرده مانند مرغکُرچ و ابرها
پرواز میکنند برفراز درختها پرندهها
از شاخه به شاخه میجهند، زاغهای سیاه همچون قیر
پرپر میزنند روی شانههای
بتهای ایزدان و غار میزنند
درگوشهای ریشسپیدان، همه میرا
باخبر شده از روانهای نزار
برفراز ریشهها و بدون بال.
Raben
Die Bäume in diesen windzerblasenen
Das Land überrollenden Himmeln
Sind höher als die zusammengeduckten
Gluckenähnlichen Kirchen, und Wolken
Durchfliegen die Kronen die Vögel
Steigen von Ast zu Ast kohlschwarze Raben
Flattern den heidnischen Göttern
Hin auf die Schultern und krächzen
Den Alten die Ohren voll alle Sterblichen
Werden verpfiffen schlappe Seelen
Über den Wurzeln und ohne Flügel.
هوا هماینک بوی برف میدهد
هوا هماینک بوی برف میدهد، دلدار من
گیسوانش را بلند نگهمیدارد، دریغا زمستان، زمستانی که
ما را به نزدیکهم پرتاب کرد،به نزدمان میرسد، میآید
با دستهئی از سگهای تازی. پراکنده
پنجرههای یخزده، زغالسنگها در اجاق گر گرفتهاند و
تو ای زیباترین، تو سفیدبرفی سرت را در دامان من بگذار
من می گویم این است
سورتمهئی که دیگر نخواهدایستاد ، برف به روی سرمان مینشیند
درست در درون دل، میدرخشد
نازنینمن، در حیاط پرنده سیاه روی بشکههای خاکستر به نجواست
Die Luft riecht schon nach Schnee
Die Luft riecht schon nach Schnee, mein Geliebter
Trägt langes Haar, ach der Winter, der Winter der uns
Eng zusammenwirft steht vor der Tür, kommt
Mit dem Windhundgespann. Eisblumen
Streut er ans Fenster, die Kohlen glühen im Herd, und
Du Schönster Schneeweißer legst mir deinen Kopf in den Schoß
Ich sage das ist
Der Schlitten der nicht mehr hält, Schnee fällt uns
Mitten ins Herz, er glüht
Auf den Aschekübeln im Hof Darling flüstert die Amsel.
از سرزمین هایکو
سال نو:
بادهایی از روزگاران پیش
دندانم را به درد میآورد
در زیر آسمانِ
سال نو در گذارند
کهنسالان
با همهی اینها، برف
سرزمینم را دگرگون کردهست
چه اندوهبار به دیده میآید
ماه بر فراز هاول
شاید که شالک*
به جا گذاشته باشدش.
زوزه بکش، میگویم زوزه بکش! این سگ
به من کمک می کند
تا سال را به پایان برسانم
به خیابان نورمناشتراسه نگاه می کنم
به مردمان که به رُفت و روب پاکیزگی
برای سال نو درکارند
سال به پایان رسیده
من هنوز جامههای سفر
به تن دارم
-------
شالک گولودکولسکی Schalck- Golodkowski : کارگزار حزبی آلمان شرقی که دادوستد ارز در بازرگانی میان شرق و غرب را برگمار داشت.
Aus dem Haiku-Gebiet
Das neue Jahr:
Winde Aus alten Zeiten
Machen mir Zahnweh.
Unter dem Himmel des
Neuen Jahrs gehen die
Alten Leute.
Wie der Schnee sie auch
Verklärt - meine Heimat
Sieht erbärmlich aus.
Den Mond über der Havel
Hatte Schalck wohl
Zurückgelassen.
Heul, sag ich, heul! Der Hund
Hi Ift mir das Jahr
Zu Ende zu bringen
Normannenstraße: ich sehe
Den Leuten zu beim
Reinemachen fürs neue Jahr.
Das Jahr geht hin
Noch immer trage ich
Reisekleider.
در روستا
صبحها به قوها و شبها به گربهها غذا میدهم، و درین میان
از گذرگاه روی چمن در کنار میوهزارهای ویران میگذرم
درختهای گلابی در اجاقهای زنگزده رشد میکنند، درختهای هلو
رویچمن جانمیدهند، پرچینها هنگامدرازی ست که تسلیم شدهاند، آهن و چوب
همه چیز پوسیده و درختزارها باغ را در بوتهی یاس بنفش به آغوش کشیدهاند
در آنجا من با پاهای تر نزدیک بوتهها ایستادهام
برای هنگامی بلند باران باریده ست و من آبی جوهری چترها را میبینم، آسمان
مانند کاغذ لکهدار لکهلکه ست
من از رنگ و بوها سرگیجه گرفتهام اما زنبورها
در کندو ماندهاندحتی دهانهای باز شکوفههای گزنه
آنها را به خود نکشید، شاید که ملکه
امروز صبح به ناگهان مرد بلوطها
زنبورهای گالزا می پرورانند، شکمهای سفت گویمانند قرمزشان شاید به زودی خواهند ترکید
من دوست دارم درختها را روشن کنم اما سیبهای کوچک بسیار زیادند
آنها بدون تلاش به تاج ها و ساتورها میرسند
مرا بگیر، من نیها و جگنها را میشناسم چهاندازه طبیعت
پرندهها و حلزونهای سیاه و همه جا علف، علف که
پاهایم را نمناک به سبزی پررنگ میکند، خودش را به هدر میدهد
حتی روی نوک خود پنهان می کند شیشه در تشکهای شکسته رشد میکند من فرار میکنم
روی گذرگاه خاکستر ساختگی و شاید به زودی
به شهر سیمانی من برخواهد گشت اینجا که تو در جهان نیستی
بهار آزمندی بیپایان خود را رها نمی کند، انباشته میکند
چشمها و گوشها را با علف، روزنامهها سفیدند
پیش از اینکه به اینجا برسند، درختزار همه در برگ است و نمیداند
هیچ چیز را در بارهی آتش
====
Landaufenthalt
Morgens füttere ich den Schwan abends die Katzen dazwischen
Gehe ich über das Gras passiere die verkommenen Obstplantagen
Hier wachsen Birnbäume in rostigen Öfen, Pfirsichbäume
Fallen ins Kraut, die Zäune haben sich lange ergeben, Eisen und Holz
Alles verfault und der Wald umarmt den Garten in einer Fliederhecke
Da stehe ich dicht vor den Büschen mit nassen Füßen
Es hat lange geregnet, und sehe die tintenblauen Dolden, der Himmel
Ist scheckig wie Löschpapier
Mich schwindelt vor Farbe und Duft doch die Bienen
Bleiben im Stock selbst die aufgesperrten Mäuler der Nesselblüten
Ziehn sie nicht her, vielleicht ist die Königin
Heute morgen plötzlich gestorben die Eichen
Brüten Gallwespen, dicke rosa Kugeln platzen wohl bald
Ich würde die Bäume gerne erleichtern doch der Äpfelchen
Sind es zu viel sie erreichen mühlos die Kronen auch faßt
Klebkraut mich an, ich unterscheide Simsen und Seggen so viel Natur
Die Vögel und schwarzen Schnecken dazu überall Gras Gras das
Die Füße mir feuchtet fettgrün es verschwendet sich
Noch auf dem Schuttberg verbirgt es Glas wächst
in aufgebrochne Matratzen ich rette mich
Auf den künstlichen Schlackenweg und werde wohl bald
In meine Betonstadt zurückgehen hier ist man nicht auf der Welt
Der Frühling in seiner maßlosen Gier macht nicht halt, verstopft
Augen und Ohren mit Gras die Zeitungen sind leer
Eh sie hier ankommen der Wald hat all seine Blätter und weiß
Nichts vom Feuer
ترانه برف
در دامنه کوهسار در دامنهکوهسار
هفت کلاغ به پروازند
آنها برادرهای من خواهند بود
که دگرگون شدهاند
چه سخت گرسنه بودند
خواهرتان را فراموش کردید
آنها به دوردستها پرواز کردند تا گاو زرین را بکشند
هان که چهبس خندیدند
پیش از آنکه به خورشید بیایند
کور شده بودند
در خانهام، چراغها را خاموش میکنم
پیش از آن که بهبستر روم
من پرهائی سیاه را میبینم
روی برف یخزده سپید
Schneelied
Um den Berg um den Berg
Fliegen sieben Raben
Das werden meine Brüder sein
Die sich verwandelt haben
Sie waren so aufs Essen versessen
Sie haben ihre Schwester vergessen
Sie flogen weg die Goldkuh schlachten
Ach wie sie lachten
Eh sie zur Sonne gekommen sind
Waren sie blind
Mein Haus ich blas die Lichter aus
Bevor ich schlafen geh
Kann ich die schwarzen Federn sehn
Im weißen gefrorenen Schnee
وراجی کلاغ
ستاره من سیارهای به اندازه یکمشت است و قطبنمای من در ژرفایدریا ست
اما امید میخواهد پایکوبی کند
تنها قرقی بر فراز علفزار
آنچه در دلنهفته را میخواند.
زمین و مردمان بی اندازه رشد کردهاند
کمکی به اندیشیدن به یادمانها
در سقوطی آزاد نیست
و منخود
از تبار گرگها می آیم.
KRÄHENGESCHWÄTZ
Mein Richtstern ist ein faust-
Großer Planet und mein Kompaß
Liegt auf dem Grund der See
Aber die Hoffnung will tanzen
Nur der Sperber über der Ebene
Liest die Gedanken.
Erde und Menschen sind
Gänzlich verwildert hilft
Kein Besinnen der Klotz
Ist unterwegs im freien Fall
Und ich selbst
Entstamme einer Familie von Wölfen.
فرشته
دیدم کسی در جلوی تاکسی سوار شد
در آنجا جائی را باز گذاشته بودند
او را به جلوی مغازه ماهی فروشی بردند
او را به داخل باغی که از ته زده شده بود بردند
او در آنجا ارجمندانه برفراز هوا شناور بود
دیدگانی که از او هواداری میکردند، به هیچ چیز خیره نماند
جامههایش ماندگاری بود از طلایی کهنه رنگباخته که
سینهاش را پوشانیده بود، او بیبال بود
راهنماهایش او را به گاری تکیه دادند
که چرخهای آن را بسته بودند به گونهئی که
شاید که دیگر به راه نیفتد تا تصادف کند
دیدم دستهایش تهی است
اگرچه پیشازین شاخهئی زیتون به دست داشت
ویا برای صدها سال سازی زهی را
اینک او را برای یافتن یک آپارتمان با تاکسی به هرسو میگردانیدند
نخستین ایستگاه یک عتیقه فروشی، از او چهخواهد ماند
چه کسی در جهان به فرشتهئی به این بزرگی نیاز دارد
که بسیار جاگیرست و همهی آشپزخانه را پر میکند
جایی که بهتر است برای یخچال باشدیا میزی که روی آن
تیغه نانبُری ست . یا به جایآن
یک کودکستان که اورا بپذیرد
چه کسی دوست ندارد که با یک فرشته بزرگ شود؟
Engel
Ich sah einen er kam im Taxi der Vordersitz
War flachgelegt so hatte er Platz
Man hob ihn heraus vor dem kleinen Fischgeschäft
Geleitete ihn in einen geschorenen Garten
Da stand er ernst in der Luft überragte
Die ihn stützten seine Augen erreichte nichts
Die Kleider waren verblaßt Goldreste
Überzogen die Brust er war ohne Flügel
Seine Führer lehnten ihn an einen Karren
Blockierten zuvor die Räder damit er
Nicht ins Gleiten käme sich etwa zerschlüge
Ich sah seine Hände sie waren leer
Hatten wohl vorher den Ӧlzweig getragen oder
Ein Saitenspiel jahrhundertelang
Jetzt war er taxiert unterwegs auf Wohnungssuche
Erst ins Antiquitätengeschäft was wird aus ihm wer
Braucht schon einen Engel der so groß ist
Er füllt eine Küche stände
Wo besser ein Kühlschrank steht oder der Tisch mit
Der Brotschneidemaschine, der Ausweg für ihn
Wäre ein Kindergarten wenn der ihn beherbergte
Wer wüchse nicht gern mit einem Engel auf
آیسلند
خورشیدی سپید به نخ مانند محو می شود
روی تودههای برف راز تاریکی
به نیشخند غریو برمیدارد
هوای توفنده به طنینی دهشتزا
آواز میخواند
خاک ما همه در میانهی دریا زندانیست
آسیمگی فرامیگیرد
هنگامی که روشنائی در آن غرقه می شود
سرودهسرایان سرزمین مرثیه مینویسند
اَیا تابستان! چنین کوتاه، چنین سرمست، چنین رسیده به آخر
Eisland
Eine weilße fädige Sonne erlischt
Auf den Schneewehen krächzt der
Dunkelheit Rune mit äußerstem Hohn.
Die Luft singt im Sturm
Grausige Lieder.
Unser Land ist vom Meer ganz um-
Kerkert Herzensbekümmernis steigt
Auf wenn das Licht drin versinkt.
Elegien schreiben Landes Dichter o Sommer so kurz so betrunken and aus.
خجستگی مالمو
در مالمو به آوازند شبا-
هنگها که روح از تن برون میریزند
و شاعران بالتیک
به آکنده مستند
از حس آزادی که سرانجام
میتوانند سفر کنند، خدای من!
مرا آنها را پاداش ده
ازبرای زندگی به نیمه هدرشده
هزار مرثیهی بالتیک
و این دریای فیروزهئی زیبا
که همچنین لمس کرد
چکمههایم را کاش میشد
مصون بدارندشان از خیانت و
سخنهای مخملی
Malmöer Segen
In Malmö singen die Nachti
Gallen die Seele sich aussem
Leib und die baltischen Dichter
Sind völlig besoffen vom
Freiheitsgefühl der Möglichkeit
Endlich zu reisen Eu Gott
Gib ihnen den Lohn für ihr halbes
Vergeudetes Leben eintausend
Baltische Elegien und diesz
Schöne türkisgrüne Meer
Das auch mir schon über die
Stiefelchen sprang soil sie
Gefeit machen gegen Verrat und
Samtige Sprüche.