Wednesday, December 15, 2021

Sarah Kirsch چندسروده از سارا کرش

   



سارا کیرش که نام راستین او اینگرید هلا ایرملینده برنشتاین Ingrid Hella Irmelinde Bernstein  است در ۱۶ آپریل ۱۹۳۵  در   در روستای لیملینگرود Limlingerode در کناره‌ی جنوبی کوه‌های هارتز Harz در تورینگن Thüringen آلمان زاده‌شد. او نام سارا به برای  ناخرسندی‌اَش از کشتار یهودیان  و دیدگاه‌های یهودی‌ستیزانه پدرش  که فناورگری در رسانه‌گاری‌دور   (تله‌کامیونیکشن)  بود،   برگزید. روزگار کودکی او در آپارتمان نیایش  درهالبرشتات Halberstadt    به سرگذشت. شهری که در ۱۹۴۵ در پایان جنگ‌دوم جهانی به تنگاتنگ بمباران شد.کرش  روزگار کودکی خود را   هنگامی شادمانه می‌خواند که به‌ویژه در کنار مادر گذشت: 

من مادری داشتم که ریشه‌ی  به‌خودایستادگی‌ام بود.  از اینروست که هرگز بیمناک نیستم.  این مادر بزرگترین ارمغان بود

 Ich hatte eine Mutter, von der kommt das Urvertrauen. . Deswegen habe ich nie Angst.…Diese Mutter war ein großes Geschenk    


اینگرید برنشتاین در سال‌های نوجوانی خود  تماشاگر بهبود زندگی مردم بود و با شور و دلبستگی در سازمان‌هایی  که زیر پشتیبانی دولت سوسیالیست برپا شده بود؛ مانند جوانان آلمان آزاد FDJ -Freie Deutsche Jugend  به همکاری می‌پرداخت.  او که شیفته طبیعت بود،  پس از پایان دبیرستان به آموزشگاه جنگل‌داری رفت، اما  هنگامی که دید دارند جنگل‌های‌نازنین‌اَش  را نابود می‌کنند جنگلداری را رها کرد:

 در آموزش کارشناسی  خود پیوسته وادار به انداختن درختان بودیم و من نمی‌توانستم آن را بربتابم. داشتم‌ می‌دیدم که از جنگل نازنینم چیزی  به جا نمی ماند.  

In der Facharbeiterlehre … mußten wir ständig Bäume fällen, und das habe ich nicht ausgehalten. Ich sah von meinem Wald nichts mehr übrigbleiben…” 

چنین بود که او به رشته زیست شناسی در دانشگاه هال   Halle روی آورد و در سال ۱۹۵۹  آموزش دانشگاهی‌اش به انجام رسید.    سارا در ۱۹۵۸ با راینر کرش   به همسری در آمد، که در سروده‌سرائی او هنایشی پر رنگ‌داشت.  رابکه دانشجوی تاریخ و فلسفه در ینا Jena بود،  که به برای سروده‌هایش و  هواداری‌اَش از ارنست بلوخ، خرد‌ورز جنجالی از دانشگاه و حزب  بیرون انداخته شده بود. سارا و راینر کرش به گروهی از نویسندگان جوان پرشور دیگر پیوستند و هر ماه برای دو روز به نشست برای بررسی و خرده‌گیری از کارهای‌ یک‌دگر می پرداختند.   آنها شاخه‌ئی از یک  سوگیری نو در سروده‌سرائی آلمان شرقی بودند که  در برگیر سروده سرایانی مانند ولف بیرمن Wolf Biermann، ولکر براون Volker Braun، گونتر کونرت Günter Kunert، الکه ارب Elke Erb و کارل میکل Karl Mickel   بود، که در رویاروئی با برداشت‌های آرمان‌گرای سوسیالیستی   بر رویکردهای کنشگری  در برخورد با شُدست‌ها پافشاری می‌نمود. به گفته     سارا کرش:


در آلمان شرقی چنین فراگرفتم که  تو نمی‌باید بگوئی "من". تو باید "من"را رها کنی.  تو باید بگوئی "ما" یا "کسی". ماهمیشه باید چیزی همگانی بگوئیم. "ما در  بادهای‌فردا بشادمانه‌ایم" ... گفتن "من" برایم شورانگیز بود.

Ich habe in der DDR gelernt: “Ich sagt man nicht.” Das Ich gibt man auf. Man ist “man” oder “wir”. … Wir mussten doch immer etwas Allgemeines schreiben. “Wir freuen uns auf den Wind von morgen.” … Das Ich-Sagen war mein Glück.

 

باهمه سوگیری‌های چالش‌گرانه‌اش سارا کرش، در انجمن نویسندگان آلمان شرقی Schriftstellerverband  پذیرفته شد و از سال  ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۵ در  نهاد یوهانس آر بکر Johannes R. Becher  برای ادبیات در لایپزیگ  به‌اندر شد. در اینجا بود که اودسترسی بیشتری به ادبیات  هم‌روزگار  جهانی داشت. سارا و راینر کرش در ۱۹۶۵  گردآوردی از سروده‌هاشان را زیر آوند گفتگو با دایناسور   Gespräch mit dem Saurier به چاپ رساندند . دو سال پس از آن، نخستین گردآورد از سروده‌های  سارا به نام بودنی‌در کشور  Landaufenthalt  پخشار شد که برای نخستین بار چهره‌یی نو از سروده‌‌سرایی اورا در بر داشت

 سارا کرش،  در سال ۱۹۸۹ "مهین‌ترین سروده‌سرای غزل‌گوی این روزگار"  die bedeutendste Lyrikerin der Gegenwart  شناخته شد.  نگاره‌های ریزبینانه‌ی او از چشم‌اندازهایش درطبیعت و رویدادهای روزمره، پیونددادهای  چه بسا نابه‌چشم‌داشت، بهره‌گیری از  زبان‌کوچه و ساختارهای دستوری نازک‌بین‌ و حس آهنگین او  مایه‌ی پدیداری صدایی نو در ادبیات آلمان  شد و چنین بود که در ۱۹۷۷ پیتر هاکز Peter Hacks    در Maßgaben der Kunst   از "صدای سارا"      “Der Sarah-Sound”  نوشت. در همان هنگام، پرداختن او به  باره‌های نزدیک  دلباختگی،  رهاکردن و  اندوه  مایه‌ی آن شد که برخی از ناخرسندان از  دولت کمونیست آلمان شرقی از او  دوری  جویند، اگرچه بسیاری از دیگران به توانایی او در یافتن میاناهائی سیاسی و جهانی در  سروده‌هایی چنین  به‌ خودپرداز  آفرین‌ می‌گفتند. او هرگز به جنبش‌های زن‌گرای غرب (فمینیست) نپیوست اگرچه  نوشته‌هایش در این‌هنگام  دربرگیر  داستان‌هایی  بر پایه‌ی گفتگوهایش با  پنج زن   که زیر آوند زنِ پلنگ Die Pantherfrau  که در ۱۹۷۶ پخشارشد.    و همچنین  گردآورده‌ئی از داستان‌های کوتاه او درهمان سال، زیر‌آوند موج‌های کوه‌آسای دریا Die ungeheuren bergehohen Wellen auf See،  درباره‌ی چگونگی جایگاه زنان و برابری‌خواهی آنان در جامعه‌ی مردسالار آلمان شرقی بود،   

سروده‌های سارا کرش را   "مرثیه‌های سرکش، نوشته شده به زبانی بسیار شکننده"  خوانده‌اند، که از روند  بیش از اندازه‌ هماهنگ چکامه‌های"زیبا" بس دور بود .  به جای‌‌آن،  کرش شیوه‌ی ویدایشی پرتردید و کوتاه‌ را از "گه‌گاه‌هائی سرسختانه به خودپردازی" را برمی‌گزیند. همانگون  که آیریس رادیش Iris Radisch   در هفته‌نامه‌ی ZEIT درباره‌ی  گرد‌آوردی از سروده‌های زیر آوند دختر ارل‌کونیگ Erlkönigs Tochter نوشت،  سروده‌های او  "تهی از پالودگی سروده‌های پر‌هنایش" است.  به دست‌کم در نخستین نگاه،  سروده‌های کیرش در باره‌ باره‌های روزمره‌ئی مانند توفان، چاله‌ها، خرابی موتور، چرکی بالاپوش کهنه سربازان  و  از این‌سان‌هاست که سروده‌های اورا بارها وبارها  به‌گونه‌ئی نزدیک به دردناک از صداهائی سرفراز از پاکیزگی  و بی‌کم‌بودی   در دوردست از برج‌های عاج  پاس‌می‌دارند.  ‌"دختر ارلکونیگ" خود موجودی دوردست و پری‌وار است، اما چگونگی او مه‌آلود است: در پیشینه‌ی استوره‌ئی دانمارک، زیبایی نابی است که  فریب می‌دهد و  بیمی برای هستن است که در نخست از دید منش و سپس از دید جان ویرانگر می باشد. "دخترهای ارلکونیگ مرگ را به ارمغان می‌آورند. نگاه  بی‌تفاوت  پدر آنها را  همسان با پسر در حال مرگ نمی‌بیند، او نمی تواند آنها را بشناسد، آنها به  او همچون "درخت‌های توسکای کهن بس خاکستری" پدیدار می‌شوند.

سارا کیرش  از نگاره‌سازی  ولفگانگ گوته از استوره‌ پدری که سوار یراسب به تاخت می‌خواهد پسر بیمار خودرا از چنگال مرگ برهاند، بهره‌می‌گیرد. امادر روایت او درخت توسکا دیگر نماد فریب مرگبار و انگاره‌ی  تن‌بارگی نیست، بلکه  ناتوانی خود را به آوند یک ستم‌دیده‌ نشان می‌دهد که می‌گوید: " توسکای شکسته در باد ناله می‌کند ." چگونگی این کجا  دگرگون شده است و با  این دگرگونی نیروهایی که شده‌ها و شدنی‌ها را تعیین می‌کنند نیز دگرگون شده‌اند.  زمین در دست‌های انسان به کجائی نگرانی‌برانگیز بدل شده‌ست.

کرش در ۱۹۷۷   پس از امضای درخواست‌نامه‌ئی از خواننده . ترانه‌سرای  تبعیدی ولف بیرمن Wolf Biermann،  وادار به ترک آلمان شرقی‌شد. و  سرانجام در ۱۹۸۳ در نزدیکی مرز دانمارک در روستای شلسویگ-هولشتاین Schleswig-Holstein, خانه‌ گرفت‌ و به گونه‌ئی فزاینده به نویسندگی کارهائی مانند  همه‌گونه‌پوست Allerlei-Rauh  پرداخت که  آمیزه‌‌ئی  از یادمان‌ها، افسانه‌ها و نوشته‌های همزمان بود. او در شیوه‌ی نوشتاری‌ ویژه‌اش  - با درهم‌آمیختن گویش‌، گفته‌های کهن و  کوچه‌ئی و کاربرد نوشتاری چالش برانگیز - به ادغام آزمودهائی کنش‌گرانه در باره‌هائی ‌هنایش‌گذار مانند گیته‌ئی در خطر و  هستی ناپایدار ادامه داد. تیرگی درگسترش نگاه او با گوشه و کنایه به خویشتن و نیشخند به رفتارهای انسان کم‌رنگتر می‌شد، 

کیرش، در ۵  ماه می ۲۰۱۳ در ۷۸ سالگی در هایده (اشلسویگ-هولشتاین) درگذشت.  


تابستان به‌ شیرینی به درون پنجره  می‌رسد


تابستان به‌ شیرینی به درون پنجره  می‌رسد

دست‌هایش همچون درخت‌های زیرفون از هم گشوده است

به من انگبین و شکوفه‌های پیچان را  بده، او

مرا به‌خواب‌ می‌برد، روشنائی و سایه پرتابم  می‌کند و

پیچک‌های پر پیچ‌وتاب به گرد پاهایم، من

دوست دارم  در بیرون زیرش بی‌آسایم، گودی‌های

پاشنه‌هایم و انگشتان‌ پاهایش پر شده‌اند  درون برکه

زمین در آنجا که سر من بالیده، بالشی ساخته

با گیاهان خوش‌بو، دوست شتابزده‌ی‌من، تمشک‌ها

او دهانم را پر  می‌کند، زنبورهای تپل ببرشده

با وزوزی آهنگین، انگاره‌هائی زیبا

 را در آسمان بساز

او روی تنم گل رز وحشی گلدوزی کرد - آه!

من شیفته آنم که‌از آبی‌اَش به بالا نگاه نکنم  

اگر خواهر و برادرها  پشت سرم نبودند

با کان‌ها و شب‌تاب‌ها ، جوان

- آیا باید  ترک کنم ، دوست من،  این جهان را نیز

من از  سطرهای پایانی سوگوارم

  می نویسم  به جنگ بتاز

========  


   


 

 


Süß langt der Sommer ins Fenster


Süß langst der Sommer ins Fenster

Seine Hände gebreitet wie Linden

Reichen mir Honig und quirlende Blüten, er

Schläfert mich ein, wirft Lichter und Schatten

Lockige Ranken um meine Füße, ich ruh

Draußen gern unter ihm, die Mulden

Meiner Fersen seiner Zehen fülln sich zu Teichen

Wo mir der Kopf liegt polstert die Erde

Mit duftenden Kräutern mein eiliger Freund, Beeren

Stopft er mir in mein Mund, getigerte Hummeln

Brummen den Rhythmus, schöne Bilder

Baun sich am Himmel auf

Heckenrosenbestickt er den Leib mir – ach gerne

Höb ich den Blick nicht aus seinem Blau

Wären nicht hinter mir die Geschwister

Mit Minen und Phosphor, jung

Soll ich dahin, mein Freund auch aus der Welt –

Ich beklag es, die letzten Zeilen des

Was ich schreibe, gehen vom Krieg


دمی به درنگ

آسمان خاکستری ست  خاکستری دودی‌ خاکستری  موش

خاکستری سرب  خاکستری سنگ   در  سرزمین 

باریدن‌های  پیاپیِ  تندرهای به‌ هم‌پیوسته

علف‌زارهای بادکرده، باغ هائی

 رو به پوسیدگی و سگ‌هائی که در درازای شب

باله‌ در‌آورده‌اند و شیرجه می‌زنند

پس از هر قاشق نقره‌ئی که از

از پنجره  به بیرون بیفتد هنگامی که بی‌درنگ

مرباهای فربه  پخته می‌شوند در

در آشپزخانه‌هائی که  در هوایی خوب  زن‌های کشاورز

 با کاه در شلوارهایشان پروازشان می‌دهند

با بخار کپل‌هاشان روی کشتزار چغندر در نیم‌روز 

  

Atempause


Der Himmel ist rauchgrau aschgrau mausgrau

Bleifarben steingrau im Land

Des Platzregens der Dauergewitter

Die aufgequollenen Wiesen die Gärten

Verfaulen und Hunden sind übernacht

Flossen gewachsen sie tauchen

Nach jedem silbernen Löffel der

Aus dem Fenster fällt wenn augenblicklich

Behäbige Marmeladen bereitet werden

In Küchen bei guteVon Bäurinnen Heu im Gewand Dampf

Im Hintern auf Rübenhacken am Mittag.m Wetter durchflogen

 


کلاغ ها


درخت‌ها در این بادِ‌‌

آسمان‌ها  بر روی زمین می‌چرخند

از کلیساها بلندتر هستند

که قوزکرده مانند مرغ‌کُرچ   و ابرها

پرواز می‌کنند برفراز درخت‌ها  پرنده‌ها

 از  شاخه به شاخه می‌جهند، زاغ‌های سیاه همچون قیر

پرپر می‌زنند  روی شانه‌های   

بت‌های  ایزدان  و غار می‌زنند

 درگوش‌های ریش‌سپیدان، همه میرا

باخبر شده از روان‌های نزار  

برفراز ریشه‌ها  و بدون بال.


   

Raben


Die Bäume in diesen windzerblasenen

Das Land überrollenden Himmeln

Sind höher als die zusammengeduckten

Gluckenähnlichen Kirchen, und Wolken

Durchfliegen die Kronen die Vögel

Steigen von Ast zu Ast kohlschwarze Raben

Flattern den heidnischen Göttern

Hin auf die Schultern und krächzen

Den Alten die Ohren voll alle Sterblichen

Werden verpfiffen schlappe Seelen

Über den Wurzeln und ohne Flügel.



هوا هم‌اینک   بوی برف می‌دهد

هوا  هم‌اینک بوی برف می‌دهد، دلدار من

 گیسوانش را بلند نگه‌می‌دارد، دریغا زمستان، زمستانی که

 ما را به نزدیک‌هم پرتاب کرد،به نزدمان می‌رسد، می‌آید

با دسته‌ئی از سگ‌های تازی.  پراکنده

 پنجره‌های یخ‌زده، زغال‌سنگ‌ها در اجاق  گر گرفته‌اند و

تو  ای زیباترین، تو سفیدبرفی سرت را در دامان من بگذار

من می گویم این است

سورتمه‌ئی که دیگر نخواهد‌ایستاد ، برف به روی سرمان می‌نشیند

درست در درون دل، می‌درخشد

 نازنین‌‌من،  در حیاط  پرنده سیاه روی بشکه‌های خاکستر  به نجواست

  

 



Die Luft riecht schon nach Schnee 

Die Luft riecht schon nach Schnee, mein Geliebter

Trägt langes Haar, ach der Winter, der Winter der uns

Eng zusammenwirft steht vor der Tür, kommt

Mit dem Windhundgespann. Eisblumen

Streut er ans Fenster, die Kohlen glühen im Herd, und

Du Schönster Schneeweißer legst mir deinen Kopf in den Schoß

Ich sage das ist

Der Schlitten der nicht mehr hält, Schnee fällt uns

Mitten ins Herz, er glüht

Auf den Aschekübeln im Hof Darling flüstert die Amsel.


از  سرزمین هایکو


سال نو:

بادهایی از روزگاران پیش

دندانم را به درد می‌آورد


 در زیر آسمانِ

سال نو  در گذارند

 کهن‌سالان


با همه‌ی این‌ها، برف

سرزمینم را دگرگون کرده‌ست

چه اندوه‌بار به  دیده‌ می‌آید


ماه بر فراز هاول

شاید که شالک*

به جا گذاشته باشدش.


زوزه بکش، میگویم زوزه بکش! این سگ

 به من کمک می کند

تا  سال را به پایان برسانم


 به خیابان نورمن‌اشتراسه نگاه می‌ کنم

به مردمان که به  رُفت و روب  پاکیزگی 

برای سال نو  درکارند


سال به پایان رسیده

من هنوز  جامه‌های سفر

به تن دارم

------- 

شالک گولودکولسکی  Schalck- Golodkowski : کارگزار حزبی آلمان شرقی که  دادوستد ارز  در بازرگانی میان شرق و غرب را برگمار داشت.

 

Aus dem Haiku-Gebiet


Das neue Jahr: 

Winde Aus alten Zeiten 

Machen mir Zahnweh.


Unter dem Himmel des

Neuen Jahrs gehen die 

Alten Leute.

Wie der Schnee sie auch

Verklärt - meine Heimat

Sieht erbärmlich aus.


Den Mond über der Havel

Hatte Schalck wohl

Zurückgelassen.


Heul, sag ich, heul! Der Hund

Hi Ift mir das Jahr

Zu Ende zu bringen


Normannenstraße: ich sehe

Den Leuten zu beim

Reinemachen fürs neue Jahr.


Das Jahr geht hin

Noch immer trage ich

Reisekleider.

در روستا

 

صبح‌ها به قوها و شب‌ها به گربه‌ها غذا می‌دهم، و درین میان

از گذرگاه روی چمن   در کنار میوه‌زارهای ویران  می‌گذرم

درخت‌های گلابی در اجاق‌های زنگ‌زده رشد می‌کنند، درخت‌های هلو

روی‌چمن جان‌می‌دهند، پرچین‌ها  هنگام‌درازی ست که تسلیم شده‌اند، آهن و چوب

همه چیز پوسیده و درخت‌زارها باغ را در بوته‌ی یاس بنفش به آغوش کشیده‌اند

 

در آنجا من با پاهای تر نزدیک بوته‌ها ایستاده‌ام

برای هنگامی بلند باران باریده ست و من  آبی جوهری چترها را می‌بینم، آسمان

مانند کاغذ لکه‌دار لکه‌لکه ست

من از رنگ و بوها سرگیجه گرفته‌ام اما زنبورها

در کندو مانده‌اندحتی دهان‌های  باز شکوفه‌های گزنه 

آنها را  به خود نکشید، شاید که ملکه

امروز صبح به ناگهان مرد بلوط‌ها‌

  

زنبورهای گال‌زا  می پرورانند، شکم‌های‌ سفت گوی‌مانند قرمزشان شاید به زودی خواهند ترکید

من دوست دارم درخت‌ها را روشن کنم اما سیب‌های کوچک بسیار زیادند

آنها بدون تلاش به تاج ها و ساتورها می‌رسند

مرا بگیر،  من نی‌ها و جگن‌ها را می‌شناسم   چه‌اندازه طبیعت


پرنده‌ها و حلزون‌های سیاه و همه جا علف، علف که

پاهایم را نمناک به سبزی پررنگ می‌کند، خودش را به هدر می‌دهد

حتی روی  نوک خود پنهان می کند  شیشه در تشک‌های شکسته رشد می‌کند من فرار می‌کنم

روی گذرگاه خاکستر ساختگی و  شاید به زودی

به شهر سیمانی من بر‌خواهد گشت اینجا که تو در جهان نیستی

بهار آزمندی بی‌پایان خود را رها نمی کند، انباشته می‌کند

چشم‌ها و گوش‌ها را با علف،  روزنامه‌ها  سفیدند

پیش از اینکه به اینجا برسند، درخت‌زار  همه در برگ است و نمی‌داند

هیچ چیز را در باره‌ی آتش  


====  





Landaufenthalt

 

Morgens füttere ich den Schwan abends die Katzen dazwischen

Gehe ich über das Gras passiere die verkommenen Obstplantagen

Hier wachsen Birnbäume in rostigen Öfen, Pfirsichbäume

Fallen ins Kraut, die Zäune haben sich lange ergeben, Eisen und Holz

Alles verfault und der Wald umarmt den Garten in einer Fliederhecke

 

Da stehe ich dicht vor den Büschen mit nassen Füßen

Es hat lange geregnet, und sehe die tintenblauen Dolden, der Himmel

Ist scheckig wie Löschpapier

Mich schwindelt vor Farbe und Duft doch die Bienen

Bleiben im Stock selbst die aufgesperrten Mäuler der Nesselblüten

Ziehn sie nicht her, vielleicht ist die Königin

Heute morgen plötzlich gestorben die Eichen

 

Brüten Gallwespen, dicke rosa Kugeln platzen wohl bald

Ich würde die Bäume gerne erleichtern doch der Äpfelchen

Sind es zu viel sie erreichen mühlos die Kronen auch faßt

Klebkraut mich an, ich unterscheide Simsen und Seggen so viel Natur

 

Die Vögel und schwarzen Schnecken dazu überall Gras Gras das

Die Füße mir feuchtet fettgrün es verschwendet sich

Noch auf dem Schuttberg verbirgt es Glas wächst

    in aufgebrochne Matratzen ich rette mich

Auf den künstlichen Schlackenweg und werde wohl bald

In meine Betonstadt zurückgehen hier ist man nicht auf der Welt

Der Frühling in seiner maßlosen Gier macht nicht halt, verstopft

Augen und Ohren mit Gras die Zeitungen sind leer

Eh sie hier ankommen der Wald hat all seine Blätter und weiß

Nichts vom Feuer

 


ترانه برف


در دامنه کوه‌سار در دامنه‌کوهسار 

هفت  کلاغ  به پروازند

آنها برادرهای من خواهند بود

که دگرگون شده‌اند


چه سخت گرسنه بودند

خواهرتان را فراموش کردید

آنها به دور‌دست‌ها پرواز کردند تا گاو زرین‌ را بکشند

هان که چه‌بس خندیدند


پیش از آنکه به خورشید بیایند

کور  شده بودند


در خانه‌ام، چراغ‌ها را خاموش می‌کنم

پیش از آن که  به‌بستر روم

من پرهائی سیاه را می‌بینم

روی برف یخ‌زده سپید 







Schneelied


Um den Berg um den Berg

Fliegen sieben Raben

Das werden meine Brüder sein

Die sich verwandelt haben


Sie waren so aufs Essen versessen

Sie haben ihre Schwester vergessen

Sie flogen weg die Goldkuh schlachten

Ach wie sie lachten


Eh sie zur Sonne gekommen sind

Waren sie blind


Mein Haus ich blas die Lichter aus

Bevor ich schlafen geh

Kann ich die schwarzen Federn sehn

Im weißen gefrorenen Schnee

وراجی کلاغ  


ستاره من سیاره‌ای به اندازه یک‌مشت است و قطب‌نمای من در ژرفای‌دریا  ست

اما امید می‌خواهد پایکوبی کند

تنها قرقی بر فراز علف‌زار

آنچه در دل‌نهفته را می‌خواند.


زمین و مردمان بی اندازه رشد کرده‌اند 

کمکی  به اندیشیدن به یادمان‌ها

در سقوطی آزاد   نیست

و  من‌خود 

از تبار گرگ‌ها می آیم.

 




KRÄHENGESCHWÄTZ

Mein Richtstern ist ein faust-
Großer Planet und mein Kompaß
Liegt auf dem Grund der See
Aber die Hoffnung will tanzen
Nur der Sperber über der Ebene
Liest die Gedanken.

Erde und Menschen sind
Gänzlich verwildert hilft
Kein Besinnen der Klotz
Ist unterwegs im freien Fall
Und ich selbst
Entstamme einer Familie von Wölfen.


فرشته

  دیدم‌ کسی در جلوی تاکسی سوار شد

 در آنجا جائی را باز گذاشته بودند 

او را به  جلوی مغازه ماهی فروشی بردند

او را به داخل باغی‌  که از ته‌ زده شده بود  بردند

او در آنجا ارجمندانه برفراز هوا  شناور بود

دیدگانی که از او  هواداری می‌کردند،   به هیچ چیز خیره نماند

جامه‌هایش  ماندگاری بود از طلایی کهنه رنگ‌باخته که

سینه‌اش را پوشانیده بود، او بی‌بال  بود

راهنماهایش او را به گاری تکیه دادند

که چرخ‌های آن را بسته بودند به  گونه‌ئی که

شاید که دیگر  به راه نیفتد تا تصادف کند

دیدم دست‌هایش تهی است

اگرچه پیش‌از‌ین شاخه‌ئی زیتون  به دست داشت

 ویا برای صدها سال سازی زهی را

اینک او را برای یافتن یک آپارتمان با تاکسی به هرسو می‌گردانیدند

نخستین ایستگاه یک عتیقه فروشی،  از او چه‌خواهد ماند 

چه کسی در جهان  به فرشته‌ئی به این بزرگی نیاز دارد

 که بسیار جاگیرست و همه‌ی آشپزخانه را پر می‌کند 

  جایی که بهتر است برای یخچال باشدیا میزی که روی آن

تیغه نان‌بُری ست . یا به جای‌آن

 یک  کودکستان که اورا بپذیرد

چه کسی دوست ندارد که با یک فرشته بزرگ شود؟


Engel

Ich sah einen er kam im Taxi der Vordersitz

War flachgelegt so hatte er Platz
Man hob ihn heraus vor dem kleinen Fischgeschäft
Geleitete ihn in einen geschorenen Garten
Da stand er ernst in der Luft überragte
Die ihn stützten seine Augen erreichte nichts
Die Kleider waren verblaßt Goldreste
Überzogen die Brust er war ohne Flügel
Seine Führer lehnten ihn an einen Karren
Blockierten zuvor die Räder damit er
Nicht ins Gleiten käme sich etwa zerschlüge
Ich sah seine Hände sie waren leer
Hatten wohl vorher den Ӧlzweig getragen oder
Ein Saitenspiel jahrhundertelang
Jetzt war er taxiert unterwegs auf Wohnungssuche
Erst ins Antiquitätengeschäft was wird aus ihm wer
Braucht schon einen Engel der so groß ist
Er füllt eine Küche stände
Wo besser ein Kühlschrank steht oder der Tisch mit
Der Brotschneidemaschine, der Ausweg für ihn
Wäre ein Kindergarten wenn der ihn beherbergte
Wer wüchse nicht gern mit einem Engel auf



 آیسلند

خورشیدی سپید به  نخ مانند محو می شود

روی توده‌های برف  راز تاریکی

 به نیشخند غریو برمی‌دارد

هوای توفنده به طنینی دهشت‌زا

آواز می‌خواند 


خاک ما همه  در میانه‌ی دریا  زندانی‌ست

 ‌‌ آسیمگی‌  فرامی‌گیرد 

هنگامی که روشنائی در آن غرقه می شود 

سروده‌سرایان سرزمین مرثیه می‌نویسند 

 اَیا تابستان! چنین کوتاه، چنین سرمست، چنین رسیده  به آخر


Eisland

Eine weilße fädige Sonne erlischt

Auf den Schneewehen krächzt der

Dunkelheit Rune mit äußerstem Hohn.

Die Luft singt im Sturm

Grausige Lieder.


Unser Land ist vom Meer ganz um-

Kerkert Herzensbekümmernis steigt

Auf wenn das Licht drin versinkt.

Elegien schreiben Landes Dichter o Sommer so kurz so betrunken and aus. 




خجستگی مالمو


  در مالمو به آوازند شبا-  

هنگ‌ها که روح از تن  برون می‌ریزند

 و شاعران بالتیک

به آکنده مستند 

 از حس آزادی که سرانجام

می‌توانند سفر کنند، خدای من!

  

مرا آنها  را پاداش ده 

 ازبرای زندگی به نیمه هدرشده  

 هزار مرثیه‌ی  بالتیک   

 و این دریای فیروزه‌ئی زیبا    

 که  همچنین لمس کرد

چکمه‌هایم را کاش می‌شد


مصون بدارندشان از خیانت و

 سخن‌های مخملی

 


 Malmöer Segen


 In Malmö singen die Nachti

Gallen die Seele sich aussem 

Leib und die baltischen Dichter

Sind völlig besoffen vom 

Freiheitsgefühl der Möglichkeit

Endlich zu reisen Eu Gott 


Gib ihnen den Lohn für ihr halbes 

Vergeudetes Leben eintausend 

Baltische Elegien und diesz 

Schöne türkisgrüne Meer 

Das auch mir schon über die 

Stiefelchen sprang soil sie 


Gefeit machen gegen Verrat und

Samtige Sprüche.