هنگامی که به روزگاری دراز در یکجا زندگی کرده باشید
همهچیز به ناپدید شدن آغاز میکند مانند "نیوبریزِ" آن روزها
که من در آنجا گوشوارههایی
شبیه به پونز میخریدم،
شش جفت برای یک دلار ،
و سپس به پیشخوان غذاخوری میرفتم
تا برای خوردن همبرگر و نوشیدن قهوهی سیاه
پهلوی پیرمردها و پیر زنها بنشینم.
آنها جلوی پیشخوان به غذاها خیره میشدند،
مثل زنهای توی اتوبوس
که هنگامی که اتوبوس به طرف ایستگاهشان میپچید
روسریهای پلاستیکی بارانی را،
از توی کیفهاشان در میآوردند .
آنها لباسهای بومی کشورشان را به تن داشتند.
اینک من درشگفتم که شاید آیا
آنها جایی برای رفتن نداشتند.
آن ساختمان حالا خالی است،
مانند ذهنی که دیگر واژههایی را
که چیزها را به جای خودشان میگذارند،
به یاد نمیآورد؛ شلوار ، صندلی ، نان تست .
چگونه میتوان به یادآورد
اگر آنها پشتسرهم چیزها را ویران میکنند
مانند خانهئی که من هنگامی که جوان بودم به انتظار عشق،
درآن زندگی میکردم
من در حیاط آنجا با لباس شنا به سرخی شقایق،
دراز کشیده بودم ، و می توانستم سایه او را احساس کنم.
که برتنم کشیده میشد.
اینک در آنجا تنها پهنهئی چمن سبز
به چشم می خورد ،
آنجا که آن خانه بود،
در پارک لینکلن که همان چمن آنجا را پوشانده است،
همان جایی که استخری برای بچه ها بود.
آن کجا که من بِن را میبردم ،
تا آن روز که برگشتم تا برایش اسباب بازیی بیاورم
و سپس او با چهرهاش توی آب فرو بود،
و من او را بیرون کشیدم،
و ما به هم نگاه کردیم و من در چشمهای او میدیدم
که باور نمیکند که آب این همه سنگدل بود،
که نمیدانست که او کیست!
When You Have Lived a Long Time in One
Place
things start to vanish. Like the old Newberry’s
where I used to buy earrings that looked
like tacks, six pairs for a dollar, and then
go sit at the lunch counter with the old people
eating patty melts and drinking black coffee.
They stared in front of them like the women
on the bus with their plastic rain scarves
that they took from their purses when the bus
lurched towards their stop. They wore dresses
from the old country. Now I wonder
if they have nowhere to go. The building
stands empty like a mind that can’t remember
the words that stick things to their places,
pants, chair, toast. How can we remember
if they keep taking things down, like the house
where I lived when I was young and waiting
for love? I lay there in the yard in my bathing suit
pink as a poppy and I could feel his shadow
when it touched my body.
Now there is only a clean slate of grass
where that house stood, the same grass
that covers the spot in Lincoln Park
where there used to be a wading pool.
where I took Ben until the day I turned away
to get a toy for him and then he was face down
in the water, and I pulled him out
and we looked at each other and I could see
in his eyes that he couldn’t believe the water
was heartless, that it didn’t know who he was.
جامههای اشباح
هر روز من از کنار مردگان رد میشوم
و به آنها گوش میدهم، که آه می کشند
مانند هنگامی که مردم هنگام شام باهم گفتگو میکردند
وصدای قاشقها ، با آهنگی که من آنوقتها دوست میداشتم.
از برخورد به فنجانهای قهوه برمیخاست،
یکی از آن سنگها از آن پدر من است،
که هرگز پیر نمی شود ، که هرگز روی صندلیاَش
به خواب نمیافتد، و یا یادش نمیرود
که میوهها را روی پیشخوان بگذارد.
او میباید جامههای اشباح را از تن درآورد تا باز بتوانیم
فیلم های تکراری را باهم تماشا کنیم
و در بارهی هوا صحبت کنیم.
و اگرتوفانی به پاشود،
ما پنجره ها را خواهیم بست
و درون پاریکی خانهی مینشینیم و یا شاید
به درون توفان برویم بیرون . مثل روزی که
من از دبیرستان فارغالتحصیل شدم
و من و برادرم زیر رعد و برق و باران
به زمین بازی دویدیم ، و سوار تاب شدیم
روی آن تابهای فلزی که همیشه
با قیژ و قيژ در نوسان بودند
و وقتی زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها
از تاب به پائین جهیدند ، من بهناچار عقب ماندم
چون با دستهایم به زنجیرها چسبیده بودم
تا از نوسان به ایستند. و من و برادرم
خیلی دیر بیرون مانده بودیم،
من کلاه و روپوشم را تند به تن کردم و به صف بچهها پیوستم
و بعضی از بچه ها نشئه بودند
و یکی از دخترها آبستن بود
و من در درون خود این توفان را داشتم.
Ghost Clothes
Every day I drive past the dead
and listen for their sighing
the way you could hear
people talking in a diner
and spoons hitting coffee cups
in a song I used to love.
One of those stones is my father,
never getting old, never falling
asleep in his chair or leaving
fruit out on the counter.
He should take off his ghost
clothes so we can watch reruns
and talk about the weather.
And if a storm comes up,
we’ll close the windows and sit
inside the dark house or maybe
go out into it. Like the day
I graduated from high school
and my brother and I ran
through the lightning and rain
to the playground where we swung
on the metal swings that always
kept swinging and creaking
when the bell rang and the kids
jumped off so I had to stay back
and hold onto the chains until
they stopped. My brother and I
stayed out too long, so I threw on
my cap and gown and ran into line
and some kids were high
and one girl was pregnant
and I had this storm inside.
طلسمی که میکنیم
او دمپائی سفید میپوشید و همیشه پاهایش سرد مینمود.
من او را به خانهمان دعوت کردم
و ما همهی تکالیف خود را روی کاناپه پهن کردیم
و همه ی کراکرهای گراهام را خوردیم
و تمام شیرخشکهایی را که مادرم با آب آماده کرده بود نوشیدیم
و از ساعتهایی کهباهم گذراندیم چیزی درست کردیم.
مادرش ما را به فروشگاه صرفهجوها برد
و چند ژاکت کشباف پشمی و انگشترهای بدلی برایمان خرید
که مال کسی بودند که حالا مرده بود
بعضی شبها با ماشین به "چنی" میرفتیم
و پیش پدرش میماندیم
که به ما اجازه می داد مشروب بخوریم و سیگار بکشیم
و وقتی که نیمه شب بیرون رفتیم تا ببینیم چه خطرهایی را میتوانیم پیدا کنیم،
ژاکتهای نظامی و شلوار استتاری بپوشیم.
هنگامی که او گریه میکرد صورت و گردنش لکه میزد.
او بود که مرا وادار کرد که چکمههای مشکی را که در کنارش شکاف داشت بخرم
و به "وایولنت فَمز" و "آنی لنوکس" گوش بدهم.
میان ما هیچ چیز مشترکی نبود
مگر هنگامی که سوار ماشین بودیم
و زیر افراهای زرد خیابان او به آواز "آنی" گوش میدادیم
که می خواند "آه که ما خیلی جوان بودیم".
من عاشق گوش دادن به صدای شام در جایی بودم که آنی آواز میخواند، میان صدای قاشقها که فنجانهای قهوه را به هم میزدند
و مردم که صحبت میکردند.
من فکر میکردم که شاید داشتن خواهر باید مانندهمین باشد،
کسی که اصلاً شبیه تو نیست،
اما در همان ماشینی نشسته که تو
و همان آهنگها را میشنود که تو ،
کسی که ژاکت نخنما شده اش را می پوشی.
کسی که پسری را که دوستش میداشتی بوسید تا که دیگر نتوانی با او صحبت بکنی .
کسی که پیکرش در بستر تو ودر کنار تو و او میخوابید
و تمام شب میتوانستی فضای آه میان خود را احساس کنی،
جایی که تقریباً یکدیگر را لمس می کردید.
خواهری خودرأی، خواهری عجیب و غریب،
عجیب و غریب به گونهئی نه زیبا همچون سایر دخترها با موهای نرم و جامههای زیبا
زیبائی واژهئی است که به درد میآورد ، مانند تلق یک منگنه .
زیبائی مانند دختریست در استتار،
مانند صدای پنجاه دستبند نقرهئی که روی یک بازو باهم دلنگدلنگ میکنند و میگویند:
من باید این سر و صدا را به پاکنم تا تو بدانی که من در درون خود چیزیدارم،
چهجور دیگری می توانی شیوهئی را که میتوانم با آتش این سیگار را شکوفا کنم توضیح دهی ؟
عجیب و غریب، مانند این که ما میتوانیم آینده را ببینیم. برای نمون، آن پسر را.
ما اورا درون دیگ جادوگرها خواهیم گذاشت
The Spell We Cast
She wore white flats and her feet always
looked cold. I invited her to my house
and we spread our homework all over the couch
and ate all the graham crackers
and drank all the milk my mother
had watered down with powdered
and made something between us just from the hours.
Her mother took us to the thrift store
and bought us cardigans and rhinestone rings.
someone dead had worn.
Some nights we drove to Cheny
and stayed with her dad who let us drink
and smoke and wear his army jackets and camo
pants when we went outside
in the middle of the night to see what dangers
we could find . Her face and neck
got blotchy when she cried.
She made me buy black boots with slits
on the sides and listen to the Violent Femmes
and Annie Lennox. We had nothing in common
except Annie singing oh we were so young
as we drove down her street under
the yellow maples. I liked listening
to the sounds of the dinner where Annie
was singing, the spoons hitting the coffee cups and the people talking.
I thought maybe this is what it was like
to have a sister, someone not like you at all
but who had sat in the same car and heard
the same songs, someone whose threadbare
sweater you'd worn. Someone who had kissed
the boy you loved so you couldn't talk to him
anymore. Someone whose body slept
next to yours in your bed and hers,
and all night you could feel the sighing
space between you, where you almost touched.
Wayward sister, weird sister weird as in
not pretty like the other girls with the soft
hair and nice clothes. Pretty is a word
that hurts, its ts like staples. Pretty
like a camouflaged girl , like the sound
of fifty silver bracelets clanging together
on an arm, saying I need to make this sound
so you will know I have something inside of me,
how else can you explain the way I can make
this cigarette bloom with fire? Weird as in
we could see the future. For example. the boy.
We put him in the cauldron.