پلالوار با نام اوژن گریندل Eugène Grindel در سال ۱۸۹۵ در سن دنی Saint-Denis فرانسه دیده به جهان گشود. خانوادهاَش با او که تنها فرزندشان بود در برزن ۱۰ در پاریس خانه کردند، و او در آنجا به دبستان رفت. وی بر زبان انگلیسی چیره شد و در نوجوانی چندگاهی را در انگلیس گذراند و به زودی به سرودهسرایی آغاز نمود. او که در سوئیس به بیماریی سخت دچار شده بود، روزگار بیماری را با خواندن سرودههای سروده سرایان نمادگرا و پیشتاز مانند آرتور رمبو ، شارل بودلر و گیوم آپولینر به سر مینمود. وی همچنین با پافشاری همسر جوان نخستیناَش هلن دیمیتریونا دیاکانووا Helene Dmitrievna Diakanova (که به نام گالا Gala شناختهمیشد) ، به خواندن کارهای نویسندگان روس فیودور داستایوسکی و لئو تولستوی پرداخت که در او نودش نمادگرایی، آزمون و درگیری با پرسشهای سیاسی را برانگیزانید.
الوار به هنگام جنگ جهانی یکم به ارتش پیوست و آزمود وی، به آوند پزشک در نیروی پیاده - که اورا زیر آسیب آفند گاز شیمیائی نهاد - هنایشی ژرف در جهان بینی وی داشت. نخستین گردآورد سرودههایش زیر نام پل الوار در سال ۱۹۱۷ به چاپ رسید و او را با جهان هنرمندان پیشتاز پاریس آشنا کرد. او با پیوستن به گروه دادا از نزدیک در پدیداری سورئالیسم نقش داشت. وی در ۱۹۱۲ با همکاری با ماکس ارنست به آفرینش کارهایی مانند تکرارها Répétitions پرداخت. کارهای وی در این چرخه از برای تأکید بر جابجائی زبانی و دستوری پرآوازه است. او در سرودههایش میکوشید تا دریافتی نگاره گر و نودشی از میانایی سرودهگانه را بیافریند.
در ۱۹۲۴ الوار کتاب مرگ بیمرگی Mourir de ne pas mourir را پخشار نمود که در آن میگفت: زیستن مرگی جاودانگی است «vivre est un perpétuel mourir» او یاری مالی پدرش را از دست داد و در اردیبهشت ۱۹۲۴ ناپدید شد که همگان براین گمان بودند که درگذشته است. اما داستان این بود که او به واکنش از رابطهی همسرش گالا با ارنست به سفری به دوردست رفته بود.به هر روی، پس از بازگشت به فرانسه وی به آوند رهبر سورئالیستها و بهترین سروده سرا در میان آنها شناخته شد. کتابهای سوررئالیست وی در برگیر: پایتخت درد Capitale de la douleur در ۱۹۲۶، رز همگانی La Rose publique در ۱۹۳۴ و چشمهای بارور Les Yeux fertiles در ۱۹۳۶ میباشد . او در ۱۹۳۰ از گالا جداشد و در ۱۹۳۴ با ماریا بنز Maria Benz همسر شد، که به نام نوش Nusch شناخته میشد.
الوار در نیمهی دوم زندگی خود با بارههای سیاسی مانند جنگ داخلی اسپانیا درگیر شد و در جنبش کمونیسم به کنش پرداخت. و در سالهای پایانی دهه ۱۹۳۰ ، از سورئالیسم به همگی کناره گرفت . در چرخهی جنگ جهانی دوم ، او برای جنبش پایداری مینوشت و نخستین گردآورد سروده ها را در فرانسه اشغالی، به آوند کتاب باز Le Livre ouvert در ۱۹۴۲ پخشار نمود. نیروی هوایی انگلیس نسخههایی از سرودهی "آزادی " او را به آوند بخشی از کارزار پروپاگاندا بر ضد نازیها بر روی اروپا می ریخت و سرودههای دیگر او نیز به پنهان از ایستگاههای رادیویی هوادار متفقین پخش میشد. پس از جنگ ، الوار سفیر فرهنگی شد و سفرهای زیادی به اروپا داشت. نوش در ۱۹۴۶ درگذشت و الوار در سال ۱۹۵۱ با دومینیک لور زناشوئی نمود و ، در همان سال آخرین کتاب خود را با نام ققنوسِ Le Phénix منتشر کرد. وی در سال ۱۹۵۲ درگذشت.
آزادی سرودهئی ست که پل الوآر در ۱۹۴۲ در امید رهایی از اشغال آلمان نازی سروده است. او می نویسد:
Je pensais révéler pour conclure le nom de la femme que j’aimais, à qui ce poème était destiné. Mais je me suis vite aperçu que le seul mot que j’avais en tête était le mot Liberté. Ainsi, la femme que j’aimais incarnait un désir plus grand qu’elle. Je la confondais avec mon aspiration la plus sublime, et ce mot Liberté n’était lui-même dans tout mon poème que pour éterniser une très simple volonté, très quotidienne, très appliquée, celle de se libérer de l’Occupant.
من بر آن بودم که در پایان نام زنی را که دوستشمیداشتم و این سروده برای او بود را بیاورم . اما به تندی دریافتم که تنها واژهیی که در سرم بود واژهي" آزادی" بود. بنابراین زنی که دوستش میداشتم در شیدائیئي بزرگتر از او تجسم یافته بود. من آنرا با آرمانی بس شگرفتر اشتباه نموده بودم. و خود این واژهی "آزادی" در همهی سرودهی من برای جاودانه کردن یک خواست بس ساده، بس روزمره، بس بهجا بود، و آن این که خودرا از زیر اشغال رهایی دادن !
دوستت دارم
دوستـت دارم
تو را برای همهی زنهائی که هرگز نشناختم دوست دارم
دوستت دارم برای همهی آن روزهائی که در آنها زندگی نکردهام
برای بوی دریائی فراخ و بوی نان گرم
برای هنگام آب شدن برف و نخستین گلها که سر میزنند
برای حیوانهای بیگناه که انسان نمیهراسدشان.
دوستت دارم برای دوست داشتن
تو را دوست دارم برای همهی زنهائی که دوستشان ندارم
کیست که مرا چون آئینهئی بازمیتابد اگر که خود تو نیست و من خودم را چه اندک میبینم
بدون تو من هیچچیز نمیبینم مگر گسترهئی خالی
میان همه گذشتهها و این دم
این همه مرگ بود که من از روی شان بر علفهای خشکیده گذرکردم
من نمیتوانستم به درون دیوار آینهام رخنه کنم
می باید واژه به واژه زندگی را یاد میگرفتم
چگونه فراموش میکنیم
تو را دوست دارم به خاطر فرزانهگیاَت که از آن مرا بهرهئی نیست
برای تندرستی
من تو را دوست دارم در برابر همه آنچه که هیچ نیستند مگر یک سراب
برای این دل بیمرگ که از آن من نیست.
تو میپنداری که همه تردیدی و اماهیچ نیستی مگر خرد
تو همان خورشید بزرگی هستی که سرمستم میکند
هنگامی که به خودم باور دارم
و یک لبخند
شب هرگز کامل نبودهست.
همیشه چنین بوده ست که گفتهام
چنان که من آن را گواه بودهام
در پایان اندوه پنجرهی بازی هست
پنجرهئی روشن
همیشه رویائی هست که بیدار میماند
خواستنی برای از میان بردن گرسنگی
برای خرسندی دلی پرسخاوت
دستی دراز شده، دستی گشاده
دیدهگانی بههوش
برای زندگی، برای زندگیئی بخش شده باهم
Je t’aime
JE T’AIME
Je t’aime pour toutes les femmes que je n’ai pas connues
Je t’aime pour tous les temps que je n’ai pas vécus
Pour l’odeur du grand large et l’odeur du pain chaud
5 Pour la neige qui fond et les premières fleurs
Pour les animaux purs que l’homme n’effraie pas
Je t’aime pour aimer
Je t’aime pour toutes les femmes que je n’aime pas
Qui me reflète sinon toi-même je me vois si peu
10 Sans toi je ne vois rien qu’une étendue déserte
Entre autrefois et aujourd’hui
Il y a eu toutes ces morts que j’ai franchies sur de la paille
Je n’ai pas pu percer le mur de mon miroir
Il m’a fallu apprendre mot par mot la vie
15 Comme on oublie
Je t’aime pour ta sagesse qui n’est pas la mienne
Pour la santé
Je t’aime contre tout ce qui n’est qu’illusion
Pour ce cœur immortel que je ne détiens pas
20 Tu crois être le doute et tu n’es que raison
Tu es le grand soleil qui me monte à la tête
Quand je suis sûr de moi
ET UN SOURIRE
La nuit n’est jamais complète
25 Il y a toujours puisque je le dis
Puisque je l’affirme
Au bout du chagrin une fenêtre ouverte
Une fenêtre éclairée
Il y a toujours un rêve qui veille
30 Désir à combler faim à satisfaire
Un cœur généreux
Une main tendue une main ouverte
Des yeux attentifs
Une vie la vie à se partager
آزادی
روی دفترچههای مدرسهام
روی میز مدرسهام و درختها
روی شن، روی برف
من اسم تو را مینویسم
روی همهی صفحههایی که خوانده شده
روی همهی صفحههای سپید
سنگ، خون ، کاغذ یا خاکستر
من اسم تو را مینویسم
روی تصویرهای طلایی
روی سلاحهای رزمندگان
روی تاج پادشاهان
من اسم تو را می نویسم
در جنگل و بیابان
روی آشیانها روی جاروبها
روی پژواک کودکیام
من اسم تو را می نویسم
روی شگفتیهای شبها
روینان سفید روزها
روی موسمهای نامزدی
من اسم تو را مینویسم
روی همهی پارچههای لاجوردیرنگم
روی برکهی خورشید کپک زده
روی دریاچهی مهتابی که زنده ست
من اسم تو را مینویسم
روی مرغزارها، روی افق
روی بالهای پرندهها
و روی سایههای آسیاب
من اسم تو را مینویسم
روی هر نسیم سپیده دم
روی دریا ، روی زورقها
روی کوه آسیمه
من اسم تو را مینویسم
روی ابرهای کفکرده
روی توفان عرقکرده
روی باران سنگین و بیحال
من اسم تو را مینویسم
روی فرمهای رخشنده
روی ناقوسهای رنگها
روی حقیقت مجسم
من اسم تو را مینویسم
روی گذارهای بیدار
روی جادههای دراز گسترده
روی ازدحام میدانها
من اسم تو را مینویسم
روی چراغی که روشن میشود
روی چراغی که خاموش میشود
روی خانههای بههمپیوستهام
من اسم تو را مینویسم
روی میوه های به دو نیم شده
از آینه و اتاق من
روی پوستهی خالی تختخوابام
من اسم تو را مینویسم
روی سگ پر اشتها و مهربانم
روی گوشهای تیزشدهاش
روی پنجهی چلفتاش
من اسم تو را مینویسم
روی سکوی جهش درب خانهام
روی چیزهای آشنا
روی زبانهی آتش متبرک
من اسم تو را مینویسم
روی هر تن پیشکش شده
روی پیشانی دوستهایم
روی هر دست دراز شده به دوستی
من اسم تو را مینویسم
روی پنجرهی شگفتیها
روی لبهای گوش بهزنگ
بس بالاتر از خاموشی
من اسم تو را مینویسم
روی پناهگاههای ویران شدهام
روی امیدهای فرو ریختهام
روی دیوارهای کلافهگیام
من اسم تو را مینویسم
روی نبودنی بدون دلخواست
روی انزوایی برهنه
روی پلههای مرگ
من اسم تو را مینویسم
روی بازگشت تندرستی
روی خطری از میان رفته
روی امیدی بدون یادآوری
من اسم تو را مینویسم
و با نیرومندی یک واژه
زندگیام را دوباره آغاز میکنم
من زاده شدهام که ترا بشناسم
که ترا نام بنهم:
آزادی
-----------------
Liberté
Sur mes cahiers d’écolier
Sur mon pupitre et les arbres
Sur le sable sur la neige
J’écris ton nom
Sur toutes les pages lues
Sur toutes les pages blanches
Pierre sang papier ou cendre
J’écris ton nom
Sur les images dorées
Sur les armes des guerriers
Sur la couronne des rois
J’écris ton nom
Sur la jungle et le désert
Sur les nids sur les genêts
Sur l’écho de mon enfance
J’écris ton nom
Sur les merveilles des nuits
Sur le pain blanc des journées
Sur les saisons fiancées
J’écris ton nom
Sur tous mes chiffons d’azur
Sur l’étang soleil moisi
Sur le lac lune vivante
J’écris ton nom
Sur les champs sur l’horizon
Sur les ailes des oiseaux
Et sur le moulin des ombres
J’écris ton nom
Sur chaque bouffée d’aurore
Sur la mer sur les bateaux
Sur la montagne démente
J’écris ton nom
Sur la mousse des nuages
Sur les sueurs de l’orage
Sur la pluie épaisse et fade
J’écris ton nom
Sur les formes scintillantes
Sur les cloches des couleurs
Sur la vérité physique
J’écris ton nom
Sur les sentiers éveillés
Sur les routes déployées
Sur les places qui débordent
J’écris ton nom
Sur la lampe qui s’allume
Sur la lampe qui s’éteint
Sur mes maisons réunies
J’écris ton nom
Sur le fruit coupé en deux
Du miroir et de ma chambre
Sur mon lit coquille vide
J’écris ton nom
Sur mon chien gourmand et tendre
Sur ses oreilles dressées
Sur sa patte maladroite
J’écris ton nom
Sur le tremplin de ma porte
Sur les objets familiers
Sur le flot du feu béni
J’écris ton nom
Sur toute chair accordée
Sur le front de mes amis
Sur chaque main qui se tend
J’écris ton nom
Sur la vitre des surprises
Sur les lèvres attentives
Bien au-dessus du silence
J’écris ton nom
Sur mes refuges détruits
Sur mes phares écroulés
Sur les murs de mon ennui
J’écris ton nom
Sur l’absence sans désir
Sur la solitude nue
Sur les marches de la mort
J’écris ton nom
Sur la santé revenue
Sur le risque disparu
Sur l’espoir sans souvenir
J’écris ton nom
Et par le pouvoir d’un mot
Je recommence ma vie
Je suis né pour te connaître
Pour te nommer
Liberté.
موهای نارنجی تو
موهای نارنجی تو در خالیِ جهان
درخالیِ شیشههایپنجرهی سکوتی سنگین
و سایهی دستهای برهنهی من که در جستجوی تصویر تو هستند
قلب تو به سان جادو میماند
و عشق تو به مانند نیاز گمشدهی من
دریغ آه کهربائی ، رویاها، نگاهها
اما تو همیشه بامن نبودهئی، هنوز یادهای من
گیج ماندهاَند از دیدن آمدن و
رفتن تو، زمان مانند عشق واژهها را میبلعد.
Ta chevelure d'oranges
Ta chevelure d'oranges dans le vide du monde
Dans le vide des vitres lourdes de silence
Et d'ombre où mes mains nues cherchent tous tes reflets.
La forme de ton cœur est chimérique
Et ton amour ressemble à mon désir perdu.
O soupirs d'ambre, rêves, regards.
Mais tu n'as pas toujours été avec moi. Ma mémoire
Est encore obscurcie de t'avoir vu venir
Et partir. Le temps se sert de mots comme l'amour.
ما دوتا
ما دوتا دستای همو میگیریم
برای ما همه جا خونهمونه
زیر درختای سبز یا زیر آسمون سیا
زیر همهی تاقا، کنار آتیش
تو خیابونایخالی زیر نور آفتاب
زیر نگاههای گیج رهگذرا
پیش عاقلا و دیونهها
میون بچهها و بزرگا
عشق چیز رازآلودی نیس
نمونهش خود مائیم
تو خونه ما عاشقا باور میکنن!