Saturday, May 23, 2020

Constantine Cavafy , Κ.Π. Καβάφης سروده هایی از کنستانتین کاوافی


کنستانتین پترو فوتیادس کاوافی  Constantine Petrou Photiades Cavafy در ۲۹ آوریل ۱۸۶۳ در الکساندریا (اسکندریه) دیده به‌جهان گشود. پدر و مادر او هردو از اهالی کنستانتینوپول (‌استامبول) بودند. تبار پدری او از روحانیون مسیحی و کارمندان دولت عثمانی بودند و او کوچک‌ترین د‌رمیان هفت‌برادر بود. تنها خواهرش به‌همراه دوبرادر دیگر در کودکی جان‌سپرده بودند. پدرش بازرگانی موفق در الکساندریا بود که شهروندی دوگانه‌ی بریتانیا و یونان را داشت. پس‌از مر گ پدر همه‌ی خانواده‌ی وی در ۱۸۷۲ به انگلستان مهاجرت نمودند. کنستانتین در‌این زمان نه‌سال داشت.  با افت دارائی شان مادرش چاریکلیا نخست برای چند‌سالی در لیورپول ولندن زندگی‌نمود و سپس پس از ورشکستگی بنگاه بازرگانی‌شان  به‌همراه جوانترین فرزندانش به الکساندریا بازگشت. اما  در‌زمانی  کوتاه‌تر  از پنج‌سال ، و فقط  دوهفته پیش ازبمباران الکساندریا ازسوی نیروی دریایی بریتانیا، او وفرزندانش به نزد پدرکه جواهرفروشی دراستامبول بود گریختند. همه‌ی سروده‌های کاوافی در‌این دوره در بمباران و آتش‌سوزی خانه‌اشان از‌میان رفت و تنها سروده‌ی به‌جا‌مانده از این دوره  «ترک تراپیا» نام‌دارد که  در ۱۶ ژوئیه ۱۸۸۲ به انگلیسی نوشته شده ست.

کنستانتین نوزده‌ساله بود که با  شهر استامبول که در‌فرهنگ یونانی «شهبانوی شهرهای یونان» خوانده میشود و بستگان بی‌شمار خود در آنجا آشنا‌شد. و چنین‌بود که او برای یافتن هویت یونانی و فرهنگ هلنی خود به جستجو پرداخت. و در آنجابود که  به‌نخستین بار به‌همجنس‌گرایی روی‌آورد و همان‌گونه که خود می‌نویسد « چشم انداز   سروده‌های من و   هوای هنری  من  در روزهای هرزگی جوانیم شکل گرفت». مدتی بعد بیشتر برادران او به الکساندریا باز‌گشتند  و چندی از‌آن‌پس او و مادرش نیز در ۱۸۸۵ به آنها پیوستند. در‌این هنگام‌بود که  فرمانروایی مشترک دولت عثمانی و بریتانیا   بر الکساندریا  تحمیل شد و او به اعتراض از شهروندی بریتانیایی خویش چشم‌پوشید.  برای گذران زندگی  به‌شماری از کارها از جمله دادوستد در بورس پرداخت و همچنین آغاز به‌انتشار نوشته‌ها و  سروده‌هایش به‌یونانی پرداخت.پس از مرگ مادرش در ۱۸۹۹ کنستانتین  با دو تن از برادرانش برای چندی باهم در آپارتمانی می‌زیستند اما اندکی بعد دوبرادر اورا ترک گفتند و او برای نخستین بار در ۴۵ سالگی به‌زندگی مستقل پرداخت. و دراین هنگام بود که زندگی‌اجتماعی خویش را محدود‌نمود و به‌جدیت به‌سروده‌سرایی تمرکز کرد .  در ۱۹۲۶ دولت‌یونان  به‌او  نشان سیمین پیراست فونیکس the Silver medal of the Order of Phoenix  را  به‌خاطر گسترانیدن فرهنگ‌یونان عطا نمود. در ۱۹۳۲ کاوافی که سیگارکش قهاری بود به‌سرطان خرخره دچار‌گردید و  صدای‌خویش را  به خاطر عمل‌جراحی از دست‌داد و اندک  زمانی از‌آ‌ پس دیده‌برجهان بر‌بست.

 کاوافی درزمان زندگی‌ِش   همیشه از انتشار سروده‌هایش به‌صورت کتاب سرباز می‌زد. و کارهایش را تنها در  روزنامه‌ها ،گاه‌نامه‌ها و سال‌نامه‌ها  به‌چاپ می‌رسانید. نخستین دیوان او با ۱۵۴ سروده پس‌از‌مرگش در الکساندریا به‌چاپ‌رسید.  او خود  ۲۷ سروده‌ی‌ پیشین‌َش را مردود شناخته‌بود.  در ۱۹۱۹ ای. ام . فاستر  E.M Forster نسخه‌ای از کارهای اورا به برگردانی‌جرج والساپولو  به‌زبان انگلیسی منتشر نمود.   سروده‌های کاوافی اینک در جهان بس  پر آوازه‌اند.  شیوه‌ی کوته‌آوایی iambic  و پر‌آرامش سروده‌های او به‌گوش آشناست. اما  این‌تنها راز موفقیت سروده‌های اونیست. نابترین سیمای سروده‌های او آمیزه‌ای‌ست از زبانهای گفتگوییdemotic   و بونانی سره Katharevusa چه در واژه هایش و چه در ساختار زبانش. در   زبان پارسی این هماوردی میان‌زبان گفتگویی که برای نمون در پریای  شاملو به‌چشم می‌خورد با پارسی پیراسته  درگلستان و یا تاریخ بیهقی چندان ممکن نیست و ازین‌روست که برگردان کارهای کاوافی به‌پارسی بسیاردشوارست. همچنین باید توجه داشت که کاوافی ابدا به انگارگرایی نمی‌پردازد و در کارهایش  چه‌هنگامیکه از یک چشم‌انداز می‌سراید و چه در باره‌ی یک رویداد و یا از یک احساس  هیچ یک از ابزارهای سراییدن   مانند   نمون واییsimile  و   فرابری metaphor  را بکار  نمی‌گیرد.  شیوه‌ی او شیوه‌ی سر‌راست و گشتگانه ست و بدون‌هیچ‌گونه آرایش و پردازش. پس باید پرسید که  در کارهای کاوافی چه چیزست که این همه دلنشین است  و در برگردان سروده‌هایش به‌ماندگار می‌ماند؟ شاید بتوان آن را آهنگ‌صدای او خواند که به‌خواننده این پیام را می‌رساند   که:« این سروده سرا  در جهان چشم انداز  ویژه‌ی خود را دارد». و این آهنگ صدای کاوافی‌ست که در همه‌ی برگردانهای کارهایش چه به‌فرانسه و چه به‌آلمانی و حتی در انگلیسی باقی میماند. و امید من آن‌ست که در این برگردان‌ها توانسته باشم که این صدا را  به  خواننده برسانم. 




پنجره ها

در این ایوان‌های تاریک، جائی که من،
روزهائی سخت را به قدم‌زدن‌هایی بیهوده به هرسو سپری می‌کنم ،
تا پنجره‌ئی بیابم، چرا که هنگامی که
پنجره‌ئی گشوده می‌شود دل‌ آرام خواهد گرفت.

اما پنجره‌ئی نیست‌ ، یا که من پیدایشان نمی‌کنم.

و شاید چه بهتر از این‌که آنها را پیدا نمی‌کنم ،
شاید که نور خود تقدیری تازه باشد ،
کسی چه می‌داند که چه چیزهای نوئی نشانم خواهد داد ،


Τα Παράθυρα
  
 
Σ’ αυτές τες σκοτεινές κάμαρες, που περνώ
μέρες βαρυές, επάνω κάτω τριγυρνώ
για  νάβρω τα παράθυρα.— Όταν ανοίξει
ένα παράθυρο θάναι παρηγορία.—
Μα τα παράθυρα δεν βρίσκονται, ή δεν μπορώ
να τάβρω. Και καλλίτερα ίσως να μην τα βρω.
Ίσως το φως θάναι μια νέα τυραννία.
Ποιος ξέρει τι καινούρια πράγματα θα δείξει.
داریوش  

"فرنازوسِ" سروده‌سرا به کارست
تاکه بارزترین بخش از حماسه‌ی خویش را بیافریند
که‌چگونه  داریوش، پسر هیستاسپ
پادشاهی پارس را بازپس‌گرفت.
(زیرا کز تبار اوست،   که پادشاهان  فرازمند ما ،
میتراداتوس، دیونیسوس و اوپاتور*  آمده‌اند). 
اما این را   به‌اندیشیدنی باریک‌بینانه نیازست  ، که فرنازوس می‌باید به‌کاود
 احساسی را که داریوش می‌بایستی داشته‌بود:
خودپسندی، شاید که، و سرمستی؟ نه - و  شایدکه بیشتر
دریافتی بود فرزانه  از  سبکسری‌های بزرگی
 سروده‌سرا به‌ژرفایی درباره‌ی این پرسش می‌اندیشد.

اما رشته‌ی اندیشه‌ی او ازهم  می‌گسلد ، که خدمت‌کارش  شتاب‌زده وارد می‌شود،
تا آگهی‌دهد از خبری بس مهم:
نبرد با رم آغاز شده‌ست؛
بسیار از سپاهیان‌ما  مرزها را نک در نوردیده‌اند.

سروده‌سرا   در‌شگفت شدست، هیهات!
چگونه اینک پادشاهان فرازمند‌مان،
میتراداتوس، دیونیسوس و اوپاتور،
 می‌توانند  به سروده‌های یونانی بیندیشند؟
در‌کشاکش نبرد - کمی بیندیش، سروده‌های‌یونانی!

فرنازوس پریشان‌خاطر می‌شود. چه اختری سیاه!
درست به‌همان هنگام که مطمئن‌شده‌بود خویشتن را 
 در دیده‌ی‌داریوش سرآمد  سروده‌سرایان ساخته‌ست،  مطمئن از‌آنکه خاموش‌کرده‌ست
خرده‌گیران پر‌رشک‌ِخویش را برای‌همیشه
چه دشواری‌ناگوار برای  بلندپروازی‌های او

و گرکه این تنها دشواری‌ست،  چندان‌هم ناگوار نمی‌تواند‌باشد
ولی آیا می‌توانیم  خودرا در آمیسوس** ایمن‌بگیریم ؟
شهر‌ی که به‌خوبی  باروبندی  نشده‌است
و رمی‌ها دشمنانی بس‌هراس‌انگیزند

 آیا ما کاپادوکی‌ها را توان همآوردی با آنان هست؟
آیا  چنین‌انگاری  شدنی‌ست؟
آیا که‌اینک می‌بایست خود را دربرابر گردان‌های‌رم به‌سنگر به‌گیریم؟
ایزدان‌بزرگ، پاسداران‌آسیا ، یاری‌مان دهید.

اما درمیان همه این‌پریشانی، همه این‌آسیمگی،
اندیشاری‌سرودین  به آنی می‌آید و می‌رود :
خودپسندی و سرمستی - که البته،  این بیشترین شدایی‌ست:
  داریوش می‌باید خودپسندی و سرمستی را حس‌کرده‌باشد.


--------------------------------------------------------

  پادشاهان کاپودک از نسل داریوش شاه
** شهر یونانی در شمال ترکیه کنونی که اینک سم سان Samsun  خوانده می شود
   .


Ο Δαρείος
Ο ποιητής Φερνάζης το σπουδαίον μέρος
του επικού ποιήματός του κάμνει.
Το πώς την βασιλεία των Περσών
παρέλαβε ο Δαρείος Υστάσπου. (Aπό αυτόν
κατάγεται ο ένδοξός μας βασιλεύς,
ο Μιθριδάτης, Διόνυσος κ’ Ευπάτωρ). Aλλ’ εδώ
χρειάζεται φιλοσοφία· πρέπει ν’ αναλύσει
τα αισθήματα που θα είχεν ο Δαρείος:
ίσως υπεροψίαν και μέθην· όχι όμως — μάλλον
σαν κατανόησι της ματαιότητος των μεγαλείων.
Βαθέως σκέπτεται το πράγμα ο ποιητής.

Aλλά τον διακόπτει ο υπηρέτης του που μπαίνει
τρέχοντας, και την βαρυσήμαντην είδησι αγγέλλει.
Άρχισε ο πόλεμος με τους Pωμαίους.
Το πλείστον του στρατού μας πέρασε τα σύνορα.

Ο ποιητής μένει ενεός. Τι συμφορά!
Πού τώρα ο ένδοξός μας βασιλεύς,
ο Μιθριδάτης, Διόνυσος κ’ Ευπάτωρ,
μ’ ελληνικά ποιήματα ν’ ασχοληθεί.
Μέσα σε πόλεμο — φαντάσου, ελληνικά ποιήματα.

Aδημονεί ο Φερνάζης. Aτυχία!
Εκεί που το είχε θετικό με τον «Δαρείο»
ν’ αναδειχθεί, και τους επικριτάς του,
τους φθονερούς, τελειωτικά ν’ αποστομώσει.
Τι αναβολή, τι αναβολή στα σχέδιά του.

Και νάταν μόνο αναβολή, πάλι καλά.
Aλλά να δούμε αν έχουμε κι ασφάλεια
στην Aμισό. Δεν είναι πολιτεία εκτάκτως οχυρή.
Είναι φρικτότατοι εχθροί οι Pωμαίοι.
Μπορούμε να τα βγάλουμε μ’ αυτούς,
οι Καππαδόκες; Γένεται ποτέ;
Είναι να μετρηθούμε τώρα με τες λεγεώνες;
Θεοί μεγάλοι, της Aσίας προστάται, βοηθήστε μας.—

Όμως μες σ’ όλη του την ταραχή και το κακό,
επίμονα κ’ η ποιητική ιδέα πάει κι έρχεται —
το πιθανότερο είναι, βέβαια, υπεροψίαν και μέθην·
υπεροψίαν και μέθην θα είχεν ο Δαρείος.



 ایتاکا
به‌آن‌گاه که به‌سوی ایتاکا ره‌می‌سپاری
امیدوارم که راهی‌دراز در پیش‌داشته‌باشی،
راهی همه پرماجرا ، سرشار از یافته‌ها
لیسترگنی‌ها، سیکلوپ‌ها ،
پوزیدون‌ِخشمگین - از آنها در‌هراس‌مباش:
تو تاهنگامی‌که اندیشه‌ات را والا نگاه‌داری
هرگز در گذارخویش چنین‌چیزهایی را نخواهی‌دید،
تا هنگامی‌که شوری‌کمیاب
روان و پیکرت را برمی‌انگیزاند.
لیسترگنی‌ها، سیکلوپ‌ها ،
پوزیدون‌ِددخوی - تو با آنها روبرو نخواهی‌شد
مگر آن‌که 
دردل  آنهارا  باخود  آورده‌باشی ، 
مگر آن‌که روان‌تو آنهارا در برابرت نهاده‌باشد..

امیدوارم که راهی‌دراز در پیش‌داشته‌باشی،
ای‌کاش که صبح‌های تابستانی‌َت بسیار باشد،
که بادل‌خوشی ، و شوق ،
به بندَرهایی درآیی که برای نخستین‌بار آن‌ها‌را خواهی‌دید
ای‌کاش که در ایستگاه‌های  سرراه
برای‌خرید چیزهای خوب

صدفِ‌مروارید و مرجان ، کهربا و آبنوس ، 
 در دکه‌های فنیقی‌ها   توقف کنی،
با عطرهای هوس‌انگیز از هرگون —
هراندازه عطرهای‌هوس‌انگیز که به‌خواهی؛
و ایکاش گذارت به‌بسیاری از شهرهای مصر بیفتد
تا از فرزانگانشان به‌توانی بیاموزی و به‌فراگیری وقت‌داشته‌باشی

 همیشه به‌یاد‌داشته‌باش 
ایتاکا را
که رسیدن به‌آنجا  در سرنوشت توست.
اما  هیچ شتاب‌مدار.
چه‌بهتر که
‌این سفر سال‌ها به‌درازا به‌کشد ، 
تاکه هنگامی‌که به‌آن‌جزیره می‌رسی دیگر به‌کهن‌سالی رسیده‌باشی ،
و
ز همه دست‌آوردهای‌َت درراه توانمند‌شده‌‌باشی ، 
چشم‌داشت به‌آن مدار که ایتاکا توانمندت کند.

ایتاکا سفر‌ِشگفت‌انگیزَت را برای‌تو رقم زده‌ست.
که هرگز ‌
بدون‌آن به‌راه نمی‌افتادی. 
وینک برای دَهشی‌به‌تو ‌دیگر هیچ‌ندارد. 

وگرکه تو بی‌نوایش بیابی ، ایتاکا فریب‌َت نداده‌ست.
به‌آن‌سان که فرزانه‌گشته‌خواهی‌بود و بس‌آزموده ،

به‌آنگاه درخواهی‌یافته‌بود که  چه‌می‌بودند 
معنای این 
ایتاکاها  .




Ἰθάκη

Σὰ βγεῖς στὸν πηγαιμὸ γιὰ τὴν Ἰθάκη,
νὰ εὔχεσαι νἆναι μακρὺς ὁ δρόμος,
γεμάτος περιπέτειες, γεμάτος γνώσεις.

Τοὺς Λαιστρυγόνας καὶ τοὺς Κύκλωπας,
τὸν θυμωμένο Ποσειδῶνα μὴ φοβᾶσαι,
τέτοια στὸν δρόμο σου ποτέ σου δὲν θὰ βρεῖς,
ἂν μέν᾿ ἡ σκέψις σου ὑψηλή, ἂν ἐκλεκτὴ
συγκίνησις τὸ πνεῦμα καὶ τὸ σῶμα σου ἀγγίζει.

Τοὺς Λαιστρυγόνας καὶ τοὺς Κύκλωπας,
τὸν ἄγριο Ποσειδώνα δὲν θὰ συναντήσεις,
ἂν δὲν τοὺς κουβανεῖς μὲς στὴν ψυχή σου,
ἂν ἡ ψυχή σου δὲν τοὺς στήνει ἐμπρός σου.

Νὰ εὔχεσαι νά ῾ναι μακρὺς ὁ δρόμος.
Πολλὰ τὰ καλοκαιρινὰ πρωϊὰ νὰ εἶναι
ποὺ μὲ τί εὐχαρίστηση, μὲ τί χαρὰ
θὰ μπαίνεις σὲ λιμένας πρωτοειδωμένους·

νὰ σταματήσεις σ᾿ ἐμπορεῖα Φοινικικά,
καὶ τὲς καλὲς πραγμάτειες ν᾿ ἀποκτήσεις,
σεντέφια καὶ κοράλλια, κεχριμπάρια κ᾿ ἔβενους,
καὶ ἡδονικὰ μυρωδικὰ κάθε λογῆς,
ὅσο μπορεῖς πιὸ ἄφθονα ἡδονικὰ μυρωδικά.

Σὲ πόλεις Αἰγυπτιακὲς πολλὲς νὰ πᾷς,
νὰ μάθεις καὶ νὰ μάθεις ἀπ᾿ τοὺς σπουδασμένους.
Πάντα στὸ νοῦ σου νἄχῃς τὴν Ἰθάκη.
Τὸ φθάσιμον ἐκεῖ εἶν᾿ ὁ προορισμός σου.

Ἀλλὰ μὴ βιάζῃς τὸ ταξείδι διόλου.
Καλλίτερα χρόνια πολλὰ νὰ διαρκέσει.
Καὶ γέρος πιὰ ν᾿ ἀράξῃς στὸ νησί,
πλούσιος μὲ ὅσα κέρδισες στὸν δρόμο,
μὴ προσδοκώντας πλούτη νὰ σὲ δώσῃ ἡ Ἰθάκη.

Ἡ Ἰθάκη σ᾿ ἔδωσε τ᾿ ὡραῖο ταξίδι.
Χωρὶς αὐτὴν δὲν θἄβγαινες στὸν δρόμο.
Ἄλλα δὲν ἔχει νὰ σὲ δώσει πιά.

Κι ἂν πτωχικὴ τὴν βρῇς, ἡ Ἰθάκη δὲν σὲ γέλασε.
Ἔτσι σοφὸς ποὺ ἔγινες, μὲ τόση πείρα,

ἤδη θὰ τὸ κατάλαβες ᾑ Ἰθάκες τί σημαίνουν.











اندیشه های بیمناک

میرتیاس  (دانشجویی سوریایی*
در الکساندریا به‌هنگام فرمانروایی
امپراطور کنستانس  و امپراطور کنستانتیوس ؛
تا اندازه‌ای گرویده به‌ترسایی، تا اندازه ای بی‌دین) گفت:
" نیرومند‌شده از دانش و نگرش.
من چون ترسوها  از  وسوسه های پرشور بیمی‌ندارم؛
من تن خویش را به‌کامگیری‌های پر‌احساس می‌دهم،
 به‌گوارایی‌های که در رویا دیده‌ام،
 به‌بی‌شرمانه‌ترین خواسته‌های شهوت،
به‌انگیزه‌های هرزه‌یی که در خون دارم،
 بدون هیچ‌گونه هراس، زیرا به‌هنگامیکه آرزو می‌کنم -
 نیروی اراده  را خواهم داشت، نیرومندیی 
همانند آنچه‌که من گرفته‌ام  از نیروی دانش و نگرش -
هنگامی‌که در لحظه‌های بحرانی  آرزو  کنم ،  روح خود را 
 باز می‌یابم،    پرهیزگار مانده  همچون گذشته.


--------------------------
* سوریا : سوریه کنونی 



Τα Επικίνδυνα

Είπε ο Μυρτίας (Σύρος σπουδαστής
στην Aλεξάνδρεια· επί βασιλείας
αυγούστου Κώνσταντος και αυγούστου Κωνσταντίου·
εν μέρει εθνικός, κ’ εν μέρει χριστιανίζων)·
«Δυναμωμένος με θεωρία και μελέτη,
εγώ τα πάθη μου δεν θα φοβούμαι σα δειλός.
Το σώμα μου στες ηδονές θα δώσω,
στες απολαύσεις τες ονειρεμένες,
στες τολμηρότερες ερωτικές επιθυμίες,
στες λάγνες του αίματός μου ορμές, χωρίς
κανέναν φόβο, γιατί όταν θέλω —
και θάχω θέλησι, δυναμωμένος
ως θάμαι με θεωρία και μελέτη —
στες κρίσιμες στιγμές θα ξαναβρίσκω
το πνεύμα μου, σαν πριν, ασκητικό.»




آپولینوس تیانا در ردز*
(Apolló̱nios o Tyanéf̱s en Ródos̱̱)

آپولینوس  داشت  با جوانی که خانه‌ای مجلل در ردز  می‌ساخت
 در باره‌ی آموزشی برازنده و پرورش
 سخن می‌گفت
"  در برآیندگیری‌َش  خردمند تیانایی گفت:
هنگامیکه من به‌معبدی در می‌آیم،
  که حتی اگر‌که کوچک هم باشد،
   ترجیح به آن  می‌دهم که با‌این‌همه ببینم
تندیسی از زر و عاج را در آنجا
که تا معبدی بزرگ را،  با تندیسی از خاک‌رس"


" از خاک‌رس : چه افتضاح!
  اگرچه برخی (که  ندیدبدید هستند)
از آنچه که قلابی‌ست به تحسین‌می شوند. آن خاکهای رس

--------------------
Ródos : جزیره ردز از جزایریونان در  دریای اژه ذر جنوب شرقی ترکیه









  

Απολλώνιος ο Tυανεύς εν Pόδω

Για την αρμόζουσα παίδευσι κι αγωγή
ο Aπολλώνιος ομιλούσε μ’ έναν
νέον που έκτιζε πολυτελή
οικίαν εν Pόδω. «Εγώ δε ες ιερόν»
είπεν ο Τυανεύς στο τέλος «παρελθών
πολλώ αν ήδιον εν αυτώ μικρώ
όντι άγαλμα ελέφαντός τε και χρυσού
ίδοιμι ή εν μεγάλω κεραμεούν τε και φαύλον.» —


Το «κεραμεούν» και «φαύλον»· το σιχαμερό:
που κιόλας μερικούς (χωρίς προπόνησι αρκετή)
αγυρτικώς εξαπατά. Το κεραμεούν και φαύλον.



امپراطور تاکیتوس در بستر مرگ

(این سروده  در میان ۲۷ سروده ایست که کاوافی آنرا مردود شناخته ست)

در بستر بیماری امپراطور تاکیتوس*
از  چالش رزم‌هایی  که  به‌پاکرده‌بود
 بس فرسوده د رکهن‌سالگی
 به  بستر گرفتار در میانه اردوگاهی منفور
 و تیانای** ملعون - در فرادور

کامپانیای***  نازنینش را اینک به انگار می‌آورد
گلزارش را، ویلایش را، و گردش صبح‌گاهی خویش را، -
و از  درد زجر خویش ، می فرستد لعنت
بر سنا،  سنای بدنهاد روز

-----
* مارکوس کلادیوس تاکیتوس Marcus Claudius Tacitus امپراطور رم در ۲۰۰ تا ۲۷۶ میلادی
** تیانا Tyana نام جایی ست در کاپادوچیا که تاکیتوس در آنجا تب کرد و مرد.
*** کامپانیا Campania نام جایی ست که در آن به تاکیتوس آگهی داده شد که سنا پس از کشته شدن اورلین Aurelian اورا به‌امپراطوری بر‌گزیده ست. اورلین در لشگرکشی‌اش به ایران در   هنگامپادشاهی بهرام‌یکم که پس از درگذشت پیاپی شاپور نخست ساسانی و  پس از او هرمز نخست روی‌داده بود در اردوگاهش به‌دست گروهی از افسران‌خویش کشته‌شد.




Ο Θάνατος του Aυτοκράτορος Tακίτου

Είν’ ασθενής ο αυτοκράτωρ Τάκιτος.
Το γήρας του δεν ηδυνήθη το βαθύ
τους κόπους του πολέμου να αντισταθή.
Εις μισητόν στρατόπεδον κατάκοιτος,
εις τ’ άθλια τα Τύανα — τόσω μακράν! —

την φίλην ενθυμείται Καμπανίαν του,
τον κήπον του, την έπαυλιν, τον πρωινόν
περίπατον — τον βίον του προ εξ μηνών. —
Και καταράται εις την αγωνίαν του
την Σύγκλητον, την Σύγκλητον την μοχθηράν.

Thursday, May 14, 2020

Guillaume Apollinaire سروده هایی از گیوم آپولینر



گیوم آپولینر یکی از مهین‌ترین  سروده سرایان   سده‌ی بیستم فرانسه  است که در زندگی کوتاه خود بر جنبش‌های هنری آن سده مانند   فوتوریسم، کوبیسم، دادائیسم، و سورئالیسم، هنایش نهاده است.   آندره برتون،  بنبان‌گذار جنبش سورئالیسم  درباره‌ی او نوشت: " [آپولینر] نشان گذار یک عصر ست. چه چیزهای زیبایی  که اینک  ما قادر به انجامشان هستیم."

درباره‌ی آغاز زندگی او گواهه‌های بسیاری دردست نیست . از آنچه که هست چنین برمیاید که او فرزند نابهنج  زنی لهستانی و مردی ایتالیایی ست که در رم دیده به‌جهان گشود. او چنین انگار می‌کرد که شاید پدرش یک افسر ارتش، یا یک اسقفی مسیحی ویا حتی یک کاردینال باشد. از آن‌روی بود که دوستش پابلو پیکاسو به شوخی می‌گفت که "پدر گیوم خود پاپ است!"  

آپولینر بیشتر روزگار نوجوانی را  به گردش در اروپا گذرانید. و چنین بود که چشم‌اندازی پخته، جهان‌دیده و فرزانه یافت. در هجده‌سالگی پس از پایان دوره‌ی دانش‌آموزی در پاریس نشیمن گرفت و پس از آنکه در بانکی به کار پرداخت با هنرمندان پیشروی  مانند پیکاسو، ژرژ براک، هانری روسو، و مارسل دوشامپ  دوست شد و از کارهایشان پشتیبانی کرد.  و هموست که آوندهای کوبیسم و سوررئالیسم  را ساخته است.  در ۱۹۱۱، وی را به خاطر سوءظن در باره ی دزدی پرده‌ی مونالیزای داوینچی چند روزی زندانی کردند. 


. در سال  ۱۹۱۴ او  داوخواهانه   به  ارتش فرانسه  پیوست و در جنگ‌جهانی‌نخست   در گردان توپخانه‌ی فرانسه بر علیه آلمان فعال بود ،اما چون می‌خواست تا اندازه‌یی خطر کند به داوخواهانه به نیروی پیاده نظام پیوست و چنین بود که به خاطر زخمی که بر پیشانیش خورد در ۱۹۱۶ به پاریس بازگردانده شد.   در ۱۹۱۷ او درسخنرانی‌ئی زیر آوند "روان نو آوری  و سروده‌سرایان " L'esprit nouveau et les poetes از سر‌به‌فرمانی کامل هنرمند به‌الهام و نوآوری دفاع نمود . او که هرگز از زخمی که بر سرش وارد شده بود درمان نیافته بود در نهم نوامبر ۱۹۱۸ دوروز پیش از آگهداد آتش‌بس دیده بر جهان بربست.



یک شب
عقابی از این آسمان سپید فرشتگان فرودآمد
               و تو  مرا در پناه خواهی گرفت
بگذارتا برای مدتی بلند همه‌ی این فانوس‌ها بلرزند 
               برایم دعا کن، دعا

شهر همه از فلز ست و آن تنها ستاره ست
        غرق شده در چشمان آبی تو
هنگامی که ترامواها در راه بودند، وپرتوهای کم‌نور  زبانه می‌کشیدند
       برفراز چهچه پرنده‌ها 

و همه‌ی آنچه که به لرزه می افتاد در چشمان تو و رویاهای من
         مرد تنهایی که می‌زده بود
 درزیر شعله‌های سرخ فانوس گاز  که  به پگاهی دروغین می‌ماند  
      آه بازوی پوشیده‌ی تو خم شده 


نگاه کن که بازیگر زبانش را به تماشاگران بیرون‌آورده
  شبحی خودکشی می‌کند
پیامبری به شاخه‌ی درخت‌انجیری آویخته شده و به آهستگی جان می‌سپارد
پس بگذار تا برای این بازی عشق قمارکنیم 

ناقوس ها با زنگی  پاکیزه تولدت را اعلام می‌کنند
نگاه کن
گذرگاه‌ها گلباران شده و شاخه های خرما به‌پیش می‌آیند
به‌سوی تو
























Un Soir


Un aigle descendit de ce ciel blanc d’archanges
Et vous soutenez-moi
Laisserez-vous trembler longtemps toutes ces lampes
Priez priez pour moi
La ville est métallique et c’est la seule étoile
Noyée dans tes yeux bleus
Quand les tramways roulaient jaillissaient des feux pâles
Sur des oiseaux galeux
Et tout ce qui tremblait dans tes yeux de mes songes
Qu’un seul homme buvait
Sous les feux de gaz roux comme la fausse oronge
Ô vêtue ton bras se lovait
Vois l’histrion tire la langue aux attentives
Un fantôme s’est suicidé
L’apôtre au figuier pend et lentement salive
Jouons donc cet amour aux dés
Des cloches aux sons clairs annonçaient ta naissance
Vois
Les chemins sont fleuris et les palmes s’avancent
Vers toi


پائیز بیمار
پائیز بیمار و دوست داشتنی 
هنگامی که توفان به باغ‌های گلسرخ بزند تو خواهی مرد. 
هنگامی که در درخت‌زار سیب
برف ببارد

پائیز بینوا 
 در سپیدی و پرباری می‌میرد
در برف و میوه های رسیده
در اوج آسمان
شاهین ها در پروازند
برفراز پری‌های کوتوله‌ی سبک‌سرِ آب با گیسوان سبز 
که هرگز کسی دوست‌شان نداشت

در پس پرچین‌های دور
گوزن ها می‌غرند

و من  تا چه اندازه،  آه  ای فصل،  همهمه‌ی تورا دوست می‌دارم
افتادن میوه‌هایی را که هیچ‌کس جمع‌شان‌ نمی‌کند
زوزه‌ی‌ باد و درختزاری که می‌گرید
همه‌ی اشک های‌شان برگ به برگ
برگ های
مچاله شده
قطاری
که رد می شود
زندگی‌ئی
که می‌گذرد



















Automne malade


 Automne malade et adoré
Tu mourras quand l’ouragan soufflera dans les roseraies
Quand il aura neigé
Dans les vergers
Pauvre automne
Meurs en blancheur et en richesse
De neige et de fruits mûrs
Au fond du ciel
Des éperviers planent
Sur les nixes nicettes aux cheveux verts et naines
Qui n’ont jamais aimé
Aux lisières lointaines
Les cerfs ont bramé
Et que j’aime ô saison que j’aime tes rumeurs
Les fruits tombant sans qu’on les cueille
Le vent et la forêt qui pleurent
Toutes leurs larmes en automne feuille à feuille
Les feuilles
Qu’on foule
Un train
Qui roule
La vie
S’écoule
خجست در تبعید

برو، برو، رنگین‌کمان
گم‌گون‌شوید شما رنگهای پرفسون
می‌بایست تو را این تبعیدتان 
شاهدختِ‌ شال‌های گونه‌گون

 و به تبعیدست رنگین‌کمان 
چون تبعیدمی‌شود هرآنکه به رنگارنگ بیش
اما به پروازست نک درفش‌مان.
در بادِسردِشمال  بگیر جای خویش


La Grâce exilée
Va-t-'en va-t'en mon arc-en-ciel
Allez-vous-en couleurs charmantes
Cet exil t'est essentiel
Infante aux écharpes changeantes.

Et l'arc-en-ciel est exilé
Puisqu'on exile qui l'irise
Mais un drapeau s'est envolé
Prendre ta place au vent de bise.


مهتاب

ماه انگبین‌سا  با لب‌هایی شده دیوانه
سیب‌زارها و روستاها امشب همه مستانه
ستاره ها  به زنبورها مانند گشته‌اند به وانمود
این شهد شفاف ست که می‌چکد ازداربست های خمود
کینک همه شیرینی‌ست کز آسمان گشته سرازیر
هر پرتو مهتاب  از کندوی عسل گشته فراگیر
پنهان شو در این گه در این بازی شیرین 
ترسم از زنبور زوبین‌دار*  و آتش زوبین
که بنهاد به دست من  پرتوهای فریبا را 
 وز گلسرخ باد بربود شهد ماه  دیبا را  

-------------------
* زوبین‌دار   Arcture درخشانترین ستاره در ریخت مینویی گاوران ست و  نام یونانی آن Αρκτούρος (آرکتوروس) که در بیشتر زبان‌های اروپایی نیز به  همین نام‌ست.


  



















Clair de Lune


Lune mellifluente aux lèvres des déments
Les vergers et les bourgs cette nuit sont gourmands
Les astres assez bien figurent les abeilles
De ce miel lumineux qui dégoutte des treilles
Car voici que tout doux et leur tombant du ciel
Chaque rayon de lune est un rayon de miel
Or caché je conçois la très douce aventure
J’ai peur du dard de feu de cette abeille Arcture
Qui posa dans mes mains des rayons décevants
Et prit son miel lunaire à la rose des vents
نشانه

من پیرو شهریارِ نشانه‌ی خزانم
 از گل می‌گریزم و دلبسته به میوه‌ام درجدایی
 از هر بوسه که داده ام پشیمانم
 چون گردوی تلخ  که قصه‌ گوید به بی‌صدایی
 پائیزی ابدی، آه  موسم اندوهبار من
 دستهای عاشقان سال‌های پیش آشفته کرده آفتاب
مرگ سایه‌ئي‌ست چو همسری در کنار من 
 پر کشیده اند به آخرین پروازشان کبوترها در مهتاب 

Signe


Je suis soumis au Chef du Signe de l’Automne
Partant j’aime les fruits je déteste les fleurs
Je regrette chacun des baisers que je donne
Tel un noyer gaulé dit au vent ses douleurs
Mon Automne éternelle ô ma saison mentale
Les mains des amantes d’antan jonchent ton sol
Une épouse me suit c’est mon ombre fatale
Les colombes ce soir prennent leur dernier vol
  Alcools, 1913

    


غروب  
برای دوشیزه ماری لارنسین

 سایه‌های مرگ شده روبیده
بر  علفزار‌ی که  روز  را به پایان کشیده. 
مترسک برهنه گشته پدیده
با پیکرش به  برکه افتاده

غروب فریبکار
 به‌گزافه  می‌خواند از ترفند کار
آسمان بدون لکه‌ی ابر ، آراسته
با ستاره‌ها   همچو  شیر  رنگ‌باخته

برروی صحنه  مترسک بی‌رنگ
نخست خوش‌آمد می‌گوید به تماشاگران 
جادوگران بوهمیا‌یی تنگاتنگ 
افسون‌گران  و پری‌هایی شنگ

 آنگه ستاره‌یی  می‌چیند بدون رنج
 با دست‌هاش کشیده نگاه می‌داردش از آسمان گسیخته
در همان دم که  سرنگون  به پا آویخته
می‌کوبد  از برای زنگ به سنج

 کوری می‌دهد  کودکی زیبا را تکان تکان 
گوزنی با بچه‌ها‌ش رد می‌شوند دوان
کوتوله  می‌بیند با نگاهی  اندوهناک 
که   مترسک سه برابر* چگونه به  جادو می‌شود سهمناک.
---------------
*. آپولینر  از وآژه ی trismégiste بهره میگیرد که شاید نشان شیطان سه‌سر در دانته است. همچنین Hermes Trismegistus آمیزه‌یی بود از هرمس Hermes  از ایزدان یونان و ثوث Thoth از ایزدان مصر.  پیوند میان کیمیا  (alchemy) و شیطان سه‌برابر در این سروده‌ی بودلر  آشکارست. 
Sur l'oreiller du mal c'est Satan Trismégiste
Qui berce longuement notre esprit enchanté,
Et le riche métal de notre volonté
Est tout vaporisé par ce savant chimiste.
(Charles Baudelaire, "Au Lecteur", in Les fleurs du mal)

در لوح زمرد کیمیا سه‌تا‌یی هرمس و شیطان و کیمیاگر تثلیثی در سوی سیاهی را در برابر خدای پدر و خدای پسر و روح‌القدس بر پا می‌دارند. 































Crépuscule



À Mademoiselle Marie Laurencin.
Frôlée par les ombres des morts
Sur l’herbe où le jour s’exténue
L’arlequine s’est mise nue
Et dans l’étang mire son corps
Un charlatan crépusculaire
Vante les tours que l’on va faire
Le ciel sans teinte est constellé
D’astres pâles comme du lait
Sur les tréteaux l’arlequin blême
Salue d’abord les spectateurs
Des sorciers venus de Bohême
Quelques fées et les enchanteurs
Ayant décroché une étoile
Il la manie à bras tendu
Tandis que des pieds un pendu
Sonne en mesure les cymbales
L’aveugle berce un bel enfant
La biche passe avec ses faons
Le nain regarde d’un air triste
Grandir l’arlequin trismégiste
بدرود
من چیده‌ام دسته‌یی ریحان 
ز یاد مبر که  مرده ست پاییز  
 بر این  زمین  نخواهیم دید یکدگر را نیز
  عطر زمان  آید ز ساقه‌ی ریحان 
 ز یاد مبر ، که چشم  براه تو ام عزیز



L’Adieu
J’ai cueilli ce brin de bruyère
L’automne est morte souviens-t’en
Nous ne nous verrons plus sur terre
Odeur du temps brin de bruyère
Et souviens-toi que je t’attends

در این برگردان کوشیده ام که هم وزن و هم قافیه های سروده را نگاهداری کنم. در سروده ی آپولینر بندهای نخست و
 سوم  و چهارم هر استانزا دارای قافیه هستند.              

پل میرابو  

زیر پل میرابو ، سن* چه روان  می‌گذرد  
  چون عشق‌هامان
می‌باید،   که از  آنها  یادآورد
شوق می‌آمد هماره از پی درد

شب بیاید با ساعت و زنگ
روزها  می‌گذرد  ، من  به‌درنگ

رویارو چو دست  هم گیریم
 تاکه  آرام ، از پای
پل  بازوها   در نگریم
موج‌ها‌یی را  که همیشه درگذریم

شب بیاید  با  ساعت و زنگ
روزها  می‌گذرد ،  من  به درنگ

عشق می‌گذرد چون آب روان
عشق می‌گذرد
 همچو  زیودنی نابه‌توان
یا که امید ستیزنده   دوان 

شب بیاید  با  ساعت و زنگ
روزها  می گذرد ،  من  به‌درنگ

روزها هفته شود هفته ها نیز  بشود
  نه که  هنگامی که گذشت 
باز می‌آید و نه عشقی که رَوَد
زیر پل میرابو ، سن چه روان  می‌گذرد  

شب بیاید  با  ساعت و زنگ
روزها  می گذرد   من  به درنگ
---------------------------
* رود سن

     سروده ی  پل میرابو  با صدای گیوم آپولینردر  1913 
برای شنیدن صدای آپولینر آدرس زیر را در نشانی گاه خود کپی کنید



LE PONT MIRABEAU
Par: Guillaume Apollinaire

Sous le pont Mirabeau coule la Seine
Et nos amours
Faut-il qu'il m'en souvienne
La joie venait toujours après la peine

Vienne la nuit sonne l'heure
Les jours s'en vont je demeure

Les mains dans les mains restons face à face
Tandis que sous
Le pont de nos bras passe
Des éternels regards l'onde si lasse

Vienne la nuit sonne l'heure
Les jours s'en vont je demeure

L'amour s'en va comme cette eau courante
L'amour s'en va
Comme la vie est lente
Et comme l'Espérance est violente

Vienne la nuit sonne l'heure
Les jours s'en vont je demeure

Passent les jours et passent les semaines
Ni temps passé
Ni les amours reviennent
Sous le pont Mirabeau coule la Seine 

Vienne la nuit sonne l'heure
Les jours s'en vont je demeure




برف سپید
پریا ، پریای  آسمون
یکیتون   افسر جنگ
اون یکی آشپز هنگ
بقیه آواز می‌خونن 

افسر خوب رنگ آسمون
بهار قشنگ بعد  کریسمس 
اگه آفتابی شه مامی‌شیم سرمس
 ما می‌شیم سر مس

آشپز پَر می‌کنه از غاز   
وای برف شده آغاز 
 غصه ندارم نمی‌زنم جوش
   دارم چون‌که عشق‌َمو تو آغوش 





La blanche neige

Les anges les anges dans le ciel
L’un est vêtu en officier
L’un est vêtu en cuisinier
Et les autres chantent
Bel officier couleur du ciel
Le doux printemps longtemps après Noël
Te médaillera d’un beau soleil
D’un beau soleil
Le cuisinier plume les oies
Ah! tombe neige
Tombe et que n’ai-je
Ma bien-aimée entre mes bras



 اسب ‌های فریزلندی*


در شبانه های سپید آبان  
هنگامی‌که  درخت‌های تراشه شده ازگلوله‌های توپ
هنوز در زیر برف‌ها جان می‌دادند.
و دیگر به   اسب‌های فریزلندی نمی‌ماندند
محصور شده در حلقه های سیم خاردار
دل من همچون درختی در بهاران  باز زنده شد
درخت میوه‌یی که بر شاخه‌هایش 
می‌شکفند شکوفه‌های عشق 

در شبانه‌های سپید آبان
هنگامی‌که گلوله‌ها  زوزه می‌کشیدند هراسناک
و بازدم گل‌های مرده‌ی زمین
عطرهای مرگ  پخش می کرد
من هر روز،
               از عشقم به مادلن،
                              می‌گفتم
برف شکوفه‌های  یخ‌زده را به درخت‌ها می‌چسباند
 و   اسب ‌های فریزلند  در  پشمینه‌های راسو   
               و در همه‌کجاها دیده می‌شدند
رهاشده و آسیب‌زا
اسب‌های اَبله
نه‌ که اسبهای بَربَر**، که  بل خار دار
و به ناگهان من آنها را برمی‌انگیزم
گله‌یی از اسب‌های ابلق 
که بسوی تو می‌خروشند 
همچون موج‌های کف‌کرده‌ی مدیترانه
و با خود عشق مرا می‌آورند
آه  سوسن‌ من  ،‌ آه پلنگ من، کبوترها ، ستاره‌ی آبی
آه مادلن
من از عشقم بتو دل‌شادم
اگرکه به چشمان تو بی‌اندیشم به چشمه‌ساران تازه می‌اندیشم
اگر‌که به دهانت بی‌اندیشم گل‌سرخ  پدیدارم می‌شود
اگر که به سینه‌های تو بی‌اندیشم روح‌القدس خواهدآمد
آه دو کفتر سینه های تو
گره از زبان شاعرانه‌ام می‌گشایند
تا باز به تو بگویم
دوستت دارم
چهره‌ی تو دسته‌گلی ست
امروز تو را پلنگ نمی‌بینم
که بل همه‌گلی 
وتو را نفس می‌کشم، آه همه‌گلِ من
همه‌ی سوسن ها همچون ترانه‌ی عشق  و شادی هستی   به سوی تو  بالا می‌آیند 
               و آن ترانه ها که به‌سوی تو پر می‌کشند
                                     مرا به کنار تو می‌آرند 
به مشرق زیبای تو آن کجاکه سوسن ها
به درخت‌های خرما بدل می‌شوند  تا با دستهای زیبای‌شان
مرا به آمدن بخوانند
 برق آذرخش گلبرگهای گلِ‌شب را باز می‌کند
هنگامی که تاریک است 
و می‌افتد همچون باران اشک‌های عاشقی 
اشک‌های شادیِ  برانگیخته از شوق 
  و دوستت دارم به همان‌سان که دوستم داری
مادلن 
----------------------------
*. اسب‌های فریزلندی، گونه‌یی دیواره‌های دفاعی قابل حمل هستند که برای جلوگیری از حمله‌ی سواره‌نظام در گذشته به کار برده می شد وروی این دیواره ها را با سیم‌خاردار و یا تیغه‌های برنده می پوشانیدند تا اسبهای سواران را به هنگام جهش از فراز آنها زخمی نماید. 
**.  اسب های شمال آفریقا،  اسبهایی خشمگین با توان بسیار در برتابیدن سختی  

این سروده از عاشقانه های جنگی آپولینر است که او با استادی ویژه‌یی  دو ناسازگاری زمستان و اسبهای خاردار فریزلندی و عطرمرگِ گلهای  مرده را با بهاران و اسبهای ابلق و گلهای سوسن به رویارویی چالش می‌کشد تا زیبایی عشقش را در پس زمینه‌ی تیره جنگ زیر زوزه‌ی‌دهشتزای گلوله‌های توپ که از درخت‌ها تراشه‌هایی به ریخت اسبهای فریزلندی ساخته است    به مادلن آشکاری دهد. 

اسب‌های فریزلندی



Chevaux De Frise

Pendant le blanc et nocturne novembre
Alors que les arbres déchiquetés par l’artillerie
Vieillissaient encore sous la neige
Et semblaient à peine des chevaux de frise
Entourés de vagues de fils de fer
Mon cœur renaissait comme un arbre au printemps
Un arbre fruitier sur lequel s’épanouissent
Les fleurs de l’amour

Pendant le blanc et nocturne novembre
Tandis que chantaient épouvantablement les obus
Et que les fleurs mortes de la terre exhalaient
Leurs mortelles odeurs
Moi je décrivais tous les jours mon amour à Madeleine
La neige met de pâles fleurs sur les arbres
Et toisonne d’hermine les chevaux de frise
Que l’on voit partout
Abandonnés et sinistres
Chevaux muets
Non chevaux barbes mais barbelés
Et je les anime tout soudain
En troupeau de jolis chevaux pies
Qui vont vers toi comme de blanches vagues
Sur la Méditerranée
Et t’apportent mon amour
Roselys ô panthère ô colombes étoile bleue
Ô Madeleine
Je t’aime avec délices
Si je songe à tes yeux je songe aux sources fraîches
Si je pense à ta bouche les roses m’apparaissent
Si je songe à tes seins le Paraclet descend
Ô double colombe de ta poitrine
Et vient délier ma langue de poète
Pour te redire
Je t’aime
Ton visage est un bouquet de fleurs
Aujourd’hui je te vois non Panthère
Mais Toutefleur
Et je te respire ô ma Toutefleur
Tous les lys montent en toi comme des cantiques d’amour et d’allégresse
Et ces chants qui s’envolent vers toi
M’emportent à ton côté
Dans ton bel Orient où les lys
Se changent en palmiers qui de leurs belles mains
Me font signe de venir
La fusée s’épanouit fleur nocturne
Quand il fait noir
Et elle retombe comme une pluie de larmes amoureuses
De larmes heureuses que la joie fait couler
Et je t’aime comme tu m’aimes
Madeleine